انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هم سویی «فکری» به مثابه آسیب

نگاه به تاریخ سیاسی کشورهای جهان سوم با پیشینه کوتاه مدتی از آنچه خود «دموکراسی» می نامند و در اغلب موارد چیزی جز حکومت های فاسد و وابسته به سرمایه داری غربی نبوده است، و مقایسه آنها با تاریخ سیاسی حتی همین کشورهای غربی با پیشینه دویست ساله دموکراسی و با رسانه هایی که برغم همه فشارها و دستکاری ها، هنوز تا اندازه ای توانسته اند در برابر فساد تاب بیاورند، به سرعت پدیده ای را به ما نشان می دهد: انتخابات در بسیاری از کشورهای جهان سومی تقریبا همیشه با اکثریت های ۸۰ تا ۹۹ درصدی به پیروزی یک جناح و شکست مخالفانی که معمولا هیچگونه فرصتی برای بیان ندارند منجر می شود؛ در حالی که در انتخابات کشورهای توسعه یافته بزحمت می توان نتایحی بیشتر از ۵۲ یا ۵۳ درصد را یافت و حتی این نتایج به زحمت ائتلاف های میان احزابی به دست می آید که کمتر می توانند از حد ۲۰ تا ۳۰ درصا آرا بالاتر بروند. بنابراین اصل بر آن است که تکثر و نبود هم سویی کامل وجود دارد که خود خبر از سلامت رد سازوکارهایی می دهد که با تکثر واقعی زیستی و انسانی هم خوانی دارند.

نکته ای دیگر، در کشورهای جهان سومی که در آنها ملی گرایی ها برون زا و حاصل انتقال افکار غربی و ساخت دولت به دست آنها بوده، وجود دارد: این ملی گرایی ها اغلب با تخیلی بسیار بیشتر از کشورهای توسعه یافته شکل گرفته اند اما به شیوه ای قریب توافق میان سخت ترین دشمنان عقیدتی که تقریبا در هیچ چیز با یکدیگر توافق ندارند را بر سر موضوعاتی که قاعدتا بر سر آنها هم نباید توافقی باشد، به وجود می آورند. مثال هایی در مورد کشور خودمان بزنیم و از چند الگوی به شدت کلیشه ای شده اما همواره نیازمند بازاندیشی و تامل در ذهنیت ایرانیان، نسبت به خودشان که هر چند ماه یک بار درباره آنها بحث می شود، نام ببریم: «ما برترین فرهنگ را در منطقه، در خاور میانه و چرا که نه؟ در دنیا داریم» ، « هر مهاجر ایرانی هر کجا برود افتخار آن کشور است» ، «ایرانیان آمریکا بزرگترین سرمایه های مالی و اجتماعی و فرهنگی این کشور را در دست خود دارند»، «سرمایه گذاران خارجی برای سرمایه گزاری در ایران مسابقه گذاشته اند اما ما تمایلی به راه دادن هر کسی نیستیم»؛ « در مذاکرات بین المللی، ما از همه سر هستیم و همه همیشه می بازند جز ما که همیشه می بریم»، «جشنوارهای جهانی سینما و موسیقی بدون فیلم های و کنسرت های ایرانی رونقی ندارند»؛ « مهم ترین هنرپیشگان جهان تمایل دارند با کارگردانان ایرانی فیلم بازی کنند، اما کارگردانان ایرانی به زحمت کسی را قبول می کنند»… این فهرست را می توان تا بی نهایت ادامه داد. اما چه حاصل؟

