از ایران شناسان دین پژوهی که کمابیش با رویکردی پدیدارشناختی به بررسی دین های ایرانی پرداخته اند، باید ابتدا از پتازونی یاد کرد که روش و رویکرد او روشی تطبیقی و پدیدارشناختی بوده است. گستره دانش و موضوع آثار او اگرچه مطالعات تطبیقی دین، ادیان یونانی و مانند آن را دربر میگیرد، اثر برجسته او درباره ادیان ایرانی، دین زردشت در تاریخ دینی ایران، چنان که از نام آن برمیآید، مشخصاً به دین زردشت و مسائل تاریخی ادیان ایرانی میپردازد…
پدیدارشناسیِ دین و ادیان ایرانی
نوشتههای مرتبط
رافائل پتازونی (Raffaele Pettazzoni )
از ایران شناسان دین پژوهی که کمابیش با رویکردی پدیدارشناختی به بررسی دین های ایرانی پرداخته اند، باید ابتدا از پتازونی یاد کرد که روش و رویکرد او روشی تطبیقی و پدیدارشناختی بوده است. گستره دانش و موضوع آثار او اگرچه مطالعات تطبیقی دین، ادیان یونانی و مانند آن را دربر میگیرد، اثر برجسته او درباره ادیان ایرانی، دین زردشت در تاریخ دینی ایران (La Religione di Zarathustra ) ، چنان که از نام آن برمیآید، مشخصاً به دین زردشت و مسائل تاریخی ادیان ایرانی میپردازد. پتازونی در آثار خویش پیوسته درگیر مفهوم ذاتِ متعال و نقد آرای دین پژوهانی مانند اشمیت درباره یکتاپرستی در ادیان کهن بشری است. به گمان او اندیشه ذاتی یگانه و متعال در ادیان ابتدایی را نباید مفهومی بدیهی و مستقل از بافت های تاریخی تلقی کرد و از این منظر، گوناگونی نحوه شکل گیری این امر موجب شکل گیری گونه های بسیار متفاوتی از این مفهوم و به تبع آن گونه های متفاوتی از ادیان شده است. هر جامعه ای تاریخ خاص خود و به تبع آن دین خاص خود و پاسخ خاص خود را در قبال این پرسش بزرگ بشری ارائه کرده است. به گمان پتازونی آنچه دین را از دیگر پدیده های اجتماعی و فرهنگی متمایز می سازد، اهمیت آن در مناسک و آیین های گذار است و همین امر جایگاه برجسته آن را در برهه مشخصی از حیات فردی تعیین می کند. رویکرد پتازونی بیش از هرچیز تاریخِ تطبیقی ادیان است و وجوه اشتراک بسیاری با رویکرد تطبیقی پژوهش های مردم شناسی دارد. دغدغه اصلی و عمده او، گذشته از یکتاپرستی در ادیان کهن، اسامی و صفات الهی بهویژه «همه دانی» (omniscience ) خداوند است. او پس از سالیانی دراز که صرف گردآوری و رده بندی داده ها کرد سرانجام در ۱۹۵۵ اثر خود را به نام همه دانیِ خداوند (The Omniscience of God ) منتشر کرد و در آن به بررسی این موضوع در ادیان مختلف جهان پرداخت. سهم پتازونی در دین پژوهی بیش از همه معطوف به این دو موضوع است که رویکرد مسلط در آن آمیزه ای از رویکردِ تاریخی و پدیدارشناختی است. او در مقالهای به نام «رویکرد تطبیقی» با نگاهی پدیدارشناسانه به بررسی پیوند رویکرد تاریخیِ محض و رویکرد تطبیقی در دین پژوهی، به عبارت دیگر، به پرسش محوری و اصلیِ پدیدارشناسیِ دین می پردازد و پس از شرحی از اشکال مختلف و متعدد رویکردِ تطبیقی به نقد آن شیوه هایی میپردازد که مشخصاً پدیدارشناسیِ دین اختیار میکند. میتوان گفت که رویکرد تطبیقی رویکرد معمول و مألوف پدیدارشناسان دین است، زیرا این دانش نمودها یا اشکالی از یک پدیده دینی مثلاً «گناه» را موازی هم می نهد و می کوشد تا ساختار چنین پدیده ای را با توسل به تطبیق این نمودها تعریف و تبیین کند. اما خطایی فاحش است اگر هدف حقیقی و روش کار پدیدارشناسی فقط از همین منظر ارزیابی شود. سرشت پدیدارشناسی بسیار پیچیده و حوزه کاربرد آن نیز چندان گسترده است که نمیتوان به سهولت در یکی- دو جمله ارزیابی درست و منصفانه ای از این رویکرد به دست داد. پتازونی در این مقاله خود ابتدا می کوشد تا ماهیت پدیدارشناسی دین را به منزله شیوه و فراروند کار تعریف و توصیف کند و با شرح پیشینه و ارزیابی نقدها درباره آن، این نکته را هم روشن سازد که این روش چنان کارآمد است که میتوان آن را در حوزه تاریخ ادیان نیز به کار بست. آثاری که در این زمینه منتشر شده اند گواه درستی این سخن اند. دشواری فهم باورهای اقوام ابتدایی یا، به طور کلی، فهم دیگری جز از طریق بیرون آمدن از پوسته باورها و داوری های خویش ممکن نیست و در همین راستاست که زودربلوم در فهم عقاید و باورهای مردمان قاره سیاه پیوسته تکرار میکرد: «باید فراگرفت سیاه اندیشید»؛ به سخنی دیگر، هرگز نمیتوان باورها و عقاید دیگران، در این مورد خاص باورهای سیاهپوستان، را دریافت مگر آنکه از پوست یا پوسته باورهای خود بیرون آمد. با این همه، این پرسش نیز بهجاست که آیا فهم و دریافت کامل باورهای دینی دیگران هرگز ممکن است؟ خاصه آنکه توانِ دریافت و فهم ما از دیگری همواره محدود است. پدیدارشناسان دین برآن اند که اگرچه این روش ما را تا انتهای مرز و محدوده فهم دیگری می رساند، لیکن باید ابتدا به نادانی و جهل خود در فهم درست ادیان دیگر اعتراف کرد و از سوی دیگر پتازونی واقف بود که پدیدارشناسی دین با اِعمال روش های خود بیش از پیش شکلی مشخص و غیرانتزاعی به خود گرفته است. کوشش برای فهم دلالت ها و معانیِ باورها و عقاید مشخص دینی به تنظیم و ردهبندیِ نظاممند دادههای مشخصی از ادیان مختلف انجامیده است و این نکته بر وابستگی یا به سخن درستتر پیوستگی تنگاتنگ پدیدارشناسی با تاریخ ادیان دلالت می کند. هیچ پدیدارشناسی قادر نیست به «اصل» دادهها یا باورهای دینی «بازگردد» و رجعت کند، مگر آنکه خود با تاریخ آن دین آشنا و قادر به قرائت و فهم «اصل متون» باشد.
