انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هیتلر: صعود از یک «ابله رقّت‌انگیز» به یک عوام‌فریب

میچیکو کاکوتانی

Hitler: Ascent, 1889-1939. Volker Ullrich. Knopf, 2016. 1008 p.

هیتلر که مدیر یکی از نشریات معتبر در سال ۱۹۳۰ او را یک «حقه‌باز نیمه‌دیوانه»، «ابله رقّت‌انگیز»…و «‌دهان گشاد» توصیف کرد، چگونه توانست در میهن گوته و بتهوون به قدرت برسد؟ چه چیزی میلیون‌ها آلمانی معمولی را متقاعد ساخت که او و آموزه نفرت وی را پذیرا شوند؟ چگونه می‌شود که «یک چنین مدعی از مرحله پرتِ جاه و مقام» بتواند در یک کشورِ روزگاری دمکراتیک، به قدرت فائقه بدل ‌گردد و آن را در یک مسیر سراسر وحشت بیندازد؟

تعداد زیادی از زندگی‌نامه‌نویسان پیشین از جمله تعدادی از معروف‌ترین آنها چون الن بولاک (Alan Bullock)، یواخیم فِست (Joachim Fest) و یان کِرشاو (Ian Kershaw) نظریه‌های متفاوتی را درباره عروج هیتلر و دینامیسم او و زمانه‌اش مطرح کرده‌اند. برخی بر وضعیت اجتماعی و سیاسی آلمانِ بعد از جنگ اول جهانی انگشت تأکید نهاده‌اند که هیتلر توانست با مهارت کامل از آن بهره‌برداری کند: سرشکستگی حاصل از شرایط کمرشکن عهدنامه ورسای و میلِ به اعاده مجد و عظمت آلمان، بی‌کاری و وضعیت دشوار اقتصادی در میان رکود اقتصادی بزرگ جهان در سال‌های نخست دهه ۱۹۳۰ و پیش‌داوری‌های کُهن قومی و ترس از «بیگانه‌گردانی».

دیگر نویسندگان، از جمله فولکِر اولریخ نویسنده کتاب هیتلر (ناپف، ۲۰۱۶، ۹۹۸ص) آخرین زندگی‌نامه‌نویس او، هیتلر را از منظر سیاستمداری نگریسته‌اند که از طریق عوام‌فریبی، معرکه‌گیری و برانگیختن تعلقات توده‌هایی که خود را صاحب حق آب و گل می‌پندارند، به قدرت صعود کرد. فولکر اولریخ در کتاب هیتلر: صعود، ۱۸۸۹ـ۱۹۳۹ بر آن است رشته افسانه‌هایی را که هیتلر در کتاب نبرد من در حول و حوش خود بافت، پنبه کند. علاوه بر این سعی دارد که این «چهرۀ مرموز و مصیبت‌آفرین» را نه به مثابه یک دیوانه یا هیولا، بلکه از دیدگاه انسانی بنگرد برخوردار از «نبوغی انکارناپذیر و مجموعه‌ای از عقده‌های ریشه‌دار نمایان».

او در مقدمه کتاب می‌نویسد: «به عبارتی هیتلر ”نـُرمالیزه“ خواهد شد، هر چند که این امر به هیچ وجه موجب نمی‌شود که او بیشتر ”نـُرمال“ به نظر آید بلکه برعکس به صورتی وحشتناک‌تر هم به چشم خواهد آمد.»

این نخستین جلد از یک کتاب دوجلدی است که زندگی هیتلر را تا سال ۱۹۳۹ یعنی پنجاهمین سال تولد او در دست بررسی دارد. اگر چه این بررسی تقریباً داده جدیدی به دیگر داده‌های موجود نمی‌افزاید اما در حکایتی شکسپیری از در هم تنیدن بخت و اقبال، قساوت قلب و بی‌اعتنایی کامل به دیگران می‌نویسد که می‌تواند کشوری را دگرگون کند و در مورد هیتلر جهان را به کابوسی هولناک دچار سازد.

فولکر اولریخ نیز همانند پاره‌ای از دیگر زندگی‌نامه‌نویسان از عوامل متعددی پرده بر می‌دارد که باعث شد یک «معرکه‌گیر مونیخی» که بسیاری او را یک «دلقک» خودشیفته تلقی می‌کردند با یک رفتار ویری و پراندن‌های بی‌حساب‌وکتاب به «ارباب و صاحب‌اختیار رایش آلمان» بدل گردد.

