انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چندپارگی انسان شناسی صنعتی در محیط دانشگاهی: ۱۹۸۰-۱۹۶۰

جیمز بریکس ترجمه آرمان شهرکی

توضیح: از آنجا که توسعه ی اقتصادی و یکی از مهمترین وجوه آن که صنعتی شدن باشد؛ از مهمترین و تاثیرگذارترین وجوه در ذهن توسعه گران و نظریه پردازن توسعه میباشد؛ بطوریکه بسیاری از آنها فرایند مستمر، بلند مدت، چند وجهی و دشوار توسعه را اغلب با توسعه اقتصادی و صنعتی شدن اشتباه گرفته و بر شاخص هایی همچون رشد اقتصادی و یا نرخ سرمایه گذاری بصورت محض تکیه و تاکید میکنند؛ لذا ارایه و نهادینه نمودن گفتمانی که توسعه را چند وجهی و چند رشته ای دیده و از دام شاخص های اقتصادی صرف برهد؛ امری است لازم که خود مستلزم ارایه دیدگاهها و تحلیلهای انسان شناختی پیرامون فراشدهای نوسازی و صنعتی شدن، روابط میان کارگران و مدیران و فرهنگ کاری و بطور کل نقد انسان شناختی از درهم تنیدگی میان توسعه ی اقتصادی( بعنوان یک وجه از توسعه) و سایر علوم مرتبط است. تنها از این طریق است که میتوان به اقتصاد جلوه و جلالی انسانی تر و اخلاقی تر بخشید؛ تلاشی که امروز و در این برهه از زمان در کشور ما- به دلیل بازارگرمی امر توسعه و تاکید بر توسعه اقتصادی شتابان و افسار گسیخته و عدم توجه به پیامدهای دهشتبار رشد شاخصهای اقتصادی- بیش از هر زمان دیگری لازم و ضروری است.

متن کوتاه ذیل که از دایره المعارف انسان شناسی تالیف H. James Brix برگزیده شده(صص ۹۷-۹۲)؛ تلاشی است در این راستا.

++++++

پس از شکست مکتب روابط انسانی[ این مکتب توسط التون مایو بنیان گذاشته شده بود] ، انسان شناسی صنعتی به شاخه های مختلفی منشعب شد که عمده ترین آنها عبارت بودند از (۱) انتقادات مارکسیستی و نئومارکسیستی در خانه و خارج از آن، (۲) قوم نگاری مشاغل و حرف صنعتی، و (۳) مطالعه ی فرایند صنعتی شدن در خارج از غرب. طی این برهه از زمان، انسان شناسان دانشگاهی ای که در قالب تعاونیها به عمل و یا رویه ای مبادرت نورزیده ؛ اما آنها را از خارج مورد مطالعه قرار داده بودند؛ مسئول حجم اعظم پژوهش و مفهوم پردازی درباره ی توسعه بودند.

نقد مارکسیستی از صنعت

برای برخی انسان شناسان، تمرکز بر پی آمدهای منفی صنعتی شدن در خانه و خارج از آن، به نقدی ریشه ای از نظم صنعتی موجود و همچنین تحلیل فرهنگی چارچوب یافته بر اساس نظریه ی مارکسیستی، نئومارکسیستی و پسا- مارکسیستی رهنمون گشت. انتقاد مارکسیستی بر شیوه و روابط تولید درون نظامهای اقتصادی سرمایه داری – به معنای شیوه ای که ارزش اقصادی و ارزش افزوده تولید میشوند- و روابط اجتماعی میان مدیریت و کارگران تمرکز میکند.

مارکسیسم بر این باور است که اقتصادهای سرمایه دارانه بر استثمار ناپایدار و غیراخلاقی مردمی که کار میکنند؛ متکی است. این استثمار زاییده ی نگره ی سود میباشد؛ سودی که بر اساس دیدگاه مارکسیستی همان ارزش افزوده بوده؛ که خود عبارت است از ارزشی فراتر از حدی که جهت پوشاندن هزینه ها مورد نیاز است و ماحصل آن قسمتی از کار کارگران است که بطور کامل در قالب دستمزد بدانها مسترد نمی گردد. در عوض، مدیریت، بخشی از ارزش را منتقل[ منحرف] می سازد تا خویش را غنی ساخته و بر سرمایه گذاری خود بیافزاید. مارکس اعتقاد داشت که سرمایه داری در نهایت فروخواهد پاشید چرا که کارگران، درآمد کافی جهت جذب تمامی کالاهایی که خود تولید کرده اند را ندارند. با این حال مارکس از این ایده دفاع میکرد که بجای انتظار برای اضمحلال سرمایه داری، کارگران باید علیه مالکین کار و کسب خصوصی برخاسته و سامان اجتماعی جدیدی را خلق نمایند که طی آن، پرولتاریا، از طریق یک حکومت سوسیالیستی، مالک ابزار تولید و تمامی ارزش اقتصادی ایجاد شده توسط آن خواهد گردید. نئو- مارکسیسم و پسا – مارکسیسم، نظریه ی کلاسیک مارکسیسم را با انتقاداتی از آن، تصحیح میکنند. سرمایه داری فرونخواهدپاشید؛ نئو مارکسیسم چرایی این امر را و اینکه برای آنهاییکه اقتصاد سرمایه داری را نمی پذیرند؛ حاوی چه معنایی است؛ تشریح میکند.

