انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پژوهش های فرهنگی مدرن در ایران (۱)

مقدمه
در سلسله بحثهای حاضر می خواهیم از دیدگاه هستی شناختی انضمامی ، به تاریخ فرهنگی مدرن در ایران ، در مقاطع مختلف بپردازیم و از آنجا که اساس و بنیاد این دیدگاه مبتنی بر «رابطه مندی » ، یا «وجود و هستیِ رابطه مند» است ، رویکردی گشوده به قلمروهای متفاوت دارد ؛ یعنی روشی همساز با چند ساحتیِ خود : توانا در همراهیِ سیّال و قابل انعطاف با ساحتهای متفاوت و در عین حال مشخصی که خودِ کنونی اش را برمیسازد ؛ زیرا این روش به طور تجربی این آزمون را به خاطر دارد که موارد مشخص و عینی با تأکید بر رابطه مندیِ «خود و دیگری»، تصور و دریافت را از موقعیتهای انتزاعی و ذاتمند و به بیانی غیر قابل انعطاف (بخوانیم غیر تاریخی) باز میدارد. و باعث میشود تا نگاهِ تأملاتی ، «به روابط » ، دیر یا زود از مسیری دیالکتیکی سر در آورد. مسیری که اصولاً «موقعیتها را به صورت پیوستار» میبیند و تجربه های زیستی را در هر مقطع زمانی و تاریخی که باشد، حاصل « رابطه متقابلِ هستی های اجتماعی» میبیند. در چنین رابطه ای ، بازخوانیِ تجربیاتِ فی المثل فرهنگ مدرن ایران، فقط برآمده از رابطه متقابل هستیِ اجتماعی ، فرهنگی ، تاریخی و …، با تمامی پیش فهم ها و الگوهای مسلطِ مربوط به هر کدام از آنها حضور ندارد ؛ بلکه صِرف سرشت انضمامی هر یک از هستی های مزبور این اصل هستی شناسانه را به یادمان می آورد که تجربیاتِ زیستیِ فی المثل فلان مقطع تاریخی و فرهنگیِ مدرن، حاصل کار کنش و واکنشِ «فرد گرایانه » نیز بوده است : آنجا که «فرد» در مواجهه با هستیِ اجتماعی و تاریخیِ موقعیت خاصِ مدرنی که در پیش رویش قرار گرفته ، عمل می کند ؛ به معنایی ، علاوه بر هستیِ تاریخی و اجتماعی مدرنِ موقعیت ساز، متوجه وضعیتی میشویم که حاصل درکِ ذهنی و عواطف بشریِ انسان، به منزله « وجود مقیم شرایط » است ؛ و از قضا همین تجربیات لایه به لایه ی دیالکتیکیِ نفوذ کرده در مقطع و هستیِ تاریخی و فرهنگی است که در فرد آگاهی و باخبریِ «مشخصی» از هستی اجتماعی خود و دیگری را رقم می زند؛ چنان مشخص و عینی که به لحاظ فرهنگی و تاریخی او را قادر به «تفسیر» خود ، دیگری و جهانش می کند (جهانی که با دیگری در آن به سر می برند) .

شاید عمده ترین اقدام هستی شناختیِ انضمامی ، صحّه گذاشتن پیگیرانه بر انکار وجود انتزاعیِ انسان است : انسان وجود ندارد ، بلکه آنچه به طور معمول و بنا بر عادت به نام انسان میشناسیم ، «انسان در » و یا « انسان با » هستیِ اجتماعی ، فرهنگی ، تاریخی، تکنولوژیکی و ….است ؛ و بدین ترتیب «شناخت» را که بنا بر نگرشهای ایده آلیستی ، جدا از انسان و موقعیتش دیده و دریافت میشود ، به جایگاه واقعی اش (که همانا وضعیت انضمامی) است بر میگردانند. اکنون چنین شناختی ، روش زیستی غیر ذاتمندش را آشکار میسازد ؛ روشی که با نیروی دیالکتیکی عمل می کند و از اینرو خود به خود ، بدون کمترین تلاش و فلسفه ورزی ، فاصله بین عین و ذهن را برمیدارد . بدین معنی که ذهنِ شناسنده ، نمیتواند مورد (یا موضوع) شناسایی خود را خارج از موقعیت تاریخی، اجتماعی و فرهنگی ای که با آنها زندگی میکند و تجربیاتش را با آنها درک و تفسیر میکند، مطالعه و بررسی کند. بر این مبنا حتی درک ذهنیِ هر فرد از بدن و جسم خویش ، تبدیل به امری تابعِ «خوانش فرهنگی ، اجتماعی و تاریخی » می شود ؛ مجموعه عوامل خوانش سازی ، که به واسطه شان نحوه زندگی و درک و شناخت فرد و جامعه ای شکل می گیرد. . به همین دلیل است که درک و شناخت ، به امری زمانی ، مکانی و تاریخی و اجتماعی (فرهنگی) تبدیل میشوند. به معنایی دقیق تر، «ماهیت شناخت» آنگونه که هست بر ملا میشود : در گرویِ « هستی یا وجودِ اجتماعی ، فرهنگی و تاریخیِ انسان ».