هیتلر معمولاً یک «خودگرفتار» (egomaniac) توصیف می‌شد که «فقط خودش را دوست دارد». یک نارسیست متمایل به داستان‌پردازی راجع به خودش؛ و آن‌چه که فولکر اولریخ از آن به «عنوان عشق و علاقه به الفاظ گزاف» یاد می‌کند. سخرانی‌های جنون‌آمیز و آمادگی کامل برای پذیرا شدن مخاطرات همه چیز یا هیچ چیز در مورد این که تا چه حدّ بر خودش کنترل داشت و حتی صحت عقل او پرسش‌هایی را پیش آورد. اما آقای اولریخ بر مهارت و زیرکی او در مقام یک سیاستمدار نیز تأکید دارد؛ همراه با یک «‌حس قوی در ارزیابی نقاط ضعف و نقاط قدرت دیگر افراد» و قابلیت «تجزیه و تحلیل آنی وضعیت و بهره‌برداری آنی از آن».
هیتلر در میان همکارانش به برخورداری از یک «بی‌صداقتی لایتناهی» شهرت داشت که بعدها توسط یک دستگاه خوش‌ظاهر تبلیغاتی که از آخرین فنّاوری‌ها نیز استفاده می‌کرد (رادیو، گرامافون و فیلم) ابعاد گسترده‌تری یافت و پیام او را منتشر کرد. وزیر اسبق دارایی نوشت: «هیتلر آن‌چنان ناراست بود که خودش نیز دیگر نمی‌توانست بین دروغ و حقیقت تمایزی قائل شود».
ویراستاران یکی از چاپ‌های نبرد من این کتاب را «تالابی از دروغ، تحریف، طعن و کنایه، داده‌های نیمه‌درست و نیمه‌دروغ» توصیف کردند.
هیتلر سخنران و هنرپیشۀ توانایی بود که به نوشتۀ فولکر اولریخ می‌توانست صورتک‌های گوناگونی را به چهره گرفته، از انرژی مخاطبانش بهره‌برداری کند. اگر چه هنگامی که سعی داشت از حمایت اقشار متوسط آزادمنش برخوردار گردد، یهودستیزی‌اش را زیر «ماسک اعتدال» پنهان می‌داشت، تخصص اصلی‌اش در گردهم‌‌آیی‌های بزرگ و نمایشی بود که بسیاری از عناصر خیره‌کننده آن از سیرک گرفته شده بود. به نوشته فولکر اولریخ وی در این مورد بخصوص «محتوای سخنرانی‌هایش را به گونه‌ای می‌گرداند که با ذائقه مخاطبان اقشار زیرمتوسط، محافظه‌‌کار، ناسیونالیست، قوم‌گرایی شووینیستی و ضدیهودش مطابقت پیدا کند». با استفاده از اصطلاحات زمخت و منتقدخفه‌کُن نیز بر رنگ و جلای سخنانش می‌افزود. اگر چه با تحریک وحشت و نگرانی عوام موجد آشوب و اغتشاش بود، اما در عین حال خود را همان رهبر دورنگری ترسیم می‌کرد که می‌تواند نظم و قانون را اعاده کند.
هیتلر در تلاش توضیح و توجیه خود به نحو فزاینده‌ای از تعبیرات موعودگرایانه استفاده می‌کرد؛ وعده می‌داد «آلمان را به یک دوره جدید از مجد و عظمت ملّی رهنمون سازد»؛ هر چند که طبق معمول از جزئیات طرحی که در ذهن داشت، سخن نمی‌گفت. به نوشته آقای اولریخ برای آن‌که از «وضعیت فعلی تصویری به مراتب سیاه‌تر ارائه کند»، معمولاً به گذشته‌های دور آلمان می‌پرداخت: «اینک به هر کجا که می‌نگریستی، جز زوال و فروپاشی چیز دیگری به چشم نمی‌آمد.»
اولریخ خاطرنشان می‌کند که مضامین مورد توجه هیتلر کم و اندک بود؛ حال که سخنرانی‌هایش را از نو می‌خوانیم، «واقعاً شگفت‌انگیز به نظر می‌آید که چگونه با تکرار وردگونه الفاظ توانست مخاطب فزاینده‌ای بیابد»؛ «الفاظ و اصطلاحاتی که بیشتر از تهمت و افترا، سوگند انتقام و وعده آینده» تشکیل شده بود. اما در واقع هیتلر بود که دستورالعمل امروزی عوام‌فریبی را نیز تدوین کرد. او در نبرد من خاطرنشان کرد که تبلیغات باید عواطف و احساسات توده‌ها را مخاطب قرار دهد و نه قدرت استدلال آن‌ها را. به گفته هیتلر سطح «روشنفکریِ خُلّصِ آن باید با سطح پایین‌ترین اقشار جامعه‌ای که مخاطب قرار دارد، مطابقت داشته باشد» و از آن‌جایی که به گفته او درک و فهم توده‌ها «ضعیف» است. تبلیغ مؤثر و کارا باید که بتواند به «سطح چند شعار تقلیل یابد و آن‌قدر تکرار شود تا تمامی افراد پیام نهفته در آن را درک کنند».