سنت مارکسیستی به خوبی بر قامت شرایط صنعت مدرن پس از جنگ جهانی دوم جفت و جور شده بود. به دنبال جر و بحثهای همه گیری که در صنعت آمریکا نیرو میگرفت؛ کارگران و مدیران خود را بیش از آنچه که در نوشته های مارکسیستی به تصویر کشیده شده بود؛ بعنوان دسته های جدا از هم و در دو طرف نزاع، می یافتند. در چنین محیطی، انسان شناسان بر شیوه هایی کاربست قدرت از سوی مدیریت جهت افزایش بهره وری نیروی کار و چگونگی پاسخ کارگران، تمرکز نمودند. یک جریان برجسته در این سبک از پژوهش، به راهبردهای مدیریتی ای که مهارتهای کارگران و شغلهای آنها ( و از این رودستمزدهاشان، تعداد و قدرتشان) را طی فرایند نوآوری فن آورانه، فرو میکاهد؛ توجه جدی نمود. جنبش اتحادیه، در تلاشهای خویش جهت بهبود دستمزدها و شرایط کار به موفقیتهایی دست یافت؛ اما طی این فرایند، اتحادیه ها کنترل تغییر فن آورانه را به مدیریت واگذار نمودند. قبل از جنگ جهانی دوم، کارگران کنترل مشخصی بر فرایند کار داشتند؛ و در برخی صنایع اساسا میتوانستند به اراده ی خویش فرایند کار را کند نموده و یا سرعت بخشند. به قصد فراچنگ آوردن چیزی در ازای دستمزدهای بالاتر، مدیریت آمریکایی بطور کل بر استفاده از فن آوری تحت عنوان ” امتیاز مدیریتی” (managerial prerogative) اصرار ورزید؛ این امتیاز بدین معنی بود که مدیریت حق دارد تا فن آوری جدید را هر زمان و به هر صورتی که مناسب دید؛ تدارک ببیند. مدیران، تولید فن آوری و اتوماسیون را بهبود بخشیدند تا کنترل فرایند کار را دور از دسترس کارگران در اختیار خویش نگاه دارند. فن آوری هم برای کاهش تعداد کارگران مورد نیاز برای یک سطح مشخص از تولید و هم سطحی از مهارت کارگران جهت انجام وظیفه شان، مورد استفاده قرار گرفت. فرایندی که طی آن کارگران مهارت خویش را در خلال زمان از دست دادند؛ مهارت زدایی(deskilling) نام گرفت؛ و با پیدایش مشاغل صنعتی طاقت فرسا و ملال آور، که خسته کننده؛ تهی از معنی و بیگانه کننده بودند؛ همراه شد. از آنجا که مدیریت کنترل فرایند کار را در اختیار داشت؛ لذا میتوانست نرخ تولید را به منظور افزایش ستاده بدون افزایش در هزینه ها، سرعت بخشیده و در نتیجه سودآوری(profitability) را ارتقاء بخشند. کارگران اگر خواهان حفظ مشاغل خویش بودند؛ انتخاب محدودی داشته و باید با این برنامه همراهی میکردند. در هر حال بسیاری از کارگران به دنبال پیشرفت فن آورانه و کاهش نیاز به آنها در بسیاری از صنایع، از کار بیکار شدند.

انسان شناسان صنعتی در سنت مارکسیستی و نئومارکسیستی به دقت راهبردهای مورد استفاده کارگران جهت تطبیق با چنین شرایط اشتغال زینباری را ثبت و ضبط کرده اند. انسان شناسان و جامعه شناسان کیفی، در شمار اولین کسانی بودند که به بیان تجربی دانش کاری غیر رسمی ای پرداختند که افراد جهت شغل، هم برای انجام آن و هم جهت محافظت از مشاغل، مهارتها و عایدی ها، به کار می بندند. در حالیکه مدیریت اغلب فرض میکرد که در عصر اتوماسیون، کارگران کمتر ماهر، نیازی به تفکر پیرامون شغل ندارند؛ انسان شناسان به نتیجه ای درست عکس این رسیدند- کارگران از هوش خویش حین کار بهره میبرند و مشکلاتی کاری را که مدیریت نمیتواند یا نمیخواهد بدانها بپردازد؛ حل مینمایند. انسان شناسان چنین پژوهشی را هم در ایالات متحده و هم در خارج از آن راهبری نموده و در تعداد معتنابهی از صنایع از جمله، معدن، اتومبیل سازی و تولید پوشاک، کاوش نمودند.

