مقدمه: اگر کسی افلاطون را بزرگ ترین فیلسوف تاریخ نشناسد ،بدون شک نمی تواند او را از لااقل سه فیلسوف بزرگ تاریخ به شمار نیاورد او نخستین کسی بود که بحث دقیقی را درباره فلسفه ی هنر مطرح کرد و رساله های چون ایون ، هیپیاس بزرگ ، کتاب دهم جمهوری گواه آنند ، نخستین کسی بود که با استدلال درباره ی این اندیشید که شناخت چیست و رساله مشهور او در این باره یعنی تئتتوس موید این نظر است و همچنین درباره زبان در رساله کراتیلوس اندیشه ورزی کرد و می توان گفت این مسیر به همه ی موضوعات فلسفه می پردازد. در این میان به نظریه ای رسید به عنوان نظریه ی مثل که آن را همیشه به نام افلاطون می شناسند و در کنار او سقراط را نیز می گذارند. پس از معرفی این نظریه در تاریخ نقدهایی را متوجه خود کرد که از شاگردش ارسطو آغاز می شد و دو نقد مهم او یکی خوریسموس و یا جدایی بود ودیگری ایده ی سوم و بی نهایت ایده. اکنون ما می دانیم پیش از آن که ارسطو این نقد ها را بر فلسفه ی افلاطون وارد کند. افلاطون خود بر این نقدها آگاه بوده است ویکی از رساله های او که هردوی این نقدها را مطرح می کند رساله ی پارمنیدس می باشد. علاوه بر این رساله پارمنیدس وجوه ادبی و همچنین اهمیت بیشتری نیز در تاریخ فلسفه داراست که به این موضوع نیز در نوشته می پردازیم. در این رساله از رابطه ی هستی وزمان و هستی ونیستی و ارتباط آن ها با واحد سخن گفته می شود و در نتیجه سخن مستدل او در این باره بی اندازه در فلفسه اهمیت پیدا می کند چرا که می دانیم زمان یکی از مشکلات فلسفه و رابطه ی آن با چیزهای دیگری یکی از موضوع های اندیشه همیشه بوده است که درکانت تظاهر عمده ای پیدا می کند. همچنین هستی ونیستی و در میان آن ها پدیده ی گردیدن ما را به یاد هگل می اندازد. در این نوشته بیشتر به قسمت نخست ومقدمه ی قسمت دوم رساله می پردازیم و ادامه ی آن را به نوشته ی دیگری موکول می کنیم.
ساختار رساله
نوشتههای مرتبط
در این رساله می خوانیم که کفالس از شهر کلازومنیا به آتن وارد شده و در آن جا با آدئیمانتوس دیدار می کند. او از آدئیمانتوس می خواهد که برادر ناتنی خودش را به نام آنتیفون به کفالس معرفی کند چرا که آنتیفون با شخصی به نام پیتودوروس آشناست که از دوستان زنون الئایی بوده و مکالمه ای را که سال ها پیش میان سقراط وپارمنیدس در حضور زنون و در حوالی آتن رخ داده است را شنیده است و کفالس می خواهد از پیتودوروس خواهش کند که آن مکالمه را برای او بازگو نماید. این اتفاق می افتد و پیتودوروس که ابتدا این خواسته را نمی پذیرد ،قبول می کند که مکالمه را برای کفالس شرح دهد. اما این مکالمه که از زبان پیتودوروس گفته می شود هماهنگی بسیار زیادی با این مقدمه پیدا می کند چرا که بر طبق گفته ی پیتودوروس پارمنیدس وزنون نیز از شهرشان به تازگی وارد آتن شده بودند ،درست مشابه کفالس، و در آن جا تازه کتاب زنون شهرت پیدا کرده بود که سقراط در خانه ی آن ها وارد شده و گوش به قرائت کتاب زنون از زبان خودش سپرده بود درست از همان گونه که پیتودوروس آن مکالمه را برای کفالس می گوید. در آن زمان سقراط جوان و پارمنیس کهنسال بوده است. هماهنگی میان این دوداستان در مقدمه به این منوال اتفاق می افتد.
اما این هماهنگی ساختاری از این هم بیشتر می شود وقتی که می بینیم که می توان رساله را به دوقسمت تقسیم کرد یکی قسمت اول کتاب که سوال های پارمنیدس و پاسخ های سقراط را بیشتر دربرگرفته و یکی قسمت دوم که استدلالات پارمنیدس را به عنوان تمرین فلسفی در رساله می گنجاند که پس از خواهش های بسیار سقراط وپیتودوروس وزنون ، پارمنیدس راضی شده که این تمرینات را انجام دهد، توجه کنید که پیتودوروس خود نیز ابتدا از شرح مکالمه برای کفالس اجتناب می کرد و پس از تمناهایی چند رضایت داد. تقسیم کتاب به دو مرحله که چرنیس نیز به آن پرداخته(cherniss,1932). بی شباهت به تقسیم منظومه پارمنیدس به دو قسمت نیست که یکی را به نام قسمت اندیشه و دیگری قسمت عقیده معرفی کرده اند. به همین اندازه برای فهمیدن این که ساختار رساله تصادفی نیست و افلاطون این موضوع را نیز مد نظر داشته کافی است. اکنون به اهمیت فلسفی رساله نگاهی می اندازیم
نقد نظریه مثل
در قسمت اول کتاب زمانی که پارمنیدس از سقراط می پرسد که آیا تو خود توانسته ای این دو نوع چیز را یعنی ایده ها وچیز های دیگر را از هم جدا کنی و ادامه می دهد که معتقدی ایده هایی چون عدالت و زیبایی و…وجود دارند و پاسخ مثبت سقراط را می شنود ایرادهایی به این نظر وارد می کند که خبر از آ گاهی افلاطون نسبت به نقدهای نظریه ی مثل دارد. در جایی پارمنیدس می پرسد که آیا برای چیزهایی حقیر چون موی و گل و…نیز به ایده قائلی ؟ پاسخ سقراط این است که :
«به هیچ وجه ،بلکه معتقدم که آن چیزها همچنانند که می بینیم و جای شگفتی می بود اگر در مورد آن ها هم به وجود ایده قائل می شدیم .البته گاه این اندیشه مرا به تشویش انداخته است که نکند وضع آن ها نیز چنان باشد که پیشتر گفتیم و از این رو وقتی که به آن ها می رسم از بیم آن که در گرداب مهملات بیفتم و غرق شوم زود به آن ها پشت می کنم»(افلاطون ۱۳۱:۱۳۸۰)
در این پاسخ نکته ی ظریفی وجود دارد و آن تردیدی است که سقراط افلاطونی هنوز با آن دست وپنجه نرم می کند و ممانعت از تفکر درباره ی آن ها، این موضوع نشان می دهد که از این نقد که باید این چیزها را نیز دارای ایده بداند بی اطلاع نبوده است و می توانیم این آگاهی را نیز درباره ی افلاطون در نظر داشته باشیم.
اما نقدهای دیگر را به وضوح مطرح می کند و می بیند که نمی تواند برای آن ها پاسخی بیابد. اگر چیزی از ایده بهره ور است راهی ندارد که یا از کل آن بهره ور باشد یا از جز آن. پارمنیدس نشان می دهد که اگر کل ایده بخواهد در چیزهایی مجزا وجود داشته باشد ناچار از هم جدا خواهد شد و اگر جزیی از ایده نیز بخواهد در چیزها وجود داشته باشد این مشکل پیش خواهد آمد که برای مثال ایده ی کوچکی بزرگ تر از خود می شود زمانی که جزیی از کوچکی در چیزی باشد در حالی که جز کوچکتر می شود واین به تناقض می انجامد پس هر دوی این موارد رد می شود.
سقراط پیشنهاد می کند که اگر ما به وسیله ی فکر با ایده ارتباط داشته باشیم این مشکل حل خواهد شد و چون این موضوع به این نتیجه می انجامد که هرچیزی فکر داشته باشد ومتفکر باشد این شق نیز رد می شود. این موضوع نیز بررسی می شود که اگر ایده ها جدای از ما باشند که باید این گونه باشند چرا که در غیر این صورت وجود مستقل نمی داشتند ، در آن صورت باید به خاطر ارتباط با خودشان ایده شده باشند چرا که مستقلند ونه ارتباط با دیگر چیزها و دیگر چیزها نیز با ارتباط با خودشان به سر می برند نه با ایده ها و این موضوع به این نتیجه می انجامد که ما از شناسایی حقیقی بهره ور نیستیم ونمی توانیم ایده ها را بشناسیم و اگر کسی از شناسایی حقیقی بهره مند باشد خدا خواهد بود که اشیا را نیز می شناسد در حالی که گفتیم ایده ها مستقلند و این امر به تناقض می انجامد.
