میشل تاوسیگ ترجمه حمیرا بنایی فر
چیزی که واقعیتِ وجود یک کالا و محصول تولید شده را تشکیل می دهد، هر چیزی می تواند باشد. اما خودِ این واقعیتِ تشکیل دهنده و چیستی، در هاله ای از ابهام قرار دارد. واقعیتی که به سان جنبشی بی تحرک و طرحی ثابت است که توسط دستان بشر به وجود می آید و می تواند باعث تغییر در فضای موجود شود. تغییر درون یک چیز که میتواند باعث تغییر بزرگتری در بیرون شود چرا که کالاها، میتوانند روابط اجتماعی را کم رنگ و حتی محو کنند و به صورت خودکار یا همانگونه که کانت مطرح کرده است “چیز در خود/ thing in itself” می باشند. درحالیکه اشیا مدام در حال تغییر ماهیت هستند، چگونه می توان از تلاشی ماشین وار برای هدایت سیستم عصبی مایوس نبود؟ سیستمی که طبق دیدگاه بی پرده و معرفتی مارکس به سوژه و ابژه در فرهنگ ویران کاپیتالیستی، یه یک بازبینی مجدد احتیاج دارد. جدا از اثباتگرایان چپ که با سختکوشی کارهای سنگینی را انجام میدهند، برای مثال چگونه می توان از گئورگ لوکاچ ای ناامید نبود که الهام گرفته از وبر و تحت تاثیر نظریه قفس آهنین او میباشد؟ لوکاچ بر مسئله ای تاکید میکند که خود آن را “شیئی شدن” و نوعی از مرگ می نامد و معتقد است چگونگی شیئی وارگی در فرهنگی که از کالاها سرچشمه میگیرد، در اشکالی گوناگون و با عنوان “بوروکراتیک” ظاهر می شود، و اینگونه، همانطور که وارهول مجسم کرده بود، قوطی های بی پایان سوپ که همه مشابه یکدیگر هستند در دنیای عقلانی ِ کاپیتالیست ها گسترش می یابند. دنیایی که وقتی شما در حال خارج شدن از ازدحام شهر و درحال حرکت به سمت غرب باشید، نمای آهنی و زشت پل جورج واشنگتن به سمت بزرگراه ۱۰۱ و خروجی سوم و سپس شماره هایی را خواهید دید که تا آنجایی که ادامه دارند، تپش موج های اقیانوس آرام، متوقف شده است. این هم از شاهکارهای جنگ سرد است! اما آنچه که در این بین واقعی تر به نظر میرسد، تصویر تک بعدی آمریکا به عنوان “ماسک مرگ” و چیزی که بیشتر به این قضیه دامن میزند، از روح به جسم رفتن و بالعکس است. چیزی که در آموزه های مارکس درباره کیفیت و چگونگی کالا ها وجود دارد، حاکی از عدم قطعیتی مغرضانه ست که در عین حال می تواند بسیار واضح و بسیار مبهم باشد. (چه رسد به عدم قطعیت مستقیم ترین خیابان یک شهر که در آن نماهای زشت آهنین وجود دارند و قوطی های سوپ کمپبل دیده می شود.) اما “ماسک مرگ” یک روی ماجراست، روی دیگر ماجرا، وجودی است که میل به کمال و صعود دارد. و جایی که این عمل وجود دارد همان جاییست که سیستم عصبی به سمت یک اشتیاق ِ فراوان میل دارد و در فضای مرگ، جایی که وهم و خیال و شیئ سعی در تضعیف یکدیگر دارند، به صورت زیگزاگ گونه در حرکت است.
نوشتههای مرتبط
کار بر مسائلی که خارج از حیطه ی واکنش های ممکن یک سیستم عصبی پویا و متحرک باشد، به گونه ایست که سرانجام خود را از غلاده ی ادعای تفکر علت و معلولی در تحلیل های تاریخی و اجتماعی رها می کند و حالت های دیگری را گسترش می دهد که این بار، فقط شامل تفکر نیست بلکه کار کردن، فکر کاربردی و تجسم را دربرمیگیرد، و در حیطه کاری من نیز سرانجام کاری می کند که دیگر کمتر به کاغذها، نوشته ها و تصاویر موقعیتی مثل عکس هایم توجهی بکنم. اهمیتِ این نکته ی نگران کننده، بین حالت موشکافانه و حالت نمایشیِ خود در حال تغییر بود اما اینجا، میان ارائه، نظریات اجتماعی و اعمال فرهنگی خودنمایی میکردند و بقیه را آگاه می کردند که در این بین شانسی هرچند کوچک وجود دارد که من آن را “رها کردن شیئ”(redeeming the object) مینامم که اگر آن را در اختیار زندگی قرار دهیم از پوسته ای به نام خیال پردازی بیرون زده و به خودی خود می تواند زندگی را تغییر دهد. هیچ نظریه ای خارج از آنچه که تاکنون در زندگی آورده شده وجود ندارد. تحلیل های اجتماعی دیگر تحلیلی برای بررسی های موشکافانه نیستند اما میتوانند {خیال پردازی} را در یک زمینه مشخص و با هدف معین بررسی کنند. برای مثال شفادهندگان پوتامایان جای دیگری وجود داشتند و شما اینجا درگیر لغات هستید. بنابراین تمام تحلیل های اجتماعی، سرهم بندی ای بیش نیست.
مسئله زمانی برای من واضح تر شد که من سعی داشتم جدا از مفاهیم گوناگون و متناقضی که وجود دارد، به راه خودم بروم و در این راه به چالشی برخورد کردم به این صورت که اواخر ۱۹۷۰ در مرکز آمریکا و در بیمارستانی آموزشی، با زن میانسالی روبرو شدم که تحت مراقبت بود و سیستم عضلانی اش دچار اختلال شده بود. چالشی که آن زمان، هنگامیکه انسان شناسی به جادو و علم و مذهب آمیخته بود، به صورت طولانی مدت وجود داشت و حالا دوباره، به صورت نشانه و در بدن یک زن، آن هم در علم پزشکیِ مدرن و شیئی واره متولد شد. به دلایلی نام مقاله م را اینگونه انتخاب کردم: “شیئی وارگی و آگاهی بیمار” (۱۹۸۰) که در واقع ارجاعی به همکاری تجلیل شده گئورگ لوکاچ در معرفت شناسی مارکسیست در ۱۹۲۲ بود (“شیئ وارگی و آگاهی طبقاتی”). مقاله ای که والتر بنیامین از آنجایی که خودش مشغول کار بر “خیابان یک طرفه” بین سالهال ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۹ بود، با قاطعیت معتقد بود بر رویکرد مارکسیستی وی نسبت به تمثیل ها و مدرنیسم، تاثیرگذار است.
این به خاطر کارهای بنیامین والتر بود که من ترغیب شدم تا درباره مهارت نوشتاری سیستم عصبی به عنوان یک مهارت جادویی در واقع گرایی تقلیدی فکر کنم. واقع گرایی ای که به معنی نقل قول واقعیات با عقل سلیم است و همزمان هم معنی را می رساند و هم متعجب می شود و در آن، روحِِ ماده، ماده ی روح را میبیند مثل ترسیم واقعیت متحرک “جراحت” و “التیام یافتن”. در آنچه که اکنون به عنوان سیستم عصبی میشناسم همه جور سبکی می تواند وجود داشته باشد. کلمات نوشته می شوند و به وسیله حواس جسمانی که هرکدام نیز به جای خاصی ارجاع داده میشوند،تحت تاثیر قرار میگیرند. قدرت اختیاری بودن قراردادهای اجتماعی نیز بیش از اثرات فیزیکی آنهاست. “نظریه”، دلالتی هرگز تمام نشدنی را بر ماده دارد که گاهی اوقات به راحتی میتوان آن را روایت کرد. برای طبقه بندی این مسئله به عنوان پروژه ای برای ساخت یک نظریه،که در حقیقت به صورت تلویحی از ترکیب چند ماده ساخته میشود، می توان صرفا به جای چنگ زدن به ریسمان نظریات برتر (High Theory) ، آن را کنار گذاشت هرچند که آنها همچنان از سوءظن متکبرانه خود نسبت به “مشاهده” دفاع می کنند. اینکه به طور تلویحی حرفی بزنیم که خود بیانگر یک نظریه باشد، چیزی است که من بارها به آن برخورد کردم و در برخی موارد نیز موفق بوده ام! همانطور که در “یک قهرمان استرالیایی” (۱۹۸۷)، “وحشت مثل همیشه” (۱۹۸۹)، “خشونت و مقاومت در آمریکا” (۱۹۹۰) و “لامسه و حواس پرتی” (۱۹۹۰) مطرح نمودم.آنچه که نیاز بود انجام شود، فعالیتی کنجکاوانه و زنجیروار بود که تماما درمورد من صدق می کرد جز آخرین حلقه زنجیر که وابسته به حواس و بازتاب واقعیات بود.
اواخر ۱۹۷۰، شوک های کوبنده ی ممتدی را بخاطر می آورم که گویی از پوتامایو(Putumayo) به سمت دانشگاه می آمد. بعد از راه های پراکنده ی رازآلود و ناتمام گفتگویی که درک آن، بسیار شگفت آور بود و در تمام شب مرا مثل یک کارِ درمانی مشغول کرده بود، اکنون باید به صورت نوشته ای علمی آن ها را نقل کنم. نوشتاری که باید توضیح داده شود، باید منسجم باشد و باید از لفاظی و نمایش در آن دوری کنم. مشروحی که باید یک ویژگی هایی را داشته باشد و یک سری دیگر را نداشته باشد. چیزی که در آن روزها من به آن فراخوانده شده بودم، جلسات درمانی به وسیله اعمال جادویی در فضایی خیالی بود. جایی که سرخپوستان و بومیان آمریکایی مشغول درمان آدم های استعمارزده بودند. همین من را به فکری دوباره واداشت تا کاری که با آن درگیر بودم را از زاویه ای دیگر ببینم، نه به وسیله کارهای تجربی که توسط اروپایی ها و مدرنیسم مانند Joyce، Cubism، Woolf ،Myerhold، Zurich، Dada، Berlin Dada، Constructivism، Brecht، Eisenstein، Benjamin انجام شده و از حالت تمثیلی به سوی تدوین و تصاویر تقلید گونه ای از تصور دیالکتیک ، رفته است.
پایان بخش دوم – ادامه دارد
*عکس: میشل تاوسیگ، نویسنده