یک نمونه از مطالعه ی مردم نگارانه با جهت گیری مارکسیستی پیرامون پیشینه ی صنعتی، توسط خانم لوئیس لمفر ( Louise Lamphere) در رابطه با کارخانه البسه ارایه گردیده است. ایشان با توصیفی تاریخی از توسعه صنعت پوشاک در ایالات متحده آغاز نمود و تشریح نمود که چگونه این صنعت ویژه بصورت کاربر(labor intensive) باقی مانده است؛ همچنین به کشف راهبردهایی پرداخت که مدیران جهت بیشینه نمودن سود تحت شرایط رقابت شدید از آن بهره می برند. رهیافت مدیریتی کلیدی جهت تضمین یک سود معقول، عبارت است از حفظ دستمزدهای ناچیز. اجاره ی کارگران حاشیه نشین(marginalized) و بنا نمودن تاسیسات در محیطهای با دستمزد اندک(low-wage)، تاکتیکهای مدیریتی هستند که جهت تضمین دستمزدهای ناچیز بکار میروند. لمفر، همچنین به ثبت و ضبط راهبردهای تطبیقی(coping strategies) کارگران و اتحادیه هاشان به هنگام جدال با سرسختی ای پرداخت که از سوی مدیریت اعمال میشود تا کاهش هزینه های کارگری را توسط ابزارهای ” علمی” استمرار بخشد؛ پویشی که همچنین مشاغل، دستمزدها و مهارتها را تهدید می نماید.

انسان شناسان مارکسیست و نئومارکسیست، اغلب تنوع ویژه ای که کارگران زن با آن مواجه میشوند را برجسته میسازند. از نشانهای جنسیتی بعنوان دلایل منع زنان از مشاغل پرسود در صنایع استفاده شده در همان حال تلاش میشود تا زنان به مشاغل مرگبار و پست که درآمد بخور و نمیر دارند؛ محدود شوند. زنان همچنین بعنوان ” ارتش ذخیره” ی بیکار(یک مفهوم مارکسیستی) خدمت میکنند؛ زمانی که بدانها نیاز است( بعنوان مثال، در خلال جنگ جهانی دوم)، به کار فراخوانده میشوند؛ اما آن هنگام که کارگران مرد مجددا در دسترس باشند؛ عذرشان خواسته میشود. در همان حال، کارگران زن، همچنان مسئول کارهای خانگی( مراقبت از خانه و بچه داری) باقی میمانند بنحویکه برخی از نویسندگان فی المثل کارل هلزبرگ Carol Holzberg)) و مااورین جیووانی ( Maureen Giovannini) چنین عنوان داشته اند که آنها مورد ” ستم مضاعف” (doubly exploited) قرار میگیرند. سازمانهای اتحادیه ای که از جانب وضع زنان ذی نفع میباشند؛ تلاش میکنند تا گروههای کارگران را سازماندهی کنند اما بطور همزمان نقشهای رهبری زنان درون جنبش کارگری سازمان یافته را منکر میشوند؛ این بدان معناست که رویه های رییس مابانه (patriarchal) به سرمایه دارها محدود نمیشود. انسان شناسان برخی از مواردی را که زنان بر این موانع جهت مشارکت در جنبشهای اتحادیه ای غلبه نموده و حتی رهبری جنبش را به دست گرفته اند؛ گزارش نموده اند.

بطور کل، انسان شناسان تحلیل خویش را به سطح کارگری کارخانه ای(shop floor) محدود نمیکنند؛ بلکه همچون دبلیو. لوید وارنر (W. Lloyd Warner)، خطوط نفوذ را از بنگاه تا دولت-ملت و حتی اقتصاد جهانی ردیابی مینمیاند. بعنوان مثال، انسان شناس مارکسیست، جون نش (June Nash)، به مطالعه ی یک شرکت پتروشیمی چندملیتی مباردت نموده که طی آن به مصاحبه با مدیران میانی جهانی پرداخت. کار نش در میان بسیاری از انسان شناسانی که در قالب سنت مارکسیستی عمل میکنند؛ یک اقدام نامتعارف محسوب میشود؛ چرا که این سنت به بررسی کارگران میپردازد و نه مدیران( یک سوگیری که تاثیر تحلیلهاشان را محدود میسازد). نش از این یافته ی خویش متعجب شد که مدیران دقیقا همچون دیگر افرادی که اقتدار مدیریتی نداشتند؛ از کار خویش بیگانه بودند. مطالعه ی ایشان در نشان دادن چگونگی اتصال شرکت به نیروهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بزرگتر، یک مطالعه ی کلاسیک محسوب میشود. بعدها، نش، تحول یک شرکت تولید انبوه را به یک تولید کننده ی مدافع سرمایه- بری(technology-intensive)، آزمون نموده و بر اثر این تغییرات بر اجتماعات و خانواده ها در محیط محلی تمرکز میکند(Pittsfield, Massachusetts). این کار در آشکار نمودن این مطلب که کارگران ناظرین منفعل این تغییرات نبوده بلکه بنحو فعالانه ای در فراشد تغییر مشارکت مینمایند؛ بسیار حائز اهمیت میباشد.