از سوی دیگر، به گمان پتازونی پدیدارشناس دین نباید مفهوم «تحول» را، مفهومی که در هر پژوهش تاریخی مفهومی محوری و مرکزی است، نادیده بگیرد و شاید از همین منظر است که او به انتقاد از ویدنگرن و رویکرد او در کتابش، ادیان جهان میپردازد و به کاستی ای اشاره میکند که پدیدارشناسی دین با آن درگیر بوده است. بلِکِر در رفع همین کاستیِ مورد اشاره پتازونی است که میکوشد در کتاب ساختار آیین نیایش با افزودنِ عنصری تازه به دو جنبه یا موضوع پدیدارشناختی دین این کاستی را بزداید. دو واقعیتی که پدیدارشناسی دین در رویکرد خود در قبال پدیدار به دیده میگیرد، نخست مقولۀ «نظریه» و دیگر «لوگوس» یا منطقِ پدیده است. مقوله نظریه پدیده به فهم دلالت های ضمنی سویههای گوناگون پدیدههای دینی رایج در سراسر جهان، مانند قربانی، ستایش و نیایش و هنر جادو و مانند آن منجر میشود. مقصود از مقوله «لوگوس» یا منطقِ پدیدههای دینی آشکار کردن ساختار نهان ادیان گوناگون است؛ به عبارتی دیگر، نشان دادن این امر که این ساختارها به اقتضای قوانین درونی خود بنا شدهاند. بلکر میکوشد با افزودن عنصر سومی که خود آن را «غایت درونی پدیده» می نامد، این کاستی را رفع کند. او این اصطلاح را در معنی ارسطویی آن به کار می برد، یعنی روند رویدادهایی که طی آن ماهیت یا سرشت پدیده از رهگذر نمودهایش متحقق می شود. بلکر می کوشد تحت این عنوان به چند پرسش دین پژوهی بپردازد، از جمله به معرفت ما در باب خاستگاه دین؛ جستوجوی خصایصی که بر روند تحول تاریخ ادیان حاکم اند و بر منطقی تاریخی دلالت می کنند.
حاصل سخن آنکه پتازونی می کوشد تا گرایش های گوناگون روش شناختی را تبیین و دین پژوهی یا علمالادیان (Religionswissenschaft ) را به اقتضای دو سویه متمم و مکمل یکدیگر، یعنی تاریخ ادیان و پدیدارشناسی تعریف کند. تاریخ ادیان اگرچه میکوشد تا بهدقت روند واقعی رویدادها و نحوه شکل گیری داده ها را بررسی کند، اما این کوشش پرده از معنا و ساختار این رویدادها و پدیده های دینی برنمی دارد و این وظیفه بر عهده پدیدارشناسی دین است. اما پدیدارشناسی بدون مردم شناسی، زبان شناسی تاریخی و دانش های دیگر قادر به ایفای این وظیفه نیست و از این رو، به عقیده پتازونی پدیدارشناسی و تاریخ دو سویه متمم و مکملِ دین پژوهی هستند. این رویکرد را بهروشنی در یکایک آثار پتازونی میتوان دید؛ گذشته از تحقیق ژرف او درباره دین زردشت، در رساله مختصر اما عمیق خداوند همهدان نیز تلفیق دو رویکرد تاریخی و پدیدارشناختی و استناد به داده های زبان شناسی تاریخی، مردم شناسی و سرانجام تطبیق داده ها و تأکید بر تکوین تاریخی پدیده های دینی به خوبی آشکار است. مقاله ژرف او درباره صفات خداوند (On the Attributes of God ) ، بهویژه صفت همه دانی ایزد برتری که تجلّی اصلی او آسمان است، به ساختار درونی، ریخت شناسی و تحولِ معنای این مفهوم با رویکردی پدیدارشناختی می پردازد و پیچیدگی اعتقادی آن را نه حاصل استدلال درباره مفهوم تجریدی ذات متعال، بلکه تجلّی بلافصل و انضمامیِ نحوه تفکری تلقی میکند که تصوری انسان انگارانه از الوهیت دارد و خصایص بشری را به ایزدان نسبت می دهد و تشخّص و استعلای الوهی را با توسل به توسع همین خصایص محدود بشری کمابیش جلوه ای غولآسا می بخشد. در این سادگی آشکارا می توان سرشتِ تفکر تخیلی یا اسطورهای را بازشناخت که ویکو در قرن هجدهم آن را خصیصه اندیشه انسان ابتدایی می دانست.
