ناصر فکوهی در گفتگو با فرارو تحلیل کرد:
چالشهای انتخاب شخصیت سال؛ چرا “اصغر فرهادی” شخصیت سال نیست؟
نوشتههای مرتبط
فرارو- شخصیت سال کیست؟ در حالیکه بسیاری از افراد مهم در حوزههای مختلف، از علوم انسانی گرفته تا سیاست، دو شخصیتِ هاشمیرفسنجانی و اصغر فرهادی را به عنوان شخصیت سال انتخاب می کنند، با دکتر ناصر فکوهی جامعهشناس و استاد انسانشناسی دانشگاه تهران تماس گرفتیم تا نظرش را در اینباره بپرسیم.
او معتقد است که ما نباید و نمیتوانیم یکنفر را برای یکسال بهعنوان مهمترین یا تاثیرگذارترین شخصیت انتخاب کنیم چون در اینصورت به سیستم گزینش آدمها تن دادهایم.
به اعتقاد او اصغر فرهادی که خیلیها او را بهترین چهره امسال میدانند، تنها درون سازوکارهای اجتماعی و فرهنگی برای این عنوان انتخاب شدهاست و اساسا انتخاب شدنِ او حرفهای زیادی دارد.
گفتگوی فرارو با دکتر فکوهی را درباره انتخاب شخصیت سال و اصغر فرهادی به عنوان کسی که جز یکی دو انتخاب اول است میخوانید.
طبق رسم هرساله مطبوعات در پایان هر سال شخصیت سال معرفی میشود. رسانهها معیارهای متفاوتی برای معرفی این شخصیت در نظر دارند و افرادی که این شخصیتها را نیز انتخاب میکنند، معیارهایی را مطرح میکنند. آیا شما نیز در این جریان شخصیتی را معرفی خواهید کرد؟ در صورت آری یا خیر دلیل شما چیست؟
فرایندهایی اجتماعی مثل انتخاب کردن، انتخاب شدن، تعیین برترین ها، ارزش یابی کردن و ایجاد رقابت بین افراد برای طبقه بندی آنها بر اساس میزان ارزش کارشان و یا آمادگی شان برای این یا آن وظیفه و… فرآیندهایی هستند که در نظام مدرن تا حد زیادی ناگزیر به حساب میآیند؛ زیرا در مدرنیته پساصنعتی، زیستگاههای شهری، اصل «ناشناسی» را به اصل محوری خود تبدیل کرده اند. بنابراین لازم است که شناخت افراد نه از طریق تعلق آنها به نظامهای شناخته شده انتسابی-اجتماعی مثل خانواده، قوم، قبیله، و… بلکه از طریق نظامهای اکتسابی – اجتماعی نظیر تحصیلات، مدارک، تعلق به این یا آن حزب و گروه سیاسی و فرهنگی، انجام بگیرند.
افزون بر این، سلسلهمراتبی شدن و مشخصشدن جایگاه یک فرد و گروه در یک نظام طبقه بندی، نمیتواند بر اساس شیوههای عرفی، مثلا مُسن تر بودن یا جوان تر بودن، آبرو داشتن بیشتر و یا کمتر، بلکه باید بر اساس نظامهای اکتسابی انجام شود. انتخاب کردن، جایزه دادن یا گرفتن، به دست آوردن «مقام»، بُردن در فرایندهای رقابت یا در مسابقات، از جمله چنین فرایندهایی هستند
این فرایندها هر چند در بسیاری موارد ضروری و حتی مفید هستند (مثلا برای تشخیص کارایی افراد در یک کار خاص) اما نباید از یاد ببریم که فرایندهایی هستند که اصل و اساسشان طردکردن گروهی به سود گروهی دیگر و فاصلهگرفتن از میانگینهای بهینه شده به سود بالا بردن بیش از اندازه یک فرد یا گروه است. حال اگر این کار بر اساس یک نظام «سلیقه فردی» عمل کند که از سطح فردیت یا دایرههای محدود آن خارج نشود، امری است که کمتر میتوان درباره آن بحثی اجتماعی کرد.