مشاغل و حرفه ها

درحالیکه بسیاری از انسان شناسان مارکسیست و نئو – مارکسیست، فعالیتهای کارگران صنعتی ای را که شدیدا بی مهارت شده بودند؛ تعقیب می نمودند؛ دیگر انسان شناسان، در دهه های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰، به اعضای مشاغل و حرفه های صنعتی عطف توجه نمودند که ماهر ماندن و یا کسب مهارتشان، برای آنها مقام و حیثیت به بار آورده و آنها را در بستر کاری بارز و مجزا ساخته است. اعضای مشاغل یا حرفه ها اغلب واجد مشخصاتی هستند که آنهایی را که در جوامع کوچک مقیاس حضور دارند به نظامی یگانه از معانی، رویه ها، و زبان بدل ساخته و از دیگر گروههای کاری سوا ساخته و تمییز میدهد. این دورکهیم (Durkhim) بود که خاطرنشان ساخت” فعالیت شغلی، غنی ترین گونه ی مادی برای زندگی مشترک[ میباشد].” کارگرانی که با یکدیگر در یکی سری از فعالیتها همکاری مینمایند؛ و در تجارب مشابهی سهیم میشوند؛ همچنین تمایل دارند تا با یکدیگر همیاری نموده و یک هویت جمعی بنا نمایند.

زندگی مشترک اعضای مشاغل، مسبب پیدایش یک فرهنگ کاری میشود؛ چیزی که هربرت اپل بام (Herbert Applebaum) بعنوان نظامی از دانش، فنون، نگرشها، و رفتارهای متناسب با اجرای کار و تعاملات اجتماعی در یک زمینه کاری ویژه، نام نهاده است. وجوه یک کار مفروض، الگوهای معینی از رفتار را ارتقاء بخشیده درحالیکه دیگر الگوها را سرکوب میکند. این الگوها از طریق بکارگیری گزینشی، آموزش رسمی، و فرهنگ پذیری غیررسمی کارمندان تازه وارد، تقویت میشوند. فرهنگ های کاری تنها بر شغل تاثیرگذار نیستند بلکه به همان اندازه از آن تاثیر نیز می پذیرند؛ با سنتها، باورها، و استانداردهای رفتاری که خود را بر حیات عمومی کارگران و سبک زندگی آنها مستولی میسازند. فرهنگهای کاری میتوانند توسط ابعاد مختلفی مقایسه شوند؛ شامل روابط اجتماعی میان کارگران، جهت گیری زمانی( آن حدی از زمان که در پویش کاری انضباط برقرار میسازد)، ساختارهای اقتدار، روابط میان همتاها( بعنوان مثال، دوستی)، زبان( واژگانی که مفهومی از هویت به بار می آورند)، لباس و سلوک، جنسیتی نمودن( گونه سازی جنسی مشاغل)، و نقشها و مقامها.

یک فرهنگ کاری به خوبی خود را در خدمت کاربرد مفهوم کلاسیک فرهنگ که طی این دوره در روش مردم نگارانه رایج بود؛ قرار میدهد؛ انسان شناسان از مردم نگاری بهره می بردند تا فرهنگهای متمایز بسیاری از مشاغل و حرفه های مختلف را ثبت کنند. بعنوان مثال، هربرت آپل بام کارگران ساختمانی را مورد مطالعه قرار داده و به بینشهایی پیرامون رابطه ی میان نیازمندیهای فن آورانه ی یک صنعت و ماهیت فرهنگ کاری دست پیدا نموده است. آپل بام خودش کارگر ساختمانی بود و بنابراین به دلیل سالها مشاهده ی مشارکتی اطلاعات دست اولی از این پیشه داشت. شرح مردم نگارانه ی او از زندگی بعنوان یک کارگر ساختمانی، جهانی را ترسیم میکند با پیشه وران بسیار ماهر( نجاران، سنگ تراشها، برق کارها، سیمان کاران، آهن کاران، ورقه کارها، لوله کشها، و دیگران) که صاحب ابزار و لوازم و وسایط خویش هستند و در بسیاری موارد در هر برهه ای از زمان به اختیار خویش به کار مشغول بودند. آنها از کار و کسب خویش بیشتر از هر کس دیگری اطلاع دارند؛ و از این رو با تاکید بر کیفیت، فرایند کار را کنترل مینمایند. اگر یک مدیر عمومی، بر سرعت تاکید بسیار زیادی بکند؛ کارگر احتمالا کار را به تعطیلی خواهد کشاند. کارگران با انجام کار با کیفیت خوب احترام کسب میکنند؛ و کارگران مزدور کار( journeypersons) خود را همتای مهندسین و ناظرین می بینند. این پیشه وران[ منظور صاحبین یک پیشه و یا شغل است و نه آن طبقه ی روستایی ویژه، این برابرنهاده را بجای واژه ی craftspeople بکار برده ام-م] و ناظرینشان هستند که اغلب تصمیمات را در محل کار اتخاذ مینمایند؛ و به لحاظ اینکه ناظرین ار رتبه برخوردار هستند؛ معمولا حالات دوستانه ای میان آنها و کارگران برقرار است. بکارگیری و اخراج در محل کار رخ میدهد و نه در محیط خانه. شبکه های شخصی ناظرین و سرکارگران مرد و زن، منابعی را شکل میدهند که بر اساس آنها کارگران بر اساس تجارب گذشته ی خویش گزینش میشوند. کارگران همچنین تعیین می کنند که آیا شرایط، تکافوی آغاز و ادامه ی کار را میکند یا خیر. این شرایط یک فرهنگ کاری ایجاد میکنند که برای اعضای خویش بسیار رضایت بخش بوده و کارگران ار اینکه کنترل کار خویش را در اختیار دارند؛ احساس غرور میکنند. آپل بام مشاهده نمود که صنعت ساختمان تحت تاثیر افزایش مکانیزاسیون در فرایندهای کار و تخصصی شدن وظایف که به مهارت زدایی در بسیاری از صنایع منجر شده است؛ قرار نگرفته است. شاید بدین دلیل که کارگران ساختمانی بر اغلب فرایند کار کنترل داشته و اتحادیه ها از توان بالای برخوردار بوده اند. این ابعاد، به نوبه ی خود، به نیازمندیهای فن آورانه ی صنعت مشتمل بر منحصر به فرد بودن هر ساختمان و سایت، دوره ی موقت هر پروژه ی مفروض، تغییر در فرایندهای کار به دلیل تغییرات آب و هوا، و ناتوانی در عرضه ی انبوه محصول، بستگی دارد. تمامی این ملزومات از افزون شدن مکانیزاسیون جلوگیری نموده و کارگران ساختمانی را به حفظ استقلال و خودمختاری خویش توانا میسازند.

