مفاهیمی چون انسانماهر (هابیلیس)(homo habilis)، یعنی نخستین انسانهایی که ابزار ساختند، انسان راستقامت (ارکتوس)(homo erectus)، اولین انسانهایی که ستون فقراتشان راست شد، انسان نئاندرتال(homo neanderthalensis) نخستین انسانهایی که استخوانهایشان در این منطقه کشف شد، و سرانجام انسان اندیشمند ِ اندیشمند (ساپینس ساپینس) (homo sapiens sapiens) یعنی گونه کنونی انسانها که مغز در آنها رشد زیادی کرد، شیوهای از نامیدن انسانها در تبار چهار میلیون سالهشان است که بعدها سایر متخصصان با استفاده از این روش واژگانی از هومو دینی (homo religiosus) (میرچیا الیاده)، تا انسان اقتصادی (اکونومیکوس)(homo economicus) (موریس گودولیه) و انسان سلسلهمراتبی (homo hierarchicus (لویی دومون) برای تاکید بر جنبهای که به نظر آنها در زندگی انسانها در تاریخ تطورشان مهمتر بوده است. برای همین، عنوان این مقاله را هم به شیوهای طنز آمیز «انسان کولاخور» (homo cocacolacus) گذاشتیم. این شیوههای نامگذاری البته، اتفاقی نبود و به این واقعیت برمیگشت که انسانها به رغم تنوع فرهنگی بسیار گستردهای که در همه زمینهها دارند (نگاه کنید به مقاله معروف لوی استروس: هنر طعم دادن)(«نامه یونسکو» آوریل ۱۹۵۷) اگر به ریشههای زیستی و تبارشناسانهشان برگردیم، قابل طبقهبندیهایی هستند که بر آن اساس میتوان به نتایجی کاملا کاربردی نیز رسید. یکی از این طبقهبندیهای بزرگ هم رابطه انسان با آب بوده است. به گونهای که واژه «انسان آبی» (homo aquaticus) اشاره به هیولایی نیمه انسانی نیمه دریایی (مثلا در فیلم لویاتان ۱۹۸۹) با عنوانی که اشارهای مستقیم به موجود هیولایی انجیلی و کتاب معروف تامس هابس (۱۶۵۱) دارد و حتی انسانشناس معروف فرانسوی ایو کوپنس نیز درباره امکان وجودی چنین موجودی سخن گفته است. به همینگونه، آب در چه در جهان کلان و چه در جهان خُرد بزرگترین نقش را در زندگی انسان داشته و دارد. تنها با چند رقم به این امر پی میبریم. در نگاه کلان: کره زمین (به معنی خشکی) نامی نه چندان درست برای سیارهای است که ۷۱ درصد آن را آب پوشانده است و از این میزان ۹۶ درصدش اقیانوسها با اعماق زیاد و در نتیجه فضاهایی بینهایت بیشتر از خشکی هستند. منشا حیات آب بوده و امروز نیز بیشترین موجودات زنده در آبها زندگی می کنند و تمام موجودات زنده برای تداوم هستی نیاز به آب دارند و خشکسالی، بزرگترین مصیبت همه زمانها در تاریخ بشریت و کره زمین بوده است. اما در نگاه خُرد نیز چنین است: انسان موجودی است که ۶۰ درصد از حجم بدنش را آب تشکیل میدهد و مهمترین و حیاتیترین اندامهای او یعنی مغز و قلب ۷۳ در صد و ششها ۸۳ درصد از آب تشکیل شدهاند و انسان بیش از چند روز نمی تواند بیآبی را تحمل کند. اگر از یک طرف اهمیتی را که آب، نوشیدن و نوشابههای سرد و گرم و آبهای فشرده (میوه و عصارهها) مختلف از باستانیترین دورهها تا امروز در خوراک و نظامهای اجتماعی و همه تجمعهای انسانی از خانواده تا جامعه و فشاهای ساخته شده بدین ترتیب داشتهاند بیاندازیم از هم بیشتر به اهمیت آب و نوشیدن پی می بریم. آب در نظامهای سازمان یافتگی جوامع انسانی و اجتماعی شدن انسانها (از کافه و قهوه خانه تا حمام و بهداشت و تفریحات و معیشتهای دریایی چون صید و کشاورزی) بینهایت مهم بودهاند، چنانکه اندیشمندی چون کارل ویتفوگل کتاب «استبداد شرقی» (۱۹۵۷) را مینویسد و دلیل آن را در وجود کارگزاران دولتهای قوی بدر اداره آب میداند. بدین ترتیب درک میکنیم که چه معنای بزرگی در آیاتی چون « جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کلَّ شَیءٍ حَی» (انبیاء، ۳۰) و یا در ابیاتی چون «ما زبالاییم و بالا میروییم/ ما زدریاییم و دریا میرویم» (مولانا) وجود دارند، و چرا آب و چشمه و رودخانهها و دریاها و می و مستی چنین مکانی مرکزی در کل ذهنیت اسطورهای و ادبی و نمادین ما دارند. با وجود این و بی آنکه در اینجا بخواهیم وارد تفسیری طولانیتر از انسانشناسی غذا بشویم، باید بگوییم که لویاستروس در کتاب «منشاء آداب سفره» (۱۹۶۸) به صورت مفصل درباره گذاراز تغذیه بیولوژیک ( خوردن و نوشیدن) به فرهنگ غذا ( که عمدتا از خلال فرایندهای آشپزی و آمادهسازی غذاها یا نوشابهها میگذرد) سخن گفته. سفره، ترکیب اجزاء آن، سازکارهای چینش و شکل و کارکرد و روشهای خوردن و نوشیدن و روابط فضایی و زمانی که ایجاد میکنند، عمدتا، اگر نگوییم صرفا فرهنگی به حساب میآیند و نه «طبیعی»: و از این جمله و در رابطه با بحث کنونی، رابطه خوردن و آشامیدن، در سکانسهای حرکتی، دیداری، شنیداری، بویایی و بساوایی و چشایی سفره و غذا (با مکانها و زمانها و ترکیب آنها) به صورت مشخص، موضوع بحثهای فراوانی بودهاند که در اینجا امکان ورود به آنها نیست؛ اما دقیقا باید نسبت به آنها توجه داشت تا بدانیم هیچ امری در «طبیعتی» ابداع شده، برای آنکه لزوما غذاخوردن در سکانسی خاص با نوشیدن، همراه باشد، وجود ندارد، اینها، دو نیاز از دهها و بلکه صدها نیاز موجودات زنده هستند که به صورتهای مختلف در فرهنگها و زمانهای مختلف برآورده میشدهاند و روابط و تنظیمات کارکردی یا نمادین آنها اموری فرهنگی بودهاند هرچند یافتن وجوه مشترک و همراه کردن این وجوه با فرایندهای یکدست سازی(assimilation) فرهنگی اتفاقی است که در مثال نوشابهها میتوان به آن اشاره کرد.
اما دقیقا همین پایه بیولوژیک – فرهنگی و دیالکتیک «یکسانبودگی ریشهای/ تفاوتیابی هویتی» است که میتواند نشان دهد، چرا پدیدهای چون «آب شیرین نمادین گازدار» با شکل و شمایل و طعمی خاص (برغم نامهای بیشماری از قرن نوزده یافت) بدل به یکی از ارکان دموکراسی اروپا-محور (euro-centrist) و در همان حال از اصول اساسی یکدستسازی گونهای از جهانیشدن قرار گرفت که جرج ریتزر، جامعهشناس بزرگ آمریکایی، در کتاب معروفش آن را «مکدونالدی شدن»( mcdonaldization) جهان نامید. اما شاید ریتزر، میتوانست «کوکاکولایی شدن» (cocacolization) نام ببرد. در واقع امروز اینکه بخش بزرگی از مردمان جهان در بیشتر وعدههای غذایی شان «مک دونالد» یا چیزی شبیه به آن بخورند، نه واقعیت دارد و نه حتی نزدیک به واقعیت است؛ اما گفتن چنین چیزی درباره «کوکا کولا» (یا نمونه های دیگر آن «پپسی»، «کانادا»، «فانتا»… ) چندان بعید نمینماید. اگر امروز مسافری در کشور خود ما از رشت تا بندرعباس ، از مشهد تا سنندج، از اهواز تا شیراز و اصفهان و یزد و کرمان، کهگیلویه و شهر کرد و… سفر کند و گذارش به یک رستوران بیافتد، بیشک نخستین پرسش متداول ِ گارسون پس از نوع غذایی که میخواهد، این است که نوشابه «سیاه» (کولا، پپسی) دوست دارد یا «زرد» ( فانتا،…)؟ و از این لحاظ است که من بارها گفتهام «دوغ» که ظاهرا امروز جزو صادرات ما هم هست، از بزرگترین موفقیتهای فرهنگیمان به حساب میآید: زیرا گارسون مزبور احتمالا پس از «سیاه» یا «زرد» بودن نوشابه، اشارهای هم به «دوغ» و «دِلِستر» میکند ( که مورد آخر بحث مفصلی دارد که به تحول فرهنگی سالهای پس از انقلاب برمیگردد و تحول نوشابههای الکی «با الکل» به نوشابههای شبهالکلی بدون الکل). پرسش اصلی در اینجا آن است که چگونه نیازی بیولوژیک و کاملا طبیعی به آب با تحول صنعتی در شیوه و نوع مصرف، دموکراسی را در طعمهای خاصی (شیرینی و عصارهای خاص) و موقعیتی ویژه (ورود گاز به آب) تعریف کردند. داستان موفقیت غریب ِ کوکاکولا، در واقع یک داستان فرهنگی نیز هست، البته اگر بیش و پیش از هرچیز موفقیتی فرهنگی نباشد. و ما در اینجا فرصت نداریم که جز به بخشی کوتاه از داستان بپردازیم.
نوشتههای مرتبط
حال به این چند واقعیت که به سادگی میتوانیم در مقاله کوکاکولا در ویکیپدیا بیابیم دقت کنیم: کوکا کولا پس از برند ِ اپل و گوگل، سومین برند مهم جهان است. در سال ۲۰۱۳، کوکاکولا که در سال ۱۸۸۶ تاسیس شد در دویست کشور جهان(یعنی کل جهان) مصرف میشد و به طور میانگین روزانه یک میلیارد و هشت صد میلیون بطری از آ« به فروش میرسید. مجله فورچیون این شرکت را در رده هشتاد و هفتمین کمپانی بزرگ آمریکایی قرار داده. ارزش برند آن در حدود ۷۴ میلیارد دلار ارزیابی شده که بیشتر از جمع ارزش تجمیعی برندهای رقیبش از جمله پپسیکولا است که به ۵۰ میلیارد دلار میرسند. ارزش سهام کوکاکولا امروز بنابر وبگاه تخصصی (https://www.macrotrends.net) حدود ۲۲۰ میلیارد دلار برآورد میشود. و اما شاید آخرین ارقام که برای ما مهم باشند، اینها هستند: زبالههای پلاستیکی (خطرناکترین و پر عمرترین مواد ضد محیطزیست) تولید شده به وسیله کولا است: این کمپانی هر سال، ۳ میلیون تن بستهبندی پلاستیکی تولید میکند که شامل ۱۱۰ میلیارد بطری پلاستیکی میشود. و میدانیم که با میزان ِ شکر مصرفی و سایر مواد زیان بار در این نوشابه و نوشابه های مشابه، همراه با مصرف غذاهای فست فود در جهان، عامل هزاران هزار بیماری در انسانها امروزی یافت شده است. در حال حاضر، موزهها و نمایشگاههای زیادی به تاریخ ۱۵۰ ساله این نوشابه در جهان اختصاص یافتهاند که مهم ترینشان در آتلانتای آمریکاست و بطریهای قدیمی، آفیشها و سایر اشیاء با مارک کوکا و حتی دستگاههای قدیمی آن تا میلیونها دلار در حراجیهای جهان به فروش میرسند. اکثر کشورهایی که قصد داشتند با سلاح ایدئولوژیک به جنگ کوکا بروند، امروز، دست تسلیم فرود آوردهاند و آنها هم مثل همه دیگران از زمان تاسیس تنها میتوانند نه «رمزآمیز» اصلی تهیه کوکا (از جمله میزان و شیوه ترکیب مواد اعتیادآوری مثل کوکائین با شکر و کولا و غیره) بلکه صرفا یک عصاره فشرده شده و غیرقابل تشخیص از آن را بخرند و زیر نظارت کمپانی کوکاکولا، تولید به راه بیاندازند. کارکنان کمپانی اصلی ۶۱ هزار نفر و درآمد سالانه آن تقریبا ۸۲ میلیارد دلار است.
