بخش دوم شوک الجزایر – در این صورت، نقطه عطف یعنی چیزی که باعث شد شما به این آگاهی برسید که باید به سوی جامعه شناسی بیایید چه بود؟ – شوکی که مسئله الجزایر بر من وارد کرد… در آن زمان من در دانشکده الجزایر، استادیار بودم، بین سال های ۱۹۵۸ و ۱۹۶۰ و در طول جنگ کار میدانی انجام می دادم. و وقتی کسی در زمان جنگ کار میدانی انجام می دهد مجبور است مسئله روش را برای خودش به صورت بسیار دقیق و با احتیاط نظری بسیار بالایی مطرح کند. فرد ناچار است بسیار زود و بسیار رادیکال درباره مسائلی چون اینکه یک گفتگو چگونه باید انجام بگیرد و یا پی آمدهای هر پرسشی چه می تواند باشد، بیاندیشد. من این کار را درباره جامعه الجزایر انجام می دادم چون این احساس را داشتم که روشنفکران فرانسوی که البته من کاملا مواضع اخلاقی شان را تایید می کردم( برای مثال علیه استعمار و مسائلی همچون محکوم کرن شکنجه الجزایری های به وسیله ارتش فرانسه و غیره)، فکر می کردم که این روشنفکران دیدگاهی بسیار سطحی در مورد جامعه الجزایر دارند. آینده نیز این امر را به سرعت نشان داد که واقعیت های جامعه الجزایر به شکل عمیقی با تصویری که این روشنفکران پاریسی از موضوع داشتن متفاوت بود. من می خواستم به شیوه خودم، از طریق کار پژوهشی این مسئله را نشان دهم و در همین راه بود که ناچار شد خودم را هم زیر سئوال ببرم. من ناچار شدم که بسیاری از چیزها را به یاد بیاورم، و این کار باعث شد که همه چیزهایی را که آموزش مدرسه در من سرکوب کرده بود دوباره در من زنده شوند، تجربه کودکی ام، لهجه ام، خاستگاه های اجتماعی ام… من می فهمیدم که این قبایلی هایی که با تمام احترامی که یک انسان شاس باید برای موضوع خود قائل باشد با آنها سروکار دارم در واقع بسیار به آدم هایی که دوران کودکی مرا آکنده بودند شبیه هستند. و بدین ترتیب بود که ناچار شدم نگاهم را ( برخلاف همه چیزهایی که در مدرسه به ما آموخته بودند) به سوی گذشته خودم بر گردانم. بنابراین نقطه حرکت من به عنوان یک جامعه شناس همین کار بازگشت بود که از تعهد سیاسی ام نیز جدایی ناپذیر بود. البته این را بگویم که من هرگز به هیچ حزبی نپیوستم و این مسلما در اینکه موضعم در حوزه روشنفکری آن دوره و حتی امروز عجیب می نمود و نماید، موثر بوده است. و البته در این زمینه من تنها نبودم. گروهی از افراد چپ وجود داشتند که در دانشسرا با حزب کمونیست مخالف بودند. نقطه مشترک بین این افراد آن بود که اولا دچار هذیان های استالینی نشده بودند ولی خود را به گرایش های فرصت طلبانه نیز نسپرده بودند. آنچه در اواخر دهه ۱۹۵۰ اتفاق افتاد، به نوعی دیگر اما با همین شدت یکبار دیگر در ماه مه ۱۹۶۸ نیز تکرار شد. البته در جریانات مه ۱۹۶۸ یک بعد پر جلوه تر از قضایا وجود داشت، یک نقد سهمگین از دستگاه های دولتی که بسیار جالب توجه بود، اما در عین حال بسیاری از مائوئیست ها و تروتسکیست ها هم در آن زمان چرخشی سیاسی انجام دادند( از چپ به راست) که کاملا شبیه به کاری بود که استالینیست ها در سال های دهه ۱۹۵۰ کردند. همان هایی که زمانی از موضع «چپ» مرا محکوم می کردند، امروز از موضع«راست» این کار را می کنند. – اگر قرار باشد در نوشته ای پیشینتان انتخابی بکنید در کدام یک از آنها خود را بیشتر حاضر می بینید؟
– بی شک و تردید در «حس عملی» زیرا این کتاب بیلانی از همه کارهای انسان شاختی من است، تلاشی برای آنکه خود را ازچنگ روشنفکر گرایی رها کنم و باز برای اینکه در این کتاب است که من عمدتا نظریه عادت واره خود را تبیین کردم، در این کتاب است که ویژگی منطق عملی بررسی شده است: مسئله ای که به نظر من برای نقد بینش ساختارگرا اساسی است، و نقدی که می توان آن را به تحلیل هام ترین تجارب از آثار فرهنگی و به خصوص متون نیز تعمیم داد.
نوشتههای مرتبط
علاقه به ادبیات
– جایگاه ادبیات در مسیر فکری شما چه بوده است؟
– ادبیات برای من به هیچ عنوان جنبه سرگرمی نداشته است. من از آدم هایی که عادت دارند کارهایشان را تعریف کنند، متنفرم. اما فقط باید بگویم که وقتی در دانشسرا بودم با جدیت دنبال آن بودم که یک آهنگساز یا یک رهبر ارکستر شوم…اما سپس مجبور شدم عقب نشینی کنم و با خود گفتم که یک منتقد ادبی خواهم شد. و سرانجام از آنجا با عنوان فیلسوف بیرون آمدم. ..تا بعدا جامعه شناس شوم. من از سال ۱۹۶۳، سمیناری درباره تاریخ هنر و ادبیات در دانشسرا داشتم، که محتوا و نتایج این سمینار را بعدها در کتاب «قواعد هنر» ارائه دادم.
– آیا اتفاق می افتد که صرفا برای لذت بردن کتاب بخوانید؟
– بله ، البته. همین تابستان در کنار مطالعات «حرفه ای» ام درباره تاریخ ظهور دولت و یا تاریخ تقسیم کار بر اساس جنسیت، کتاب های بسیار گوناگون دیگری هم خواندم برای نمونه از واگاس یوسا («خانه سبز» که بسیار تحت تاثیر فلوبر است) ، از بورخس از دیوید لاج(David Lodge)، جووان بنت(Juan Benet) که بسیار دوستش دارم، اشنوز(Echenoz)… من دائما فالکنر را می خوانم اما اینجا به نوعی یک قرائت «حرفه ای» دارم. در واقع این سئوال شما بسیار مشکل است: از لحاظ فرهنگی لزوما تضادی بین لذت و اندیشیدن وجود ندارد. همانگونه که لزوما مرزهای عبور ناپذیری بین فضاهای مختلف فرهنگی نیز وجود ندارند: من زندگی خودم را صرف زیر پا گذاشتن مرزهایی کرده ام که شاید از هر ده تای آنها نه تایشان صرفا اجتماعی باشند. این موردی است که من در کتاب آخرم به آن پرداخته ام و تلاش کرده ام که دستاوردهای سه حوزه در شناخت را که عموما از یکدیگر جدایشان می کنند گرد هم بیاورم: تاریخ ادبیات، تاریخ نقاشی و تاریخ فلسفه. در واقع، ما چنان با جدا کردن اندیشه و اندیشیدن در این حوزه ها از یکدیگر خو گرفته ایم که نمی بینیم که در هر یک از آنها مسائلی یکسان با واژگانی یکسان نیز اندیشیده می شوند. ساختار تقابل های اساسی در حوزه های تاریخ علم، تاریخ حقوق، تاریخ فلسفه، تاریخ ادبیات و تاریخ نقاشی یکی است. البته ویژگی هایی قابل مشاهده هست اما شباهت های زیادی هم وجود دارند که بیشتر از تفاوت ها شگفت انگیزند. برای نمونه یکی از چیزهایی که من با کار کردن بر نقاشی آموختم این است که چگونه یک فرد آشنا با این هنر، میان پدیده جالب توجه و پدیده لذت بخش ایجاد می کند. من فهمید که چگونه یک فرد آشنا رفته رفته می تواند همه چیز را جالب توجه ارزیابی کندحتی بی رمق ترین آثار را. اما خطر دراینجا همچون همیشه این است که دچار انحراف دانشگاهی بشویم یعنی همه چیز را از نقطه نظر تفسیر کننده مشاهد کنیم.در برابر این خطر، من معمولا خوب از خودم دفاع می کنم: من می توانم کاملا در یک فرائت ساده انگارانه فرو بروم. برای مثال بسیار اتفاقی بود که من به متون مالارمه رسیدم که تفسیرشان کرده ام. این متون ابتد برای من تکان دهنده بودند. ولی نسبت به این اولین برخورد خود با دید شک و تردید زیادی نگاه کردم: یعنی قضیه را اینجور دیدم که این بوردیو است که دارد بوردیو را در مالارمه قرار می دهد و از کشف خود به شگفتی می آید؛ اما بعدها بود که با بازخواندن این متون متوجه شدم که من در حال تفسیر مبالغه آمیزی نبوده ام و این متون واقعا همان چیزهایی را در بردارند که در خوانش اول متوجه آنها شده بودم. در مورد فالکنر هم مسئله به همین صورت بود: این ها متونی هستند که من مدتهای بسیار پیش خواده بودم و قصد خاصی هم برای این کار نداشتم. و بدون آنکه خودم متوجه بشوم نسبت به منطق عمیق این متون حساس شده و آنها را از یاد نبرده بودم. این حافظه با کار کردن به من بازگشته بود و بار دیگر آن متون را خوانده بودم تا آنها را در تحلیلی عمیق تر قرار بدهم. همین درباره ویرجینیا وولف هم صادق است…
پایان بخش دوم – ادامه دارد