با گذشت سالها، انسان شناسان، جامه شناسان، قوم شناسان(folklorist) و دیگرانی که در سنت تحقیق کیفی کار میکنند؛ سهم بسزایی در دانش ما پیرامون فرهنگهای کاری مشاغل و حرفه ها ایفا نموده اند. درست به مانند آنهاکه در مشاغل کار میکنند؛ اعضای حرفه ها از قبیل وکلا و حسابداران نیز تمایل دارند تا شرکای فرهنگی دست و پا نمیاند؛ اما حرفه ها در مقایسه با مشاغل، خودمختاری و کنترل نسبتا بیشتری دارند. مطالعات توصیفی فرهنگهای مشاغل و حرفه ها در بسیاری از صنایع مختلف- حسابداران، فولادکاران ماهر، مهندسین لوکوموتیو، باربران کشتی، دانشجویان پزشکی، عریان گران باشگاههای شبانه، پلیس، مسابقه دهنگان با اسبهای وحشی، مددکاران اجتماعی، الواربران، معدنکاران زیرزمینی، پیشخدمتهای رستورانها، و دیگران- بنیانی از دانش ایجاد نموده که به فهم ما از پدیده های اجتماعی در سازمانها یاری رسانده و صحنه ای برای مفهوم فرهنگ سازمانی یا تعاونی طی دهه ی ۱۹۸۰ بنا نموده است.

فراشدهای صنعتی شدن خارج از غرب

طی دهه ی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، خیزش کار میدانی خارج از ایالات متحده توسط آژانسهای فدرال از قبیل بنیاد ملی علوم(National Science Foundation) مورد حمایت قرار گرفت. چنین حمایتی انسان شناسان( و اعضای دیگر رشته ها از قبیل جامعه شناسان) را قادر ساخت تا دگرگونیهای رخ داده در ملتهایی را که توسعه ی زیرساختهای خود را آغاز نموده بودند؛ مکشوف سازند. نظریه ی مسلط در علوم اجتماعی در آن مقطع از زمان که به نظریه ی همگرایی (convergence theory) معروف بود؛ پیش بینی نمود که جوامع سرتاسر جهان بر مبنای الزام فن آورانه ی صنعتی شدن هر چه بیشتر در شیوه های زندگی خویش، به یکدیگر شبیه میشوند. فرضیه ی همگرایی حاوی این نکته بود که به موازات حرکت اقتصادهای ملی از کشاورزی سنتی و شیوه ی تولید ابتدایی به صنعت مدرن( به معنای تولید بزرگ مقیاس انبوه)، فن آوریهای صنعتی شدن به نغییراتی موازی در جامعه و سبک زندگی در میان ملل گوناگون از جمله، مهاجرت ار محیطهای روستایی به شهری، فروپاشی خانواده ی گسترده، تجمع جمعیتها در مراکز شهری، نیاز به انضباط زیاد نیروی کار، آموزش رسمی و اجباری کودکان، و ساختارهای شغلی مشابه، نیاز خواهد داشت. چنین عنوان شده است که بسیاری از این تغییرات اجتماعی، متعاقب این واقعیت است که صنعت، تولید را در مقیاسی انبوه و در مکانهایی مشخص و متمرکز، سازماندهی کرده( بعنوان مثال، کارخانه ها، معادن، و کارگاهها)؛ و چنین رویدادی خود باعث جذب افرادی میشود که به دنبال امرار معاش هستند؛ همچنین شرکتهای خدماتی کوچکتری که تولیدات و خدمات را هم به صنعت اولیه و هم به نیروی کارش ارایه میدهند. ملزومات صنعتی برای سوادآموزی و رفتار فردی و گروهی سفت و سخت، دلایلی بودند بر نیاز روزافزون جوامع به آموزش کودکان، و مدارسی که بعنوان وسایلی برای آموزش انضباط به نیرومی کار آینده ایفای نقش مینمایند.