مثل اینکه شما در جمع دوستانه خودتان از یکدیگر میپرسید: بهترین دوستتان در سال گذشته مثلا از لحاظ کمکی که به دیگران کرده چه کسی بوده و برای این کار استدلالهایی هم دارید. اما وقتی که شما از فردی که خواسته و ناخواسته دارای وجهه و شخصیتی اجتماعی است ولو آنکه سرشناس نباشد، اما دارای تعلق و هویتی مشخص و شهرتی نهادینه باشد مثلا «استاد دانشگاه تهران»، «رئیس این یا آن بنیاد»، «رئیس این یا آن انجمن» یا حتی «پژوهشگر برجسته» و غیره ، انتخاب هایش را میپرسید، در اینجا این فرد هم خودش از لحاظ اجتماعی طبقه بندی و سلسله مراتبی شده مییابد و هم با آنچه بیان میکند، دیگران را طبقه بندی میکند.
در نتیجه بیان ِچنین انتخابی، عملی است نه فقط طرد کننده بلکه عملی است که به گرایشهای طرد و حاشیهای کردن گروهی به سود گروه دیگر دامن زده و در گفتمان اجتماعی میتواند مورد استفاده و سوء استفاده قرار بگیرد. به عبارت دیگر یک «استاد دانشگاه» چه بخواهد و چه نخواهد، چون به عنوان استاد دانشگاه، طبقهبندی شده، هم به او اعتبار داه میشود و خودش این اعتبار دادن را میپذیرد و هم با انتخابی که اعلام میکند به دیگران اعتبار داده یا از آنها سلب اعتماد میکند.
در این حال، اگر در جامعهای بودیم که مشکلات گوناگونِ روانپریشی و شخصیتهای دو قطبی و سایر آسیبهای مدرنیته و سیاسی بازیهای رایج و سوءاستفاده قدرتها و ثروتهای مختلف در آن حرف اول را نمیزد، باز هم ممکن بود بتوانیم با چنین اظهارنظرهایی مخالف نباشیم زیرا فرض را بر آن بگذاریم که تشخیص فردی مخاطبان و عقل سلیم آنها به خوبی کار میکند و با این گونه اظهار نظرها در یک جهت یا در جهت دیگر دچار انحراف نمیشود. اما ما در چنین جامعهای نیستیم و برعکس در جامعهای هستیم که تقریبا همه، هم خودشان دیگران را دستکاری میکنند و هم خودشان موضوع دستکاری دیگران هستند.
اینجاست که فکر میکنم هراندازه از این «بازی»های انتخابکردن «چهره»، «کتاب» و «فیلم» و «اثر برجسته» سال و ماه و غیره، چه در قالب فردی و چه در قالب جمعی و به خصوص دولتی پرهیز کنیم، بیشتر خدمت کردهایم. اگر قصدمان کمک به نویسندگان و خالقان هنری است، بهتر است شرایط کار را برایشان بهتر کنیم و امکان بهتری هم برای سبد هزینههای مردم ایجاد کنیم که بتوانند میزان مصرف فرهنگی خود را بالا ببرند و نه اینکه با به راه انداختن مسابقه «بهترین کیست؟» و «بهترین چیست؟ » اسباب خنده گروهی، پوزخند گروهی دیگر و یا شادمانی متوهم ِ گروه سومی بشویم و در نهایت به فرهنگ و به اخلاق و نظامهای ارزشی جامعه ضربه بزنیم.
با اینحال خیلی از افراد مهم و شخصیتها در حوزههای اجتماعی و علوم انسانی، هنر و فرهنگ یا سیاست معتقدند که در سال ۹۵ ما چهرههای تاثیرگذاری داشتهایم. دو نفر از کسانیکه در همه حوزهها انتخاب میشوند، آیتالله هاشمی رفسنجانی و اصغر فرهادی هستند؛ اولی به دلیل تاثیری که داشته و دومی به دلیل افتخارآفرینی و معرفی دوباره ایران در جهان. نظر شما چیست؟
در همین سئوال شما، نظامهای ارزش گذاری و اعتباردادنهای دلبخواهانه وجود دارد: اساس سخن ما وقتی میگوییم برخی از «شخصیت»های «مهم» برای «شخصیت» بودن و «مهم » بودن چیست؟ اگر اساس در گروهی از استدلالها است که باید به صورت مشخص و تحلیلی و به دور از هیجان و احساسها و کینهها و دوستیهای مقطعی مطرح شوند و به خصوص به دور از فرایندهای نمایشی. اما وقتی ما وارد نظامهای نمایشی میشویم، همه این گونه تحلیلها جای خود را به احساساتی میدهند که کاملا قابل دستکاری و بهر ه برداری هستند: هم در یک جهت و هم در جهت معکوس.
مثال سینمای اصغر فرهادی اتفاقا از این لحاظ بسیار گویا است. من قبلا در چند یادداشت از جمله در «جدایی ما از جهان» درباره جایزه اول اسکار ایشان و سپس در «جدایی نادر از آرگو» درباره جایزه اسکار اهدایی به فیلم «آرگو» در مقایسه با جایزه فرهادی و همچنین در یک میز گرد در مجله سینما و ادبیات با عنوان «در حسرت اصغر فرهادی شدن!» این پدیده را ارزیابی و تحلیل کرده ام و آنچه در اینجا میگویم صرفا در تداوم آن یادداشتها قابل بررسی و درک است. در یادداشت دیگری نیز که در مورد درگذشت مرحوم عباس کیارستمی نوشتم تا حدی به پدیدهای که در خاکسپاری ایشان مشاهده کردیم و پیش از آن در خاکسپاری مرتضی پاشایی اتفاق افتاده و پس از آن در خاکسپاری مرحوم داوود رشیدی اتفاق افتاد، بحث کرده بودم.
از این رو در این مختصر صرفا مایلم به کوتاهی به تحلیلهای پیشین خودم درباره حواشی پدیده اصغر فرهادی بپردازم.
پیش از هر چیز بگویم من به عنوان یک سینما دوست و صرفا به همین عنوان (و بنابراین براساس سلیقه شخصی و نه هیچ تخصص سینمایی) از علاقمندان سینمای اصغر فرهادی نیستم و آن را بخشی از بدنه سینمای ایران میدانم که خود را در طبقه بندی «اجتماعی» قرار میدهد؛ از لحاظ سبک نیز معتقدم فرهادی دائما خود را در فیلم هایش تکرار میکند و نوعی روایت هیچکاکی دارد که محیط اجتماعی اش را یک «طبقه متوسط مفروض شهری» گرفته و درباره آن با دیدگاهی اگزوتیک داستان پردازی رومانتیک میکند؛ برای علاقمندان چنین سینمایی بی شک کار ایشان، ارزشمند است و این حق آنها است که چنین سینمایی را بپسندند.
سینمای مورد علاقه من به دلایل شخصی دارای نقاط و شاخصهای دیگری است مثلا در سینمای کلاسیک، چاپلین و برادران مارکس، در رئالیسم، روسلینی و دسیکا، در سوررئالیسم، بونوئل و تا حدی فلینی، در اکسپرسیونیسم، فریتز لانگ و به طور کلی سینمای آلمان و روسیه بین دو جنگ، در سینمای تجاری و روایی ِ هالیوود در سالهای درخشانش، فورمن، کوبریک، کاپولا، استون، پولانسکی و… و در سینمای شاعرانه و هنری کیشلوفسکی، وایدا، برگمن، آنجلوپولوس و… مورد علاقه من هستند. اما اینکه انتخاب من چیست، یک امر شخصی است و نه مشروعیت آن را دارم و نه اتوریته آن را که سلیقه خود را مبنای ارزیابی حرفهای متخصصان سینمایی بدانم که به فیلم آقای فرهادی جوایز بی شماری داده اند.
سیاسی دیدن این پدیده هم، به نظر من، در عین حال، برای کسانیکه نظام اسکار و سایر جشنوارهها را بشناسند، هم یک امر بدیهی و بیش از آن آشکار است که نیاز به بحث داشته باشد و هم در این بدیهی بودن نوعی ابتذال نظری وجود دارد، یعنی نوعی «همان گویی» ِ بی معنا.
به عبارت دیگر اصلا مهم نیست که میان قدرتها و جشنوارهها روابط سیاسی و اقتصادی وجود دارند و این را همه میدانند، همانگونه که در ورزش و در بسیاری دیگر از حوزههایی که پای دو عنصر «نمایش» و «رقابت» به میان میآید و میتوان از آنها به سود یا زیان قدرت و با هدفهای مالی، استفاده و سوء استفاده کرد، چنین است.
آنچه مهم است بیشتر حاشیههای آسیب شناختی مساله است تا خود مساله. مثلا شخصا فکر میکنم واکنش بهتر آقای فرهادی بعد از عمل ترامپ مبنی بر ممنوعیت ورود به این کشور، آن بود که فیلم خود را از رقابت بیرون میآورد و نه آنکه وارد بازی رقابت میان هالیوود و کاخ سفید بشود. اما باز این یک نظر شخصی است. اما برخی از حاشیهها دراین میان جای تامل و تحلیل زیادی دارند برای مثال نمایندگانی که برای گرفتن اسکار انتخاب شده بودند.
به نظرم از آنجا که فیلم آقای فرهادی به وسیله دولت ایران انتخاب شده و نماینده رسمی کشور در این مراسم بود، شاید صادقانه تر این بود که نمایندهای رسمی هم از طرف دولت ایران و وزارت ارشاد جایزه را میگرفت تا دو «شخصیت موفق» و به خصوص دو «فضا نورد و فضا شناس» آمریکایی ِ ایرانی تبار که قاعدتا چندان ربطی هم نباید به دولت ایران داشته باشند. با این کار ایشان وارد گفتمان «مهاجران آدمهای موفقی هستند که میلیاردر میشوند» ِ حزب دموکرات شدند و نه آن طور که عنوان شده وارد گفتمان «ما از فضا به کره زمین نگاه میکنیم». بگذریم که میتوان تعبیر مضحکتری هم داشت که «ما در قصد فتح هنر در سیارههای دیگر هستیم»! به هر رو به نظر من یک شخصیت هنرمند و پیشکسوت سینمایی که در آمریکا هم زیاد هستند بهترین انتخاب بود.
اما آنچه از این هم برای من جالبتوجهتر بود اینکه بسیاری از «ملیگرایان» از اینکه نام ایران به «افتخار» رسید و «آبروی ما خریده شد» سخن میگویند و البته نمیدانیم در گفتمان ملی گرایی ِ راست جدید چطور میتوان برنده شدن یک جایزه در یک سیستم غیر ایرانی که نماینده نظامی است که ایران در صد سال اخیر بارها از آن ضربه خورده و امروز هم هنوز کشور ما را تهدید میکند، را برای کشور «افتخار» به حساب آورد.
اصولا من نمیتوانم درک کنم چطور یک هنرمند میتواند جایزه بردن را برای خودش افتخار به حساب بیاورد و نه خود ِ هنرش را. لویی بونوئل در سال ۱۹۷۲ هنگامیکه جایزه اسکار را به فیلم او «جذابیت پنهان بورژوازی » دادند و به زور تهیه کنند باید اسکار را در دست میگرفت شنل کلفتی پوشید و عینک بزرگ و مسخره به چشم گذاشت و جایزه را بغل کرد به صورتی که عکس او یکی از مضحک ترین عکسهای هنرمندان با اسکار است.
سایر برندگان غیر آمریکایی اسکار نیز تا جایی که من اطلاع دارم هرگز چنین غوغاها و برنامههایی نمایشی برگزار نکرده اند و به کار خود ادامه داده اند. اما آنچه ما با این جایزه کردیم، به نظرم گویای نوعی تازه به دوران رسیدگی فرهنگی بود که به شدت با بازیهای سیاسی از هر دو جهت نیز پیوند خورده بود.
اینکه جایزهای داده شود و دو گروه (جمهوریخواه و دمکرات) در آن سوی آب آن را بر سر هم بکوبند و دو گروه هم در این سوی آب و هر دو بخواهند ثابت کنند که این جایزه یا حقانیت سیاسی آنها را نشان میدهد یا خیانت طرف مقابل را و در میان آنچه کمترین اهمیت را داشته و به بازی گرفته شده، مساله هنر بوده و هست، امری نیست که به سادگی از کنارش بتوان گذشت.
