انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چه اشکالی دارد بگوییم “زندگی همه اهمیت دارد”؟، گفتگوی جودیت باتلر با جورج یانسی (۲)

مقدمه: جورج یانسی، استاد فلسفه دانشگاه دوکسن، در مصاحبه با جودیت باتلر، فیلسوف معاصر و استاد داشنگاه برکلی به مرور قتلهای اخیر سیاهپوستان به دست پلیس در آمریکا و اعتراضات پس از آن می پردازند. گفتگوی آنها حول شعار اصلی معترضان خیابانی شکل می گیرد:” زندگی سیاهان اهمیت دارد”. پیشتر قسمت اول این مصاحبه در این پایگاه انتشار یافته بود، در زیر قسمت دوم و پایانی این مصاحبه را می خوانید.

جورج یانسی: شنیده ام بعضی از سفیدپوستان پلاکاردهایی در دست داشته اند که رویش نوشته بوده، “زندگی همه اهمیت دارد”…

جودیت باتلر: وقتی بعضی از افراد شعار “زندگی همه اهمیت دارد” سر می دهند، در واقع دچار سوتفاهم شده اند، البته نه به این خاطر که حرفشان اشتباه است. درست است که زندگی همه اهمیت دارد، اما واقعیت این است که اهمیت همۀ زندگی ها درک نمی شود و دقیقا به همین دلیل باید از زندگی هایی که اهمیتی ندارند نام برد و تلاش کرد تا آنها به شیوه ای سزاوار اهمیت داشته باشند.

ادعای اینکه ” زندگی همه اهمیت دارد ” منجر به مهم یا میسر شدن زندگی سیاهان نمی شود چرا که آنها به شکل تمام و کمال به عنوان افرادی دارای زندگی به رسمیت شناخته نمی شوند. منظورم این نیست که این ماجرا معمایی مبهم است. فقط می خواهم بگویم که نمی توانیم نسبت به این سوالات رویکری کور-نژادی داشته باشم: کدام زندگی ها اهمیت دارد؟ یا کدام زندگی ها قابل ارزش گذاری هستند؟ اگر خیلی زود سراغ فورمول جهانی ” زندگی همه اهمیت دارد” برویم، آن وقت این واقعیت را نادیده می گیریم که سیاهپوستان اصلا در مفهوم “همۀ زندگی ها” لحاظ نشده اند. اینکه بگوییم همۀ زندگی ها اهمیت دارد البته درست است (البته می توانیم در مورد اینکه زندگی کی شروع می شود و کی پایان می پذیرد، هم بحث کنیم). اما برای عینی شدن این فرمول جهانی، برای تبدیل آن به یک فرمول زنده، فرمولی که شامل حال همۀ افراد شود، ما باید بر زندگی هایی تاکید کنیم که در حال حاضر اهمیتی ندارند، باید بر این حذف دست بگذاریم و بر علیه آن نبرد کنیم. دستیابی به ” زندگی همه اهمیت دارد ” نیاز به مبارزه دارد و آنچه که ما در خیابانها می بینیم جزئی از همین مبارزه است. ما در خیابان شاهد مجموعه ای پیچیده از همبستگی ها میان نژادهای مختلف هستیم که در واقع می خواهند نمودی عینی و زنده از همۀ بدنهایی باشند که می توانند اهمیت داشته باشد.

جورج یانسی: وقتی در مورد زندگیهایی که اهمیت دارند صحبت می کنی در واقع اشاره ات به سفید بودن و ارزش نهادن به بدنهای سفید است؟ در کتاب “آشفتگی جنسی: فمینیسم و انهدام جنسیت”، جنسیت را ” یک تکرار شکل گرفتۀ اعمال” می دانی. آیا برای تو سفید بودن هم نوعی “تکرار شکل گرفتۀ اعمال” است که در حین آن بدنهای سفید تبلور یافته و برتری می یابند، یا حتی منجر به فرمول های ساده انگارانه و “پسا نژادی” ای همچون ” زندگی همه اهمیت دارد ” می شود؟

بله، مطمئنا می توانیم “سفیدبودگی” را راهی برای اجرایی کردن طبقه بندی های نژادی بدانیم، از آنجا که سفیدبودن بخشی از آن چیزی است که “نژاد” می نامیم و اغلب به طور ضمنی و یا صریح بخشی از یک پروژه نژادی است که به دنبال دستیابی به تسلط و حفظ آن توسط سفیدپوستان است. یکی از راههای انجام این کار تثبیت سفید بودن به عنوان هنجار انسانی و سیاهی به مثابه انحراف از امر انسانی یا حتی تهدیدی برای امر انسانی یا به مثابه امری به کل غیرانسانی است. در این شرایط که در جریان تاریخ نژادپرستی برساخته شده، قبول نابودی سیاهان به عنوان وضع موجود به شکلی بیش از پیش آسان می شود، چرا که زندگی آنان با هنجار “زندگی انسانی” ای که سفیدپوستان از آن دفاع می کنند همخوانی ندارد. واقعیت دارد که فرانتس فانون گاهی سفید بودن را در قالبی جنسیتی درک می کرد: بر طبق هنجارهای سفیدی که مردانگی را تعریف می کنند، مرد سیاه مرد نیست و با این حال در موقعیتهای دیگر مرد سیاه به مثابه تهدید به تجاوز و مردانگی بیش از حد تصویر می شود که “حرمت باکرگی” سفید بودن را به خطر می اندازد.

در این فورمول بندی آخر، سفیدی به مثابه باکره ای جوان تصویر می شود که شوهر آیندۀ او سفیدپوست است- این صورت بندی بر احساساتی صحه می گذارد که مخالف ازدواجهای بین نژادی و حامی هنجارها یا خلوص نژادی است. اما در این میان سکسوالیتۀ چه کسی به خطر افتاده؟ دست آخر، این زنان و دختران سیاهپوست بودند که در دوران بردگی مورد تجاوز قرار می گرفتند و تحقیر و فروخته می شدند و این خانواده های سیاهپوست بودند که بالاجبار از هم پاشیده می شدند: خویشاوندی سیاه به عنوان خویشاوندی به رسمیت شناخته نمی شد. زنان رنگین پوست و بخصوص فمینیستهای سیاهپوست سالها علیه اینکه دارایی قدرت مردانۀ سفید یا مردانگی سیاه به حساب بیایند، علیه فقر و علیه صنعت زندان مبارزه کردند، پس دلایل بسیاری برای لزوم تعریف نژادپرستی به شیوه ای وجود دارد که دربرگیرندۀ محتویات ضد مرد و ضد زن آن باشد.

یادمان نرود که زندگی بسیاری از زنان سیاهپوست هم توسط پلیس و در زندان خاتمه می یابد. می توانم چندتایی از آنها را نام ببرم: ایوت اسمیت، ۴۸ ساله که غیرمسلح بود و در تگزاس به دست پلیس کشته شد؛ یا آیانا استنلی-جونز ۷ ساله که روی کاناپۀ خانۀ پدرش در دیترویت خوابیده بود که به قتل رسید. آنها هم جزئی از مردم حاضر در خیابان بودند، خشمگین بودند، شعار می دادند و با قدرت مرگباری مخالفت می کردند که هر روز عادی تر و به همان نسبت ظالمانه تر می شود.

سفید بودن بیش از آنچه مربوط به رنگ پوست باشد، یک قدرت اجتماعی است که تسلط خود را به شیوه های آشکار و پنهان بازتولید می کند. زمانی که سفید بودن به معنای اعمال فرادستی بر اقلیتها باشد، قدرت نابودی یا تحقیر بدنهای رنگین هم انحصارا در اختیار آن است. نظام حقوقی زمانی دست به بازتولید سفید بودن می زند که تصمیم می گیرد می شود یک فرد سیاهپوست را بیشتر از سفیدپوستی که مرتکب همان جرم شده مجازات کرد و درستش هم همین است. زمای که شرایط مشابهی وجود دارد، چه کسی بازداشت می شود؟ و چه کسی را می توان به حبس ابد یا مجازات مرگ محکوم کرد؟ آنجلا دیویس نشان داده که تعداد آمریکایی های رنگین پوست (سیاه و لاتین تباری) که بازداشت، زندانی و به مرگ محکوم می شوند به شکل غریبی زیاد است. این رویه تبدیل به “هنجاری” شده است که پیام آن این است که “زندگی سیاهان اهمیتی ندارد”. پیامی که در طول زمان ساخته شده، از مجرای فعالیتهای روزمره و شیوه های خطاب، از طریق سازمان مدارس، کار، زندان، حقوق و رسانه. اندیشۀ برتری سفید به همۀ این شیوه ها برساخته می شود.

جورج یانسی: بله، سفید بودن مجموعه ای از رویدادهای تاریخی و ورای رنگ پوست است. با این حال، فرض بر این است که وقتی که فردی با پوست سفید پا به درون یک فروشگاه می گذارد، تهدیدی به شمار نمی آید. بنابراین می بینیم که موضوع به کمک یک تکنولوژی بصری تمام و کمال به پیش می رود که مانند گذشته رنگ پوست را تبدیل به نشان معصومیت می کند. این تکنولوژی بصری نه تنها بر معصومیت او صحه می گذارد که شیوه های حرکت او را نیز سامان می دهد، بدون اینکه به خاطر رنگ پوستش بازداشت یا حتی برای لحظاتی توسط پلیس مواخذه شود. بدین ترتیب او به تداوم بی عدالتی نژادی کمک می کند، حتی اگر خودش به این موضوع آگاه نباشد.

