گفتگو با مدیر موسسه انسان شناسی و فرهنگ
۱- تمایلات، مفاهیم و عناصر متضاد در میان افراد یک جامعه و همچنین در قالب یک ملت نشانه چیست؟ آیا عمل حرکت و پویایی اجتماعی است یا عامل وخامت جامعه؟
نوشتههای مرتبط
«ملت»(Nation) یک مفهوم سیاسی جدید است که عمر آن فراتر از انقلابهای سیاسی اواخر قرن هجده و قرن نوزدهم در اروپای غربی و آمریکا و آمریکای لاتین و انقلابهای سیاسی و جنبشهای آزادیبخش و ضد استعماری قرن بیستمی در کشورهای جهان سومی نمیرود. این حرکات البته با با انقلاب بزرگ صنعتی از قرن نوزده و با حرکات بزرگ هنری و ادبی به ویژه رمانتیسم همراه شد و مادیت دولت را در قالبهای هنجارمند و ساختاری و ذهنیت آن را در عقلانیت مدرن به وجود آورد. از این رو مفهوم «ملت» نه با مفهوم «فرهنگ»، نه با مفهوم«عرف و سنت»، نه با مفهوم «زبان» انطباق ندارد؛ ولو آنکه دولت- ملتهای مدرن تلاش کردند از همه این مفاهیم و فرایندهای واقعی برای ساخت ملت (Nation building) و ساخت دولت(State building) استفاده کنند. این تلاش که برای جهان غرب عمدتا در قرن نوزده و برای جهان سوم عمدتا در قرن بیستم انجام گرفت، ذاتا تقلیل گرا و یکسانسازنده (assimilator) بود. بدین معنا که تلاش کرد «تفاوت» ها را ولو آنکه مشکلی برای همزیستی با یکدیگر نداشتند و همگرا بودند نه فقط از بین ببرد، بلکه آنها را به سوی واگرایی هدایت کند. در نتیجه مثلا در بسیاری از کشورهای جهان سومی دیدیم که اقوامی که قرنها و یا حتی هزاره ها با یکدیگر در صلح و همزیستی (البته با تنش ها و تقابلهایی ناگزیر) زندگی میکردند، در برابر هم قرار گرفتند. گاه یک قوم، یک قبیله، یک زبان بر مسند قدرت قرار داده شد و شروع به ستم و زورگویی و استبداد علیه سایرین کرد (کشورهای عربی خاور میانه و به خصوص آفریقای سیاه). گفتمان ملیگرایی که در قالب پوپولیسم راستگرای نژادپرست، امروز در جهان بسیار رایج شده، هنوز هم همین هدف را دنبال میکند و بر سیاستهای یکسانسازی و لزوم دفاع ازیک هویت «اکثریتی» ادعایی در برابر هویتهای «اقلیتی» تاکید دارد. اما اگر منطقی باشیم و تاریخ را بدون عینک ایدئولوژیهای سلطهگرانه و سخت مرور کنیم، میبینیم که دلیل سقوط دولتهای دموکراتیک غربی به ورطه فاشیسم در ابتدای قرن بیستم و نزدیک شدنشان به فاشیسم در حال حاضر، از یک سو، و دلیل شکست تقریبا تمام دولتهای جهان سومی در حرکت به سوی استقلال و آزادی و دموکراسی در طول صد سال اخیر، عمدتا در بیتوجهی مسئولان و رهبران و روشنفکران و نخبگان و به تبع آنها، مردمشان به اهمیت وجود «تفاوت» به مثابه اصل حیاتی فرهنگ است. در واقع بدون «تفاوت» امکان «مبادله» وجو ندارد: دلیل اینکه یک زبان تقویت می شود آن است که با زبانهای دیگر متفاوت است و هویت بخشی میکند؛ دلیل آنکه خانوادهای رشد میکند آن است که زن و مرد و کودک سه موقعیت متفاوت هستند که میتوانند در تبادل بیولوژیک و فرهنگی با یکدیگر خانواده را به وجود بیاورند؛ دلیل اینکه ما «هویت» داریم این است که دیگران هم هویت دارند و اینها با یکدیگر متفاوتند، پس میتوانند با یکدیگر مبادله فرهنگی داشته باشند و به حیات یکدیگر تداوم بخشند. حال تصور کنیم که به فرض محال، همه ما یک جنسیت و یک سن و یک زبان و … داشتیم (یک آرمان فاشیستی و توتالیتاریستی که در تاریخ با شکست روبرو شد). در این صورت همه هویتها و شانسهای رشد و شکوفایی فرهنگی از میان میرفت.
