با فرا رسیدن تاریخ اسطوره ای، گاه مضحک و گاه هراسناکِ ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲، تاریخی که بنا بر باورهای گروهی از اقوام «مایا»، پایان جهان است، گروه های مختلف اجتماعی، گروه هایی از مردم، هر روز بیش از پیش از خود سئوال می کنند که آیا واقعا فاجعه ای در کار است و یا توهمی در راه؟ هر روز شکی بی پایه با احساس نامطبوعی از واقعیت موجود یا ممکن، از جنونی که می تواند کنشگران اجتماعی را درون خود بکشد، در هم می آمیزد. واقعیت آن است که مسئله بسیار کمتر از آنچه ممکن است به نظر برسد، به عرصه اسطوره های پایانی جهان ربط پیدا می کند. اغلب کسانی که در این حوزه مطالعاتی دارند می دانند که این اسطوره ها در اکثر فرهنگ های جهان وجود دارند و روایت هستی را یا بر روی یک خط از آغاز تا پایان ترسیم می کنند (نظریه های تطورگرایانه) و یا آن را در یک مسیر چرخشی «آفرینش – فرجام –آفرینش» می بینند (همچون بینش آزتک ها و برخی از اقوام پیش کلمبی در امریکا). همچنین باز هم از دریچه دیدگاه صرفا اسطوره شناختی، روشن است که اسطوره های ایان جهانی، را باید در رده بندی اشکال اندیشه «هزاره ای» (millenarism) قلمداد کرد که در پایان هر هزاره میلادی انتظار وقوع یک فاجعه بزرگ را می کشیدند. و روشن است که مطالعه این موضوع در این نگاه را باید به اسطوره شناسان واگذاشت که با روش های خود بتوانند منطق و ریشه و ساختار نگرانی ها و تمرکز آنها بر تاریخ ها و زمان های خاص را بیان کنند، کاری که به صورت گسترده ای در طول یک صد سال اخیر انجام شده است.
اما روایت «پایان جهان» ساحت دیگری هم دارد که برخلاف ساحت نخستین آن در جهان اسطوره های باستانی نمی گذرد و به واقعیت های موجود این جهانی و مقطع کنونی بحران های اقتصادی، سیاسی، هویتی و در یک کلام شناختی امروزین انسان های مدرن مربوط می شود. در این بعد، اگر چنین بر «پایان» یافتن جهان تاکید می شود و همه به گونه ای از آن واهمه دارند و حتی اندیشمندان کاملا عقلانی این فرضیه را رد نمی کنند که چنین مباحثی می تواند جنون نهفته در این یا آن فرد را بیدار کرده و فاجعه ای بیافریند، نه به دلایل اسطوره ای بلکه به دلایل شرایط اجتماعی ای است که انسان ها برای خود و محیط زیست خود ایجاد کرده اند. فراموش نکنیم که در آستانه «پایان جهان» است که فاجعه ای عظیم در آمریکا اتفاق می افتد و فردی بحران زده و از خود بیگانه، با ورد به مدرسه ابتدایی نزدیک به سی کودک را با گلوله به قتل رساند و خانواده های آنها را در نزدیکی عید کریسمس برای همیشه داغ دار می کند. آیا می توان امروز احتمال وقوع حوادث مشابهی از این دست را انکار کرد و آیا هیچ نیروی پلیسی و امنیتی در جهانی چنین بحرانی می تواند ضمانت کند که همه امکانات و احتمالات را برای عدم تکرار چنین وقایعی یش بینی کرده است. و یا هر کس در خلوت خود به افراد خانواده خود به ویژه در کشورهای غربی که این موضوع با سروصدای بیشتری همراه بوده است، توصیه ای محرمانه خواهد کرد که در صورت عدم نیاز ، آن روز از خانه خارج نشوند و به تدریج نوعی وحشت ممکن است جوامع و مردمان زیادی را در بر بگیرد: وحشتی که خود می تواند حادثه آفرین باشد؟
نوشتههای مرتبط
پاسخ ما به این پرسش ها دقیقا در همان استدلالی قرار می گیرد که به چگونگی پدید آمدن و ادامه موقعیت بحرانی جهان مربوط می شود. جهان کنونی بر اساس یک معماری عمدتا اقتصادی اما سپس اجتماعی و فرهنگی و سیاسی پدید آمد که پس از جنگ جهانی دوم و در میان قدرت های پیروز این جنگ آمریکا و متفقانش از یک سو شوروی پیشین از سوی دیگر، شکل گرفت و نتیجه آن همانگونه که می دانیم تقسیم جهان درست پیش از پایان جنگ در کنفرانس تهران و گشایش جهنمی آن با یک واقعه «آخر الزمانی» یعنی انفجار نخستین بمب های اتمی که با بمب افکنی آمریکایی بر روی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی انداخته می شد، کلید خورد. انفجاری که صدها هزار کشته بر جای گذاشت و تصویر و یاد میلیون ها کشته دیگری را که در چند سال پیش از آن به صورتی جنون آمیز در یک واقعه بی معنا به کشتن داده شده بودند، کم رنگ کرد.