جودیت باتلر: خب، البته طبقه هم بر نحوۀ برخورد با شما در هنگام ورود به یک ساختمان عمومی، اداره، دفتر پستی یا خواربارفروشی تاثیرگذار است. طبقه بخصوص زمانی اهمیت می یابد که سفید مذکور “پولدار” به نظر نمی رسد یا جزئی از طبقۀ کارگر، فقیر یا بی خانمان است. بنابراین باید بگویم که ممکن است فرد “سفیدی” که در موردش حرف می زنیم در حال دست و پنجه نرم کردن با شکل دیگری از نابرابری باشد: بدون شک سفید بودن سلسله مراتب داخلی خاص خود را دارد. شاید بعضی از سفیدپوستان باور قلبی داشته باشند که نژادپرست نیستند اما این امر الزاما بدین معنا نیست که به این سوالات فکر کرده اند یا کاری در مورد آنها انجام داده اند: چگونه سفید بودن زندگی، ارزشها و نهادهای مورد حمایت آنان را ساماندهی می کند؟ چطور همۀ اینها در شیوۀ های صحبت، نگرش و فعالیتهایی مستور هستند که به شکلی مداوم و تلویحی موجب استمرار تبعیض شود؟ لغو سفیدبودگی البته کار دشواری است، اما من فکر می کنم با فروتنی و فهم تاریخ آغاز می شود، با اینکه سفیدپوستان بفهمند که چطور تاریخ نژادپرستی در زندگی روزمره همچنان حی و حاضر است، حتی با وجود اینکه شاید بعضی از ما فکر کنیم که ما “ورای” این تاریخ قدم گذاشته ایم یا حتی قانع شده باشیم که به شکلی جادویی “پسانژادی” شده ایم.

سفید بودن امری انتزاعی نیست و ادعای خود در زمینۀ فرادستی را از مجرای اقدامات روزمره ای اعمال می کند که ممکن است به هیچ وجه نژادپرستانه به حساب نیایند، چرا که “عادی” در نظر گرفته می شوند. اما همانطور که انواع خاصی از خشونت و نابرابری از مجرای اقدامات برائت کنندۀ پلیس تثبیت شده اند، سفیدبودگی یا بهتر بگوییم ادعای آن در زمینۀ برتری هم می تواند به تدریج ریشه کن شود. به همین دلیل است که باید عکس العمل و مخالفتی هماهنگ و دسته جمعی نسبت به این موضوع وجود داشته باشد که چطور سفید بودن بر عقاید ما در مورد “زندگی همه اهمیت دارد” تاثیر گذاشته و آن را کنترل می کند. هنجار سفید بودن که حامی خشونت و نابرابری است، خود را به امری عادی و عینی تبدیل نموده و به مثابه قدرنی آشکار یا پنهان درک شده که مرزهای خویشاندی، اجتماع و ملت را تعریف می کند. در واقع سفید بودن بازتابی از همۀ چارچوبهایی است که در درون آنها زندگی هایی کمتر از باقی زندگی ها اهمیت می یابند.

همیشه می توان سفید بودن را به شکلی دیگر نیز عملی ساخت، مثلا با مشارکت در اقدامات جمعی و پایدار برای زیر سوال بردن اینکه چگونه تفاوتهای نژادی وارد ارزیابی های روزمرۀ ما از این موضوع شد که کدام یک از زندگی ها مستحق حمایت و شکوفایی هستند و کدام یک نه. اما من فکر می کنم اشتباه است اگر سفیدپوستان بواسطۀ احساس گناه و وسواس ذهنی نسبت به خودشان فلج شوند. مسئلۀ مهم فهم راههای ارزش نهادن و بی ارزش کردن زندگی است که بر تفکر و فعالیت ما حاکم اند و فهم دامنه های اجتماعی و تاریخی این نوع از ارزش نهادن. احتمالا مهم و رضایت بخش است اگر بگذاریم که سفید بودن یک فرد با پیوستن او به همبستگی با تمام کسانی که با نژادپرستی مخالفند، فروکش کند و محو شود. راههایی برای محو سفیدبودگی ما و خروج از ادعای آشکار و پنهان آن در زمینۀ برتری نژادی وجود دارد.

تظاهرات ها این پتانسیل را دارند که تجسد انواعی از برابری باشند که می خواهیم شاهد تحقق آنها در دنیا به شکلی گسترده تر باشیم. تجمعات نوعی فعالیت علیه رسوم و نهادهایی به حساب می آیند که قدرت دولتی نژادپرستانه را به رسمیت نمی شناسند و به آن اعتراض نمی کنند، آنها برای سوگواری و مقاومت در برابر پیامدهای مرگبار همین قدرت ها شکل می گیرند. مردم در اقدامات هماهنگ و ورای خطوط نژادی شرکت می کنند تا جوامعی مبتنی بر برابری بسازند، تا از حقوق کسانی دفاع کنند که به شکلی نابرابرانه از شانس زندگی بدون ترس از مرگ ناگهانی به دست پلیس برخوردارند. راههای زیادی برای انجام این کار وجود دارد، در خیابان، در دفتر کار، در خانه و در رسانه ها. ما تنها به کمک یک مبارزۀ چندنژادی روزافزون علیه نژادپرستی می توانیم به این ممکن دست یابیم که همۀ زندگی ها واقعا اهمیت دارند.

 

بخش اول:
http://www.anthropology.ir/node/27183

 

(۱) این متن برگردانی است از: