پاسخ به این پرسش و آسیبهای برآمده ازآن مستلزم پرداختن به زیرساختها و مؤلفههای فرهنگی و آموزشی در کشور ماست که در ریشهی آن کهن و قدیمی است و تا زمانی که این ریشهها اصلاح نگردد محصولاتی از این دست همواره از درخت معرفت در دامن ما خواهد ریخت. این نقص در مراحل گوناگون آموزش و تربیت جامعهی ما وجود دارد و خود را به انحای گوناگون نشان میدهد. آنچه به رشد و پرورش یک انسان از بدو تولد کمک میکند ذخیرهی ژنتیکی و پیشفرضها و محیط اجتماعی است. در محیط اجتماعی خانواده و بعد مدرسه در درجهی اهمیت فوقالعادهای قرار دارند. رویکردی را که در بررسی این مسئله به عنوان رویکرد مختار پاسخگویی برگزیدهام و به آن باور دارم رویکرد در عقلانیت نقّاد (Critical Rationalism) است.
آموزش و پرورش یکی از نهادهای بسیار مهم انسانساز و تمدنآفرین است که نقش بسبار مهمی در شکل دادن به حیات فرهنگی آدمیان ایفا میکند. در این منظر معرفت و رشد آن شکلدهندهی اصلی فرهنگ و مؤلفههای فرهنگی است. فیلسوفان عقلگرای نقّاد توضیح میدهند که معرفت عبارت است از: حدسها و فرضهایی که از جانب کنشگران که واجد تواناییهای ادراکی هستند برای فهم و شناخت واقعیت (در هر عرصه و حیطهای خواه فیزیکی، اجتماعی و نظایر آن) فرافکنده میشود. از این منظر هر واقعیتی اعم از فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، تاریخ و … واجد بینهایت جنبه و جلوه و ظرفیت است و تلاش برای شناخت واقعیت از رهگذر حدسها و فرضهایی که برای شناسایی آن برساخته میشود حد یقف ندارد و پایانی برای آن نمیتوان متصوّر شد. از این دریچه وجود ظرفیتهای ادراکی بالقوه که میتوان از آن به نوعی معرفت فطری تعبیر کرد باعث میشود که نوزاد آدمی از همان لحظهی نخستین که با پیرامون خود تعامل برقرار میکند یا نوعی انتظار و تصور اولیه از وضع و حال پیرامون خود به داد و ستد معرفتی با محیط اقدام ورزد. نکتهی بسیار مهم از دیدگاه این رویکرد آن است که ظرفیت ادراکی هر انسانی محدود است و تصویری غیر کامل از واقعیت را داراست و بدین ترتیب فرایند شناخت واقعیت، فرایند پایانناپذیر و تدریجی است. میتوان به حدسها و گمانههایی که بوسیلهی فاعلان شناسایی برای فراچنگ آوردن “واقعیت” در عرصههای مختلف برساخته میشود به منزلهی راهحلها یا پاسخهایی برای مسایل مطروحه نظر کرد که محصول بروز تعارض میان شناخت اولیهی کنشگر و واقعیت پیرامونی است. بنابراین انسانها شریک معرفتی هم هستند که میبایستی با طرح نقّادانه از یکدیگر به اصلاح و پیشرفت معرفت مدد رسانند. این پیشبرد معرفت و اصلاح آن نیازمند فضایی نقادانه است. از درون چنین طرحی نتایج ناخواسته و غیرقابل پیشبینی (به مفهوم عدم تعین) بیرون میآید و نمیتوان هیچ طرح و فکر و ذهنی را به صورت قالبی و از پیش طراحی کرد. یعنی بر طبق آن هیچ چیز هیچ گاه دقیقاً آن گونه که نیت افراد بوده است از کار در نمیآید و به این اعتبار ایجاد نهادهای کاملاً بری از خطا و اشتباه امکانپذیر نیست.