لُب کلام : اکنون شناخت در هر دوره ای که باشد ، فی المثل دوران ناصری، یا هزاره سوم میلادی ، به عنوان وضعیت «رابطه مند»ی دیده میشود که بسته به شرایط تاریخی و اجتماعی و فرهنگی قابل «تغییر» است . در این بیان با انعطاف و سیالیّت نحوه های هستی انضمامی مواجه میشویم. و شناخت ، از بُعد رابطه اش با «نحوه زندگی» ، یا شاید مناسب تر باشد بگوییم با «نحوه باشندگیِ » انسان دیده می شود : برخاسته از مجموعه ای پیوستاری و همواره آماده جهت تأثیر پذیری و تأثیر گذاری؛ به بیانی گشوده به روی ساحتهای مکانی ، زمانی و تاریخیِ «دیگری» که در عین حال حامل شرایط اجتماعی و فرهنگی «برای خود»ی نیز هست ؛ همان برای خودی که در مواجهه با «دیگریِ متفاوت از خود» ، می تواند «تغییر کند». تغییری که روندش ، بسته به شرایط می تواند متفاوت باشد. و تازه آنهم هم همواره در پروسه رابطه مندی است…

اکنون که قرار است با این روش ، به تبیین و تفسیر برخی تجارب فرهنگی مدرن در ایران بپردازیم ، لازمه اش این است که تا جایی که امکان دارد به «تغییراتِ هستی شناسانه » ای که در زمانهای مختلف رخ داده توجه نشان دهیم . و چشم بر تفسیر و خوانشهای متفاوتِ تاریخی و اجتماعی که از سوی افراد و اقشار متفاوت ، درباره مدرن و مدرنیته انجام گرفته نبندیم؛ تا از این راه به « شرایطی» دست یابیم که بر تجربیاتِ فردی اثر گذار بوده است. زیرا چنانچه گفتیم انسانِ در موقعیت ( : موقعیت تاریخی ، اجتماعی و فرهنگی و …)، همواره مقیم شرایطش است ؛ شرایطی که تغییر می کند و سیّال و رابطه‌مند است.

۱. ناصرالدین شاه در فرنگستان
در سال ۱۸۷۳ میلادی (۱۲۹۰ هـ ق.)، یعنی سه دهه پس از مرگ (قتل) میرزا تقی خان امیرکبیر، (نخستین اصلاح گرِ بزرگ ایرانی)، حاج میرزا حسین خان سپهسالار (معروف به مشیرالدوله) صدر اعظم ناصرالدین شاه ، بر آن می شود تا به قصد تاثر گذاری بر شاه ، وی را تشویق به سفر به کشورهای اروپایی سفر کند ؛ سفری که هر چند بسیار پر هزینه برای دولت بود ، اما او و برخی دیگر از نواندیشان همچون خودش بر این باور بودند که چنین سفری باعث میشود تا شاه با دیدن پیشرفت و ترقی حاصل از سبک نوین حکومت کردن و مملکتداری ، متوجه وخامت عقب ماندگی ایران شود. عبدالله مستوفی در همان ایام ، درباره این سفر که در واقع بیانگر آرزومندی نو اندیشان پیشا مشروطیت بود، مینویسد :
«بر عکسِ مسافرتهای داخلیِ قبل که تا چند روزی پیش از حرکت شاه ، عامه مردم از قصد مسافرت او خبری نداشتند در این مسافرت از سال قبل همه کس میدانست که شاه به اروپا سفر خواهد کرد؛ (…) مشیر الدوله به این قصد شاه را به فرنگ میبرد که ترقیات مادی و معنوی اروپا را که از اثر حکومت مقننه در کشورهای این قطعه دنیا حاصل شده است ، برأی العین مشاهده کند و از کاری که به اجرای آن تصمیم گرفته پشیمانش نکنند. پیشرفت و طرز اداره ممالک خارجه را ببیند و بداند که سایرین چگونه کشورداری میکنند تا وقتیکه به ایران بر میگردد ، به مطالبی که از در خیر و صلاح عامه پیشنهاد خواهد کرد بیشتر اهمیت بدهد» (۱) .