هوگو بیانکی (Ugo Bianchi )
از دیگر دین پژوهانی که با روش و رویکردی پدیدارشناختی به ادیان ایرانی پرداخته اند، هوگو بیانکی است که در آثار خود کوشید تا سویه هایی از تاریخ ادیان ایرانی مانند ثنویت ایرانی و جایگاه معرفتشناختیِ آن در تاریخ و اعتبار تاریخی و فقه اللغوی روش و رویکرد پدیدارشناسی در قبال آن را روشن سازد. به گمان بیانکی رویکرد پدیدارشناختی دست کم در حیطه ادیان ایرانی ابتدا باید برخی پرسش های روششناختی را پاسخ گوید: جایگاه گرایش های متعارف و مألوفِ «شرق شناسان» آیا در وفاق با موازین و معیارهای تجزیه و تحلیل پدیدارشناختی دین هست؟ نسبت و پیوند داده های علمی و تتبعات تاریخی از سویی با گفتمانِ میان ادیان از سوی دیگر بر چه موازینی مبتنی است؟ شالوده گزاره ها و احکام تاریخی، زبان شناسی تاریخی و تطبیقی بر تتبعات وضعی و استقرایی استوار است یا رویکرد ما معطوف به استنتاج هایی مبنی بر عقاید و باورهای ایدئولوژیک و سیستماتیک، بر قیاس های صوری، بر فروکاستی مبتنی بر مفروضات پیشینی است؟ جایگاه تتبعات تأویل گرایانه برای فهم معنا و ماهیت در این میان کجاست؟ بیانکی در آثارش ابتدا می کوشد تا ماهیت پدیدارشناسی تاریخی و ابهام و تناقضی را رفع کند که با این اصطلاح همراه است و در این راستا به تجزیه و تحلیل کتیبه ضدِ دیوان خشایارشا می پردازد که در آن این پادشاه هخامنشی در برشمردن کارهای خویش، به ویران کردن پرستشگاه های دیوان اشاره می کند. بیانکی با استناد به این کتیبه و نحوه کاربرد تحقیرآمیز «پرستشگاه دیوان» در کنار برخی دلالت های دیگر بر آن است که این پادشاه پیرو دین زردشتی و ثنویت یا شکلی از آن بوده که قرن ها پیش از ساسانیان دین رسمی جهانشاهیِ هخامنشی بوده است. بدین ترتیب پرسش های تازهای پیش روی تاریخ ادیان ایرانی طرح می شود و بیانکی می کوشد تا به رغم فاصله ای نسبتاً طولانی میان این کتیبه تا روزگار برآمدنِ ساسانیان، ادامه چنین باوری را در کتیبه ای از یکی از پادشاهان ساسانی در نقش رستم در نزدیکی گور پادشاهان هخامنشی بازجوید؛ کتیبه ای که در آن نگاره ای از پیروزی پادشاه ساسانی بر اهریمن، خصم اهورامزدا، تصویر شده است و بیانکی آن را شاهدی بر استمرار این نگرش و دلیل چیرگی دین ثنوی زردشتی در دوره ساسانی در تقابل با مسیحیت، دین رایج روم یا بیزانس، دولت متخاصم ایران از سویی و دین بوداییِ رایج در هند از سوی دیگر تلقی می کند. از منظر درزمانی ایران زردشتی میان باورهای آریایی پیشاتاریخی با صبغه طبیعت گرایی و اخلاق دینی، به تعبیری ستایشِ نظم گیهانی یا «رتا» از سویی و تجلی و گروش به دین توحیدی اسلام از سوی دیگر قرار دارد. ایران بی تردید یگانه کشوری نبود که در آن نگرش و باورهای ثنوی رواج داشته و به رغم باور برخی دانشمندان، بیانکی مهد و خاستگاه قطعی و نهایی چنین ثنویتی را ایران نمی داند. در واقع، ثنویت زنجیره و سلسله ای از تجلیات و مظاهر دینی، اعتقادی و اسطوره ای است که در سراسر جهان پراکنده بوده است. در قرن چهارم پیش از میلاد، زمانی که آموزه های دینی زردشتی در ایران تفوق یافت و «دَئو»ها، ایزدان هندوایرانی، از مقام و منزلت پیشین خود نزول کردند و به عنوان «دیو» معرفی شدند، در نواحی غربی، از آسیای صغیر گرفته تا نواحی ایتالیای کنونی گونه هایی از تفکر ثنوی مانند اورفئیسم، باورهای فیثاغورثیان، و آموزه نیمه فلسفی- نیمه اسطورهای به دوگانگی وجود آدمی، نیمه ای ایزدی و نیمه ای زمینی، رواج داشته است. تأثیر این دوگانهباوری در تاریخ ادیان مغربزمین و به طور کلی در تاریخ ادیان جهان تأثیری ژرف بوده است؛ تأثیری که بیشتر از رهگذر آموزه های افلاطونی و نوافلاطونی پراکنده شد و در آغاز عصر ما به گزینه و گاه خصم مسیحیت رسمی تبدیل شد. به گمان بیانکی نه مهرپرستی و نه آیین های رمزی روزگار شرک، بلکه این ثنویت گنوستیکی بود که گزینه و رقیب کلیسای مسیحی به شمار می رفت. بنیاد این آموزه های گنوسی، اعم از آموزه های گنوسیِ هرمسی و تعالیم گنوسیِ مسیحی، در حقیقت ثنویتی اورفئیستی درآمیخته با باورهای نیمه فلسفی- نیمه رمزی بوده که آموزه های افلاطونی نیز در آن مستحیل گشته است. سپس این آرای افلاطونی به همراه تعالیم عهد عتیق و عرفان مسیحی به مرجع و مأخذ متألهین مسیحی هم مبدل شد. نیازی به استدلال نیست که ثنویت اورفئیستی غیر از ثنویت زردشتی است؛ رویکرد ایندو در قبال جهان، آفرینش، ماده و تن و مانند آن جز در مواردی معدود بهکلی مغایر هم اند. این سخن البته به این معنا نیست که نتوان صفت «ثنوی» را بر برخی از این مقولات هم از منظر تاریخی و هم پدیدارشناختی اطلاق کرد، بهویژه اگر بعضی از ویژگی های مشترک یا قابل مقایسه ثنویت ایرانی و یونانی، مانند بدی و پدیده شر و «این جهان» و «آن جهان» در میان باشد. اما در هند آن روزگار چنین ثنویتی را نمی توان نشان داد. رویکرد بیانکی در تجزیه و تحلیل ثنویت در راستای تثبیتِ شالوده ای انتزاعی و پدیدارشناختی محض و سپس تعمیم آن به منزله الگویی کهن و رایج در همه فرهنگ ها نیست، بلکه او می کوشد تا نشان دهد که نگرش ثنوی یا دوگانه باوری در ایران دلالتی مستمر یا مصداقی از واقعیات و خصایصی است که پیوسته در گستره تاریخی و فرهنگی دخیل و درکار بوده و چنین نگرشی هیچگاه زوال نپذیرفته است. بنا به تعاریف مألوف و مرسوم، دوگانه باوری آموزه باور به وجود دو بُن یا اصل است که هریک، خواه جاودان خواه ناجاودان، به موجود یا به هرآنچه در جهان است، از نیکی و بدی، وجود بخشیده اند. این پرسش که چنین تعریفی از ثنویت آیا متضمن نوعی اشتراک معنوی یا تشابه و همانندی ادیان و فرهنگ های گوناگون است، پرسشی است که پاسخ بدان در گرو گونه شناسی تاریخیِ پدیده دینیِ دوگانه باوری و سرانجام پدیدارشناسی تاریخی است و به گمان بیانکی از این منظر میتوان چنین نگرشی را به سه گونه اصلی تقسیم کرد:
الف) دوگانه باوری بنیادی و دوگانه باوری میانهرو: دوگانه باوری بنیادی از حیث متافیزیکی از ابتدا به دو بُن باور دارد. زردشتیگری، چه گونه متقدم و چه متأخر آن، مانویت، اورفئیسم و نیز آموزه های امپدوکلس، هراکلیت و پارهای از آموزه های افلاطونی در زمره دوگانه باوری بنیادی اند. گونه میانهرو یا متعادل آن بر آن است که در آغاز یک بُن و اصل بوده است و سپس، براثر رویدادی، اصلی دیگر با خلق جهان و به مثابه جزئی از آن به وجود آمد. نگرش های گوناگون گنوسی و بخش هایی از رساله تیمائوس افلاطون در زمره این دوگانه باوری میانه رو به شمار می روند.
ب) دوگانه باوری دیالکتیکی و دوگانه باوری آخرتشناسانه: دوگانه باوری دیالکتیکی به دو بُنی باور دارد که نسبت و پیوندشان نسبتی خلاق است و هردو جاودانه تحویل ناپذیرند. از ایندو در اخلاق یا در معنی متافیزیکی واژه از «نیکی» و «بدی» یاد می کنند. گونه هایی از نگرش اورفئیستی، آموزه های امپدوکلس و هراکلیت و مانند آن از این دست اند. در این میان، دوگانه باوری آخرت شناسانه بر این باور است که «بدی» در پایان تاریخ نابود می شود، مثلاً در زردشتیگری، مانویت، آیین های گنوسی و جز آن.
ج) دوگانه باوری له و علیه جهان: دوگانه باوری ای که آفرینش را امری نیک می داند و بر آن است که بدی از بیرون به آفرینش تاخته و بدان راه یافته است. آموزه زردشت از این گروه است. دوگانه باوری علیه جهان که نیکی آفرینش را انکار میکند و بر آن است که بدی از درون همین جهان به وجود آمده است، از جنس و گوهری که اساساً شر و بدی، امری منفی و فریبنده است، از جنس تن و ماده. آموزه های مانی برجستهترین نمونه چنین ثنویتی است.
از این گونه شناسی تاریخی دوگانه باوری چنین نتیجهای به دست میآید که تعارض گونه دوگانه باوریِ بنیادی با دوگانه باوری میانهرو تعارضی چشمگیر نیست. تعارض و تفاوت اصلی از منظر متافیزکی در واقع بین دوگانه باوری دیالکتیکی و دوگانه باوری آخرت شناسانه است. از جنبه عملی و درک معنای زندگی که بنگریم، این تفاوت و تعارضِ دوگانه باوری له و علیه جهان است که واجد اهمیتی اصلی و محوری است. جایگاه دین ثنوی ایرانی یا مشخصاً دین زردشتی در بین این گونه های دوگانه باوری جایگاهی ویژه است. تفاوت زردشتیگری با مانویت، به رغم وجوه اشتراکاتِ اصولی مانند باور به دو بُن و اصل قدیم یعنی دوگانه باوری بنیادین از سویی، و باور به نابودی شرّ و بدی در پایانِ تاریخِ خطی جهان یعنی دوگانه باوری آخرت شناسانه از سویی دیگر، اگرچه تفاوتی بنیادین و ساختاری است، اما از منظر پدیدارشناختی و نیز تاریخی که بنگریم، به چنین نتیجه ای خواهیم رسید که مانویت و آیین های گنوسی غربی هم از حیث مفهوم و محتوا و هم از حیث صوری به شدت از فضای ادیان ایرانی تأثیر پذیرفته اند. این گونهشناسیِ دوگانه باوری ایرانی اگرچه بر متون دوران فارسی میانه مبتنی است، اما بیانکی در تثبیت و تأیید این نظر به گاهان و به دیگر متون اوستایی هم استناد میکند. این متون، بهویژه بند پنجم یسنای ۳۰ بر این دوگانه باوری بنیادین، باور به دو مینو و، به تبع آن، ساختار دوگانه حیات این جهانی و زندگی انسان گواهی می دهند. آنچه در این میان درخور توجه است، آن است که همه دستگاه های دینی و اعتقادی ثنوی، به رغم تفاوتِ پیش فرض های متافیزیکی یا سنجش ها و معاییر اخلاقی آنها، دارای خصایصی مشترک و مشابه اند. همه آنها «مماثل» و «مشابه» هم اند و آن هم از منظر و معنایِ فلسفی و منطقی این اصطلاح. به سخنی دیگر، به رغم تفاوت هایی بارز، ساختار اصلیِ این نظام های ثنوی و جهان نگری در بنیاد مشابه و مماثل اند. به عبارتی، این گونه های دوگانه باوری به رغم تفاوت های بنیادین در بنیاد مشترک اند و همین وجه اشتراک از جهتی اطلاق نسبتِ محتوایی و پدیدارشناختی و، به نحوی مشروط، تاریخیِ «دوگانهباوری» یا «ثنویت» را بر این گونه ها ممکن و میسر می سازد و از جهتی دیگر، بر اهمیت اساسیِ تمییز و تشخیص آن اصولی تأکید می ورزد که از منظر مفهومی و اعتقادی این گونه های گوناگون دوگانه باوری را از هم متمایز می سازد و چنین هدفی به اعتقاد بیانکی با اتخاذ رویکرد تلفیقیِ پژوهش های تاریخی و رده بندی گونهشناختی، یا به سخن دیگر، پدیدارشناسی تاریخی حاصل می شود.
رویکرد بیانکی در قبالِ تاریخ ادیان و رویکرد روش شناختیِ مسلط در این حوزه، یعنی رویکرد تاریخی- تطبیقی و نسبت و پیوند آن با پدیدارشناسی تاریخی دین موضوعی است که او در کتاب خود، مسائل تاریخ ادیان کوشید تا به به بررسی بعضی از جوانب آن بپردازد. او همین رویکرد را نهفقط در تجزیه و تحلیل دوگانه باوری به کار می بندد، بلکه بر آن است که کارآیی این رویکرد، به ویژه گونه شناسی تاریخی و قیاس را درباره موضوع دشوارتر و کلی تر تاریخ ادیان نیز بیازماید و در یکی از مقالاتش، «مسائل مزداپرستی و تاریخ ادیان» می کوشد تا برخی از دشواری های تاریخ ادیان ایرانی را از این منظر شرح دهد؛ دشواری هایی که شرح آن در گرو پژوهشی ژرف است که گستره وسیعی از مردم شناسی تا آیین ها و باورهای تلفیقی و ترکیبی گنوسی را دربر می گیرد. مقاله ارزشمند او درباره آفرینش دوگانه در ادیان ایرانی، آموزه ای که از برخی جهات شباهت هایی به آرای برخی فلاسفه نوافلاطونی و متألهینی مانند اوریگن و گریگوریوس دارد، بهاختصار به بررسی نقشِ «عقل فعال» یا «دمیورژ» (Demiurge ) در روایت آفرینش می پردازد. اثر مهم بیانکی که او در آن به جهان شناسی و آموزه های آفرینش شناختی، دوگانه باوری و زروانیگری در دین های ایرانی می پردازد، کتاب زمان اُهرمزد اوست که بهویژه فصل ششم آن درباره دوگانهباوری در روایات مابعد اوستایی و آموزه زمان به رغم فشردگی و اختصار آن جایگاهی ویژه دارد. میتوان گفت که بیانکی میراث روش شناختی استاد خود پتازونی را در راستای گونه شناسی تاریخی ای هدایت کرد که هدف آن تجزیه و تحلیل مفهومیِ پدید ههای دینی بود و از این رو او نیز به سان پتازونی برای داده های زبان شناسی تاریخی در اثبات آرای خویش اهمیتی ویژه قایل بود.
گئو ویدنگرن
ویدنگرن در زمره دین پژوهان برجسته ای است که از فضای دین پژوهی اسکاندیناوی یا مشخصاً لوند( Lund) و اوپسالا برخاسته است. شناخت سنت و پیشینه علمی ای که او بدان تعلق دارد، شرط فهم روش و رویکرد ویدنگرن و اهمیت جایگاه برجسته او در دین پژوهی از سویی، و مقام ارزشمند او در حوزه ایرانشناسی از سوی دیگر است. از سال ۱۸۹۳ دین پژوهان سوئدی در قبال رویکرد التقاطی مسلط آن زمان تغییر موضع دادند و از شرکت در کنگره جهانی ادیان در شیکاگو خودداری کردند و در ۱۸۹۷ خود همایش بینالمللی دیگری در استکهلم ترتیب دادند و بر دین پژوهی با تکیه بر ویژگی علمی آن یا به سخنی دیگر بر Religionswissenschaft تأکید ورزیدند. گزینش این اصطلاح تأکید بر آن رویکردی بود که این گروه از پژوهندگان دین بر آن پای می فشردند؛ رویکردی رایج در اسکاندیناوی و مغایر و متفاوت با روش آنانی که در کنگره شیکاگو شرکت کرده بودند. در حقیقت، هدف این کنگره پالایش دانش تاریخ ادیان از همه عناصری التقاطی بود که پیروان کنگره شیکاگو از آنها تبعیت می کردند. از زمان ناتان زودربلوم، استاد کرسی الهیات در اوپسالا و حتی پیش از آن نسبت به رویکردهای «التقاط گرایی دینی» (religious syncretism ) بی اعتمادی زیادی به وجود آمد، زیرا چنین التقاط گرایی کمابیش متضمن تعدیل فرا- تاریخی و معنوی سنت های تاریخی بود. گذشته از این، گرایش های تازه در حوزه الهیات و اقبال به تأویل متن و تاریخ و از طرفی دیگر، جایگاه فلسفه پوزیتیویستی و پیروی فلاسفه مکتب جدید اوپسالا از نظریه حصول ناپذیری معرفت شناختی واقعیت های متافیزیکی، روگردانی از رویکرد سنتی التقاط گرایی را تشدید کرد. با این همه، نمیتوان ادعا کرد که روش و رویکرد دین پژوهانه ویدنگرن یکسره براثر نقد پوزیتیویستی از ایدهآلیسم متافیزیکی رایج در محیط علمی اوپسالا شکل گرفت، لیکن تأثیر آن را نیز انکار نمی توان کرد. سوای تأثیر این فضا، نقش برجسته استادان ویدنگرن در دین پژوهی و زبان های سامی و ایرانی، استادانی مانند تور آندرا و ساموئل نیبرگ را نباید ناچیز انگاشت. این رویکرد مسلط در اوپسالا از سویی و تحقیقات گسترده استادان برجسته ای در حوزه زبان شناسی تاریخی و فقه اللغوی به تکوین مکتب دین پژوهی و تاریخ ادیان اوپسالا انجامید. پس از جنگ دوم جهانی و گرایش و تقویت مطالعات میان رشتهای، نظریه هایی در حوزه دین پژوهشی و فرهنگ اقوام هندواروپایی نزد دانشمندان اوپسالا رواج یافت. نظریاتی مانند نظریه سه کنش ژرژ دومزیل در اسطوره شناسی هندواروپایی یا آرای اریک اریکسون درباره چرخه زندگی انسان و تمرکز بر پیوند فرد و جامعه و بهکارگیری تاریخ روان در مطالعه دین در زمره آرایی هستند که هریک به نوبه خود در شکل گیری روش و رویکرد ویدنگرن نقشی ایفا کرده اند.
