انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پیر بوردیو/ مانه یک انقلاب نمادین (۸)

یک برنامه پژوهشی ناممکن: فضای نقد

در این‌جا باز می‌خواهم یکی از اظهار‌نظر‌های قاطعانه و دلبخواهانه‌ام را مطرح کنم، اما فکر می‌‌کنم آن‌چه را در این برنامه مشغول کارکردن بر آن هستم، بیش‌تر از آن‌که به نظر می‌رسد، بنیادین باشد، هر‌چند در این فرصت نتوانم موضوع را کاملا باز‌کنم. هم‌چون قرن نوزدهم، محکومیت آکامیک‌گرای ِ ضد آکادمیک (دانشگاه‌گرای ِ ضد‌دانشگاهی) امروز هم جنبه غالب دارد و در آن با نوعی همراهی ِ یک نقد راست‌گرا و یک نقد چپ‌گرا سروکار داریم. زمانی که ما با محکومیت‌هایی روبرو می‌شویم که اغلب خود را زیر لوای پیش‌فرض‌های یک‌سان اخلاقی، مطرح می‌کنند، این موضوع، بسیار جالب توجه می‌شود.

و اگرمن کمی به این بی‌راهه تردید‌آمیز و سخت پا‌گذاشته‌ام، منظورم دستکم سخت در بیانش است، دلیل آن است که فکر می‌کنم در این‌جا مساله بر سر یک هدف اخلاقی- سیاسی، در کاری جامعه‌شناختی است. به نظر من، کار جامعه‌شناختی، که دارای لحن مناسبی در محافل هنری باشد و در برابر هر نوع از ادراک ممکن از خلاقیت هنری، کاری مخالف‌خوان به حساب بیاید، در چارچوبی خاص، بدل به یک سلاح زیباشناسانه شده‌است. و وقتی پای چنین استفاده‌ای زیباشناسانه از استدلال جامعه‌شناختی در‌کار باشد، به گمان من، جامعه‌شناسی به یک همراه جایگزین‌ناپذیر برای هر‌گونه نقد تبدیل می‌شود. بنابراین، گزاره‌ای کاملا فروتنانه که تز ِ زمینه‌ای من در همه کارهایی که می‌کنم، خواهد بود، این است: ما نمی‌توانیم هیچ نقد حقیقتا رادیکال و تحقق‌یافته‌ای داشته‌باشیم مگر آن‌که آن نقد، مجهز به سلاح یک تحلیل «تاریخی – جامعه‌شناختی» از فضای تولید و فضای دریافت [هنر] باشد. سخنم در این‌جا، تشویق ِ مسئولیت نقد و جامعه‌شناسی است. همین. یعنی این نخستین نکته‌ و نخستین کارکرد این تحلیل‌ها است، برای نخستین مصرف آن‌‌ها که شما می‌توانید در میدان هنری دوران مانه و رویکرد ویرانگرانه[انقلابی] او در آن، از آن‌ها استفاده و کار نقد خود را انجام دهید.

نکته مقدماتی دیگری هم هست که در موردی هم‌چون مانه و هنر دوران او، به جایگاه کاملا خاصی برمی‌گردد که پژوهش تاریخی خواسته است به نقد بدهد. باید توجه داشت که بخشی اساسی از شناخت ما از هنر قرن نوزدهم از نقدهای آن دوران می‌‌آید. و من ندیده‌ام که یک تاریخ‌دان هنر، از این نکته اظهار شگفتی کند که چرا ما نقدی درباره نقد‌های هنر این دوران نداریم- به عبارت دیگر ندیده‌ام که تاریخ‌دانان هنر، تاریح ِ تاریخ هنر را بنویسند که خود، زمینه‌ای مقدماتی باشد برای استفاده از محصولات ِ این تاریخ [هنر]. شاید بگویید من باز هم به مثابه قدم نخست، انگشتم را روی الزام بازتبندگی(réflexivité) گذاشته‌ام.در حقیقت هم، فکر می‌کنم یکی از اهداف کار من نشان دادن و اثبات این نکته است که این رابطه باتابنده در نقد مطلق‌ترین شرط برای درک گفتمان مانه، گفتمان‌های درباره مانه و حتی خود آثار مانه و معاصرانش است.

تحلیل فضای نقد در دوران مانه توجیه دو‌گانه‌ای دارد: نخست آن‌که ، همان‌گونه که وقتی ما اسناد را نقد می‌کنیم، واقعی بودنشان را می سنجیم[برای مثال از خود می‌پرسیم] آیا یک امضا واقعی است یا نه، آیا در آن سند دست برده شده یا نه و غیره، به همین ترتتیب به نظر من باید ما باید یک نقد ِ جامعه‌شناختی یا تاریخی هم نسبت به اسناد داشته باشیم: برای نمونه وقتی متون نقدی مثل کارهای توره، دوره، کاستانیاریو غیره را بررسی می کنیم، مساله صرفا این نیست که مطمئن شویم این متون واقعی بوده‌اند، در چه تاریخی نوشته شده‌اند، چگونه تدوین شده‌اند، کجا به انتشار رسیده‌اند و غیره؛ بلکه مهم است بدانیم این افراد در فضای گفتمان‌های معاصر خود چه جایگاهی داشته‌اند. به عبارت دیگر، موقعیت این گفتمان‌ها در فضای گفتمان‌های دوران خودشان چه بوه، و موقعیت نویسنده این گفتمان در فضای نویسندگان این گفتمان‌ها چه بوده. یک سند، هر سندی، و فکر می کنم این موضوع به خصوص درباره اسناد تاریخی صادق است، هر سندی، به نظر من نوعی موضع‌گیری در یک فضا است. چنین سندی معنای خود را از یک سو بر اساس ِ استناد به فضای موضع‌گیری‌های مشابه می‌گیرد و از سوی دیگر بر اساس استناد به فضای مواضعی که این موضع‌گیری‌ها بین آن‌ها هستند. این، بنابراین، نخستین توجیه این نقد، این مقدمه بر نقد ِ نقد است.

دومین دلیلی که فکر می‌کنم باید این نقد را موضوع کار خود بکنیم، این است: در ابتدای سخنانم گفتم که انقلابی که مانه به انجام رساند، به سختی قابل درک است، زیرا به پیروزی رسید، زیرا خود را به ما تحمیل کرد، زیرا ساختارهای ذهنی که ساخته بود را تحمیل کرد. در واقع، درک نقد و تحول تدریجی فضای نقد ، به درک شرایطی بستگی دارد که انقلاب درون آن‌ها به تحقق رسیده است. بنابراین در صورتی که زایش یک فضای نقد و دگرگونی‌های این فضا را درک کنیم، می توانیم بفهمیم چگونه ما از یک نقد ِ آکادمیک، به یک نقد زیباشاناسانه رسیدیم؛ یعنی ابداع نقد در معنایی که اکنون می فهمیم. و خود این ابداع نیز از جمله دگرگونی‌هایی بود که انقلاب مانه به وجود آورد و خود نیز به نوعی حاصلش بود. بسیار زیاد از جامعه شناسی دریافت و از نظریه دریافت سخن گفته می‌شود اما می‌توان گفت که در مورد خاص مانه ، بهره‌ای که می‌توان از تحلیل ِ یک نقد بُرد آن است که از آن به مثابه پایه‌ای برای یک جامعه‌شناسی ِ دریافت، استفاده کنیم.