اما گلدمن برگردان رضا اسکندری
پرولتاریزاسیون در زمانهی ما بسیار فراتر از سپهر کار یدی رفته است؛ بیتردید در معنایی گستردهتر، تمامی آنانی که برای بقایشان کار میکنند، خواه با دستها و خواه با اذهانشان، تمامی آنانی که ناگزیرند مهارتها، آگاهیها، تجربیات و تواناییهای خود را بفروشند، پرولتاریا هستند. از این چشمانداز، تمامی نظام موجود، صرفنظر از طبقاتی بسیار محدود، پرولتاریایی شدهاند.
نوشتههای مرتبط
تمامیت بافتار اجتماعی ما از تار و پود تلاشهای کارگران یدی و ذهنی بافته شده است. در مقابل، پرولتاریای فکری، حتی در شکل کارگران مغازهها یا معادن، حیاتی نامطمئن و رقتبار، و بارها وابستهتر از کارگران یدی به اربابان را توسعه داده است.
بیشک تفاوت زیادی در درآمد سالانهی آرتور بریزبن و یک معدنکاو پنسلیوانیایی وجود دارد. اولی، با همکارانش در دفتر روزنامه، در تئاترها، کالجها و دانشگاهها، ممکن است از رفاه مادی و جایگاه اجتماعی فراتری برخوردار باشد، اما با این حال، همچنان پرولتاریاست، چرا که کورکورانه به بنگاههایی چون «هرستز»، «پولیتزر»، «تئاتر تراست»، ناشران و فراتر از همه به فهم متعارف گستاخ و سطحینگر وابسته است. این وابستگیهای دهشتناک به کسانی که میتوانند روی هر چیز قیمت بگذارند و ضوابط خود را بر تمام فعالیتهای فکری تحمیل کنند، خفتبارتر از آن چیزی است که بر کارگران در هر ردهای که باشند تحمیل میشود. درد واقعی اینجاست که آنانی که به فعالیت در حوزههای فکری مشغول میشوند، هرچقدر هم که در آغاز حساس و موشکاف بوده باشند، باز هم در برابر چنین تحقیری بیعاطفه، کلبیمسلک و بیتفاوت میشوند. این همان چیزی است که بریزبن هم دچار آن شده است؛ کسی که والدینش آرمانگرایانی بودند که با فوریه همکاری میکردند. بریزبن، خودش هم در مقام مردی آرمانگرا کار خود را آغاز کرد، اما در دام پیشرفتهای مادی گرفتار شد و به تکتک آرمانهای جوانیاش خیانت کرد.
طبیعی است. توفیقاتی که با پستترین روشها به دست آمده باشد ناگزیر روان را ویران میسازد. با این حال، چنین توفیقی در روزگار ما یک هدف است. چنین توفیقی فساد و ویرانی درونی را پنهان میکند و به مرور، نازکاندیشیهای اخلاقی او را کند میسازد تا حتی آنانی که بلندپروازانه راه خود را آغاز کردهاند نتوانند در نهایت چیزی از درون خود بپرورند.
به بیان دیگر، آنانی که در جایگاههایی قرار میگیرند که نیازمند تسلیمنمودن شخصیتشان و اطاعت بی چون و چرا از قواعد و آراء سیاسی از پیش تعیین شده است، میباید فاسد شوند، باید رفتاری ماشینی داشته باشند، و باید تمامی ظرفیتهای خود را برای تولید چیزی حقیقتا حیاتی و ارزشمند از دست بدهند. دنیا پر از چنین افلیجهای نگونبختی است. کسانی که رویایشان «رسیدن» است، با هر هزینهای که باشد. اگر میتوانستیم لحظهای از اندیشیدن به معنای «رسیدن» دست برداریم، میتوانستیم بر این قربانیان نگونبخت دل بسوزانیم. اما برعکس، ما به هنرمند، به شاعر، به نویسنده، به دراماتیست و به متفکری مینگریم که «رسیده است»، و در مییابیم که در واقعیت، این «رسیدن» مترادف است با میانمایگی، با انکار و خیانت به آنچه در آغاز معنایی واقعی و آرمانی داشته است. هنرمندان «رسیده» ارواح مردهای هستند آویخته در افقهای روشنفکری. جانهای سازشناپذیر و شجاع هرگز «نمیرسند». حیات آنان نمایشگر مبارزهای بیپایان با جهالت و بیتفاوتی زمانهشان است. آنان ناگزیرند همواره در حالتی باشند که نیچه آن را «نا به هنگامی» مینامید؛ چرا که هر آن چیزی که برای صورتی نو، بیانی نو یا ارزشی نو میستیزد، همواره محکوم به نا به هنگامی است.
پیشگامان حقیقی در ایدهها، هنر و ادبیات، همیشه در زمانهی خودشان غریبه، فهمناشده و مردود بودهاند. و اگر کسانی همچون زولا، ایبسن و تولستوی زمانهشان را ناگزیر به پذیرش خود ساختهاند، به دلیل نبوغ خارقالعادهشان، و فراتر از آن، به دلیل اقلیتهایی کوچک بوده است که بیدار شده و به جستجوی حقیقتی نو برخاستهاند، و در این بزرگان پشتیبانانی الهامبخش و روشنگر یافتهاند. با این وجود، تا به امروز ایبسن هنوز محبوب نیست، و پو، ویتمن و استریندبرگ نیز هیچگاه «نرسیدند».
نتیجهی منطقی این بحث این است: آنانی که به زیارت پرستشگاه پول نمیآیند، نباید امیدی به شناخته شدن داشته باشند. در مقابل، نیازی هم ندارند که افکار دیگران را بیندیشند یا رخت سیاسی دیگران را به تن کنند. آنها لازم نیست آنچه دروغ است را حقیقت جار بزنند یا آنچه را توحش است در مقام انسانیت بستایند. به باور من، آنانیکه شجاعت ایستادن در برابر شلاقهای اقتصادی و اجتماعی را دارند بسیار اندکاند، و ما باید با اکثریت کلنجار برویم.
بدینترتیب، این یک واقعیت است که اکثریت پرولتاریای فکری درگیر یک چرخ عصاری اقتصادی است و آزادی کمتری نسبت به آنانی دارد که در فروشگاهها یا معادن کار میکنند. برخلاف آنها، کارگران فکری نمیتوانند لباس کار به تن کنند و روی پله و گلگیر اتوبوسها، شهر به شهر در جستجوی کار بروند. اولا آنها عمری را صرف یک تخصص کردهاند و با کنارگذاشتن تمامی تواناییهای دیگر خود هزینهی آن را پرداختهاند. بدینترتیب، آنها برای هر کار دیگری مگر آنچه –مانند یک طوطی- آموختهاند تا تکرار کنند، ناتواناند. میدانیم که دست و پا کردن یک شغل، با هر ردهای که باشد، چه بیرحمانه دشوار است. اما وارد شدن به یک شهر جدید و بدون هیچ روابطی و دست و پا کردن شغلی به عنوان معلم، نویسنده، موسیقیدان، کتابدار، بازیگر یا پرستار، تقریبا ناممکن است. اگر هم پرولتر فکری روابطی داشته باشد، ناگزیر است با شکل و شمایلی پذیرفتنی به سراغشان برود؛ او باید حفظ ظاهر کند. و این نیازمند ابزارهایی است که حتی حرفهایترینها هم به اندازهی کارگران یدی از تامین آنها قاصرند: حتی در «دوران برخورداری» هم آنان به ندرت آنقدر در میآورند که از پس چنین هزینههایی برآیند.
سنتهایی هم وجود دارند؛ عادتهای پرولتاریای فکری، این واقعیت که آنها باید در مناطق خاصی سکونت داشته باشند، که باید از سطح خاصی از رفاه برخوردار باشند، که باید لباسهایی با کیفیت مشخصی بپوشند. این سنتها کارگران فکری را اخته میکند و آنها را برای اضطراب و تنشهای یک زندگی نامتعارف نامناسب میسازد. اگر شب قهوه بنوشد، نمیتواند بخوابد. اگر نتواند بخوابد برای کار روز بعد آماده نخواهد بود. به بیانی خلاصه تر، آنها فاقد هر شکلی از سرزندگی هستند و نمیتوانند مانند کارگران یدی با دشواریهای راه روبهرو شوند. بدینترتیب، آنان به هزار طریق با آزارندهترین و تحقیرآمیزترین شرایط کنار بیایند. اما در عین حال، آنقدر در شناخت جایگاه خود کورند که خود را برتر، بهتر و خوشاقبالتر از همقطارهایشان در ردههای کار یدی میدانند.