صدر اعظم (مشیرالدوله) که خود فارغ التحصیل دارالفنون بود و چندین سال هم در هندوستان ، تفلیس و عثمانی مسئول امور دیپلماسی ایران بود خواهی نخواهی در جریان وقایعی قرار می گرفت که در دنیا اتفاق می افتاد . به عنوان مثال در «مدتی که سفیر ایران در اسلامبول بود ، توجه زمامداران وقت [در ایران] را به ایجاد حکومت قانون و مشروطیت که در عثمانی آغاز شده بود جلب کرد. و در اساسنامه ای که برای مجلس دولت نوشت نظر داد که کلیه قوانین مدنی و اجتماعیِ مملکت باید با تصویب “مجلس شورای دولت” باشد (۲) . بدین ترتیب بود که پس از امیرکبیر ، او که آشنا به رخدادهای مدرن و تفکرات سیاسی و اجتماعی جدید بود، ، به امید ایجاد تحول در ناصرالدین شاه و کسب رضایت و حمایت او در برنامه اصلاحی کشور ، ( علارغم هزینه بسیار سنگینِ سفر)، مقدمات سفر را تدارک میبیند و خود نیز همراهی او را به عهده می گیرد. در این سفر ناصرالدین شاه از کشورهای روسیه ، آلمان، بلژیک ، انگلستان ، فرانسه ، سوییس، اتریش ، ایتالیا و ترکیه عثمانی بازدید میکند و از مشاهداتش سفرنامه ای به قلم خویش تنظیم میکند که در اینجا از برخی یادداشتهایش استفاده خواهیم کرد .

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
مسلماً امروز می دانیم که ناصرالدین شاه ، به هیچ کدام از توقعات و آرزومندیهای نو اندیشان زمانه اش عمل نکرد ، و پس از بازگشت و حتی تا زمان مرگ (ترورش) ، فارغ از هر گونه مسئولیتی به زندگی شاهانه و عیاشانه اش ادامه داد. آنهم با سوء استفاده از جهالت فرهنگی و اجتماعی غالب در جامعه : بزرگترین و کارآمد ترین ابزاری که به همراه سیاست های تفرقه افکنانه معروفش ، به آسانی طرحهای اصلاح طلبان را ناکام می گذاشت ؛ آری همه اینها را می دانیم ، اما آنچه را که در اینجا میخواهیم بدانیم ، وضعیت هستی شناسانه وی در مواجهه با فرهنگ و پدیده های مدرن است. به بیانی از لابلای سطور سفرنامه اش ، به نحوه نگاهش هنگام بازدید از کشورهای «مترقی» پی ببریم. و اینکه چه چیزهایی برایش بیشتر جالب توجه بوده اند. اما قبل از آن ، شاید مناسب تر باشد تا به مقدمات آماده کردن وی برای این سفر بپردازیم. که به نظر میرسد مهم ترین آنها آموزش «غذا خوردن» با استفاده از « کارد و چنگال»، به سبک اروپایی بوده است ؛ تمرین و آموزشی که ظاهراً قبل از سفر ، مدتی حال و هوای دربار را تغییر داده بود. مادام کارلا سرنا ، که در آن ایام در ایران به سر میبرده ، گزارش بسیار جالبی در این باره در سفرنامه خود آورده است : «در ایران، شاه ، وزیران ، اعیان ، و اشراف مانند افراد و رعایای معمولی عادت دارند طبق سنت متداول و به رسم پدران خود با چنگال بابا آدم (انگشتان دست) غذا بخورند. البته موضوع مربوط به سنتها و آداب و رسوم است. (…) صدر اعظم چون با سبک غذا خوردن فرنگیها آشنایی داشت، خواست قبل از عزیمت شاه ، غذا خوردن با کارد و چنگال را به شاه یاد دهد. به این منظور ضیافتهایی ترتیب داد و طی آن شخصاً نقش تعلیم غذا خوردن به ملتزمین رکاب را به عهده گرفت . به مدت یک هفته که درباریها غذا خوردن به سبک فرنگیها را تمرین می کردند ، “شاهنشاه ” ، پشت دیوار نازکی مینشست و به منظور یادگیری درسهای صدراعظم از چند سوراخ کوچک ، غذا خوردن آنان را نظاره می کرد. زنان “اندرون ” هم چنین منظره ای را که برایشان کاملا تازگی داشت می توانستند تماشا کنند. … » ( ۳) .

ادامه دارد…