برخی از نظریه پردازان معتقدند که هر جامعه ی صنعتی شده ای، صرف نظر از تاریخ و فرهنگش، بایستی یک مسیر تکاملی یکسان را طی نماید؛ مسیری که با هدف توسعه ی نظامهای اجتماعی فرهنگی و اقتصادی، توسط جوامع غربی پیموده شده است. ( یک استثنای عمده بر این مطلب، اتحاد جماهیر شوروی بود که با فروپاشی سوسیالیسم در انتهای دهه ی ۱۹۸۰ و اوایل ۱۹۹۰ خط بطلانی بر فرضیه ی همگرایی کشید). نتیجه گیری قوم مدارانه از این فرض عبارت از این است که ملل غیر غربی تنها تا آن حد قادر به صنعتی شدن هستند که با جوامع غربی در ساختارهای نهادیشان، ارزشهاشان، و الگوهای رفتاریشان از در رقابت و هم چشمی درآیند. از این نقطه نظر، گمان میرود که آداب و روسم بومی سنتی( قیود خویشاوندی، جهت گیری معنوی) گذار به صنعتی شدن را به عقب اندازند.

مطالعات انسان شناختی، جوامع در میانه ی گذرهای صنعتی، فراهم آورنده ی نقدی شد از نظریه ی همگرایی بر مبنای خاص بودگی تاریخی و نسبیت گرایی فرهنگی. در بازبینی هولزبرگ و مارین جیووانی در ۱۹۸۱ که پیش از این عنوان شد؛ بحثی مفصل در قالب چنین ادبیاتی ارایه گردیده است. انسان شناسان، دیدگاهی بسیار پیچیده و ظریف از جوامع پیشاصنعتی ارایه داده اند که بیان میدارد؛ وجوه مختلف ساختارهای اجتماعی سنتی و شیوه های زندگیشان، میتواند تکمیل کننده ی صنعت باشد. بعنوان مثال، کلیفورد گییرتز ( Clifford Geertz)، عنوان داشته است که کارفرماهای بومی میتوانند نقشی حیاتی در توسعه ی اقتصادی ایفا نمایند؛ مکس گلاکمن ( Max Gluckman)، نشان داده که اقتصادهای دوگانه که در آنها افراد بومی یک پا در یک جهان اقتصادی دارند و پای دیگر در جهانی دیگر( روستا و مرکز شهری)، میتوانند بنحو موثری با صنعت همزیستی داشته باشند؛ چیزی که برای تحقق نیازهای انسانی ضروری است؛ همچنین جون نش در کار خویش به نقش صور فرهنگی سنتی از قبیل مناسک در تسهیل گذار به زندگی صنعتی پی برده است. دیگر همیاریهای انسان شناسان، دانش ما را در زمینه ی فرایندهای صنعتی شدن در محیطهای وابسته ی گوناگون بسط داده است که تغییرات کیفی رخ داده در نهادهای از پیش موجود، ظهور اشکال نهادی جدید، نقش قومیت و نژاد بعنوان عوامل دخیل در ساختاربخشی روابط اجتماعی درون و فراسوی کارگاه صنعتی، نقش زنان فراشدهای صنعتی، و هزینه ها و درآمدهای مربوط به حرکت بسوی تولید صنعتی را شامل میشود. پایه ی دانش فراهم آمده از طریق مطالعات انسان شناختی در جهان در حال توسعه، از انتقادات ریشه ای از مدلهای غالب توسعه اقتصادی از قبیل نظریه ی وابستگی که بر این باور است که هم توسعه ی صنعتی ( آنچنانکه در غرب دیده شده است) و توسعه نیافته( شاهد آن چیزی است که اصطلاحا جهان سوم نامیده میشود) بخشهایی به هم وابسته از یک نظام واحد جهانی تولید سرمایه داری مدرن هستند؛ حمایت نموده است.