اما هیچ یک از این اعداد و ارقام نه عجیب هستند و نه افسانهای، مهم سازوکارهایی هستند که برای ساختن این اسطوره به کار گرفته شدهاند که بهترین تحلیل را از آن ریتزر انجام داده است. وقتی ما از جهانیشدن صحبت میکنیم، باید توجه داشته باشیم که نظرات مختلفی درباره آن وجود دارد، اما دو نطر در برابر یکدیگر ایستادهاند. نخست کسانی که آگاهانه یا ناخودآگاهانه به تزهای نولیبرالی باور دارند. بخش بزرگی از این گروه از جمله در کشور خود ما، به دلایل واکنشی و درک سطحی و محلی از مسائل جهانی به این تزها باور آوردهاند. برای نمونه این درک که: نولیبرالیسم (یا به قول آنها لیبرالیسم) با دولت زورگو و غیر مسئول یا با فساد و مافیا ناسازگار است در حالی که کل تاریخ مدرن قرن بیستم عکس این را نشان میدهد. این گروه اغلب با سادهانگاری و عدم توجه به نظریات اقتصاددانان بزرگ لیبرال قرن بیست و یکم (از جمله استیگلیتز و کروگمن که هر دو برنده جایزه نوبل بوده و رسما طرفدار اقتصاد آزاد ِ بازارهستند) و عدم توجه به نظریات اقتصاددانان سوسیال لیبرال و دموکرات نظیر توما پیکتی، به این نکته اساسی توجه نمیکنند که نولیبرالیسم و اقتصاد سرمایه داری متاخر مالی – پولی رابطهای صرفا دورادور، اگر نگوییم متضاد با پدران بنیانگزار سرمایه داری از جمله ریکاردو و اسمیت دارد. جهانی شدنی که این سرمایه داری از آن دفاع میکند، صرفا یک تقسیم کار جهانی است که در آن چین کارخانه جهان باشد و با یک سرمایهداری دولتی وحشی و نظام کمونیستی سرکوبگر، کارگران را وادارد در بدترین شرایط کار کنند در حالی که اردوگاههای کار اجباریاش هنوز برقرارند. این سرمایه داری ابایی ندارد از بدترین دیکتاتوریهای جهان تا زمانی که حاضر به همکاری با او باشند، دفاع کند. و همانطور که امروز در آمریکا میبینیم حاضر بوده به دست حزب جمهوریخواه کشور آمریکا را برای منافع کوتاه مدت (کاهش مالیاتها) و میانمدت ( دست انداختن بر دستگاه قضایی و دیوانعالی) به دست یک شومن تلویزیونی بدهد وهمین شومن امروز برای این گروه به بهای چندین تریلیون دلار تمام شده، آمریکا را به مرکز جهانی کرونا تبدیل کرده (با آخرین آمار: ۷۰ هزار مبتلای جدید در روز و هزار مرگ جدید در روز در انتهای تیر ماه ۱۳۹۹). اما این همه خسارتی نیست که او وادار کرده، ترامپ حزب جمهوریخواه را به یک حزب «کیش و پرستش ترامپیستی و نژادپرست» تبدیل کرده و به احتمال قوی مگر آنکه اتفاق خاصی بیافتد، سبب خواهد شد جمهوریخواهان هر دو مجلس و کاخ سفید را از دست بدهند. افزون بر این، این رویکرد نولیبرالی آمریکا را در جهان به انفراد کشیده و روابط آن را با همه متحدانش پس از جنگ جهان دوم، تیره کرده و برعکس، دست روسیه و چین را در همه جای جهان باز گذاشته. مشکل این گونه نگاه سطحی برخی از دوستان هم وطن ما به نولیبرالیسم و یکی کردن آن با لیبرالیسم و سرمایهداری جامعه و انسان محور که در اروپای غربی میبینیم، این است که «جهانی شدن» را به خودی خود داروی معجزه آسایی مثل خود «کوکا کولا» می پندارند که همه مشکلات را در هر کجای جهان حل میکند و به باور «بچههای شیکاگو» (اقتصاددانان شریک در کودتاهای نظامی علیه دموکراسیهای آمریکای لاتین در دهه ۱۹۷۰ و کشتار ده ها هزار نفر از جوانان این کشورها) و به خصوص میلتون فریدمن، اعتقاد دارند که اولا «حرص و آز» و تمایل به ثروت هرچه بیشتر، نه تنها در «ذات» بشر است بلکه ابدا امری منفی نیست و هیچ زیانی هم نه به طبیعت میزند و نه به روابط میان آدمها، بلکه حتی برای این کار میتوان از بدترین دیکتاتوریهای نظامی نیز دفاع کرد. اما در برابر این نگاه به جهانی شدن، نگاه دیگری هم هست نگاهی که هم در آمریکا، امروز اکثریت مردم طرفدار آن هستند (ولی به دلیل سیستم کهنه الکترال کالج در