مردیت ماران / انتخاب و برگردان: فریبا جاننثاری
خواندن خوب است، اما نوشتن از آن هم بهتر است.
نوشتههای مرتبط
دیوید بالداچی متولد ۵ اوت ۱۹۶۰ در ایالت ویرجینیای امریکا است. سالهای کودکی و نوجوانی او نیز همانجا گذرانده شده است. او لیسانس خود را از دانشگاه کامن ولث ویرجینیا گرفته و رشتهی حقوق را در دانشگاه ویرجینیا ادامه داده است. ۲۴ رمان بزرگسال او به ۴۵ زبان ترجمه شده و ۱۱۰ میلیون نسخه چاپ شده از کتابهایش به فروش رفته است. اما مسیر رسیدن به نویسندگی او دشواری خاص خود را داشته . به گفتهی خودش تنها در یک صورت ممکن بود مجلهی نیویورکر مطلبی از او منتشر کند و آن هم این بود که نام سلینجر را زیر امضای معرفی نامهاش بنویسد.
نوشتن چرا؟
اگر نوشتن امری غیر قانونی بود، من مدتها پیش به زندان افتاده بودم. واقعیتش این است که نمیتوانم ننویسم. نوشتن از کنترل و ارادهی من خارج است. وقتی جملات در داستان سرازیر میشوند، میبینی که نوشتن از هر داروی مخدری بهتر است. نه فقط در مورد خودت، بلکه در رابطه با همه چیز احساس خوبی به تو میدهد. البته عکس آخ هم صادق است. آنجا که صفحه پشت صفحه حذف میکنی و شخصیتها درست عمل نمیکنند و به پایان وقتت نزدیک میشوی، دیگر آن سرمستی اولیه وجود ندارد. اما خب همین که کنجی بنشینی و مشغول ایده پردازی و طراحی برای داستانت شوی، خودش دلچسب ترین کار دنیاست. بهتر بخواهم بگویم من پول بگیرم تا در ازایش خیال پردازی کنم!
در کودکی زیاد کتاب میخواندم. همه وقت در حال تصور کردن دنیاهای دیگری بودم. خودم را در آن دنیاها گم میکردم. داستانهایم را برای هر کس که حاضر بود بشنود توضیح میدادم، حتی برای کسانی که گوش نمیدادند هم تعریف میکردم. آخرش یک روز مادرم دفتر نویی بمن داد. او سعی داشت مرا ساکت کند و احتمالا به کمی آسایش و سکوت دست یابد. بنابر این بمن گفت “هر چقدر داستان میخواهی بگویی در این دفتر بنویس.” و اینجوری شد که من شیفتهی نوشتن شدم.
وقتی کمی تخیل همراه شوق بکار بردن کلمات در داستان داشته باشی، نوشتن برای خودش تبدیل به یک زندگی میشود. هرگاه جایی میروم بدون اینکه خودم بخواهم آدمهای اطرافم را داخل داستانم هول میدهم. خودشان قطعا نمیدانند، اگر بفهمند من در خیابان راه میروم و به آنها تیر میزنم یا آنها بمن تیر میزنند از ترس سکته میکنند.
هر بار که بیرون میروم و با بچه مدرسهای ها هم کلام میشوم بهشان میگویم که همه ی شما بشدت خلاق هستید، چه این نکته را بدانید چه ندانیدف این بزرگسالی است که خلاقیت را از شمل میدزدد. اگر هیچ وقت از دستش ندهید قوهی تخیل تان شما را به جاهایی خواهد برد که هیچ کس تا به حال آنجا نرفته است.
ادبیات بازاری و ادبیات ارزشمند
من نمیتوانم چیزی شبیه انتخاب سوفی بنویسم. هیچ وقت هم قرار نیست کتابی بنویسم که برندهی پولیتزر شود. بنظرم این کار من نیست. رمان هایی که برندهی این جوایز میشوند در سطح خاصی عمیق هستند. زبان، نثر و داستانشان به یک اندازه قوی است. ممکن است فقط یکی از جملههایشان به شانزده سطر برسد و کلمات تنها با کاما از یکدیگر جدا شوند. نمونهاش همان انتخاب سوفی است که یک اثر سرشار از زیبایی است. اما آیا من هیچ وقت میتوانم پنج سال از زندگی ام را روی یک کتاب بگذارم بجای اینکه بقول شما یک رمان بازاری هفت هشت ماهه بنویسم؟ نمیدانم پیش زمینه یا استعداد چنین کاری را دارم یا نه. کسانی که داستان های دارای ارزش ادبی مینویسند آدم های منظم تری هستند. چندین سال از زندگیشان و هرچه دارند را صرف همان یک اثر میکنند. زمانی که کتاب قدرت مطلق را مینوشتم، سه سال بصورت تمام وقت کار کردم. اصلا هم رمانی که دارای ارزش ادبی باشد نیست. شخصیت ها را تا آنجا که میتوانستم پرورش دادم. اما این یک داستان پیرنگ محور است. چیزی که خوانندگان از من میخواهند همین پیچ و خمهای داستانی است.
خط کشی بین داستان دارای ارزش ادبی و داستان بازاری برایم خیلی آزار دهنده است. مثل دو تکه کردن یک اتحاد میماند. ما فدراسیون کارگران امریکا۱ را یک طرف میگذاریم و کنگرهی سازمانهای صنعتی را طرف دیگر و حالا از شما میخواهیم سر این دو بجان هم بیفتید چرا که خیلی کار مفیدی است. سودش را چه کسی میبرد؟بازاربزرگ.
من در مراسمات کتاب متعددی همه جای این کشور شرکت کردهام و نویسندگان ادبی زیادی را ملاقات کردهام. همهی آنها با روی گشاده و صمیمانه با من برخورد کردهاند. البته خصومت هم زیاد دیدهام.طرف بازاری میگوید داستانهای من خوب است اما باندازهی داستانهای تو جایزه نمیگیرد. و طرف مقابل میگوید داستان های من از داستانهای تو بهتر است اما فروش خوبی ندارد.
یکبار شخصی از جان آپدایک سوال مرده بود که چرا داستان معمایی نمینویسد. او در پاسخ گفته بود چون به اندازهی کافی باهوش نیستم! این حرف یک فرد بزرگ در ادبیات است که تا بحال دوبار جایزهی پولیتزر گرفته اما مهارت او متفاوت است. مسلما من هم هرگز نمیتوانستم چیزی شبیه خرگوش بدو بنویسم. نوشتن داستانهای معمایی نیاز به طرح و برنامه دارد. ممکن است در صفحهی نه بمبی بگذاری که تا صفحهی چهارصد منفجر نشود. حتی یک کتاب بد هم نیاز به تلاش و تنظیم دارد.
هر کسی تصور میکند میتواند یک رمان بنویسد. آن فرد میداند نمیتواند یک توپ بسکتبال را در تور بیندازد چرا که قد و مهارت ورزشی یک بسکتبالیست را ندارد. اما به ادبیات که میرسد، مردم تصورشان این است همین که یک مغز دارند و میتوانند یک لپتاپ پیش رویشان بگذارند پس میتوانند بنویسند. البته آنهایی که دست باین کار زده اند از سختی اش با خبرند.
وکیل ها و داستان ها
تعدادی از بهترین داستانهایم مربوط به دوران وکیل بودنم است.میدانید در دادگاه چه کسی برنده میشود؟ آن طرفی که وکیلش داستانهای بهتری تعریف کند. در یک پروندهی قضایی، دادهها غیر قابل تغییراند.اما میتوان ترتیب آنها را عوض کرد و داستانی گفت که به وضعیت موکل کمک کند. با تاکید کردن روی بعضی دادهها و کم اهمیت جلوه دادن بعضی دیگر. باید مطمئن شوی آنچه نیاز است افراد باور کنند را جلوی چشمشان بیاوری و هر چه به ضرر موکلت است دیده نشود. باین میگویند داستان گویی.