به عقیده آقای اولریخ صعود هیتلر به قدرت اجتناب‌ناپذیر نبود، در مقاطعی چند امکان داشت از این امر جلوگیری شود؛ حتی در ژانویه ۱۹۳۳ که دیر به نظر می‌رسید، «قطعاً می‌شد از معرفی او به عنوان نخست‌وزیر رایش جلوگیری کرد».
به نوشته او هیتلر «توانست به نحوی هوشمندانه و بی‌محابا از پیشامد مجموعه‌ای از بحران‌ها بهره‌برداری کند». علاوه بر دشواری‌های اقتصادی و بیکاری، نوعی «رنگ‌باختن مرکزیت سیاسی» و نارضایی فزاینده از نخبگان سیاسی نیز در این امر مؤثر واقع شد. اجتناب احزاب سیاسی آلمان از هرگونه سازش و توافق نیز از جمله عواملی بود که باعث شد تصور ناکارآمدی حکومت تقویت شود و بر همین اساس این باور در میان هواداران هیتلر شکل‌ گرفت که آلمان محتاج «مردی آهنین» است که این وضع را دگرگون کند. یکی از بانک‌داران صاحب‌نام آلمان گفته بود «چرا که نه؟ به ناسیونالیست‌سوسیالیت‌ها هم شانسی بدهیم. به نظرم حسابی توفنده می‌آیند».
سادگی و سهل‌انگاری رقبای داخلی هیتلر که سرسختی و بی‌رحمی او را دست‌کم گرفتند، نیز زمینه عروج وی را تسهیل کرد، و همچنین دولتمردان خارجی که بر این باور بودند که می‌توان خوی تجاوزگر وی را کنترل کنند. فولکر اولریخ می‌نویسد که از همان مراحل اولیه، تنفر و انزجار از راه و روش و شکل و شمایل هیتلر باعث شد که پاره‌ای از منتقدان، او و محبوبیتش را دست‌کم بگیرند؛ برخی دیگر نیز به صرف «چهره» خواندن او اکتفا کردند و گفتند ‌که وی – هر چند زننده – اما نمایشگر پرجاذبه‌ای بیش نیست. سیاستمداران نیز بر این باور غلط بودند که چیرگی محافظه‌کاران سنّتی در ترکیب هیئت دولت می‌تواند خطر سوءاستفاده نازی‌ها را از قدرت خنثی کرده، او را در «قفس» نگه دارد. فولکر اولریخ می‌نویسد: «تا جایی که به آمال و آرزوهای درازمدت هیتلر مربوط می‌شد، همکاران محافظ‌کار او در این ائتلاف بر این باور بودند که یا وی جدّی نیست و یا آن‌که می‌توانند تأثیر تعدیل‌کننده‌ای بر او داشته باشند. به هر روی، شدیداً اشتباه می‌کردند.»
آشکار شد که هیتلر را نمی‌توان رام کرد؛ او فقط پنج ماه فرصت لازم داشت تا پس از احراز صدارت عظمی، قدرت فائقه خود را برقرار کند. به نوشته فولکر اولریخ «حکومت‌های غیرناسیونال‌سوسیالیست آلمان از طریق اعمال فشار از سوی پایه‌های توده‌ای حزب که با مجموعه‌ای از فرمان‌های شبه‌قانونی دولت رایش نیز به نحوی مؤثر تقویت می‌شد، همسفر شدند.» بسیاری از آلمانی‌ها نیز نه از روی اعتقاد سیاسی، بلکه با هدف بهبود وضعیت کاری خود با این موج همسفر شدند. ترس و وحشت نیز مانع از آن شد علیه تضییقاتی که در حق یهودی‌ها در پیش گرفته بود، وارد کار شوند. جراید مستقل توقیف و سرکوب شدند و کتاب‌هایی که «غیر آلمانی» تشخیص داده شدند، نیز سوزانده شدند. به نوشته فولکر اولریخ هنگامی که مارس ۱۹۳۳ فرا رسید، هیتلر کاملاً آشکار ساخت که «دولت او تمامی هنجارهای تفکیک قوا و حکمرانی قانون را زیر پا خواهد گذاشت».
هیتلر از جهان یک تصویر تیره و تار داروینی در ذهن داشت و نه فقط به گونه‌ای که فولکر اولریخ می‌نویسد: «سخنگوی بدبینی فرهنگی»ای شد که در محافل دست‌ راستی جمهوری وایمار رو به افزایش داشت، بلکه در مقام «آواتار» (Avatar) پدیده‌ای قرار گرفت که به نوشته توماس مان به نقطه رویگردانی از خِرَد و اصول اساسی جامعه مدنی تبدیل شد؛ یعنی رویگردانی از «آزادی، برابری، آموزش، امیدواری و اعتقاد به پیشرفت».