انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چرخش استعلایی (۶) (بخش پایانی)

روبرت دامیکو/ ترجمه ابوالفضل رجبی

هابرماس موضعی را فراهم می‌آورد که میان تأکید بر تغییر تاریخی در سپهرهای شیئی و واقعگرایی قرار دارد. دسترسی به «جهان خودمان که تفسیری است» ممکن و عینی است، زیرا قلمروهای از ابزارمندی (instrumentality) و نمادگرایی وجود دارد. این قلمروهای شیئی نه درست و نه نادرستند، هرچند به محض آنکه شکل بگیرند، می‌توان از دعاوی تجربی درباره آنها بحث و دفاع کرد. این پرسش که آیا یک قلمرو شیی درست یا نادرست است، درست صورتبندی نشده است.

اما هابرماس، با فرض چنین موضعی، نمی‌تواند تفسیر را در مقابل «جهان خودمان» قرار دهد. اگر بخواهیم با استدلال فلسفی خاص- و متفاوتی نسبت به استدلالهای علوم- شرایط کلی شناخت درباره «جهان خودمان» را تعیین کنیم، چه محتوایی به این اصطلاح می‌توانیم نسبت دهیم؟

هابرماس بعدها و در مقاله «اصول کلی کاربردی چیست؟» آنچه را که اکنون «بازسازی کلی- کاربردی گفتمان استدلالی» (universal-pragmatic reconstruction of argumentative discourse) می‌خواند، از تحلیل استعلایی متمایز می‌داند. هابرماس چنین نتیجه می‌گیرد که استدلالهای استعلایی صرفاً فرضیه‌هایی هستند درباره آنچه تجربه را انسجام می‌بخشد. تحلیل استعلایی، به جای آنکه استدلال فلسفی خاصی برای کلیت (universality) باشد، صرفاً تفسیری آمیخته با مداراست. در اینجا هابرماس هرگونه تلاش برای استنباط یا اثبات اعتبار مفاهیم ما را کنار می‌گذارد. بدینسان وی به نحوی چشمگیر معنای «پیشینی» را تضعیف می‌کند. در تحلیل [و تعیین] مقولاتی که پیش‌فرضهای ضروری تجربه هستند، انسجامی ممکن را درون تجارب تاریخی و مشاهدتی حدس می‌زنیم. چنین فرضیه‌هایی صرفاً بر «شایستگی اذهانی مبتنی است که حکم می‌دهند که کدام تجربه‌ها را می‌توان منسجم خواند… باید تمام بازسازیهایی را که از یک نظام مفهومی ساده و مربوط به تجربه ممکن صورت می‌گیرند، پیشنهادهایی فرضیه‌ای به حساب آوریم.» (۲۸)

هر ضرورت [مشترکی] میان عقل و جهان- که هابرماس در آثار اولیه‌اش امیدوار بود علیه نسبیگرایی و شکاکیت تثبیت کند- اکنون صرفاً راهبردی عملی برای فهم است. مقصود آنکه بحث از چنین فهمی به عنوان یک فرضیه نیازمند آزمون یا تأیید، به منزله نفی استدلال استعلایی است. یک استدلال استعلایی به شرایط تجربه ممکن مربوط است و خود قابل آزمون یا تأیید نیست. پیش‌فرضی که آزمون شناخت را امکان‌پذیر می‌سازد، خود نمی‌تواند موضوع آزمون باشد. به علاوه، اگر امکان می‌داشت که بینه‌ها بدون ابهام بین تفسیرها انتخاب کنند، مسأله شکاکانه چارچوبها هرگز به طور کلی بروز نمی‌یافت.

هابرماس برای نفی استفاده از تحلیل استعلایی چندین دلیل می‌آورد. اولاً به اعتقاد وی حتی با استدلالهای استعلایی نیز نمی‌توانیم این امکان را نادیده بگیریم که مفاهیم ما شرایط حدّی امکانی (contingent boundary conditions) دارند. این نکته بدین معناست که نمی‌توان مفاهیم را بدون در نظر گرفتن بسترهای درونی، تثبیت شده فرض کرد. چنین تأیید قراردادگرایانه‌ای بار دیگر شبح نسبیگرایی را زنده می‌کند.

به نظر هابرماس ما عملاً نیازی نداریم که دلنگران این نسبیگرایی باشیم، زیرا نظام مفهومی مبنایی انسانها با تکامل شکل می‌گیرد. در اینجا هابرماس به طبیعتگرایی و معرفت‌شناسی تکاملی (evolutionary epistemology) متوسل می‌شود تا بتواند این مباحثات معرفت‌شناختی را به واسطه واقعیاتی از طبیعت فیصله بخشد. البته نظریه تکامل، خود یک تفسیر است و نه حکم تجربه. به عبارت دیگر این مباحثات نه با واقعیات امور، بلکه با یک شاکله مفهومی منسجم حل و فصل می‌شوند. اما حتی اگر بتوانیم محدودیت مذکور را به‌واسطه این نکته کنار بگذاریم که مفاهیمی خاص (همچون وجود مستقل اشیا یا دیگر اذهان) برای بقای انسانها مفیدند- و حتی اگر این سودمندی معرفتی قابل اثبات باشد- نمی‌توانیم بر این اساس ضرورت این مفاهیم را نیز ثابت کنیم. در مواجهه با نگرش یک فرهنگ دیگر به خود بودگی (selfhood) یا علیت، این پرسش همچنان باقی می‌ماند که آیا فهم چگونگی شکل گیری تجربه- با توسل به شایستگی اذهان- خصوصیتی مشترک را در میان ما نشان می‌دهد. هابرماس با منعکس کردن کشف تفسیر پیشنهادیش در جهان طبیعی صرفاً مباحثه و بازاندیشی فلسفی را محدود می‌کند. دلایلی که وی در نفی رهیافت استعلایی به دست می‌دهد، این راه حل طبیعتگرایانه سست و بی‌هنگام را تأیید نمی‌کنند.

استدلال مهمتر و اصلی هابرماس آنست که هرچند مفاهیم ما نسبی هستند، نظامهای رفتاری انسانها نامتغیرند. اما متأسفانه نتیجه‌گیری فوق به پرسشی که کل این بحث را موجب شده است، پایان نمی‌دهد. ملاکهایی رهنمودی نظیر سودمندی، انطباق یا آشنایی، مستقل از حقیقتند. پیش‌شرطهای رفتاری صرفاً به این فرض برخواهند گشت که شناخت متناسب با معیارهای بساطت،کارآمدی یا نیاز انسانی، عینی و بنابراین کلی است. اما این استدلال آنقدر سست است که نمی‌تواند تغییرات تاریخی در شاکله های مفهومی را ابطال کند. اگر نظامهای رفتاری انسانها همچون محصول زیست‌شناسی تکاملی (evolutionary biology) به تنهایی شناخت عینی را امکانپذیر می‌ساختند، نیازی نبود که هیچ مجادله نظری عمیقی شکل بگیرد، اما ازآنجا که چنین مجادلاتی اتفاق افتاده‌اند، پاسخ هابرماس آنها را درون این[معیار] رهنمودی مفروض باز تفسیر می‌کند که در زیر تمام مشاجرات بر سر شناخت، الگویی کلی برای رفتار انسانی قرار دارد.

جستجوی مداوم هابرماس برای پاسخ دادن به نسبیگرایی و شکاکیت اخیراً به تحلیل عبارات، معانی و قصدیت در زبان معطوف شده است. این تحقیق همان چیزی است که وی اصول کاربردی کلی می‌خواند و ظاهراً برای هر ارتباط ممکنی چارچوب فراهم می‌آورد. (۲۹) طرح نوین هابرماس با تلاشهایی شباهت دارد که در فلسفه زبان متعارف (ordinary language philosophy) و تحلیل زبانی (linguistic analysis) برای حل مسائل مفهومی از طریق بازاندیشی در کاربردهای معمول زبان صورت می‌گیرند. هابرماس می‌پذیرد که رهیافت استعلایی- با این مطالعه نوین ارتباطات و زبان- «به پس‌زمینه تقلیل می‌یابد.»

تمایز کلی میان تحلیل پیشینی و تجربی یا بازسازنده و تجربی- دقیقاً همانطور که تاریخیگرایی همواره استدلال کرده است- رنگ می‌بازد. اگر برای تمایز نخستینِ کانت میان پیشینی و پسینی، تنها معیارهایی نسبی همچون موفقیت عملی، مهار ابزاری یا انسجام معنادار را در اختیار داشته باشیم، حفظ چنین مرزبندیهایی غیر ممکن خواهد بود. راهبرد مبنایی نهفته در پس فلسفه استعلایی، کشف دیدگاهی نامتغیر بود. بدین منظور چنین استدلال می‌کردند که در هر تجربه ای ضرورتاً نوعی عینیت بخشی خاص پیش فرض واقع می‌شود. هابرماس نتیجه می‌گیرد که مطالعه نوین وی در زبان جایگزین راهبرد استعلایی خواهد شد یا آن را بهبود خواهد بخشید.

اما برای اندیشه‌ای که تحلیل پیشفرضهای عمومی ارتباطات را با خود داشته باشد، مابه‌ازایی نمی‌یابم…بدینسان کاوشی استعلایی که با فرایندهای شناخت جابه‌جا شده است، باید به الگویی دیگر معطوف باشد، نه الگوی معرفت‌شناختی تشکیل تجربه، بلکه شاید الگوی ساختار عمیق و سطحی. (۳۰)

هدف از این بحث توضیح این مطلب بوده است که چرا راهبرد استعلایی، موضعی تاریخیگرایانه درباره شناخت و بازنمایی را از بین نمی‌برد. در تاریخیگرایی چنین تصور می‌شود که عینیت شناخت، شکل یافته است و توجیهی درونی دارد. اما شاکله‌های تاریخی گوناگون، تنها تا حدودی و به گونه‌ای موقتی از نظرگاه مساعد زمان حال قابل شناخت هستند. تاریخیگرایی استدلال شکاکانه علیه شناخت یقینی گذشته را می‌پذیرد و به بازسازیها یا تفسیرها رو می‌آورد.تفسیر تاریخی نظامهای شناخت، ممکن و منسجم است، اما در آن مشخصاً ترجمه مفاهیم مبنایی تعین‌پذیر نیست. متأسفانه این «دسترس‌ناپذیری» بنیادین درباره روایتهای جهان با قلم فیلسوف برطرف شدنی نیست.

پی‌نوشتها:

۲۸. Jürgen Habermas,”What is Universal Pragmatics?” in Communication and Evolution of Society, trans. Thomas McCarthy (Boston: Beacon Press,1979), p. 21.

۲۹. Habermas, The Theory of Communicative Action, trans. Thomas McCarthy (Boston: Beacon Press,1981)

۳۰. Habermas, “What is Universal Pragmatics? “, p. 24.

منبع:

Robert D’Amico, Historicism and Knowledge (London: Routledge, 1989), chapter 7

ابوالفضل رجبی: philonousi@yahoo.com