بنابراین جهان جدیدی که پس از جنگ به وجود آمد به نوعی خود حاصل یک «آخرالزمان» و «پایان جهان» بود؛ حاصل دوزخی انسانی و قدرت هایی که تصور می کردند به ضرب توان مالی و تسلیحاتی خود خواهند توانست جهانی بهتر را برای بشر به ارمغان آورند. هر یک از دو ارودگاه سرمایه داری و سوسیالیستی، بدین ترتیب شروع به تبلیغات گسترده ای درباره آرمانشهر های خود کردند: وعده سوسیالیست های آن بود که جهانی برابر گرا خواهند ساخت که در آن «هر کس به اندازه توانایی اش کار خواهد کرد و به اندازه نیازش برداشت» و وعده سرمایه داران آنکه : «همه می توانند الگوی موفقیت در سبک زندگی آمریکایی به الگویی برای زندگی خود تبدیل کنند و در جهانی از ثروت و نعمت های مادی و فراوانی یک زندگی بهشتی را تجربه کنند». اما متاسفانه پنجاه سال بعد «پایان» دیگری در کار بود: اردوگاه سوسیالیستی زیر فشار ندانم کاری ها، فساد، استبداد و زورگویی های بی پایان سرانش فرو پاشید، و جوامعی ویران بر جای گذاشت که همه چیز در آنها سقوط کرده بودند از اخلاق و ارزش های اجتماعی گرفته تا تمایل و انگیزه به کار و تنها و تنها پهنه هایی باقی مانده بود برای عرض اندام بزرگترین و بی رحم ترین مافیاها ی جهان و آن هم با فردی در راسش که نه تنها آخرین رئیس سازمان امنیت شوروی پیشین بود بلکه امروز نیز در راس بزرگترین مافیا های روسیه است. در اردوگاه مقابل یعنی جهان سرمایه داری نیز که به نظر می رسید با سقوط شوروی آمریکا یکه تاز میدان شده است و ازر این پس به سهولت می تواند حاکمیت خود را بر کل دنیا اعمال کند، نه تنها چنین نشد بلکه مشخص شد که بحران های اقتصادی دهه ۱۹۹۰ مقطعی نبوده اند و به صورتی ساختاری ادامه خواهند یافت. در ثروتمند ترین کشور جهان، مردم حتی نمی توانستند از این پس مطمئن باشند که خانه خود را از دست ندهند، بی خانمانی ناشی از ورشکستگی های اقتصادی روز به روز افزایش یافت، و برغم تزریق میلیاردها دلار تا امروز ادامه یافت. و سرانجام آمریکا مجبور شد برای حفظ موقعیت شکننده خود دست به نظامی کردن کامل جهان بزند و در جنگی نامتقارن با تروریسم بین المللی وارد شود که آغاز آن با واقعه یازده ستامبر و حمله تروریسیت به برج های دوقلوی سازمان تجارت جهانی در نیویورک در سال ۲۰۰۱ اعلام شد. مسئله ساده بود، اگر برج های بزرگترین سازمان سرمایه داری در مرکز بزگترین و قفدرزتمند ترین کشور جهان نیز جای امنی نیست و در چند ساعت می توان شاهد مرگ هزاران انسان به دست یک گروه تروریستی چند نفره باشد، پس در این جهان دیگر چه کسی و کجا امنیت دارد یا خواهد داشت؟
پاسخ روشن است: هیچ کس و در هیچ کجا؟ در یک معنا آخر الزمان و این جهان نه پیش روی ما، بلکه پشت ما قرار دارد. جهان قرار نیست که به پایان برسد، جهان پایان یافته است. این استعاره چندان بی معنا نیست، زیرا امروز خوش بینانه ترین افراد نیز با شک و تردید نسبت به آینده بشریت نگاه می کنند و نمی توانند راه حلی برای خروج از منطق خشونتی بی پایان و افسار گسیخته، جهانی دیوانه که در آن اختلاف میان آدم ها از هر لحاظ بیشتر و بیشتر می شود، جهانی که در آن کودکان خردسال کشته و تکه تکه می شوند تا اعضای بدنشان را در بدن کهنسالان ثروتمند جای دهند تا چند صباحی بیشتر عمر کنند، در جهانی که بردگی جنسی ابعادی چنان گسترده یافته است که در برابرش بردگی کلاسیک یک شوخی تاریخی است، در جهانی که اقلیتی یکی دو درصدی تمام ثروت ها و امتیازات را در دست دارند و حکومت های بزرگ به دست خطرناک ترین و در واقع بی شرم تررین افراد اداره می شود، و … واقعا چه انتظاری می توان از چنین جهانی داشت. مطبوعات جهان در چند سال اخیر حکایت داشتند که چگونه رئوسای قدرت های بزرگ دموکراتیک، کشورهایی با پیشینه های دویست ساله دموکراسی، نظیر فرانسه (سارکوزی)، آمریکا(کلینتون)، بریتانیا(بلر) و ایتالیا(برلوسکونی) در واقع پس از نمایش چند دوره ای در نقش ریاست جمهوری تبدیل به شومن های حرفه ای شده اند که از این کنفرانس به آن کنفرانس می روند و سالانه صدها میلیون دلار درآمد دارند تا از «تجربیات» خود برای دیگران بگویند. بی شک در این جلسات جوانان گستاخ و جاه طلبی شرکت خواهند کرد که می خواهند درس حکومتداری را از این افراد بیاموزند که هر یک مسئول مستقیم یا غیر مستقیم مرگ هزاران هزار نفر و گاه از میان بردن تمدن ها و کشورهایی کامل (نظیر عراق و افغانستان و لیبی) هستند. و این جوانان بی تردید بدل به رهبران جدید این جهان خواهند شد که قاعدتا آن را باز هم در این مسیر به پیش خواهند راند. و باز این پرسش وسواس انگیز که در چنین جهانی واقعا چه راه حلی را می توان پیش نهاد؟ آیا دربرابر میلیاردها میلیارد سود های اقتصادی، در برابر بی رحم ترین انسان ها، در برابر این لشگر بزرگ از نظامی گری ها و از تروریسم، در برابر این قدرت بزرگ از بدخواهی و بدکرداری که میلیاردها نفر را در سراسر جهان از آمریکا تا چین، به اسارت خود در آورده و نفس را بر همگان تنگ کرده، دروغ را به ابزار اصلی رسانه ای مبدل کرده و راستگویی و اخلاق را به مفاهیمی «مضحک» و متعلق به آدم های از کار افتاده و ناتوان، باز هم می توان بر اراده تصمیم عقلانی و اخلاقی متکی ماند. امیدواریم این طور باشد. امیدواریم بتوان هنوز برغم بدبینی ناگزیری که جهان ما را به آن سو می کشاند و آینده را برای گونه انسانی تیره نشان می دهد، بتوانیم به چنین آینده باور و امید داشته باشیم و برای آن تلاش و کوشش کنیم و امیدوار باشیم که ناچار نباشیم امروز و در آینده بگوئیم:
در انتظار «پایان جهان» نباشید، جهان پایان یافته است!