نوشتههای مرتبط
حال اگر مؤلفههای فوق را با معیارهای خانوادهها و مدارس ایرانی تطبیق دهیم اساساً خبری از آنها نیست. در خانوادهها ما معمولاً با نوعی سالارپیشگی روبرو هستیم که از قدیم و دوران کهن تا امروز یا مادرسالاری، پدرسالاری، فرزندسالاری و یا بیسالاری ۰نسبیت و رهایی بیضابطه) حاکم بوده است. تا با این اوضاع و امور وقتی کسی در خانواده و مدرسه قرار میگیرد که نوعی سالارپیشگی معرفتی (منبعث از سالار) وجود دارد با آنچه روبرو میشود به قول فوکو قدرت در اشکال مختلف خود را نشان میدهد. بنابراین آنچه به عنوان معرفت رسمی و غالب شکل میگیرد سایر حدس و گمانهها را منکوب میکند. بنابراین در نظام خانوادگی و آموزشی در مدارس با نوعی سالارپیشگی مواجه هستیم که فرزندان تک بعدی و فرمانپذیر و بدون نقد بار میآورد. این نوع از تربیت در ناخودآگاه (به قول فروید) نهادینه میشود و در رفتارهای مختلف اجتماعی و فرهنگی شاهد آن خواهیم بود. به عبارتی ناخودآگاه فرهنگی ما در طول اعصار و قرون به سمت هرموارگی پیشرفته است و در عرصههای گوناگون خود را نشان داده است.
بنابراین معرفت و رشد آن به میزان حداقلی تنزل پیدا کرده است و فرزندان ما در خانوادهها و یا مدارس با یک سری جوابهای از پیش تعیین شده و کاملاً درست و غیر قابل خدشه روبرو هستند که از سوی نظام خانوادگی و یا مدرسه به افکار و رفتار آنها تسری مییابد. در نتیجه این افراد وقتی در نهادهای پیشساختهای که از قبل در سیستم اجتماعی شکل گرفته است وارد میشوند و یا آن نهادها را میسازند با همان ذهنیت سالارپیشگی وارد میشوند و در برابر فرادست، خاضع و بیانتقاد و در برابر فرودست ظالم و بیگذشت. آنچه در این میان قربانی میشود معرفت و رشد آن و امور اخلاقی است. مناصب و مصادر و سنتهای اجتماعی در مراتب بعدی قرار میگیرند و در حقیقت این سنتها به پشتوانهی همان تربیت خانوادگی و آموزشی عمل میکند. از دل آن امتیازات گوناگون و رانتها و یا تضییع حقوقها شکل میگیرد. بنابراین صورتهای قانونی هرچند تغییر کند ولی محتوای تربیتی اشخاص چون تغییری پیدا نکرده است، صورتهای قانونی را نیز به شکل سیرتهای مطلوب خود در میآورند و باز به همان شیوهی مألوف قبلی باز میگردند. این مسئله به فقدان نظارت واقعی از سوی فرودستان و نپذیرفتن این نکات از سوی فرادستان میانجامد و در نتیجه از تن دادن به ارزشهای برابری و کرامت انسانی ابا میورزند و در حول این هستهی سخت (Hard Core) تربیتی منافع و بیقانونیها شکل میگیرد و در نتیجه در تقسیم مسئولیتی غیرمنصفانه، در مواجهه با مشکلات اجتماعی طبقهی فرادست به منافع مالی و رفاهی دست پیدا میکند و مسئولیت سختافزاری این مواجهه بر گردهی طبقهی فرودست میافتد.
مسئله دیگرسالارپیشگی است. این سالارپیشگی که بر روح و روان و تفکر اجتماعی ما حاکم است خود را در واژههایی خود “آقازادگی” و “ژن خوب” هویدا میسازد. قابل ذکر است که واژههایی این چنینی کاملاً از ساختار و مؤلفههای فرهنگیمان برمیخیزد و قبل از اینکه اعتراضی به گویندگان این واژهها داشته باشیم نیکوست که به بازنگری و ترمیم و اصلاح مولدهای چنین واژههایی بپردازیم. در ذهنیت تاریخی ما نوعی برتری طلبی نژادی که ناشی از همان عوامل مطروح در پاسخ پرسش اول است به چشم میخورد.