رای دادن، نمی توانند ریس جمهوری با بیشترین رای مردمی را روی کار بیاورند) و هم اکثریت مطلق مردم کشورهای دموکراتیک: این جهانی شدن یا بهتر است بگوییم «دگرجهانی شدن» (alterglobalization) بر آن است که جهانی شدن واقعی و آنچه جهان، موجودات و روابط آنها با یکدیگر و با طبیعت را بهتر میکند، نه با چرخش آزادانه سرمایهها (اعم از سرمایههای قانونی و غیرقانونی) و در همان حال حرکت کاملا کنترل شده آدمها و غارت ِ جهان سوم با خالی کردن آن از نخبگانش، بلکه با تغییری اساسی در شیوههای مصرف و پذیرش تنوع فرهنگی همراه کند. از این رو مخالفان جهانیشدن کنونی یا طرفداران دگرجهانی شدن، معتقدند با یکدستسازیهای فرهنگی در مصارف روزمره که بیشک برای سرمایهداری مارژ سود بسیار بیشتری را به همراه دارد، در نهایت به وضعیتهایی ویرانشهری (دیستوپیایی) و غیر قابل مدیریت در جهان خواهیم رسید بنابراین به جای ایجاد حداکثر اشتراک ( از جمله در خوردن نوشابهها، غذاها، پوشیدن لباسها، استفاده از زبانها، و نفریحات و ساختن خانهها وو فضاها و شهرهای یکسان) بدون آ«که زوری در کار باشد، باید اصل را بر تفاوت و مکمل بودن فرنگ ها قرار داد نه بر یکی شدن آنها. معنی این سخن در بحث کولایی شدن ما آن است که صرف نظر از زیان های بهداشتی آن که مقولهای دیگر است و بدون آنکه زوری در کار باشد بهتر است هر چه بیشتر آزادی بیشتری در تنوع و انتخاب داشته باشیم تا فراوانی بدون آزادی انتخاب.
جهانی را تصور کنیم که همه در زیستگاهها، یک شکل باشند، همه شلوارهای «لی» به تن کرده باشند، همه سوار ماشینها و وسایل حمل و نقلی شده باشند و در شهرهایی حرکت کنند که موتوریزه شدهاند و جایی برای نوع دیگری از حرکت نیست؛ جهانی را تصور کنیم که در آن چارهای جز شبیه بودن به دیگری نباشد: همه در آن با عجله به سرکار بروند و در خطوط تولید یا در سیستمهای فشرده اداری کار کنند یا به لشکر بیکارانی بپیوندند که آماده انجام هر شغلی باشند؛ جهانی که در آن همه برای تفریح به سینماهایی شبیه به هم بروند و فیلمهایی شبیه به هم ببینند که آدمهای خاصی ساختهاند که درآمد کسب کنند؛ جهانی که همه شتاب دارند زودتر به کار برسند و در کمترین زمان «فست فود» بخورند و البته به همراهش یک «کولا» و یا حتی «مجبور باشند احساس خوشبختی کنند». این چیزی یک ویرانشهر جهنمی نیست. جهانی که همه این کارها در شکل و در محتوایشان، بدنهای آنها را به کالاهایی تبدیل میکند که از لحظه تولد تا زمان مرگ و حتی پس از آن دستمایه مبادلات تجاری باشند و ایجاد کننده پول، آدمهایی که ارزشی بیشتر از بطریهای پُر یا خالی کوکاکولا ندارند: و چقدر شکل این بطری به اندام انسان شبیه است و همچون انسان همانگونه که گفتیم بیشتر یک موجود «آبگونه» است. چنین جهانی، چنین ویرانشهری جایی است یا بهتر است بگوییم ناکجایی است که هر بار مصیبتی در آن اتفاق میافتد، آن را یک «حادثه استثنایی» میدانند. ببینیم از ابتدای قرن بیستم تا امروز چه تعداد جنگ، کودتا، تنش و کشتار و قتلعام، چه تعداد بیرحمی و نظامهای استبدادی، چه تعداد مصیبتهایی که ما به آنها «طبیعی» نام میدهیم (زلزله و گردباد و غیره) اما دقیقا فرهنگیاند، در جهان به بار آمده. آیا میتوان رابطهای میان کولا و این مصایب که دایما تکرار میشوند و ادامه مییابند بیابیم ؟ بله. چرا؟ پاسخ این است: یا ما باید به هر شکلی و تا هر زمانی که فرصتش را داریم روند جهانیشدن را تغییردهیم به سوی نوعی سازش بهتر و بیشتر انسان با خودش و با طبیعت پیش برویم و یا نابودی گونه انسانی به همان گونهای رقم خواهد خورد که از ابتدای حیات در سه و نیم میلیارد سال پیش برای بیش از ۹۸ در صد از گونههای جانوری و گیاهی دیگر که روزی بر این کره آبی زیبا زندگی کردهاند و سپس نابود شدهاند.
