سالها پیش بود. شاید نزدیک به سی سال پیش. جوان بودم و امیدوار و خوشنود؛ تازه از اروپا بازگشته، مدرکی در جیب و مشغول به تدریس در دانشگاه تهران. از این هم خشنود بودم که دستی هم به قلم داشتم و چند کتابی منتشر کرده بودم و مقالاتی در این آن مجله روشنفکرانه؛ احساس بلاهتی که دیدن نام خود بر تکهای کاغذ ممکن است به کسی بدهد، در من فراوان بود: گویی نامت وقتی به حروف تایپی نوشته میشد و با مرکب بر سطحی سفید و یا از آن هم مهمتر با اندازهای بزرگ بر روی جلدی رنگی، حک میشد، آدمی دیگر می شدی. احساس میکردی: من هم برای خودم کسی شدهام و چرا که نه؟ من هم میتوانم جهان را زیر ورو کنم. فکر میکردم: باید خوب به گرداگردم نگاه کنم؛ به نوشتههای این و آن و به کتابها و مقالاتشان؛ باید ببینم چه میگویند تا فرصتی بیابم اشتباهی، ولو جزئی، از کسی سر بزند. گویی ماموریتی تازه یافته بودم که تنها از عهده کسانی که مدرک به دست از فرنگ برگشتهاند فراهم است: اینکه بهرغم جوانی، احترام زیادی به آنها میگذارند روحشان را آشفته و مغزشان را آشفتهتر میکند. در یک کلام: یک ابله کامل؛ یک تازه به دوران رسیده و نوکیسه فرهنگی. از همانها که بعدها بسیار با ایشان برخوردم و ناچار شدم در برابرشان بایستم: راست است که بسیاری از آدمها، بخش بزرگی از عمرشان را به نبرد با بلاهتهای بخش آغازین آن میگذارند. و در همین دوران بود که نقدی در یکی از مجلات نیمه دانشگاهی بر یکی از کتابهای جلال ستاری نوشتم؛ کتابی که در آن وی از تجربه مدیریت فرهنگیاش پیش از انقلاب گفته و بسیار به اجزء پرداخته بود. نقدی البته نه قابل مقایسه با نوکیسههای امروز که بیشرمی و بیآبرویی و شهرتطلبیشان که خاصل تربیت دوران جدید است و هیچ حد و مرزی نمیشناسد، و تنها با شناخت اندک و محدود و کممایهشان قابل درک است، قابل مقایسه نبود. نقدی بود بسیار محترمانه اما از آدمی بسیار بزرگتر از هر لحاظ از من، به بزرگی جلال ستاری، که هنوز از نزدیک نمیشناختمش. ایراد من در آن نقد تنها این بود که کتاب به جزئیات تاریخ فرهنگی بیشتر از کلیات آن اهمیت داده است. نقدی نادرست که بعدها خود درک کردم خُردهها بسیار اهمیت بیشتری از کلیات دارند. آن مجله خوشبختانه بر خلاف من، میدانست که جلال ستاری کیست و حتما به او پیش از انتشار، مقاله را نشان داده و اجازه گرفته بود، زیرا پس از مقاله من، پاسخ وی منتشر شده بود که در آن به هیج رو حرف من را نفی یا تایید نکرده بود و تنها گفته بود که آن کتاب درباره تاریخ فرهنگ معاصر نبوده و تنها هدفش نقل برخی از خاطرات و دیدهها و شنیدههای مستقیمش از دستگاه پیشین را دنبال میکرده است. و در انتها با فروتنی واقعی که پس از آن، بسیار در نزد بزرگان این پهنه آن را یافتم، در جملاتی کوتاه که تقل به مضمون میکنم مطرح کرده بود که اگر روزی خواستم تاریخ فرهنگ ایران را بنویسم، ایشان حتما در کنارم خواهند بود.
این نخستین آشنایی من با جلال ستاری نبود، زیرا او را با دهها کتابی که تا همان سالها نوشته بود، میشناختم. اما نخستین گفتگوی غیرمستقیم من با او بود. نخستین تلنگر از یک فرزانه فرهنگ که به یک تازه به دوران رسیده فرهنگی، ولو آنکه حرف درستی زده باشد که نزده بود، وارد میکرد. اما در نوشته او هیچ اثری نه از کینهجویی دیدم، نه از کدورت و برعکس، همه سرتا پا، اشتیاق بود که کسی کتابش را با دقت خوانده و نقد کرده و تمایل به توضیح کاری که میخواسته بکند، ولی دستکم یک مخاطب، آن را درست متوجه نشده است. این امر، مرا ندیده، شیفته جلال ستاری کرد. برایم غریب میآمد که کسی بتواند چنان جایگاهی داشته باشد و چنین فروتن بماند. و هرچند زبانزدها در ادبیات ما بسیار فرزانگی و فروتنی را به یکدیگر پیوند میدهند، اما برخورد رودررو با این امر، نقطهای اساسی در زندگی من بود. که پیش از آن تنها با شارل بتلهایم در پاریس داشتم وقتی از او موخرهای در ترجمه کتاب «مبارزه طبقاتی در شوروی» خواستم. بهر حال شاید در همان زمانها یعنی ابتدای دهه ۱۳۸۰ بود که با خانم تقیان در مرکزی پژوهشی آشنا شدم و از همان سالها بود که رفتهرفته تلاش کردم بلاهتهای شهرتطلبی را با اتکا بر خُرده گرفتن از کار دیگران – ولو آنکه هرگز این کار را جز در یکی دو مورد نکردم – کنار بگذارم، که سرم را پایین بیاندازم و کار خودم را بکنم و بفهمم که یک عمر آبرو در زمینه فرهنگی به سادگی به دست نمیآید. در همان زمانها نیز بود که پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن را آغاز کردم. هدفم آن بود که بفهمم چرا ما با بیش از صد سال تاریخ فرهنگ مدرن، هنوز در خم یک کوچهایم، گونهای درک تاریخ این پهنه اما نه بر اساس تاریخ سیاسی، بلکه بر اساس تاریخ روزمرگی ِ فرهنگی. برای این کار تصمیم به گفتگو کردن با آدمهایی گرفتم که از دوران پیش از انقلاب تا امروز در عرصه فرهنگ فعال بودند و نه آنها که تنها خلاقیت فرهنگی داشتند، بلکه آنها که مدیریت فرهنگی را نیز تجربه کرده بودند. از خانم تقیان درخواست کردم از دکتر ستاری بپرسند آیا حاضرند مرا برای گفتگویی بپذیرند. و واقعا انتظار پاسخ مثبت نداشتم. اما خانم تقیان با روی باز چند روز بعد خبر داد که البته و دکتر ستاری خودش هم میخواهد شما را ببیند و روزی که برای دیدار دکتر ستاری به خانه آنها در کرج میرفتم، خود خانم تقیان به دنبالم آمد تا از جایی مرا به خانه کوچکشان هدایت کند.
نخستین دیدار ما آنجا بود که آغاز شد. در همین دیدار نخست چیزی بین ما اتفاق افتاد، یا دستکم برای من اتفاق افتاد: گویی پدر و پسری که حرفهای بیشماری با یکدیگر دارند، پس از سالها به یکدیگر رسیده باشند. و بدین ترتیب بود که گفتگوهای ما آغاز شدند،هر هفته با اشتیاق به صورتی منظم در طول سالها به خانه دکتر ستاری می رفتم و گفتگوهایمان نه فقط در سطح گفتگو که به آشنایی و دوستی و رفت و آمد خانوادگی رسیدند. به دکتر ستاری گفتم: اتفاقا بر خلاف آنچه در آن نقد کذایی نوشتهام هرچه میگذرد، درک میکنم که تاریخ را باید از خلال خُرده روایتهایش درک کرد و یا شاید بتوان گفت که خرده روایتها را باید به موازات ساختارهای بزرگ و آنچه برودل «زمان بلند مدت» مینامد، در هم آمیخت و به صورتی بینرشتهای به درک تاریخ فرهنگی دست یافت. هرچه میگذشت میان ما گویی تعاملی فکری ایجاد میشد. وقتی دکتر ستاری شروع به صحبت میکرد گویی آتشفشانی بود که سخنانش را با حرکات دستها صورت و اندامش ترکیب میکرد و مرتب میگفت: آقا، این کاری که شما میکنید بسیار مهم است، حتما ادامه بدهید و به خرف هیچ کسی توجه نکنید، باید همه این نکات ریز بیرون بیایند. و خودش نه فقط مشوق این کار بلکه معرفی کننده بسیاری ازگفتگوهایی شد که بعدها انجام دادم. گفتگو با او در آن زمان، هنوز در قالب گفتگوهای استانداردی که برای این پروژه طراحی کرده بودیم، قرار نمیگرفت و به همین دلیل نیز به همت خود ایشان و خانم تقیان و نشر مرکز بسیار زود منتشر شد. در حالی که بقیه گفتگوها هنوز پس از گذشت نزدیک به هفت یا هشت سال هرچند مراحل آماده سازی را طی کردهاند به انتشار نرسیدهاند. اما گفتگوهای با او منتشر شدند، جز چند گفتگو که وصیت کرده بود تا پیش از درگذشتش منتشر نشوند و بزودی منتشرشان میکنیم. خانم تقیان در این گفتگوها، هر جند هرگز دخالت نمیکرد، حضوری پراحساس و دلگرم کننده داشت. گاه نامی را که دکتر ستاری به یاد نمیآورد از ایشان میپرسید یا خاطره ای را تصخیح میکردند. رفته رفته، من تبدیل به جزئی از خانواده شده بودم و وقتی می آمدم، خانم تقیان برای کاری ما را تنها میگذاشت و بیرون میرفت. گفتگوهای ما از ساعات اول بعد از نهار یعنی یک یا دو بعد از ظهر شروع میشدند و تا چهار یا پنج بخش رسمی آنها پایان میگرفتند تا بخش غیر رسمیشان آغاز شوند. بخشی که بسیار طولانیتر بود و گاه تا ساعات دیر وقتی از شب و پس از تلفنهای مکرر از خانه و نگرانی همسرم از راه برگشت، از یکدیگر جدا میشدیم. رفته رفته حلقهای هم از دوستان از دل این گفتگوها بیرون آمد، حلقهای دوستانه که در آن دوستانی عزیزی چون بهروز دارش و گاه مسعود عربشاهی نیز مشارکت داشتند. آغوش دکتر ستاری همیشه برای من باز بود. اما همانگونه که شاهد فرسودگی تدریجی خود بودم، فرسودگی او را نیز میدیدم که ساکت و ساکتتر میشد تا زمانی که دیگر سخنی نمیگفت و تنها با آغوش گرمی که میتوان تنها از یک پدر انتظار داشت، دستهایش را با تمام توان میگشود تا مرا ببوسد. دیدارهایمان تنها زمانی قطع میشدند که تابستانها ایران را برای دیدار فرزندانم ترک میکردم و سپس زمانی که کرونا از راه رسید. و دکتر هر روز شکستهتر میشد. حقیقت آن بود که نمیخواستم یادگار او برای من کالبد خاموشی باشد که در انتهای زندگیاش در آن فرو رفته بود. اما باز هم جای شکرش باقی بود که تجربه دو سال بیماری دردناکی را که در دیدار و احتضار تدریجی دوست دیگری که با او گفتگو کردم، پرویز کلانتری، رخ داد، برای ستاری اتفاق نیافتاد. وقتی خبر درگذشتش که انتظارش را داشتیم از راه رسید، غم بزرگی تمام وجودم را فرا گرفت. مثل کودکی که پدرش را از دست داده باشد، در تنهایی گریه کردم: باورم نمیشد، اما مثل فرزندی که در طول این چند سال از او و بسیاری دیگر از بزرگان درس زندگی آموختم، تلاش کردم و میکنم که به آن فرزانگی و آن فروتنی برسم که میدانم هرگز نخواهم رسید. برای من گفتگوهایم با جلال ستاری، بیش از آنکه درسهایی باشد از فرهنگ، از اسطورهشناسی و از کسی که به زبانی ساده و قابل دسترس و فروتن، خاطراتش را بیان میکرد، درسهایی بودند که هفته به هفته در وجودم نفوذ میکردند و از من انسانی دیگر میساختند. میفهمیدمم که شهرت، سلایق عمومی، زنده بادها و مرده بادها، بالا بردن و کوچک کردن آدمها، مچ گیری از این و آن، اهمیت دادن به آدمهای بی اهمیت، و بی اهمیت جلوه دادن آدمهای بزرگ، بزرگ پنداشتن سخنان یاوه، چقدر بی ارزشند و چطور باید از به باد دادن زمان کوتاهی که معجزه حیات در اختیار ما میگذارد، در این گونه کارها، اجتناب کنم. از این رو درسی را که جلال ستاری به من در این چند سال همنشینی داد، تا زنده هستم، فراموش نخواهم کرد. بخت بلندی در زندگی داشتم که با او آشنا شدم و چنین به من اعتماد کرد تا بسیاری از ناگفتهههایش را برایم بازگو کند تا در تاریخ ثبت شود، و این امر را هرگز دستکم نمیگیرم. همچنان که مهربانی و مهمان نوازی و تحمل بالای لاله تقیان را که همچون خواهری دلسوز از من پذیرایی می کرد و به دوستی نزدیک برای من و خانواده ام تبدیل شد/ او بود که دائم و سالهای سال یگانهتی را در خانهاش می پذیرفت و دردسرهای حضورش را نادیده میگرفت؛ از این رو به باور من، ایشان نقشی اساسی در زندگی من داشتند و روشن است که نقشی پایه ای و اصلی در خلاقیت و زندگی دکتر ستاری : آرامشی که به او می دادند تا آثاری چنین بینظیر برای فرهنگ ما بیافریند را نباید هرگز نادیده گرفت. و این در حالی خود نیز در سراسر زندگی فعال و روشنفکری کمنظیر بوده و هستند. خاطرات من از این گفتگوهای چند ساله آنقدر زیاد است که نیاز به نوشتن یک کتاب دارد. اما همین بس که جلال ستاری زندگیام را برای همیشه در راه و روندی دیگر انداخت. او برای من نه تنها یک استاد بلکه پدری بود که فرزندی تازه تربیت کرد. یاد و خاطرهاش همیشه زنده باد.
شهریور ۱۴۰۰
مجله آزما