البته همه دوست دارند به جشنواره بروند و جایزه بگیرند زیرا نفس ِ جشنواره و جوایز «بزرگ» و «معتبر»، قدرت ِ طبقهبندی کنندهای دارد که کمتر کسانی میتوانند توان آن را داشته باشند که آنها را پس بزنند: باید شخصیتی همچون مارلون براندو داشت که جایزه اسکار را به سرخپوستان اهدا کرد و یا شخصیتی همچون باب دیلن داشت که اعتنایی به جایزه نوبل نداشت. اما چنین شخصیتهایی لزوما شکل متعارف ندارند. بنابراین به گمان من در نفس ِ جشنواره و گرفتن جایزه، هنرمند بیشتردر نقش قربانی و بازیچه است تا بازی گردان. هنرمند در اینجا، و به ویژه در اسکار، ابزاری است برای یک صنعت. میدانیم که جایزه اسکار از ابتدای تاسیس خود ابزاری بود برای ترغیب و تشویق سینما گران تجاری و مشاغل سینمایی و بعدها الگوهایی که در خارج از صنعت سینمای آمریکا در خوزههای دیگر مثل موسیقی و تلویزیون و غیره ساخته شد(گرامی، امی و غیره) و همین طور در جشنوارهایهای کشورهای دیگر نیز ما با چنین وضعیتی روبرو بودیم.
آنچه به نظر من هنرمند را درگیر میکند، این است که متوجه باشد جایزه او میتواند ایجاد جریانهای اجتماعی تاثیرگذار بکند، هر حرکت، هر کنش و واکنش هنرمند در واقع میتواند اثری بینهایت تعیین کننده بر میدان هنر پیدا کند که به صورت مثبت یا منفی ایجاد تغییر کند. البته باید توجه داشت که هم هنرمند خود ممکن است دستمایه دستکاری قرار گیرد، هم به نام او میتوان بی نهایت فرانید دستکاری کننده را ایجاد کرد. وقتی یک کیک بزرگ میگذاریم و روی آن مجسمه اسکار قرار میدهیم و با آن عکس میگیریم، باید توجه کنیم که نوعی جهان سوم گرایی تازه به دوران رسیده را تبلیغ کرده ایم.
وقتی میگوییم اسکار گرفتن «ایران را پر افتخار کرد» گویی فراموش میکنیم صد پنجاه سال پیش خیام را فیتز جرالد به انگلیسی برگرداند؛ که نام یکی از رئیس جمهوران مهم فرانسه «سعدی» بود (Sadi Carnot- 1887-1894) که ترجمههای مولانا (باعنوان «رومی») سالهاست از پراهمیت ترین و معروفترین اشعار زبان انگلیسی به حساب میآیند و حتی خوانندگان مردمی و پر مخاطب آمریکا و اروپا هم آن اشعار را خوانده اند؛ که دیوان حافظ و شاهنامه فردوسی و اوستا قرن هاست به زبانهای بین المللی ترجمه شدهاند و برای شخصیتی چون گوته چقدر اهمیت داشت که حافظ را شناخته است؛ که حتی فوکو درباره اهمیت باغ و فرش ایرانی در تاریخ نوشته است؛ فراموش میکنیم که ایران قدیمی ترین دولت تاریخی جهان را دارد؛ فراموش میکنیم که در میراث فرهنگی جهان ما یکی از ده کشور برتر هستیم با بیش از یک میلیون محوطه باستانی و تاریخی و این فهرست را میتوانم تا بی نهایت تکرار کنم.