با توجه به شرایطی که بهاختصار بدان اشاره شد، به گمان ویدنگرن درک یک پدیده با توجه و التفات به شیوه خاص متعیّنشدگی آن قابل حصول است. او تمایل و گرایشی به یکسان سازی و انسجام و اتساقی ندارد که پژوهنده از نگاه خویش بر همه چیز تحمیل می کند، و درصدد آن هم برنمیآید تا به هر روی ثابت کند که پدیده ای واحد در وضعیت های تاریخی و فرهنگی گوناگون تکرار می شود. به عبارتی، ویدنگرن به تعلق انحصاری حقیقتی که ادیان هریک هم زمان آن را حق مسلم خویش می انگارند، توجهی نمی کند و بر فهم شیوه تعیّن پدیده ای خاص از منظر پژوهش تاریخی، متن شناختی و زبان شناسی تاریخی تمرکز می کند و آن را در بافت معنایی متناسب خود می گنجاند و به تحقیق و توصیف هر داده ای به گونه ای مجزا می پردازد و مرجع و مأخذ هریک را در بافت معنایی خاص خود می سنجد. در این میان اگر شواهدی حاکی از تأثیر بافت های دیگر بر بافت در دست باشد، یا شواهدی حکایت از آن کنند که مؤلفه هایی از آن بافت از جایی دیگر سرچشمه گرفته اند، در آن صورت او به تحقیق در امکان تأثیرپذیری، تداخل و تلفیق یا وام گیری از فرهنگ های دیگر می پردازد. با این حال، این مقوله ها را نیز به رغم شباهت ها در بافت های معنایی ویژه آنها می سنجد. از طرفی دیگر، اگر به ناچار باید به چیزی فراتر یا بیرون از آن بافت خاص متوسل شد، آن هم بدین معنی است که مؤلفه یا عنصری از آن بافت به بیرون امتداد پیدا کرده است؛ امری که نه قاعده، بلکه مستثنی محسوب می شود. قاعده این است که هر پدیده ای را در جایگاه خاصی که قرار دارد، بدون تحویل، تبدیل و تعدیل آن میتوان شناخت. به نظر ویدن گرن پدیده دینی باید به دور از هرگونه تعدیلی، الزاماً و مشخصاً به عنوان «پدیده»ای دینی ارزش یابی شود و از افراط و تفریط در حوزه دین پژوهی پرهیز شود. او بر این باور است که دین با خودِ دین آغاز میشود و نمیتواند از چیزی که از جنس آن نیست، یعنی از نیروهای غیرشخصی، هنر پیشا- دینی یا جادو، که از لحاظ ماهوی با دین متفاوت اند، نشئت گرفته باشد. مفهوم «قدسی»، «تقدس» و «امر قدسی» مفهوم مرکزی در رویکرد پدیدارشناسانه ویدن گرن است؛ مفهومی که با مقوله «قدرت» در آرای زودربلوم و مفهوم «ناظران نخستین» نزد رودلف اوتو تفاوتی فاحش دارد. «تقدس» نزد ویدن گرن نه گستره ای شخصی، بلکه کیفیتی است که به فضای بغانه تعلق دارد و خصایص و ویژگی های شاخص خود را سراسر از قدرتی بغانه اخذ می کند. مسئله یا دغدغه اصلی و محوری دین نیز به عقیده او «خدا»ست و بخش اعظم پژوهش های او نیز گرد این محور می چرخد. این رویکرد به ویژه در کتاب باور به خدای برتر (Hochgottsglaube ) دیده می شود. ویدن گرن در این کتاب می کوشد مفهوم «خدای برتر» را نزد اقوام مختلف به ویژه در ادیان ایران باستان بررسی کند و نشان دهد که این مفهوم اساساً خود آسمان را تداعی میکند. ویدنگرن پیوسته از ساده انگاری، تقلیل گرایی و شعارهای مدرسی اجتناب میکند. چنین رویکردی به ویژه در همین اثر دیده میشود؛ اثری که نمیتوان آن را وسواس شخصیِ دانش پژوهی دانست که میخواهد هر مثال و هر نمونه ای از باور به «خدایان برتر» را دنبال و سپس آن باور را به مکانی خاص منحصر کند. ویدنگرن در کتاب حجیم خود پدیدارشناسی دین که بهدرستی آن را درس نامه دانشجویان فلسفه و الهیات در دانشگاه اوپسالا می نامند، داده های بی شماری از دین های یهود، مسیحی، بودایی و ادیان ایران باستان را مورد بحث و بررسی قرار می دهد. این کتاب را واکنشی در قبال رویکرد تطورگرایی در فضای دینپژوهی سوئد ارزیابی کرده اند. نگاهی گذرا به فهرست کتاب پدیدارشناسی