طی کار میدانی خارج از ایالات متحده، انسان شناسان سهم عمده ای در نظریه ی اشاعه(diffusion theory) بر عهده داشتند؛ یک رهیافت چندرشته ای جهت فهم اقتباس نوآوریها( که عبارت است از تولید یا فن آورانه نمودن [چیز] جدید در بسترشان) درون جمعیتها، ملتها و فرهنگها. انسان شناسان، در گسترش و افزایش پیچیدگی نظریه ی اشاعه، که یکی از چارچوبهای اساسی نظری بازاریابی غربی است؛ سهم داشته اند. برخی از مهمترین کشفیات انجام شده توسط انسان شناسان بر تبعات ناشی از یک محصول جدید اشاعه شده در مناطق جغرافیایی تمرکز نموده است؛ جاهاییکه کالاهای تکنولوژی- ساخته؛ پیش از آن چندان شناخته شده نبوده اند. اغلب، نتایج نامنتظر( و منفی) به بار آمده است. بعنوان مثال، پرتی پلتو (Pertti Pelto)، معرفی سورتمه های موتوری(snowmobiles) به گله داران گوزن در لاپلند (Lapland) را مورد مطالعه قرار داده است. خانواده های گله داری که از تمکن خرید و نگهداری سورتمه برخوردار بودند؛ قادر بودند تا گله های خود را نیز افزایش دهند؛ چراکه توسط این سورتمه ها، گوزنهای بیشتری در مقایسه با اسکیهای قدیمی، گله میشدند. در همان حال، خود سورتمه، گوزن را می رماند و باعث تهی و پراکنده شدن رمه ها میشد. نتیجتا، نظامی طبقاتی و بالفعل یا غیر رسمی از داشته باشم ها و نداشته باشم ها[ منظور داشتن یا نداشتن سورتمه است. م] در جامعه ظهور پیدا کرد که سنتا بسیار مساوی و برابر بود[ منظور کسانیکه یا طبقاتی که معتقد به داشتن سورتمه بوده اند و آنها که مخالف بوده اند با هم برابر بودند. م]. چنین مطالعاتی، پیشگامان تاکید مدرن بر مصرف کننده ها و فراشدهای مصرف بودند.

علاوه بر مطلب پیش گفته؛ سه انسان شناس دیگر نیز بودند که کارهاشان به چنین مباحثی کمک نمود. هر کدام از آنها به طرقی کاملا مجزا که در هیچ کدام از مقولاتی که فوقا ذکر شد و/یا بعدا سازه های نظری را بر معضلات تجاری اعمال نمود؛ جای نمیگیرد؛ نیز هر کدام، در بینش خویش نسبت به توسعه های آتی در نظامهای اقتصادی و اجتماعی جهانی، پیش رو و مطلع بود. کار این سه پژوهشگر، به رابطه ی میان تجارت و انسان شناسی در برهه ی کنونی مرتبط است.

توماس راهلن ( Thomas Rohlen)، یک مردم نگاری کلاسیک نوشته است که به یکی از بانکهای متوسط ژاپنی پرداخته و منطق فرهنگی ساختارها و رویه های سازمانی ژاپنی را هنگامی که به شدت به حمایت از محققین و متولیان غربی علاقه مند شده اند؛ تشریح میکند. رهیافت روهلن بانک را بعنوان یک آموزش گیرنده وارد نموده و در یک برنامه ی آموزشی کامل با یک گروه جدید از مستخدمین شرکت میدهد؛ نتیجه بینشهای متعددی است که در مورد روشهای مدیریت ژاپنی حاصل می آید که در غیر اینصورت از آنها بی اطلاع بودیم. بعنوان مثال، ایشان یک تمرین آموزشی را توصیف نموده و آن را روتو (Roto) مینامد؛ طی این تمرین، کارآموزان تنها زمانی مجاز به ترک محیط آموزشی هستند که یک فرد غریبه را مجاب کنند که بدون هیچگونه هزینه ای کارهای خانه را برایش انجام دهند؛ یک وظیفه ی بسیار مشکل در میان مردمی که لطف غریبه ها برایشان بسیار تعهدآور است. کارآموزانیکه مالا یک نفر را پیدا نمودند تا بدانها چنین اجازه ای را بدهد بسیار از این موضوع شادمان بودند که زان پس از عهده هر کاری به خوبی برخواهند آمد؛ و اهمیتی ندارد که چقدر سخت و دردناک باشد( بعنوان مثال، شستشوی یک اصطبل). مدیران از این تمرین بهره بردند تا به کارآموزان این نگره را القا نمایند که این ماهیت وظیفه نیست که نگرش فرد نسبت به کارش را تعیین میکند بلکه این نگرش فرد نسبت به وظیفه است که ادارک فرد را نسبت به ماهیت کار تعین میبخشد. چنین رهیافتهای هنجاری نسبت به کنترل مستخدیم؛ در شرکتهای غربی هر چه بیشتر در حال متداول شدن است؛ شرکتهایی که از رویه ی ” فرهنگ شرکتی[جمعی]” آگاهانه و مرسوم، بعنوان وسایلی بهره میبرند تا ارزشها و نرمهای را القا نمایند که مقررات خود- بازپرسی(self-policing) خودشان را تولید میکند.

