چرا مطالعه رنگ واژه ها برای انسان شناسان و زبان شناسان شناختی مهم است و چگونه فرهنگ بر رنگ واژه ها و اندیشه تاثیر می گذارد؟
(برگرفته از مقاله زبان رنگ، تفکر و فرهنگ دن دریک در کتاب زبان و فرهنگ راتلیج؛ ۲۰۱۵)
آیا شیوههایی که ما درباره رنگها صحبت میکنیم، نقشی در شیوههای فکر کردن ما درباره آنها دارد؟ اگر دو زبان دارای رنگواژههای متفاوتی باشند، آیا این بدان معناست که گویشوران آن زبانها به شیوههای متفاوتی درباره رنگها میاندیشند؟ آیا برخی از رنگواژهها یا مفاهیم مربوط به رنگها دارای اهمیت بیشتری هستند، و نسبت به رنگهای دیگر “پایهایتر” میباشند؟ و اگر اینگونه باشد، چرا و چگونه این موضوع اهمیت پیدا میکند و آیا اصلاً اهمیت دارد؟ این پرسشها، در کنار سایر پرسشهای مرتبط، اساس سنت تحقیقاتی مبسوطی هستند که بیش از چهل سال قدمت دارند. در این فصل، هدف من توصیف بخشی از این سنت تحقیقاتی است که با فهم شیوههای در ارتباط است که در آنها تصور میشود زبان رنگ بر شناخت رنگ تاثیر میگذارد. البته، غیرممکن است که بدون اقرار به گستره و دامنه تحقیقات مربوطه بتوان این پرسش کلی را پاسخ داد. دامنه این تحقیقات از مردمنگاری و زبانشناسی توصیفی تا روانشناسی شناختی و عصبشناسی گسترده است. در واقع، هر عنصر از این سنت تحقیقاتی محل اختلاف است. پرسشهای به ظاهر غیرجذابی که در آغاز این فصل آمده است، زمینهساز مناقشه حادی بوده است: “رزمگاه رنگ” (Regier و همکاران، ۲۰۱۰). در این فصل، من به آن بخشها/جنبههایی از این سنت و نیز عناصر این مناقشه میپردازم، که با فهم زبان رنگ و بهویژه، با اندیشه و فرهنگ در ارتباط هستند.
در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل ۱۹۷۰ پاول کی ، زبانشناس، و برِنت برلینِ مردمشناس، و الینور رُشِ روانشناس، نقدی بر نسبیتگرایی فرهنگیزبانی را مطرح کردند که تصور میشد این نقدها بر زبان رنگها و مفاهیم رنگها نیز وارد است. همانطور که کِی گفته است، قلمرو زبان و مفاهیم رنگها، قویترین مورد در زمینه نسبیتگرایی زبانی بوده، به همین دلیل، مقصد مهمی محسوب میشد. کتاب رنگواژههای پایه: جهانشمولی و تطور آنها ، نوشته برلین و کی که در ۱۹۶۹ به چاپ رسید، مورد تایید اثر الینور رُش و همکاران وی بر روی پیشنمونگی رنگها در دهه ۱۹۷۰ قرار گرفت. این اثر در زمینه زبان رنگها و مفاهیم رنگها(که روانشناسان آن را “مقولهها” مینامیدند) دستورالعملی را برای یک سنت تحقیقاتی گسترده ایجاد کرد که هنوز هم فعال و پراهمیت است. امروزه، هر ماه از سال، میتوان چاپ آثار متعدد و جدیدی را یافت که به مسایل مطرح از سوی برلین و کی، و اثر رُش استناد کرده باشند. در این مفهوم، رنگ در بحثهای کلان درباره رابطه میان زبان، ذهن، زیستشناسی و فرهنگ موضوع مهم و مناقشهبرانگیزی محسوب میشوند. شاید، هیچ موضوع دیگری، بهغیر از بهره هوشی ، جنسیت، و نژاد تا این حد چنین مکتب فکری زبانشناختی- شناختی- زیستی- و- انسانشناختی را ایجاد نکرده باشد.