اما تکثر ایده ها تا بی نهایت مشکل بسیار بزرگی است که پارمنیدس به آن می پردازد و آن بدین گونه است که اگر چیزها تصاویر و اشباح ایده ها هستند در نتیجه چیزها به ایده ها شبیه خواهند بود پس باید ایده ی دومی وجود داشته باشد که وجه شباهت آن ها را توجیه کند و ایده ی دوم خود نیز با ایده ی اول شبیه خواهد بود پس ایده ی سومی نیز باید وجود داشته باشد وتا بی نهایت . و می بینیم که در این جا به دقت تمام افلاطون از نقد خود و نقد نظریه ی مثل آگاه است.
آغاز قسمت دوم رساله
پارمنیدس از آن جا که سقراط را در عنفوان جوانی می بیند او را ناآگاه از مشکلاتی که فلسفه دارد می شمارد و به او پیشنهاد می کند که تمرین های مقدماتی را از سر بگذراند. پس از آن که سقراط و پیتودوروس و زنون از او تمنا می کنند که این تمرین را در این مسئله به کار گیرد پارمنیدس این کار را می کند اما چون پاسخ های کوتاه می خواهد از یکی از جوانان مجلس می خواهد که عهده دار این مسئولیت شود وارسطو بانگ بر می دارد که منظورت منم چرا که جوان ترینم. استفاده از نام ارسطو نیز تصادفی نیست و می تواند ما را در کی از مشکلات بزرگ تاریخ فلسفه راهنمایی کند چرا که می دانیم ارسطوی فیلسوف منتقد افلاطون است و همین نقدهایی را که افلاطون به خود وارد می کند بار دیگر بیان می دارد اما این سوال وجود دارد که اگر ارسطو شاگرد افلاطون است چرا هیچ گاه از آگاهی خود افلاطون نسبت به این نقد ها چیزی نمی گوید و آن ها را طوری بیان می کند که گویی از آن خود است.
فکر می کنم از آن جا که از نام ارسطو در این رساله استفاده شده به عنوان کسی که پاسخ های کوتاه به تمرین پارمنیدس بدهد و او نیز به عنوان کسی که در این جمع است از انتقادات آگاه است می تواند این مسئله را این گونه پاسخ داد که ارسطو لااقل از همان ابتدا به عنوان یک متقد به این نظر مطرح شده باشد یعنی در زندگی افلاطون ، ارسطوی منتقد به عنوان آگاه از این نقدها بوده و البته دلیل دوم هم این که از ارسطو کتاب های درسیش مانده و نباید انتظار داشت که همانگونه که افلاطون که کتاب هایی را که برای عموم نوشته مانده اند ونه درس گفتارهایش ، مقدمه پردازی کند و به ما نشان دهد که ابتدا این انتقادها را چه کسی مطرح کرده است.
نگاهی کوتاه به قسمت دوم
برای این که اهمیت قسمت دوم را تا اندازه ای نشان دهیم و اطاله ی کلام نیز بپرهیزیم خلاصه ای را که ژان وال در کتاب مابعدالطبیعه به آن می پردازد به عنوان راهنما قرار می دهیم تا خلاصه وار صحبت کنیم. ژان وال فرض های پارمنیدس را به سه فرض اساسی تقسیم می کند :
ابتدا آن که «واحد هست». ما را به این نتیجه می رساندبا توجه به معنای مطلق واحد که واحد نیست و در واقع هیچ چیز نیستو
دوم آن که «واحد هست». ما را به این نتیجه می رساند که واحد و هستی از هم جدایند و به همین منوال آن واحد جدا دارای واحد وهستی است تا بی نهایت و به تکثر ایده ها وبی شمار چیز می رسیم خلاف فرض اول.
سوم آن که این هستی ونیستی واحد به هم می گردند ودر لحظه ی شگفت انگیزی واحد نه هست و نه نیست. (وال، ۱۳۸۰: ۱۲۰)
و ژان وال نو افلاطونیان را تحت تاثیر فرض نخست می پندارد.