این واژههایی که عمدتاً “عاریتی” و از فرهنگ دیگر به ما ارث رسیده است نوعی تفکر خود برتربینی و ژن برگزیده است که به علت همسویی با برخی مؤلفههای فرهنگی ما مورد استقبال قرار میگیرد. “ژن برتر” یا نژاد برتر و برگزیده یکی از جلوههای نوعی ناسیونالیسم و نژادپرستی افراطی است که در ساختار سالار مرکزی به اشرافیت و آریستوکراسی خانوادگی میانجامد. ریشههای فکری این آراء در نظرات ارنست هَکل مطرح شده اشت. او زیستشناسی طراز اول بود که داروین را به آلمانیها معرفی کرد و رویکرد خاص او در مورد مسائل مختلف اجتماعی و فرهنگی متأثر از نوعی داروینیسم اجتماعی افراطی بود. او بر این باور بود که آلمانها از سایر نژادها از میمونسانها فاصله بیشتری گرفتهاند و قادرند بنای تمدن بشری را رفیعتر سازند.
هکل بعد از اقامهی براهینی میگوید که نژادهای پستتر مانند بومیان ساکنان جنگلهای سریلانکا یا کاکاسیاههای استرالیایی از حیث روانی به پستانداران، میمونهای نزدیک به انسان و سگها، نزدیکترند تا به انسانهای اروپایی و بنابراین ما میباید ارزشی کاملاً متفاوت برای حیات آنها در نظر بگیریم.
عنایت بفرمایید که نگاه فوق یه یک نوع وقتی در عرصهی اجتماعی متجلّی میشود به حقوق لاینفک و رانتهای جداییناپذیر از افرادی تبدیل میشود که با توجه به پیشینهی تربیتی و آموزشی، آنرا یک حق تمام عیار برای خود به شمار میآورند و اساساً هیچ نقدی را بر سخنان خود در این رابطه بر نمیتابند. در این میان نوع گرایشهای سیاسی کاملاً در حاشیه قرار میگیرد و در اثبات این خود برتربینی و در نتیجه برخورداری از رانت و منافع برآمده از آن است که به صورت حق مسلم برای “ژن برتر” تلقّی میشود و تبعات آن گریبان جامعه را به صورت شکاف طبقاتی و اقتصادی و گسیختگی اخلاقی میگیرد.
با توجه به موارد مطروحه فوق آنچه در عرصههای گوناگون اجتماعی، سیاسی و اقتصادی نیز بروز و ظهور میکند حمل دشواریهای اجتماعی و جهادی بر عهدهی مستضعفان و برخورداری اجتماعی و اقتصادی از آن “ژنهای برتر” میگردد و به جهت همین سابقهی آموزشی و تربیتب نهادینه شده در افراد این مسئله به نوعی خود را در روابط مختلف اجتماعی نشان میدهد. یعنی با وجود آنکه آرمان و ارزشهای ابتدایی انقلاب اسلامی بر برابری و آزادی و یکسان شدن مستضعفان با طبقات برخوردار است و بیتوجّهی محض در ارتفاع مشکلات آموزشی و فرهنگی در نظام خانوادگی و آموزش و پرورش، افراد را سلطهگر و یا سلطهپذیر بار میآورد و آرمانهای صحیح و درست و به حق همچنان بر روی کاغذ باقی میماند.
فلذاست که جهت اصلاح این نوع نگرشها عزم همگانی و ملّی و مدیریتی لازم است تا با اصلاح بنیادین آموزش و پرورش و آموزشهای ملی برای خانوادهها و افراد زمینهی پیدایش فرصتهای یکسان برای همگان و به دور از فرصتهای رانتی و ژنهای خانوادگی پدید آید.