پیش از انتشار کتاب رنگواژههای پایه در سال۱۹۶۹، زبان رنگها و مفاهیم آنها بهعنوان بهترین موضوع بحث برای نسبیت فرهنگیزبانی در نظر گرفته میشد. رنگواژهها در میان زبانهای مختلف متفاوت هستند، و به این تفاوتها از خلال دریچه فرهنگ نگاه میشد. همانطور که و. رِی ، انسانشناس در سال ۱۹۵۳ نوشته است، “هر فرهنگ پیوستار طیفگونهای از رنگها را برگزیده است و آن را بر پایهای کاملاً دلبخواهی ، و با توجه به ملاحظات کاربردشناختی تقسیم کرده است”(۱۹۵۳: ۱۰۲). برلین و کی، اذعان میدارند که تنوعات زیادی در میان فهرست اصطلاحات مربوط به رنگها در میان فرهنگهای مختلف وجود دارد، اما آنها استدلال کردهاند که اگر شما بر روی این تنوعات صافیای قرار دهید، در خواهید یافت که برخی از رنگواژهها، نسبت به بقیه “پایهای” تر هستند. طبق مجموعه معیارهای زبانی و روانشناختی مطرح از سوی برلین و کی، تعداد این واژههای پایهای یازده واژه است(“سیاه”، “سفید”، “خاکستری”، “قرمز”، “زرد”، “سبز”، “آبی”، “نارنجی”، “ارغوانی”، “صورتی”، و “قهوهای”)، و آنها مدعی بودند که هر زبانی حداکثر یازده و دستکم دو رنگواژه پایه را داراست. در مورد زبانهایی که کمتر از این یازده رنگ را دارند، همانطور که در زبان مردم هیمبای نامیبیا دیده میشود، برلین و کی مدعی هستند که پنج رنگواژه موجود در زبان این مردم، بر سراسر فضای رنگی منطبق میشوند ، اما این مردم در بیان رنگها از اصطلاحات کمتری استفاده میکنند. برای مثال، مردم هیمبا، بر خلاف انگلیسیزبانها، به لحاظ واژگانی رنگ سبز و آبی را از هم متمایز نمیکنند. ما در ادامه در مورد این تفاوتهای بیشتر صحبت خواهیم کرد. برلین و کی، همچنین استدلال کردهاند که یک “توالی تطوری” وجود دارد که رشد اصطلاحشناسی رنگهای پایه از آن عبور میکند. اگر زبانی اصطلاحات پایهای بیشتری را به مخزن واژگانی خود اضافه کند، این اصطلاحات افزوده از سیر رشد قابل پیشبینیای پیروی میکنند. اینها ادعاهای بسیار عام و قدرتمندی هستند: ۱) مجموعه “جهانشمولی” از رنگواژههای پایه وجود دارد که هر زبانی زیرمجموعهای از آن را “انتخاب” میکند؛ ۲) زیرمجموعه انتخابی، طبق توالی “تطوری”ای مرتب میشوند که خود از طریق بررسی رنگواژههای موجود بازسازی میشود.
در کتاب رنگواژههای پایه هیچچیز تجربی در مورد رابطه مستقیم میان زبان و اندیشه وجود ندارد، زیرا این کتاب صرفاً گزارشی است از نتایج غیرمنتظره تحقیقات پیشین، درباره الگوی زبان رنگها در میان فرهنگهای مختلف. النور رُش(رُش، ۱۹۷۲؛ رُش و الیویه ، ۱۹۷۲، ۱۹۷۴) در آثار خود این نظمهای زبانی را به نظمهای روانشناختی مرتبط میسازد، و استدلال میکند که “پیشالگوهای” شناختیِ غیرزبانیای وجود دارند، که برای رنگواژههای پایه قلابهای شناختی و غیرزبانی محسوب میشوند، و کمک میکنند تا ویژگی جهانشمول آنها را تبیین کنیم.
صحبت درباره جهانشمولی و “تطور” یادآور روزهای تلخ در انسانشناسی استعمارطلب است(برای نمونه، تایلور ، ۱۸۷۱؛ مورگان ، ۱۸۷۷)، و از اینرو، جای تعجب نیست که اثر برلین و کی، تقریباً بلافاصله مورد حمله انسانشناسان قرار گرفت. درحالیکه تحقیقات اولیه برلین و کی با مشکلات متعددی مواجه است،و برخی از ادعاهای کلی آنها مورد اصلاح قرار گرفته است،اما اثر برلین و کی، بستری برای سنت تحقیقاتی، مناقشهبرانگیز و در عین حال پرثمر فراهم کرده است. تمرکز اصلی این فصل بر روی این سنت است. زمینههای زیادی وجود دارد که باید به آنها پرداخت.
نوشتههای مرتبط
برای خواندن مقاله به همراه پانویس ها به فایل پیوست مراجعه کنید: