انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پدر و مادری کردن برای نوجوان( بخش دوم)

نویسنده: دنیل کوم برگردان: آریا نوری

بحران مربوط به نوجوان/ باید این امر را یادآوری کرد که نوجوانی دوران تغییر، تحول و گذار است. بحرانی که در این دوره از زندگی ممکن است بروز کند در وهله‌ی اول جنبه‌ای درونی دارد. شخصی که تا چندی قبل کودک بوده حالا بدن جدیدی دارد، تغییرات بدنی به طبع تغییرات روحی را به دنبال خود می‌آورد. نوجوان با بحرانی هویتی دست‌وپنجه نرم می‌کند و دائماً از خود می‌پرسد: «من چه کسی هستم؟!» تا این دوره از زندگی بدن و نیز والدین رفرنس‌های اصلی شخص محسوب می‌شدند ولی از الآن به بعد دیگر این‌طور نیست. سایه‌ی شک و تردید چه ازلحاظ فیزیکی و چه ازلحاظ روانی وارد زندگی نوجوان می‌شود. یکی از دلایل اصلی‌ای که نوجوانان تمایل زیادی به استفاده از آینه نشان می‌دهند نیز همین است. وی در طول روز ممکن است چند بار جلوی آینده برود و بدن جدید خود را برانداز کند، چراکه می‌خواهد مطمئن باشد بدن جدیدش خوب است و دیگران تصویر خوبی از او دارند. این مسئله شاید به نظر بسیاری بی‌معنی به نظر برسد اما یکی از ابزار اصلی در گذار از دوره‌ی نوجوانی است. بحران درونی نوجوان با گذشت زمان در روابط وی با دیگران نیز بروز می‌کند و نوجوان آن را به سمت پدر و مادر و سایر اطرافیانش نشانه می‌رود. مشکلات بین نسلی و بعضاً عدم سازش بین والدین و فرزند نوجوانشان نیز درست از همین‌جا نشأت می‌گیرد.

به‌هرحال هرچه هم که باشد درگیری و تنش با دیگری بسیار راحت‌تر است تا درگیری و تنش با خود. تقابل و رویارویی با دیگری به نوجوان کمک می‌کند تا شخصیت خود را شکل دهد و دنیای جدیدی را برای خود به وجود آورد. شارل ملمان[۱]، روانکاو، در این مورد می‌گفت: «اگر قرار بود نوجوانی را از دریچه‌ی متافیزیولوژیک تعریف کنم، می‌گفتم در اصل این دوران از زندگی است که شخص از ورای آن وارد دنیا می‌شود.» ژان ژاک روسو هم در کتاب امیل خود در این مورد سخن رانده بود: «انسان در اصل در دوران نوجوانی است که متولد می‌شود و هیچ‌چیز انسانی‌ای در نظرش عجیب و غیرمنتظره نمی‌نماید.»

رشد کردن همیشه یعنی تااندازه‌ای مردن…با رسیدن به دوران نوجوانی کودک سعی می‌کند تا حدی خود را از پدر و مادرش آزاد کند، می‌خواهد آزادی جدیدی به دست بیاورد ولی هنوز ابزار لازم برای استفاده از آزادی جدید را ندارد. با ورود به جامعه و شرکت در عرصه‌های اجتماعی نشان می‌دهد که دیگر نمی‌خواهد وابستگی صد در صد به والدینش داشته باشد. او در نظر خود می‌خواهد از زیر یوغ والدینش رهایی یابد، والدینی که تا آن زمان به‌واسطه‌ی خودشیفتگی درونی تمامی زندگی وی را مستقیم تحت کنترل خود دراورده بودند. نوجوان قصد دارد تا به‌نوعی حساب خود را با والدینش تسویه کند…

با ورود به بازه‌ی نوجوانی کودک خود را با این مسئله مواجه می‌بیند که برای سؤال من چه کسی هستم؟ پاسخی قطعی وجود ندارد. همین امر نیز سبب می‌شود وی از پدر و مادرش عصبانی شود. چراکه هر بار سؤالی از آن‌ها می‌پرسید به او پاسخ می‌دادند: تو هنوز کوچکی، هنوز زود است این چیزها را یاد بگیری و …

شاید اشاره به عبارتی که فرانسواز دولتو[۲] در این مورد به‌کاربرده است بسیار به‌جا به نظر بیاید: بالغ شدن یعنی فاصله گرفتن از والدین. پدر و مادر چه بخواهند و چه نخواهند فرزندشان رشد خواهد کرد و به سن بلوغ خواهد رسید. آن‌ها موظف‌اند شرایط لازم برای رشد کودک خود را فراهم کنند. نوجوانی یعنی ورود به بازه‌ای که شخص تصمیم می‌گیرد بیشتر بر خودش تکیه کند تا پدر و مادرش. فرد با ورود به سن نوجوانی سعی می‌کند تا به هر قیمتی که شده تنها باشد. یکی از علل اصلی بروز احتمالی سندروم‌های عصبی و افسردگی نیز دقیق همین است، یعنی زمانی که نوجوان فکر می‌کند دیگر نمی‌تواند روی کمک پدر و مادرش حساب کند. احساس گناه و پشیمانی‌ای که بعضاً در این سن حادث می‌شود نیز از همین‌جا برمی‌آید. کودک با ورود به سن نوجوانی والدین خود را به‌نوعی از کودکی که تا آن زمان داشتند جدا می‌کند و همین امر باعث می‌شود بعضی مواقع احساس گناه کند. حال زمانی که ما در اینجا صحبت از نوعی مرگ نمادین می‌کنیم دقیقاً منظورمان همین است. شخص با کودکی خود خداحافظی می‌کند، وارد دوران نوجوانی می‌شود و در عرصه‌های اجتماعی به ایفای نقش می‌پردازد. همچنین دیگر وابستگی سابق به پدر و مادر خود را نیز ندارد. یکی از مشخصه‌های اصلی و بارز دوران نوجوانی این است که شخص باید توانایی تحمیل کردن آن به پدر و مادر خود را دارا باشد: از دست رفتن کودکی که او تا آن زمان برای آن‌ها بود. کشتن کودک برای تبدیل‌شدن به نوجوان. کشتن کودکی که خود شخص بود و کشتن کودکی که برای پدر و مادرش بود، یعنی دو روی مجزای یک مرگ.

خلاصه بگوییم: تغییرات اصلی در زمان نوجوانی در حوزه‌ی رابطه‌ی وی با پدر و مادرش رخ می‌دهد. نوجوانی به دنبال خود احساسات و عواطف جدیدی را شکل می‌دهد. ورود به دوران بلوغ سبب شکوفایی جنسی می‌شود. همه‌ی این عوامل دست‌به‌دست هم می‌دهند تا نوجوان بعضاً رفتارهایی خشونت‌آمیز و ناسازگار را از خود به نمایش بگذارد. حال رویارویی با این مسئله نیازمند آن است که هم خود او و هم والدین انعطاف‌پذیری بیشتری در رفتارهایشان در محیط منزل به نمایش بگذارند. اکثر والدینی که در مورد فرزند نوجوان خود به متخصصان مراجعه می‌کنند به یک مسئله اشاره دارند. فرزند ایشان تا وقتی کودک بود وجود خود را به‌طور مستقیم وابسته به آن‌ها می‌دانست اما با ورود به دوران نوجوانی دیگر این احساس را ندارد. نوجوان می‌خواهد هویت مخصوص به خود را به نمایش بگذارد. بدون شک بحران هویتی در وهله‌ی اول دامن خود کودک را می‌گیرد. او باید برای رویارویی با بحران شکل‌گرفته در وهله‌ی اول از کودکی خود و در وهله‌ی دوم از کسانی که تا آن لحظه آزادی او را محدود کرده بودند جدا شود. نوجوان باید از فازی که همه‌چیزش وابسته به پدر و مادرش بود جداشده و شخصیتی واحد را به نمایش بگذارد. او برای آنکه بتواند به شخصی با هویت مستقل تبدیل شود باید بخشی از پیوندهای وابستگی گذشته‌ی خود را رها کند.،ریسک کند و دنیا را زیر سؤال ببرد تا بتواند به شخصی منحصربه‌فرد با هویتی مستقل تبدیل شود، شخصی که دیگر برای هر کاری نیازمند پدر و مادرش نیست.

تغییر و تحولی که با ورود به دوران نوجوانی شکل می‌گیرد برای کودک به‌مثابه نوعی مردن است، یعنی خداحافظی باوجود خود به‌عنوان یک کودک و ورود به بازه‌ی جدیدی از زندگی که شخص در آن اختیارات جدیدی نیز به دست می‌آورد ولی به دنبال آن چیزهایی را نیز از دست می‌دهد. کار اصلی نوجوان از همین‌جاست که آغاز می‌شود، کاری دوگانه. ازیک‌طرف باید باوجود خود به‌عنوان یک کودک خداحافظی کند و از طرفی دیگر به والدینش نشان دهد که دیگر کودک نیست و آن‌ها نباید مثل گذشته با وی رفتار کنند. متخصصان می‌گویند یک انسان هیچ‌وقت کودک نیست مگر برای پدر و مادرش. به منصه‌ی اجرا درآوردن دومرحله‌ای که ذکر شد بدون شک کار آسانی نیست. کودک نوجوان شده باید بتواند بااحساس گناه خود کنار بیاید، احساس گناهی که زمانی به وی دست می‌دهد که می‌بیند پدر و مادرش را از حق داشتن یک کودک محروم کرده است. نوجوان باید در معنای واقعی کلمه پدر مادر خود را رها کند و این کار نه برای خودش آسان است و نه برای آن‌ها. دونالد وینیکات[۳] در این مورد می‌گوید: «یک نوجوان اصلاً وجود ندارد!» باید به این مسئله توجه داشت که بحران نوجوانی والدین را هم به‌طور مستقیم تحت تأثیر قرار می‌دهد، والدینی که از نقش‌آفرینان اصلی بازی هستند. آن‌ها مجبورند تمامی الزاماتی را که باکار می‌گرفتند تا کودک خود را کودک نگه‌دارند کنار گذاشته و با هویت جدیدی دست‌وپنجه نرم کنند؛ بنابراین همان‌طور که به‌خوبی این امر را نشان دادیم شروع دوران نوجوانی سبب از دست رفتنی دوگانه می‌شود، هم برای کودک و هم برای والدین وی. ورود کودک به بازه‌ی نوجوانی همان‌طور که برای خود او تحول عظیمی محسوب می‌شود، برای والدینش نیز تغییر بزرگی است.

تغییر و تحول دوران نوجوانی در هر دو گروه شکل می‌گیرد و عواقب آن حتی برای والدین پیچیده‌تر است. ورود کودک به نوجوانی روی والدین نیز تأثیر روانی خواهد داشت. درست درزمانی که وی ازنظر روانی جنبه‌ی جدیدی به دست می‌آورند، والدین جنبه‌ای از آن را از دست می‌دهند.

 

[۱] Charles Melman, روانکاو فرانسوی

[۲] Françoise Dolto, پزشک کودکان و روانکاو فرانسوی

[۳] Donald Winnicott,پزشک کودک و روانکاو انگلیسی

بخش اول: http://www.anthropology.ir/article/30259

ایمیل مترجم:aria.nouri@ut.ac.ir