اما آیا نتیجهای که باید از این بحث گرفت این است که «ملت» سیاسی به معنایی که از قرن نوزدهم تعریف شد را رد کنیم؟ به هیچ وجه. به این دلیل ساده که زمان را نمیتوان به عقب بازگرداند. امروز چه بخواهیم و چه نخواهیم، با یک جهان ِ جهانی شده سروکار داریم، چه بخواهیم و چه نخواهیم این جهان از حدود دویست «کشور» یعنی «دولت- ملت» تشکیل شده که اغلب بر اساس یک زبان رسمی، مجموعهای از ضوابط فرهنگی و اجتماعی، هنجارمند شده و غیره تشکیل شدهاند. گاه ممکن است با فدرالیسم روبرو باشیم اما در فدرالیسم هم، منطق اساسی متفاوتی با کشوربودگی نمی بینیم، و فقط به جای یک زبان ممکن است دو، سه یا چهار زبان داشته باشیم (مثل سوییس) یا تفاوتها از نوع فرهنگی باشند (مثل آلمان و آمریکا) اما منطق تقلیل دهنده همان است. بنابراین ما معتقد نیستیم که باید به گذشته بازگشت. برعکس معتقدیم که دولت- ملتها ابعاد بسیار مثبتی هم همچون سیاستگزاریهای فرهنگی و اجتماعی و بهبود موقعیت های زیستی داشتهاند. اما همانگونه که امروز ما در قرن دیگری و در جهانی دیگر زندگی میکنیم نیاز به بازتعریف بسیار انعطافآمیزتری از مفهوم «ملت» هم داریم . در این بازتعریف، باید به جای «شباهت اجباری» شکلی و فکری اعضای ملت، اصل «تفاوت آزاد» شکلی و فکری را مبنای سازماندهی اجتماعی قرار بدهیم. در این حالت بر خلاف آنچه برخی ادعا میکنند، به «اغتشاش» نمیرسیم، بلکه به شکوفایی هرچه بیشتر افراد و به خلاقیت هر چه بیشتر آنها در قالب وحدت سیاسی خواهیم رسید. البته شرط این امر به حداکثر رساندن بازبودگی فضای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی است که برای آن نیز باید ابتدا شرایط یک دموکراسی اقتصادی را فراهم کرد. و همچنین در آشتی و هماهنگی با جهان قرار گرفت تنش میان اعضای یک ملت به دلیل اختلافات در قدرت و ثروت و عقاید اگر مدیریت نشود بیشک به تضعیف همه و ناچار شدن به پذیرش نفوذ بیرونی و از آنجا به انحطاط تمدنی و فروپاشی اجتماعی منجر خواهد شد.
۲- آیا امکان به وفاق رساندن و متحد کردن مفاهیم و عناصر متضاد در یک جامعه وجود دارد؟
من از عناصر متضاد صحبت نمیکنم بلکه از عناصر «متفاوت» حرف میزنم. چون وقتی از «تضاد» صحبت کنیم یعنی امکان همسازی و همگرایی وجود ندارد. بیاییم از کشور خودمان مثال بیاوریم. هیچ «تضادی» بین اینکه کودکان اقوام ما، زبان مادری خود را به خوبی بیاموزند و در مدرسه نیز درسی به این زبان اختصاص داشته باشد (اصل پانزده قانون اساسی) و این نکته که فارسی زبان ِ همه ایرانیان است که همگی باید از کودکی تا دورههای بالای تحصیلی به آن مسلط باشند و در مکاتبات رسمی از آن استفاده کنند، وجود ندارد. هیچ تضادی میان اینکه مردم یک بخش از کشور ما، چه قومی چه محلی، مثلا مردم کردستان یا مردم اصفهان یا شیراز یا آذربایجان، فرهنگ و تاریح محلی خود را بشناسند، آن را رشد بدهند و در آن خلاقیت داشته باشند و اینکه همه مردم ما فرهنگ و تاریخ عمومی کشورمان را بشناسند و در آن خلاقیت و تولید فکری داشته باشند، وجود ندارد. بنابراین اصل بر وفاق و اتحادی است که سیستم سیاسی باید به وجود بیاورد و نیاز به آن نیست که فکر کنیم این عناصر هستند که با هم تضاد دارند. اما چرا این فکر مطرح میشود به دلیل اینکه دولت – ملت شکل و محتوایی را که باید بگیرد به خود نگرفته است. اگر ما دولتی داشته باشیم که شرایط مادی و معنوی لازم و مورد اجماع را برای عموم مردم فراهم کند، احساس تعلق ملی بالا رفته و در این صورت دیگر کسی یا گروهی یا برنامهای بیرونی نخواهد توانست میان مردم ما شکاف ایجاد کند و برای این شکاف از تفاوتهای آنها استفاده کند. بنابراین اگر به دنبال دلیلی برای این گونه اغتشاشها میگردیم باید به سراغ سیاستگزاریهای اجتماعی برویم، یعنی به دنبال آن باشیم که عدالت و آزادی و برخورداری همه مردم و به ویژه محرومترین گروههای مردم را از همه مواهب کشور، به حداکثر برسانیم و در آن صورت خواهیم دید که تضادی میان عناصر فرهنگی وجود نداد و این عناصر در آزادی و رفاه میتوانند کاملا با هم همساز و همگرا باشند.