ادوارد هال ( Edward Hall)، که در میان نویسندگان امور مربوط به تجارت، مابین انسان شناسان بیش از همه به او ارجاع داده میشود؛ یک نظریه ی نوین از فرهنگ ارایه داده و فرهنگ را چونان یک شبکه ی بیولوژیکی میبیند که بر اساس” نظامهای پیام آور اولیه” ( primary message systems) قوام یافته است؛ نظامهایی که انسانها از خلال ارتباط اجتماعی، آنها را بسط داده و گسترش میدهند. علاقه مندیهای هال به فراسوی زبان و به سوی وجوه غیرشفاهی و بافتاری(contextual) ارتباط راه میبرد. بخش اعظم کار او با هدف تشریح نقش عرصه(space) و زمان بعنوان ابعاد بافتاری ارتباط، انجام شده است؛ طی این کار، هال، تعدای سازه[ساخت](construct) ابداع نموده است که در جهان تجارت بین الملل، به استاندارد و شاخص بدل شده است؛ مفاهیمی همچون زمان تک برهه ای(monochronic) و چند برهه ای(polychromic) ( زمانی که خطی و قطاعی تجربه میشود در برابر زمانیکه سیکلی و غیرقطاعی تجربه میگردد)، و فرهنگهای بیش – بافتاری(high-context) و کم-بافتاری(low-context) ( فرهنگهایی که بیشتر محتوای اطلاعاتی یک پیام در متغیرهای بافتاری نهفته است در برابر فرهنگهایی که این محتوا، در زبان، صریح و رمزگشوده است). این ساخت بندیها در فراسوی فرهنگ ( Beyond culture) و رقص زندگی ارایه شده است. هال و شریکش میلدرد ریید ( Mildred Reed) یک سری کتاب نوشتند و کار نظری هال را بر ارتباط میان فرهنگی در عرصه ی تجارت بین الملل، بویژه در ایالات متحده، فرانسه، آلمان و ژاپن اعمال نمودند. علاقه مندیهای هال، به اهالی تجارت کمک میکند تا فراشدهای ارتباطی و رویدادهای موجود در قیود فرهنگی را ترجمه و تعبیر نموده و از بدفهمیهای میان فرهنگی (cross-cultural) جلوگیری نمایند. کتابهای هال، به ۱۶ زبان ترجمه شده و در متون تجاری به کار او ارجاع داده میشود؛ ایده هایش نیز در واژگان تجاری بین المللی گنجانده شده اند.

در دهه ی ۱۹۷۰، آلوین وولف (Alvin Wolfe)، ایده ی از سطح جدیدی از یکپارچگی فرهنگی اجتماعی را بر مبنای سطحی از دولت-ملت بسط داد. در مطالعه اش در دهه ی ۱۹۶۰ پیرامون صنعت استخراج معدن در افریقا، شبکه ای پیچیده و جهانی از افراد، خانواده ها، تعاونیها و دولتهای ثروتمند را کشف نمود که با همکاری یکدیگر، تولید مواد خام برای مجتمع های صنعتی جهان را تضمین مینمودند. بحثی از ملیت در میان نبود؛ شبکه ی فراملی بی اعتنا و یا علی رغم تک تک دولت- ملتها یا دیگر کنش گران عمل مینمود. در حقیقت، آنچنانکه وولف خاطر نشان نموده است؛ ” یکپارچگی فراملی عرصه ی اقتصادی”، تمایل داشت تا از اتحادها و شکافهای بین المللی سیاسی فراگذرد. وولف قاطعانه بر این عقیده است که دولت- ملت، بالاترین یا پیچیده ترین سطح یکپارچگی اجتماعی فرهنگی نیست؛ ایده ای که توسط نظریه پردازان پیش از او نیز عنوان شده بود؛ ( بعنوان مثال، مارشال ساهلینز ( Marshal Sahlins) و الهام سرویس (Elham Service)). در عوض، به نظر میرسد که شبکه های فراملی قادرند تا در مانورهای اقتصادی و سیاسی از دولت – ملتها بصورت جداگانه استعلا یابند. این مشاهدات هنوز هم در تئوریزه نمودن فراشدهای جهانی سازی، تازه و مرتبط به نظر میرسند.

آوای مضمونهای بسط یافته توسط این انسان شناسان، بویژه، کاوش مردم نگارانه در موجودیتها(entities) ی متحد در خارج از ایالات متحده، و ارتباط میان بسترهای میان- فرهنگی، در برهه ی هزاره ای نیز به گوش میرسد. برهه ی بعدی با ظهور مجدد رویه ی انسان شناختی در جهان تجارت، تمیز داده میشود که عبارت است از کاربرد دانش انسان شناختی توسط متولیان در مشکلات مربوط به تجارت. در دهه ی ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰، آنچنانکه میدانیم تنها به دل مشغولیهای محض نظری در صنعت پرداخته شد(تا حدودی به استثنای کارهای ادوارد هال).