تا وقتی ما انسانهایی باشیم که برغم آنکه میدانیم کولا نوشیدن، پُرخوری،، زندگی بدون هدف، زندگی برای کار و نه کار برای زندگی، تن دادن به هر حقارتی تنها برای زنده ماندن، تبعیت از اسطورههایی مثل مُد و برند و شهرت و انباشتهای بیپایان پولهایی که در هیچ ویرانشهری هیچ ارزشی ندارند، هر روز و هر سال سنگ بناهای این ویرانشهر را محکم تر استوار میکنیم، و دوست داریم در خیالات «جهان پس از کرونا» ، «جهان پس از یازده سپتامبر» ، «جهان پس از جنگ جهانی دوم» ، «جهان پس از جنگ جهانی اول» ، «جهان پس از ایدئولوژیها » و غیره فرو برویم، و این خیالات را بدل به افیونی کنیم که ما را به ابلهانی سادهانگار تبدیل کند که جز مشکلات محلی خود هیچ چیز را نمیبینیم و در حالیکه در حاشیه جهان بزحمت تحمل میشویم، خود را مرکز جهان می پنداریم، جای امیدی نیست. یعنی بیاییم فکری اساسی در جهت تغییر دادن خویش و وضعیت خویش بکنیم ( ولی فکری نه از نوع مطالبات غیرممکن در جامعهای که کمترین ظرفیتهای تحمل دیگری را از دست داده به شدت دو قطبی شده) بلکه دستکم فکری در جهت تلاش برای رسیدن به حداقلی از دگرگونیهای ممکن به اندازه توان و با ظرفیتهایی که جامعهمان به ما میدهد. تا بدین ترتیب قدمی ولو کوچک بردازیم و خود را اندکی از چنگ مصرفگرایی به مثابه سبک زندگی آزاد کنیم. همین هفتهها شنیدیم که میلیونها تن از پیران و جوانان جامعه مدنی جهان به خیابان ها آمدند و در اعتراض به نژادپرستی فریاد زدند دیگر حاضر به تحمل این حاکمیت ابلهانه و جنایتبار و این درک سودجویانه از جهانیشدن و تداوم نابرابریهای خطرناک سرمایهداری مالی و ایدئولوژی های خطرناکتر ملیگرایانه و نژادپرستانه حاکم بر آن نیستند و فریاد آنها را از نیویورک و لس آنجاس و آتلانتا تا پاریس و لندن و برلین و… در همه جا شنیده شد. آیا ما هم چیزی شنیدیم؟ یا در رویای آن بودیم که آن مردک نارنجی ِ کوکاکولا خور به دادمان برسد؟
اگر هنوز پاسخی کارساز برای این پرسش نیافتهایم چارهای برای هیچ کداممان نمیماند جزآنکه…
یک بطری کوکای خنک از یخچالمان، اگر هنوز یخچالی هست که کار کند، در بیاوریم و در یک جرعه، ولو به قیمت خفه شدن، آن را سربکشیم و دوباره در خلسه جهانی شدنی از جنس کولاییاش فرو برویم و به دشنام دادن به زمین و زمان در اینستا و تویتر و شبکهها ادامه دهیم.
آذر ۹۹ – مجله کرگدن