۳- با توجه به وضع کنونی جامعه ایرانی که تا حدودی دچار مورد تصرف واقع شدن توسط صورت هویت و فرهنگ مدرن است، شرایط امکان به اتحاد رساندن این مفاهیم و عناصر متضاد چگونه است؟
ما از مدرنیته تصور و درک غلطی داریم، بدین معنا که به دلیل «ورود» آن به صورت یک «شوک» در ایران، مدرنیته را یک پدیده لزوما «غربی» در نظر میگیریم. در حالی که مدرنیته به معنی زیستن در حال است یعنی پذیرش اینکه با تغییر موقعیت زمانی و مکانی ما باید خود را با شرایط جدید انطباق دهیم. مدرنیته در تضاد با سنت و عرف نیست برعکس از آنها ریشه میگیرد. برای زیستن در حال نمیتوان بر هیچ تکیه زد، بلکه باید ریشههای خود و میراث فرهنگی خود را مبنا قرار داد. به نظر من «ضد مدرنیسمی» که اتفاقا امروز در خیلی از محافل به اصطلاح «ستنتی» میبینیم خیلی بیشتر «غربی» است تا مدرنیسمی که در محافل به اصطلاح «غربزده» به آنها اشاره میشود. مثلا برخورد ایدئولوژیک با زندگی جدید و الزامات آن از لحاظ آزادی فردی بیشتر و دخالت کمتر دولت در زندگی خصوصی مردم، یک اندیشه مدرن است که کاملا میتوان ریشههایش را در عرف و مذهب و سنت خودمان پیدا کنیم، اما مبارزه با آزادی و ایدئولوژیک و سیاسی دیدن همه چیز، دخالتهای روزافزون دولت در زندگی خصوصی مردم، همه نه تنها ریشهای در سنت و دین و عرف ما ندارند، بلکه کاملا ریشههای غربی و اروپایی دارند. از این رو اگر اجازه بدهیم، محور اتحاد درونی فرهنگی ما «تفاوت» ها و تکثر فرهنگی بزرگی باشد که شانس آن را داشتهایم که در میراث فرهنگیمان به ما برسد، بسیار امکان بیشتری برای زندگی در شرایط متعادل و مناسب و استقلال سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی به ما میدهند تا سیاستزدگی و ایدئولوژیزدگی که خاص دورههای خاصی از فرایندهای استعماری و سیاسی غرب هستند.
۴- بر چه اساسی(کدام گفتمان و چارچوب نظری) می توان مفاهیم و عناصر متضاد درون جامعه ایرانی و همچنین نسبت ایران با جهان توسعه را تحلیل کرد.
به نظر من بحث عام در این مورد را میتوانیم در نزد اندیشمندی چون ادگار مورن با مجموعه کتابهای «روش» او و همچنین کتاب «اندیشه پیچیده» او که همگی به فارسی ترجمه شدهاند، بیابیم. در مورد خاصتر، میتوانیم به آثار کلود لوی استروس و فیلیپ دسکولا استناد کنیم. در مورد متفکران ایرانی به نظرم تمام متفکرانی که محوریت بحثهای خود را «تکثر» و نه «ایدئولوژی تقلیل گرایانه» قرار میدهند، میتوانند به ما کمک کنند. نمیخواهم از فرد خاصی نام ببرم، زیرا شاید سایر مواردی که گفته باشم مورد توافق این یا آن اندیشمند نباشد . نظرم به طور کلی بحث بر سر افراد نیست، بلکه بحث بر سر قابلیت انعطافپذیری برای درک و پذیرش جهان با هدف حفظ و تقویت هویت خویش است که در برابر آن با عدم درک و عدم پذیرش جهان و در نتیجه به خطر انداختن هویت خویش روبرو هستیم.
خبرگزاری تسنیم ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1398/05/14/2068280/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%85%D8%A7-%D9%88-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%B6%D9%85%D9%86-%D8%AD%D9%81%D8%B8-%D9%87%D9%88%DB%8C%D8%AA-%D8%AE%D9%88%DB%8C%D8%B4-%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%88%D8%AA-%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%A7-%D9%BE%D8%B0%DB%8C%D8%B1%D9%81%D8%AA