زنانی هم هستند که به دستآوردهای اقتصادی شگفتانگیزشان میبالند، و میتوانند خود تامینگر حیات اقتصادی خود باشند. همهساله مدرسهها و کالجهای ما هزاران نفر را به رقابت در بازار اندیشه میکشاند؛ بازاری که همیشه و در همهجا عرضهای بیش از تقاضا دارد. این رقابتکنندگان، برای صیانت از بقای خود چارهای جز تملقگویی و چهره به خاک مالیدن و التماس کردن برای کسب جایگاهی در این بازار ندارند. زنان حرفهای دفترها را اشغال میکنند، ساعتها در گوشهای مینشینند، در جستجوی کار خسته میشوند و از حال میروند، و همچنان خودشان را قانع میکنند که از دخترکان کارگر برترند، یا از لحاظ اقتصادی به استقلال رسیدهاند.
سالهای جوانیشان در جستجوی کسب یک تخصص از میان میرود، تا در نهایت به مسئولان آموزشی، سردبیران شهری، ناشران یا مدیران تئاتری وابسته شوند. زنان آزاد، از فضای خفقانآور خانگی میگریزند، اما فقط از دفاتر استخدام به کارگزاران ادبی و از این کارگزاران به دفاتر استخدام میشتابند. چنین زنی با اشمئزاز اخلاقی به زنان تنفروش مینگرد، و در نمییابد که او هم ناگزیر است بخواند، برقصد، بنویسد یا بازی کند، یا در غیر اینصورت خودش را هزاران بار بفروشد تا بتواند زندگیاش را بگذراند. بیتردید، تمام تفاوتی که میان یک دختر کارگر با پرولتاریای فکری –مرد یا زن- وجود دارد، تفاوتی چهار ساعتی است: اولی در ساعت ۵ صبح در صف میایستد تا به کار خوانده شود و عموما با علامت «هیچ دستی برای کار مورد نیاز نیست» رو به رو میشود، در حالیکه زن حرفهای در ساعت ۹ صبح با علامت «هیچ مغزی برای کار مورد نیاز نیست» مواجه خواهد شد.
در چنین سازوکاری، هدف و ماموریت متعالی روشنفکران، شاعران، نویسندگان، و آهنگسازان چه خواهد بود؟ آنها برای رستن از زنجیرهایشان چه خواهند کرد، و چگونه خواهند توانست از کمکهایشان به تودهها به خود غره شوند؟ آنها هنوز صاحبان مشاغلی ردهبالا هستند. چه مضحکهای! اینان، اینقدر رقتانگیز و فرومایه در بردگیشان، اینقدر وابسته و زبون! واقعیت این است که مردمان هیچچیز برای آموختن از دار و دستهی چنین روشنفکرانی ندارند، و در مقابل، بسیار چیزهاست که میتوانند به آنان بیاموزند. ایکاش این روشنفکران میتوانستند از جایگاه بلندپایهی خود پایین بیایند و دریابند که تا چه پایه به این مردمان وابستهاند! اما چنین نمیکنند، حتی رادیکالترینها و آزاداندیشترینهایشان.
در طول ده سال گذشته، کارگران فکری با تمایلات متعالی، راه خود را به هر جنبش رادیکالی باز کردهاند. آنها اگر میخواستند، میتوانستند اهمیتی چشمگیر برای کارگران داشته باشند. اما تا کنون، فاقد چشماندازی روشن، اعتقادی عمیق، و جسارت لازم برای رویارویی با جهان واقع باقی ماندهاند. این همه از آن رو نیست که اینان تاثیرات ویرانگر سازش و مصالحه را بر اذهان و روانهایشان احساس نمیکنند، یا فساد تنزلی را که در زندگی اجتماعی، سیاسی، کسب و کار و خانوادههای ما وجود دارد درک نمیکنند. با ایشان در دورهمیهای خصوصی، یا زمانی که تنها پیدایشان میکنید همکلام شوید، و آنان اعتراف خواهند کرد که هیچ سازمانی وجود ندارد که لیاقت حفظ شدن را داشته باشد. اما فقط در خلوت. در جمع همان مسیری را ادامه میدهند که همقطاران محافظهکارشان در پیش گرفتهاند. آنها چیزهایی را مینویسند که خوب میفروشد، و ذرهای از آنچه سلیقهی عمومی طلب میکند فراتر نمیروند. آنها چنان با دقت از ایدههایشان سخن میگویند که کسی آزرده نشود، و همداستان با احمقانهترین قواعد روزمره زندگی میکنند. بدینترتیب، مردمانی را در مناصب حکومتی مییابیم که از لحاظ ذهنی از اعتقاد به حکومت رهیدهاند، اما هنوز چشم به تجملات زندگی قاضیان دادگاه دارند؛ مردمانی را که از فساد سیاست آگاهاند اما با اینحال در احزاب سیاسی عضو میشوند و روزولت را تحسین میکنند. مردمانی که از خودفروشی اذهان در مطبوعات حرفهای آگاهاند، و با اینحال سمتهای پرمسئولیتی را در این جراید بر عهده میگیرند. زنانی که انقیاد موجود در نهاد ازدواج را، و ابتذال مفروضههای اخلاقیمان را عمیقا درک میکنند و با اینحال به این هر دو گردن مینهند؛ زنانی که طبیعت خود را سرکوب میکنند یا درگیر روابطی پنهانی میشوند، اما خدا روزی را نیاورد که بخواهند رو در روی جهان بایستند و بگویند «سرتان به کار خودتان باشد!»
