انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هیچ یک از آنها باز نمی‌گردند

اولش فکر می‌کردم آن رشته ناپیدای خاطرات دور است که مرا شیفیته دیدن آن عکس‌ها می‌کند. همه آن لحظات تکراری و هر روزه زندگی. ظرف شستن، شانه کردن موها، خندیدن، گفتگو کردن، غذا خوردن و همه کارهای هر روزه و تکراری و ملال انگیز. همه آن تکرارها که ۱۸ سال پیش به نظرم آنقدر بدیهی و هر روزه و معمولی بودند که هیچ وقت نه من و نه دوستانم وسوسه نشدیم دوربین را برداریم و دکمه شاتر را فشار دهیم. حالا همه آن معمولی‌ها چقدر به چشم من خواستنی و عزیز بود. من تشنه دیدن همه جزئیاتی بودم که بر روی تخت‌ها، در راهروها و زیر درختان رها شده بود. همه جزئیات ظریفی که در زندگی خوابگاهی معنا پیدا می‌کرد و در زندگی غیرخوابگاهی بی‌معنا به نظر می‌رسید؛ در بی‌نظمی عجیب‌اش، در سرخوشی و بی‌خیالی خواب‌گونه آن، در پیوستگی لحظات کشدار آخر هفته‌ها، در گفتگوهایی که پایانی نداشت، در روزهایی که تنها با نام امتحان از هم متمایز می‌شد. در شب نشینی‌ها، همه آن گفتگوها، آن اسرار مگو، عاشق شدن‌ها، گریه‌ها و بغض‌ها. ۱۸ سال پیش من از ترس نرسیدن به ساعت مقرر در جلوی درب خوابگاه منت نگهبان را می‌کشیدم، هیچ وقت پتویی را تا نمی‌کردم و همیشه با کپه‌ای از لباس نشسته به خانه باز می‌گشتم. عمیق‌ترین خواب‌هایم را بر روی تخت فلزی خوابگاه داشتم، و طولانی‌ترین گفتگوها و بلندترین رشته‌های آرزو و خیال را.

وقتی که عکس‌ها را در کلاس نگاه می‌کردم، گمان می‌کردم علاقه من به دیدن آنها در این است که تصویر خواهران کوچک‌ترم را می‌بینم. آنهایی که ۱۸ سال پس از من به همان اتاق‌ها آمده بودند. روی همان تخت‌ها دراز کشیده بودند. مثل من و همه دوستانم از آن راهروهای پر نور عبور کرده بودند و در کنار شمشادها قدم زده بودند و بر روی همان چمن ها رها دراز کشیده و عاقبت روزی از آنجا رفته بودند و هیچ گاه به آنجا باز نگشته بودند. تنها زمانی که دقیق‌تر شدم، در عمق تصاویر رها از لحظه اکنون، زمانی که غرق شدم در سایه روشن‌های نور و تاریکی، شناختم خودم را. و از شباهت عجیب میان خودم و آنها یکه خوردم. من خود آنها بودم در خوابگاه دختران؛ که این‌بار نه از رخوت و تنبلی که به فراست دم را غنیمت شمرده بودم و دکمه شاتر را فشار داده بودم و صدای آشنای تیلک مرا به خود آورد که هیچ یک از ما باز نمی‌گردیم به آنجا مگر در همین عکس‌ها!

هیچ یک از آنها باز نمی‌گردند

دسس پدس را همان سال‌ها یا شاید کمی بعدتر شناختم. با ترجمه بهمن فرزانه هم او را شناختم. به تصویر آن سال‌های من خواندن چنین رمان‌هایی بسیار هماهنگ و عجین بود. شاید الان سخت‌تر بخوانم یا اصلا نخوانم‌اش . اما آن رگه‌های جنون و سرکشی زنانه که من در پدس کشف کرده بودم باعث شده بود که در ماراتن رمان خوانی‌ام پدس و داستان‌های خطی او را به خاطر موضوعات مورد علاقه‌ام که همیشه از چشم زنان و دختران روایت می‌شد دنبال کنم. هیچ یک از آنها باز نمی‌گردند روایت دختران دانشجویی است که در خوابگاه راهبه‌ها در ایتالیای پس از جنگ به سر می‌برند؛ بیشتر از ساختار رمان موضوع آن برایم جالب بود؛ اینکه زندگی تکراری و هر روزه و ملال‌انگیز ما در خوابگاه دختران دست‌مایه رمانی شده است. دلم می‌خواست کسی می‌آمد و زندگی ما دختران ایرانی را نیز در رمانی می‌نوشت*؛ هرچند زندگی خوابگاهی با همه تفاوت‌های زمانی و مکانی آنقدر به هم شبیه است که بتوان حتی با خواندن رمان پدس نیز آن روزها و خاطرات را دوباره مزمزه کرد. خصوصا در عنوان رمان که غیب گویانه به ما نهیب می‌زند که آنجا، جایی موقتی است چونان ایستگاهی در سفری طولانی که روزی قطار زندگی‌مان سوت‌کشان در آنجا درنگ کرده است؛ در خوابگاه دختران! جایی که هیچ یک از ما به آنجا باز نگشته‌ایم!

انتخاب عکس: افسانه کامران

لازم به ذکر است که به دلیل ملاحظات اخلاقی و عرفی جهت انتشار در فضای عمومی تعداد بسیاری از عکس‌های خوب دانشجویان حذف شده است و برخی از آنها نیز ویرایش شده است؛ از این رو از آنان پوزش می‌خواهم.

متن و انتخاب قطعات بر اساس رمان هیچ یک از آنها باز نمی‌گردند: افسانه کامران

عکس: دانشجویان گرافیک ورودی ۹۳، سبا قدیریان، بیتا سروش، نیلوفر صالحیان، مریم شاه حسینی و زهرا کربلایی
هیچ یک از آنها باز نمی گردند، آلبادسس پدس، ترجمه‌ی: بهمن فرزانه، نشر ققنوس
با سپاس ویژه از سبا قدیریان

برای دیدن عکس‌هابه فایل ضمیمه مراجعه کنید.

۲۴۶۱۶