دین دامنه و گستره دانش ویدنگرن از تاریخ ادیان را بهروشنی آشکار میکند؛ کتابی دربردارنده شماری از مباحث گزیده در فهم محتوا و ساختار دین که به نحوی دایره المعارفی تنظیم شده اند و پیوند مباحث و موضوع آن بهوضوح برقرار نیست و دشوار بتوان دلیل گزینش مباحث و مقالات را دریافت. علت گزینش عنوان این کتاب یعنی «پدیدارشناسی دین» را نمیتوان بهسهولت حدس زد. کتاب فاقد مقدمه یا پیشگفتار است و چنان که برمیآید، ویدنگرن بهخوبی از آرای هوسرل و پدیدارشناسی اش آگاه است، اما اشاره مکرر او به سنتی که شانتاپی دلا سوسای بنیاد نهاد، نشان میدهد که نویسنده کتاب کمابیش از رویکرد پدیدارشناسی دین او پیروی میکند. به عقیده ویدن گرن مطالعه پدیدارهای دینی یا درک جایگاه درست آن، و پرهیز از دگردیسی و تحویل یا کوشش برای تعمیم آن، در گرو تسلط بر دانش ها و تخصصی است که از بوته آزمایش درست بیرون آمده باشد. از طرف دیگر، تمامی توجه او معطوف به مواردی مشخص و امتناع از تعمیم و کلیات بیاساس است؛ به عبارتی دیگر، تمییز و تبیین پدیدارهای دینی بر حسب نوع یا «جنس» و «گونه» منوط به شناسایی «ردهها» است و این شناسایی نیز زمانی صورت می بندد که پدیدارشناس قادر به تعمیم در سطحی فراتر باشد؛ سطحی که در آن سطوح تابع یا فرعی بازشناسی شده باشند. مثال بارز چنین تعمیمی در این کتاب را بهدرستی میتوان در نظریه ویدن گرن درباره شاهیِ مقدس بازشناخت. او در کتاب پدیدارشناسی دین میکوشد تا با استناد به بافت تاریخیِ پدیده دینی توصیف و تبیین دقیق تری از معنا و ساختار آن به دست دهد و در عین حال توصیفی اجمالی از اصلی ترین حوزه پژوهش سیستماتیک خود که دهه ها با آنها درگیر بوده است، یعنی پدیده «شهریاریِ مقدس» در مشرقزمین ارائه کند. با این همه، در برخی موارد چنین به نظر میرسد که او اصطلاح «پدیدارشناسی» را در این اثر کمابیش مترادف رویکردِ دین پژوهی سیستماتیک با ویژگیِ غیرتاریخی و غیرفلسفی یا رویکرد گونه شناختی پدیدارهای دینی به کار میبرد. برخی بر این عقیده اند که از منظر پدیدارشناسی فلسفی، این کتاب را به رغم عنوان آن، شاید نتوان پدیدارشناسیِ دین تلقی کرد، زیرا مشابهتی میان رویکرد ویدنگرن با رویکرد سنتی هیچیک از پدیدارشناسان بنامی چون هوسرل، شلر، هایدگر و دیگران به چشم نمیخورد، و چنان که پیشتر اشاره شد، رویکرد او متأثر از منبع و منشأ دیگری یعنی آرای شانتاپی است. اثر دیگر ویدنگرن، که بلکر از آن به عنوان نمونه ای خوب از پژوهش های پدیدارشناسانه دین نام میبرد، کتاب ادیان جهان، پژوهشی پدیدارشناسانه است. او در این کتاب با جزئیات به بررسی گونه ها یا نمودهای گوناگونی از یک پدیده دینی می پردازد. با این همه، بهجز در عنوان اصلی کتاب، ویدن گرن هیچ اشاره ای به روش پدیدارشناختی خود نمیکند و کار خود را با طرح پرسش پیوند جادو و دین می آغازد و با آنکه در نگاهی سطحی این گمان صورت می بندد که او در این کتاب نیز مانند دیگر آثار خود، صرفاً به توصیف بسنده کرده است، اما خواننده آگاه بهروشنی درمییابد که چگونه او با ارائه انبوهی از داده ها، بدون اشار های به روش و رویکرد پدیدارشناختی خود معنای نهان و ساختار درونی را آشکار میسازد و گذشته از این، باز هم مبنای آن گزاره ها و نتایجی که بدان ها میرسد، بر توانایی او در رجوع به اصل چیزها، به اصل متون و پژوهشهای خود اوست. اگرچه، چنان که اشاره شد، نباید نقد پتازونی از این اثر ویدنگرن را فراموش کرد، زیرا پتازونی بر آن است که مفهوم تحول و دگردیسی، که یکی از مبانی اصلی پژوهش تاریخی است، در این کتاب نادیده گرفته شده است.