حتی در همدلیشان با کارگران –بعضیهایشان همدلیهای حقیقی و اصیلی دارند- کارگران فکری از «طبقهی متوسط» بودنشان، اخلاقیاتشان و فاصلهگرفتنهایشان دست بر نمیدارند. ممکن است چنین برداشتی نفیکننده و ناعادلانه به نظر بیاید، اما کسانی که گروههای مختلفی از این دست را میشناسند درک میکنند که اغراق نمیکنم. زنان با هر تخصص و حرفهای به لارنس، لیتلفالز، پاترسون و نواحی تحت اعتصاب این شهر یورش آوردند. تا حدودی از سر کنجکاوی، و بیشتر از روی علاقه. اما این زنان، در تمام شرایط به ریشههای طبقه-متوسطی خودشان پایبند ماندند. آنها همواره خودشان و کارگران را با این ایده که باید برای کمک کردن به هدف، به اعتصاب پرستیژی در خور احترام و اخلاقی بدهند، فریب دادهاند.
در اعتصاب کارگران خیاطخانهها، به این زنان «حرفهای» گفته شد که برای حمایت از دخترکان کارگر باید با بهترین لباسهای خزدار و جواهراتشان بیارایند و بیرون بیایند. آیا ذکر این نکته ضرورتی دارد که در همان زمانی که بیشتر دختران کارگر روی دست مردان و با خشونت به درون ماشینهای پلیس انداخته میشدند، با این معترضان خوشلباس به گونهی دیگری برخورد شد و به آنها اجازهی بازگشت به خانههایشان را دادند؟ بدینترتیب، آنها هیجان خودشان را داشتند، اما به «اهداف» کارگران فقط آسیب رساندند.
شکی نیست پلیسها احمقاند، اما نه آنقدر احمق که نفهمند خطر آنانی که بنا به ضرورت به اعتصاب کشیده شدهاند، و خطر آنانی که برای گذران وقت یا «تقلید» به اعتصاب میروند، به یک اندازه آنها و اربابانشان را تهدید نمیکند. این تفاوت نه از تفاوت در سطح احساسات، و نه حتی از برش و دوخت لباسهایشان، بلکه از تفاوت در سطح انگیزه و شهامت افراد برمیخیزد؛ و آنانی که هنوز با تجلیات و نهادهای حکومتی سازش میکنند هیچ شهامتی ندارند.
نیروهای پلیس، دادگاهها، مسئولان زندانها و صاحبان روزنامهها به خوبی میدانند که روشنفکران لیبرال، و حتی روشنفکران محافظهکار، همگی بردگان دستگاه حکومتاند. به همین دلیل است که افشاگریهایشان، تحقیقهایشان، و همدلیهایشان با کارگران هیچگاه جدی گرفته نمیشود. تردیدی نیست که آنها با استقبال مطبوعات روبهرو میشوند، چرا که عوام اهل مطالعه، شیفتهی مقالات پرشور هستند و بدینترتیب، افشاگری سرمایهگذاری خوبی است هم برای موضوعی که افشا میشود و هم برای خود افشاگر. اما اگر خطری را که از این فرآیند به حکومت وارد میشود در نظر داشته باشیم، چیزی شبیه به سر و صداهای یک کودک است.
ایمیل مترجم: rz.eskandary@gmail.com