آیا چنین کشوری باید منتظر بردن اسکار و «دواسکاره شدن» میماند تا به خود «افتخار کند»؟ تا به خود «آبرو ببخشد»، آن هم از طرف کشوری که تاریخش سراسر تجاوز و سرکوب و تحقیر دیگر فرهنگها بوده است و با جایزه و نظامی صنعتی که که اکثر فیلمسازان ِ روشنفکر و پیشتاز دنیا آن را تحقیر کرده و بی ارزش میشمارند و اصولا به هیچ عنوان آن را گویای ارزش هنری داشتن یا نداشتن نه یک فیلم و نه یک فیلمساز نمیدانند؟
آیا فراموش کرده ایم که بسیاری از بزرگترین کارگردانان و فیلمهای جهان هرگز اسکاری نگرفته اند و برخی از بی ارزش ترین فیلمها و کارگردانان اسکارهای زیادی را ردیف کرده اند؟ و آیا صادقانه هیچ سینما دوستی میتواند ادعا کند کسانی چون کوبریک ، وودی آلن، اولیور استون، برایان دو پالما و… (برای آنکه صرفا از کارگردانان هالیوودی و نه لزوما هنری که اصلا خودشان را دراین رده قرار نمیدهند، صحبت کنیم) لحظهای در هنگام ساخت و مراحل مختلف ِ نهایی کردن فیلم هایشان به اسکار فکر میکرده اند، حتی آنها که خود تهیه کننده و ذی نفع بوده اند؟ از این رو بهتر است صادق باشیم و برای آنکه آسیبهایی که در حاشیه یک برنامه ساختگی یا غیر ساختگی اتفاق افتاده است، جنجالها را به کنار گذاریم و مردم و «شادی آنها» را بهانهای برای جلوگیری از اندیشیدن و نقد یک مسالهای اساسی که میتواند برای آینده هنر و نه فقط سینما دراین کشور حیاتی باشد ، قرار ندهیم.
به نظرتان سخنان شما و استدلالهایتان چه تفاوتی با افراد و مطبوعاتی که از کسی مانند اصغر فرهادی و فیلمش انتقاد میکنند دارد؟ منظورمان مشخصا یک “روزنامه” و یک “منتقد معروف” است. آیا نظر شما در یک جبهه یا همان جهتی که آنها به فیلم فروشنده و کارگردانش میتازند قرار ندارد؟
نخست آنکه من اصلا درباره «فروشنده» و ارزش یا عدم ارزش سینمایی آن صحبت نکردم و سینمای فرهادی را با سلیقه شخصی خود مطرح کردم، و هرگز نه به آقای فرهادی تاخته ام و نخواهم تاخت، زیرا اهل این گونه رفتارها درباره شخصیتهای هنری و فرهنگی نیستم. من گفتم در مورد این فیلم نظری ندارم، چون اصولا چنین ژانر از فیلمهایی را نمیپسندم و ثانیا من فیلمشناس و متخصص سینما نیستم، بنابراین آنچه درباره سینما میگویم یا مینویسم یا مباحثی سلیقهای و شخصی است و یا درچارچوب تخصصم یعنی آسیبشناسی اجتماعی.
اما این حواشیها و مسائل ناشی از یک رویداد سینمایی و هنری برای من اهمیت دارد زیرا دارای پیامدهای اجتماعی برای ما هستند و خواهند بود. البته در بالا نظراتی درباره سینما دادم اما تصریح کردم که اینها نظرات شخصی من برای روشن کردن سلایقم است و نه نظرات کارشناسی . ثانیا ما نمیتوانیم تحلیل خود نسبت به مسائل و مباحث را بر اساس واکنش نسبت به آنچه گفته شده است، تنظیم کنیم.
انتقاد از نظر من هرگز فردی نبوده و نیست من بیشترین احترام را برای همه هنرمندان از جمله آقای فرهادی قائلم ولی این را دلیلی نمیبینم که درموضوع اسکار یک «افتخار» ببینیم یا جشنهایی تازه به دوران رسیده را تایید کنم و فکر میکنم اینها بیشتر از آنکه به سود هنر و هنرمندان باشد در دراز مدت به آنها ضربه میزند. کما اینکه در مقیاسهای کوچکتر تمام جایزه دادنها و گرفتنها این کار را در مملکت ما میکنند.
بنابراین تکرار میکنم وقتی با گفتمانی روبرو هستیم نباید شباهتهای سطحی این گفتمان با یک گفتمان دیگر ما را به اشتباه بیاندازد، بلکه باید دقیقا تحلیل کنیم که هر گفتمان چه لایههای متفاوتی نسبت به دیگری دارد وچگونه باید آنها را توضیح داد. من ترجیح میدهم همچون تمام این سالهای یک گفتمان سیاسی ضد آمریکایی و ضداسرائیلی داشته باشم و گروهی افراد سبک مغزخرفهای بی ربط بزنند تا اینکه دچار همان گونه از پوپولیسم ظاهرا دانشگاهی شوم که در کشور ما از طرفداری آمریکا و اسرائیل برای خود یک «برند ضد حکومتی» ساخته است، که طبعا تنها برای کسانی قابل قبول است که کمترین اطلاعی از پیچ و خمهای مباحث و پیشینههای سیاسی افراد و جریانها و تاریخ صد ساله اخیر نداشته باشند و مرز اطلاعاتشان از مسائل سیاسی در تحلیلهای شبکههای خبری بریتانیا و آمریکا آن هم به زبان فارسی متوقف شود.