وکیلها ساعات طولانی کار میکنند . ما زندگی مان را در مقیاسی های نیم ساعت میفروشیم. تاقبل از سال ۱۹۹۵ برنامه ی نوشتن من بهمین شکل بود. بمدت ده ساعت هر روز از ده صبح تا دو شب مینوشتم، شش روز در هفته. قبول دارم که ظالمانه بوده اما خب آدم هر کجا بتواند وقت پیدا میکند. برای من سخت نبود. بعد از یک روز کاری آنقدر داستان در سر داشتم که فقط منتظر بودم به خانه برسم و آنها را روی کاغذ پیاده کنم.
تیر آخر
مدتی با دقت به بررسی صنعت کتاب پرداختم. تعداد زیادی از داستانهای معمایی و هیجان انگیز خواندم تا بدانم با چه طرفم. میدانستم به یک مدیر برنامه نیاز دارم. این شد که پیگیر اخبار داستانهای نویسندگان تازه کار شدم، آن دسته از نویسندگانی که قراردادهای آنچنانی امضا میکردند. هدفم این بود بعدتر به کتابفروشی ها سر بزنم و اسامی این افراد را آخر کتاب ها پیدا کنم. با همین روش اسم هفت نفر را بدست آوردم. برای هر کدام درخواستی با این مضمون فرستادم: آقا/ خانم عزیز، من یک وکیل در واشنگتن هستم و تریلری سیاسی نوشتهام. اگر صفحهی اولش را بخوانید تضمین میکنم کتاب را تا رسیدن به صفحهی آخر زمین نگذارید. با احترام، دیوید بالداچی
تصورم این بود نیمی از آنها برای اینکه ثابت کنند حرف من اشتباه است، آن را خواهند خواند. امیدوار بودم یک نفرشان جوابم را بدهد اما هر هفت نقر جواب دادند. بنابراین به نیویورک رفتم و با تک تک شان ملاقات کردم. مدیر برنامهای که آن روز پیدا کردم هنوز هم با من همکار ی میکند. پس از آن چندی روز مشغول بازنویسی شدم و در یک دوشنبه شب مدیربرنامه ام نسخهی آماده شده را برای تعدادی انتشارات فرستاد. سشنبه صبح در دفتر کارم نشسته بودم که بامن تماس گرفت و گفت اگر این نسخه را بفروشم ، میتوانی کارت را کنار بگذاری و تمام وقت مشغول نوشتن شوی؟ در جوابش گفتم که شانزده سال است منتظر چنین چیزی بودهام. گفت چقدر خوب ، چون کتابت را فروختم!رییس انتشارات وارنر سابق یک شبه کتاب را خوانده بود و پیشنهاد یک پیش پرداخت چند میلیون دلاری برایش داده بود. ظاهرا هم برای آن نشر سود کلانی داشت، هم برای من.
کودکی بنام کتاب
تمام آن سالها کسی جز همسرم، پدر، مادر، خواهر و برادرم از نوشتن من اطلاع نداشت. یک روز من و همسرم تمام دوستانمان را دعوت کردیم و به آنها گفتیم مسالهی خاصی بایدبرایشان بگوییم. همه خیال کردند ما فرزند دیگری در راه داریم. من گفتم دقیقا همینطور است، ما یک کودک جدید داریم اما این بار من آن را باخود حمل میکنم، او یک کتاب است.
تا آن زمان تنها چیزی که باهاش آشنا بودم ردشدن بود. آخر سر با همسرم نشستیم و فکر کردیم این چیزی است که من تمام عمر برایش کار کردهام و حالا میخواهم امتحانش کنم.
باین نتیجه رسیدیم که من وکالت را کنار بگذارم و اگر نوشتن کتاب شکست خورد، دوباره سراغ قانون وقضا بروم. اما منتظر ماندن برای بیرون آمدن کتاب یک شکنجهی روانی بود. میدانستم اگر با آن مبلغ هنگفت پیش فروش کتاب الان فروش نداشته باشد کارم تمام است. شاید کمی لوس و بی مزه بنظر برسد اگر بگویم اولین باری که احساس کردم توانستهام یک نویسنده باشم روزی بود که کتابم را در قفسهی کتابفروشی دیدم. بعد از آن بود که دیگر استرس نداشتم هر لحظه کسی تماس بگیرد و بگوید نظرمان عوض شده ،لطفا پول را پس بده. فهمیدم که شغل نویسندگیام دارد جواب میدهد.البتههرگاه پروژهی جدیدی شروع میکنم تا حد مرگ میترسم که دیگر نتوانم مثل کتابهای قبلی خوب باشم. مسلما هیچ کس دلش نمیخواهد در یک اتاق عمل روی میز جراح راست دستی باشد که میگوید امروز میخواهم با دست چپم جراحی کنم. نوشتن دقیقا این جوری است. بهتر شدن شما با این است که هر روز خودتان را مجبور کنید بطرز متفاوتی کار را انجام دهید. بعنوان یک نویسنده شما هرگز محدود به تکنولوژی، وسایل مکانیکی یا چیز دیگری نیستید.اجازه دارید بازی کنید و این البته ترس خود را دارد.
هر بار جوری بنویس انگار داری اولین کتابت را مینویسی. این را ویلیام گولدمن به من توصیه کرد. روزی که فکر کنی میدانی دقیقا میخواهی چهکار در نوشتهات بکنی، پایان نویسندگی توست. حق با او بود. اگر زمانی نوشتن شغل من شود، اگر زمانی حین نوشتن بگویم ای کاش الان بیرون در حال بازی کردن تنیس بودم و برای زودتر تمام شدنش مثل دفعات قبل بنویسم، آن روز نوشتن را کنار میگذارم.
گاهی به خود بیست سال پیش ام حسادت میکنمکه در کلبهی کوچکم نشسته بودم و هیچ کس نبود که در بزند و حواسم را پرت کند.داستان مینویشتم بدون اینکه نگران پول، تور معرفی کتاب و سفرهای خارجی باشم.اما الان هم هر روز جوری بهداستان نویسی نگاه میکنم انگار که هیچ دنیای بازاری و پولی برای آن وجود ندارد. انگار که من بدون دریافت هیچ دستمزدی این کار را میکنم و فقط برای لذت گفتن داستانهایم هست که آنها را مینویسم.جوری که شانزده سال اول نوشتن را تجربه کردم.
توصیه به نویسندگان
در هر ژانری که مینویسید، جریان روز آن ژانر را بدانید.چیزی که ده سال قبل خواننده را هیجان زده کرده،لزوما در این زمان همانطور نخواهد بود. بنابراین وارد رقابت شوید.
همیشه کوتاه نوشتن بهتر است. چه مشغول نوشتن یک رمان هستید، چه یک معرفی نامه ایجاز را رعایت کنید. بیاد جملهی ابراهام لینکلن باشید وقتی که حرف پاسکال را اینجوری بیان کرد:متاسفم بخاطر نامهی طولانی که نوشتم. وقت نداشتم کوتاه تر بنویسم.
امروزه بیش از هر زمانی امکان آن هست که خودت بتوانب چبزی که نوشتهای را منتشر کنی. در اینترنت، در ازای تقاضا، باهزینهی شخصی،و … هر کاری میکنید اگر میخواهید داستانتان خوانده شود آن را جایی منتشر کنید.
و در آخر “نوشتن برای خوانندههای خودت” همان فرم شیک تر “نوشتن برای بازار” است. گول این جمله را نخورید. برای کسی که از همه بهتر میشناسید بنویسید، برای خودتان.
مطابق با عناوین کتابخانه ملی، فهرست زیر نام تعدادی از کتاب هایی است که از این نویسنده به زبان فارسی ترجمه شده است.
آبی مطلق- بی گناه- تابستان آن سال-حقیقت پنهان- روز سرنوشت- روز صفر-سرد مثل سنگ- فراموش شده-همه حقیقت
۱. AFL-CIO
اتحادیهی اتحادیههای کارگری که کارش ایجاد هماهنگی است.
References:
Maran, Meredith. Why we write. New York: Penguin Group, 2013