نتیجه درخشان کاربست روش پدیدارشناسی ویدنگرن را میتوان در یکی دیگر از پژوهشهای ارزشمند او بازشناحت: «جامه هارلکین و جامه رهبانی، کلاه دلقکها و درویشان» مقاله ای است مشروح که او در آن با تمرکز بر پدیده ای خاص، یعنی کلاه نوکدار و جامه مرقع، میکوشد تا آن را در بافت درست معناییاش بگنجاند و سپس، با ارجاعها و استنادهای بیشمار و شرحی دقیق از منابع گوناگون، با انسجامی منطقی توضیح دهد. این ویژگی را در کتاب فئودالیسم در ایران باستان او نیز میتوان پی گرفت. در این اثر او با اتکا به نکتهای بهظاهر جزئی و با استناد به ترجمه واژهmarīka فارسی باستان در تحریر بابلی آن، یعنی qallu به معنی «خدمت گزار، رازدار، وظیفه دار»، اصل صورت فارسی باستان را در معنای فنی «خدمتگزار نظامی، وظیفه دار» شناسایی میکند و نشان میدهد که واژه qallu مترادف واژه bandaka (بنده) فارسی باستان هم به کار رفته است و این شواهد جملگی نشان میدهند که در دوران فئودالی ایران باستان این اصطلاحات، اصطلاحاتی خاص و فنی بودهاند که بر مناصبی ویژه دلالت میکردند. او با گردآوری نمونه های متنوع و نیز به یاری «گونه های آزاد»، می کوشد بار معنایی این واژه را در بافتِ نظام تیولداری و فئودالیسم ایران باستان کشف کند. ویدنگرن در این اثر نشان میدهد که مهم ترین ویژگی این خدمت گزاران در چنین نظامی بستن کمربند به عنوان نماد سرسپردگی بوده است. ویدنگرن میکوشد با استناد به روایت ها و سنت های گوناگون هسته نامتغیری را کشف کند که مقوّم معنای ماهوی این پدیده است؛ به عبارتی، این گونه ها یا روایت های آزاد به رغم آنکه تنوع صورتهایی خاص، عرضی و غیرذاتی اند، در هسته خود همان معنای ماهوی و قدیم خویش را حفظ کردهاند. ویدنگرن در این کتاب تحت تأثیر استیک ویکاندر، همکار ایرانشناس خود و هندشناس برجسته است؛ ویکاندر رساله دکترای خود با عنوان انجمن مردان آریایی را به شناساندن اصطلاحات کلیدی اوستایی و منابع هندی در ارتباط با انجمن مردان جوان تخصیص داد و کوشید بافت اعتقادی- اجتماعی فرهنگ پیشازردشتی و هندوایرانی این انجمن را نشان دهد. از سوی دیگر، نظریات ویدنگرن در مقوله فرهنگ هندواروپایی و هندوایرانی تحت تأثیر آرا و رویکرد ژرژ دومزیل است؛ به سخنی دیگر، نقش ویکاندر، دومزیل و ویدنگرن به همراه امیل بنونیست در تغییر و تحول بنیادیِ رویکردهای اسطوره شناسی و دین پژوهیِ هندوایرانی نقشی بزرگ و انکارناشدنی است.
یکی دیگر از موضوعات مرکزی و محوری دین پژوهی مکتب اوپسالا بهویژه ویدن گرن پدیده سیاسی و دینی «شاهیِ مقدس» در مشرقزمین بوده است که پیشتر بدان اشاره کردایم. میدانیم که برحسب این نگرش شاه تجلّی و تجسّم، یا به سخن دقیقتر، تجسّد ذات مقدس است و اگرچه چنین نگرشی ریشه در اعصار ماقبل تاریخ دارد، تبعات و تأثیرات این برداشت حتی تا روزگار معاصر به چشم میخورد. در روزگارانی که پیوندی تنگاتنگ میان دین و شاهی برقرار بود، قدرت نمیتوانست فاقد سویه ای مقدس و دینی باشد؛ در میان گونه های گوناگون پدیده «شاهیِ مقدس» گونه مهم آن بر آن بود که شاه خود خداست، و در مقام خدا ستایش میشد. چنین ساختاری را به گونه های مختلفی تقسیم کرده اند، یعنی از گونه بدوی آن که رئیس قبیله نقشی بغانه بر عهده داشت تا نظام سیاسی و دینی شاه- خدایی بینالنهرین و ایران باستان. پژوهش درباره چنین پدیده ای در روزگار معاصر با انتشار شاخ زرین فریزر آغاز شد و پس از کشف رمز کتیبههای گوناگون از تمدن های بین النهرین و آسیای صغیر این پژوهش ها سمت و سویی گسترده یافت و مکاتب پژوهشی مختلفی شکل گرفت که در این میان مکتب اسکاندیناوی و بریتانیایی که به بررسی آیینها از منظر تاریخی میپرداختند، از اهمیت خاصی برخوردارند. مکتب بریتانیایی که به «مکتب اسطوره و آیین» معروف است، بیشتر بر مطالعات مردمشناسی و فولکلور تمرکز میکرد؛ حال آنکه در کشورهای اسکاندیناوی که به «مکتب اوپسالا» معروفاند، بر مطالعات زبانشناسی تاریخی، فرهنگی و تاریخ ادیان تأکید میورزیدند و بر آن بودند که در تمدنهای خاور نزدیک و خاورمیانه الگوهای آیینیِ ویژهای رایج بودهاند که در پس این آیینها، ایدئولوژی شاهیِ مقدس یا آموزه اینهمانی خدا- شاه نهفته است. ویدنگرن در این پژوهشها نیز سهمی برجسته دارد و کتاب شهریاری مقدس در عهد عتیق و در دین یهود یکی از مهمترین تحقیقات او در این زمینه است.
در این گفتار پس از نگاهی گذرا به پدیدارشناسی فلسفی و نقش آن در شکل گیری پدیدار شناسی دین، به شرح آراء سه تن از دین پژوهانی پرداختیم که با رویکردی پدیدارشناسانه به بررسی دین ایرانی پرداختهاند، دین پژوهانی مانند پتازونی، بیانکی و ویدن گرن. به رغم آنکه این هر سه تن رویکردی پدیدارشناختی در پژوهش های خویش اتخاذ کرده اند، روش آنان متناسب با گستردگی دانش زبان شناختی شان تا حدی از هم متمایز بوده است. از این رو آشنایی و معرفی روش و رویکرد این پژوهندگان به روشنی نشان میدهد که حوزۀ اسطوره شناسی ایرانی با چه وظایفی درگیر است.