شاخص من روشنفکران آمریکایی مترقی هستند، اما کنشگران هالیوود را نمیتوان در میان آنها گذاشت زیرا هالیوود در طول تاریخ خود تقریبا همیشه در صف نظام آمریکا بوده است و این را بارها وبارها با جوایزی که داده (از جمله جایزه خیانت باری که به الیا کازان که دهها تن از دوستان خود را در زمان مک کارتیسم لو داد) نشان داده است و آخرین بار نیز با جایزه دادن به فیلمی چون «آرگو» این اتفاق افتاد. در حال حاضر ما مورد مشابهی را در تضاد مقطعی شبکه رسانهای «سی ان ان» با کاخ سفید میبینیم اما در واقع هر دو به یک اندازه عناصر دستکاری کننده و ضد حقوق بشر هستند.
و آخرین نکته آنکه همین سخن شباهت یک گفتمان با گفتمان دیگر را درباره موافقان این برنامه که در طیفی از وزارت أمور خارجه کاخ سفید ، هنرمندان هالیوود، تا مسئولان سینمایی دولت و و بسیاری از هنرمندانی که کمترین سنخیتی را حتی با هنر آقای فرهادی ندارند میتوان یافت.
اگر نقد شما را بپذیریم، در این سوی ماجرا و در داخل ایران نیز جشنوارههای زیادی برپا میشود و جوایز زیادی داده میشود و افراد مختلف درحوزههای متفاوت تقدیر میشوند؟ آیا همه اینها را باید بازی سیاسی یا انتخابهای هدف دار بدانیم؟ اگر چنین باشد که هیچ برنامهای نباید اجرا و هیچ انتخابی هم نباید شود؟
مساله صرفا مسالهای سیاسی نیست اما تقریبا همیشه یک بعد سیاسی هم دارد. جوایز مختلفی در ایران داده میشود که در تمام آنها شما نوعی نظام «اعتبار دهندگی» و از آن بدتر «خود اعتبار دهندگی» را دارید. مثلا ما میگوییم جایزه بهترین رساله یا بهترین ترجمه یا بهترین کتاب و غیره، در رشته الف یا ب، و آن را به نام یکی از بزرگان درگذشته و یا احتمالا بسیار مسن نام گذاری میکنیم و میآییم و گروهی را به عنوان «هیئت داوری» انتخاب میکنیم که در اغلب موارد حتی مورد تایید اهل فن همان رشته هم نیستند.
این انتخاب پیش از انتخاب برندگان جوایز، پرسمان برانگیز است زیرا گروهی خود را «فراتر از مرحله جایزه بردن» قرار میدهند و در مقام «جایزه دادن » میگذارد. در فرایندهای سیاسی این معادل پادشاهی است که به رعایای خود خلعت میدهد ولی اگر کسی پادشاهی خود را زیر سئوال ببرد همه معادلات به هم میخورند.
در مرحله بعدی جایزه دادنها و مقام اول و دوم سوم، یک طبقه بندی ایجاد میکند که اغلب کاملا دلبخواهان یعنی سلیقهای است. این امر را در مقیاس بسیار بزرگ ما خود در نظام دانشگاهی داریم و پیشینه اش هم به بیش از نیم قرن میرسد: منظورم همان کنکور معروف است که افراد را بر اساس گروهی از سئوالات و طراحان سئوال و کتابهایی که از آنها سئوال طرح میشود، طبقه بندی میکند . در نهایت اما محصول به هیچ عنوان تضمین شده نیست، زیرا لزوما نه بهترین استادان و بهترین کتابها برای طرح سوالات به کار رفته اند و نه بهترین دانشجویان وارد دانشگاه شده اند. و این تازه زمانی است که خود سیستم انتخاب آسیب زده نباشد و در آن تبعیض و تقلب و غیره راه نیافته باشد که میدانیم چه وضعیتی داریم. حتی اگر همه چیز سالم باشد، ما باز هم در یک نظام طرد هستیم و در یک نظام نخبه گرا.