اگرچه این خلاصه خیلی چیزها را از نظر دور می دارد ولی می توانیم آن چه را که مدنظر این نوشته است درآن بگنجانیم. در فرض اول (به گفته ی ژان وال)، افلاطون نهایتا از این جا به این نتیجه می رسد که واحد نیست چون اثبات کرده که واحد نه نمی تواند برابر باشد نه نابرابر چه با خود چه با دیگری وهمچنین وضع او در دیگر چیزها مثل شباهت و بی شباهتی ، کمتری وبیشتری و نهایتا پیرتری وجوان تری نیز به همین منوال است چرا که با برخورداری از آن ها یا مجبوریم به ایده ی دیگری که واحد از آن بهره مند است قائل باشیم که در این صورت واحد دو تا می شود ودیگر واحد نیست یا بزرگ تر از خود می شود و یا نیز واحد دارای اجزا شمرده خواهد شد. اگر واحد نتواند نه همسن باشد نه پیرتر نه جوان تر. اگر نه از بود و نه از هست و نه از خواهد بود برخوردار باشد پس نمی توانیم بگوییم واحد هست چون وقتی می گوییم یک چیز هست که از یکی از این زمان ها برخوردار باشد اما استدلالات پارمنیدس ما را به این نتیجه می رساند که واحد نمی تواند از زمان بهره ور باشد چرا که در این صورت برابری و بیشتری وکم تری و یا پیرتری وجوان تری وهمسالی در او رخ می دهد که ما را به تناقض می رساند. چیزی که از زمان بهره ور نباشد نیست پس واحد نمی تواند باشد. رابطه ی زمان وهستی را همان طورکه در ایندا مطرح کردیم به این صورت در این رساله می بینیم و می نگریم که پیش آهنگ همه ی تصورات بعدی و اندیشه های دیگر خواهد بود.
او همچنین به هستی نباشنده می پردازد و همچنین به گردیدن هستی ونیستی به هم و لزوم در نظر گرفتن لحظه ای که واحد نه هست ونه نیست که آن لحظه لحظه ای است عجیب و حیرت انگیز صحبت می کنیم که می توانیم آن ها را با نظریه ی هگل در این باب یا نظذیه برگسون مقایسه کنیم که این موضوع را به پژوهش های بعدی وا می گذاریم.
نتیجه
رساله ی پارمنیدس ما را از این موضوع آگاه می کند که در ابتدا نام ها ووقایع ذکر شده تصادفی نیست واین ما را با وجه ادبی رساله آشنا می سازد و ثانیا این که ایده قائل شدن برای چیزهای حقی را از طرف سقراط افلاطونی نه کاملا منتفی بلکه در حالتی از تردید می نمایاند و به مشکل خوریسموس یا جدایی مثل و چیزها که بعدها ارسطو به آن پردخته و همچنین لزوم تصور ایده های بی شمار که نقد بزرگ دیگری است که بعدا نیز مطرح می شود نیز به صورتی دقیق و کاملا آگاهانه پرداخته است. در قسمت رساله آمدن نام ارسطو می تواند راهنمای حل این مشل باشد که ارسطو چرا نقد افلاطون را نسبت به خودش مطرح نکرده است از این دید می توان پاسخ داد که ارسطو خود جزیی از افلاطونیان منتقد بوده که این نقدها را از آن خود نیز می دانسته و البته در کنار این موضوع باید به آن نگریسته شود که نوشته های درسی ارسطو مانده واین خود می تواند دلیلی بر ننوشتن این موضوع ها از طرف ارسطو باشد. در قسمت دوم رساله با رابطه ی هستی و زمان وهستی ونیستی و گردیدن و همچنین موارد دیگری که کاملا با تاریخ فلسفه مرتبط می شوند آشنا می شویم. که لزوم پژوهش های بعدی در این رساله را به همراه دارد و معرفی آن در این زمینه ها که تا کنون نسبت به بضی رساله ها از نظرها دور بوده است.
منابع :
وال ژان.(۱۳۸۰) مابعدالطبیعه. ترجمه یحیی مهدوی. تهران. انتشارات خوارزمی
افلاطون.( ۱۳۸۰)دوره آثار افلاطون جلد سوم..ترجمه محمد حسن لطفی ،رضا کاویانی. تهران انتشارات خوارزمی
Cherniss,Harold Fredrik(1932). Parmenides and the Parmenides of Plato. Th American journal of philosophy. Vol. 53.no.2