بارها و بارها گفته شده است که خود شیفتگی بزرگترین آسیبی است که یک فرهنگ می تواند به خود بزند، با وجود این ما تصور می کنیم که این گونه تخیلات می توانند محورهای نوعی «توافق میان ایرانیان» را بسازند و کسانی که نسبت به این گونه توهمات هشدار می دهند را دشمن می پنداریم، غافل از آنکه شرق شناسی استعماری در بخشی بزرگی از خود دقیقا همین کار را می کرد؛ یعنی با دامن زدن به خصلت های خودکامگی و خود بزرگ بینی پادشاهان پرنخوت و بی سواد ایرانی بزرگترین نیرنگ ها را به این مردم می زد. متاسفانه هنوز هم برای برخی از افراد کافی است که این مقام یا آن مقام آمریکایی، این یا آن منتقد غربی، این یا آن استاد خارجی و حتی از همه این ها بدتر، یک ایرانی که چند سالی بیشتر نیست به آن سوی «آب ها» رفته وسمتی در یک دانشگاه درجه دو یا سه آمریکایی یا اروپایی به دست آورده، حرفی بزند، که ما با نوعی خودباختگی، آن «استاد» و «پروفسور» را به ایران دعوت کنیم و دانشجویان را پای صحبت ایشان بنشانیم تا از بدیهی ترین حرف های عالم برایشان بگوید و دانش جویان هم همه بدیهی بودن و سطحی نگاری «پروفسور» را به حساب «سادگی» یا نداستن زبان خودشان بگذارند.

آفت اینرتنت و کامنت هایش برای ما، تله ای بزرگ از لحاظ فکری است که در آن افراد فکر می کنند با هم، هم عقیده و هم سو هستند و به یکدیگر «لایک» می دهند یا همدیگر را تایید می کنند. در حالی که چه این «لایک» دادن ها و چه زمانی که برعکس توهین و دشنام نثار یکدیگر و یا نویسندگان بخت برگشته ای که اغلب حتی بدون اجازه شان، مطلبی از آنها در یک سایت پر آگهی گذاشته شده، می گذارند تقریبا بر «هیچ» چیز استوار نیست، هیچ چیز جز تصور موافقت یا تصور مخالفت. همسویی در این حال بدل به نوعی آسیب می شود در رده همان دشمنی های بی دلیل. افراد با هم «همسویند» چون نمی دانند موضوع بر سر چیست. به مثالهایی که در آن دائما از برنده شدن این و آن ایرانی در این و آن مسابقه در جهان سخن رانده می شود، از جاپ عکس این و آن ایرانی بر جلد این و آن مجله معتبر جهان، افتخار می شود، تغییر سرنوشت علمی جهان به دست این و آن نابغه ایرانی عنوان می شود، می توان به کرات برخورد. همین مصداق ها نیز، گویای سطحی نگری هایی هستند که بروشنی در گستره گرایش های این موضعات دیده می شوند: طیف هم سویان از راست ترین و ضد غربی ترین جناح ها تا غربی ترین آنها را در بر می گیرد و اینکه گاه همه آنها یک خبر را عنوان اصلی خود می کنند و اصلا این پدیده را عجیب نمی دانند، بسیار گویا است.

به نظر می رسد مدرنیته ما از راه نمی رسد، زیرا قابلیت ما به داشتن نگاه انتقادی و موشکافانه و جایگزین کردنش به جای خود کوچک بینی ها و خود بزرگ بینی ها از راه نمی رسد. آنها که ترجیح می دهند در اسطوره ها زندگی کنند از خود نمی پرسند که جرا این آدم ها موقع خروج از یک در کوچک گاه ده ها دقیقه به یکدیگر تعارف می کنند و ظاهرا همه توافق دارند و هم سویند که از دیگران کوچکترند و باید به آنها احترام بگذارند، اما همین آدم ها، هنگام رانندگی در خیابان ها از خودروهایشان همچون یک ابزار جنگی علیه یکدیگر استفاده می کنند و حتی یک ثانیه و یک سانتی متر به یکدیگر فرصت و فضا برای انعطاف نمی دهند. حکایت هم سویی ما، حکایت غمگین سطحی بودن و پرهیز و وحشت داشتن از دیدن مسائل در واقعیت و عمقشان است و نه رسیدن به همگرایی هایی ادعایی که هنوز در ساده ترین کنش های شهری و مدنی به دست نیاورده ایم.