ما زیاد از خود نمیپرسیم که چرا کشوری مثل سوئد که خود واضع جایز نوبل بوده به خودش جایزه نمیدهد. آیا هرگز یک فیزیکدان و شیمیدان و ادیب سوئدی نبوده که بخواهد آنقدر پیشرفت کند که جایزه بگیرد؟ مساله این نیست مساله آن است که نظام کشوری چون سوئد بر پایه توزیع گسترده امکانها و بالا بردن حداکثر دموکراسی فرهنگی و رفاه اجتماعی قرار دارد و به همین دلیل هم همیشه تقریبا در بالاترین رده شاخصهای توسعه انسانی سازمان ملل قرار دارد. اما کشوری که بیشترین مدالهای نوبل را درو میکند همیشه آمریکا است که میدانیم چه وضعیت نابسامانی از لحاظ نابرابریهای اجتماعی دارد.
در نهایت به نظر شما از افراد چطور باید تقدیر یا کرد، یا اگر بخواهیم به سئوال اولمان برگردیم، چطور باید تاثیرگذاری و اهمیت شخصیتها را در جامعه بسنجیم و آنها را معرفی کنیم؟
از افراد باید در زمانی تقدیر کرد که کار فکری و اجتماعی خودشان را انجام داده و رسالتشان را به انجام رسانده باشند این تقدیر در حکم تشکر جامعه از آنها است و نه کمک به پیشرفت آنها دلیل آنکه ما این را ممکن است نفهمیدن آن است که مدل خودمان را جایزهای مثل اسکار میگیریم که از ابتدا کمپانیهای صنعتی فیلمسازی راه انداختند تا محصولات و مشاغل خودشان را پیشرفت داده و فروش فیلمها را بالا ببرند و به حرفه شان کمک کنند و نه اینکه هنر سینما را پیشرفت بدهند.
وقتی ما از دانشمند یا هنرمندی در سنین هفتاد یا هشتاد سالگی تقدیر میکنیم، سهم خود را نسبت به خدمتش به جا آورده ایم وگرنه او نه، او نیازی مادی به جوایز ما ندارد و ما نیازی معنوی به تشکر از او داریم. یک دانشمند واقعی کسی مثل ژرژ دومزیل بود که پس از شصت سال تحقیق و کار با شناخت نزدیک به چهل زبان دنیا و با هزاران صفحه تحقیق که به دهها زبان جهان ترجمه شده زمانیکه از او پرسیدند چرا شما برای خودتان یک سرگذشت ننوشته اید که مردم بدانند زندگیتان چگونه بوده، پاسخ داد: به نظر من کار یک دانشمند مثل بنایی است که ساخته میشود و زندگی او مثل داربستهایی که بعد از ساخته شدن باید آنها را باز کرد و کنار گذاشت. دانشمند واقعی کسی مثل لوی استروس است که در سنین نزدیک به نود وقتی از او پرسیدند در باره اینکه بر میلیونها اندیشمند در سالهای پیاپی اثر گذاشتید و شاگردان شما امروز در سراسر جهان جزو بزرگان اندیشه هستند، چه فکر میکنید؟
پاسخ داد به نظرم من فقط اتفاقا مثل یک نقطه بوده ام که گروهی از اندیشهها و افکار در آن با یک دیگر تلاقی کرده اند، زندگی من به خودم تعلق ندارد که خواسته باشم به آن افتخار کنم، من صرفا یک اتفاق بوده ام که توانسته ام در لحظه و موقعیتی خاص اثر گزار باشم و سپس باید به فراموشی سپرده شوم. فکر میکنم نگاهی به زندگی و اندیشه و سخن این شصیتهای تاثیر گزار که میلیونها نفر هر روز در سراسر جهان از ثمره کار آنها استفاده میکنند، باید ما را به سوی نوعی فروتنی هدایت کند که به دلیل دو آسیب اساسی که در جامعه کنونی ما وجود دارد یعنی یک خودشیفتگی تازه به دوران رسیده و یک خود باختگی استعماری بسیار بسیار با آن فاصله داریم.