انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هلنِ درونی «من» و «تو»

تصویر: اشمیت

نقد و بررسی «یک روز قشنگ بارانی»، اثر اریک امانوئل اشمیت، ترجمه شهلا حائری

خلاصه‌ی داستان:

با «هلن»، در سی‌ساله‌گی‌اش‌ آشنا می‌شویم؛ زنِ سی‌ساله‌ی مجردی که اگر بخواهد کودکیِ خود را به یاد آورد، مجبور است آن را در پوشش و انبانی از «وسواس»ها و «عیب‌جویی»ها از هر چیز و هر کس به یاد آورد. دوران کودکی او به عوض بی‌خیالی و غوطه‌خوردن در بی‌نظمی و میل و کششِ کودکانه در بهم ریختن و زیر و زبر کردن جهان، با نارضایتی و دلتنگی از «بی‌نظمی» سپری شده بود. در نوجوانی این وسواس‌های کودکی با هلن ماندند و حتا در بزرگسالی نقشی تعیین‌کننده در شیوه‌ی ارتباط‌گیری هلن در دوستی‌ها و یا حتا قضاوت‌هایش نسبت به سایر آدمها پیدا کردند. بنابراین هیچ عجیب نبود که هلن با وجود بسیاریِ رابطه‌ با دوستان و عشاق، هنوز نتوانسته بود به تجربه‌ی عشقی پایدار دست یابد. اما به نظر می‌رسد این روال فقط تا سی‌سالگی‌ و آشنایی‌اش با «آنتوان» ادامه داشت. مرد جوان تحصیل‌کرده رشته‌ی حقوق که دلباخته‌ی هلن است و بالاخره با او ازدواج می‌کند. هلن هم البته احساس می‌کند نمی‌تواند بدون آنتوان زندگی کند. او مردی است متفاوت با او. خوشبینی و نگاه اعتمادآمیز آنتوان به آدمها و چیزها، همان وجه خالی و همواره نداشته در وجود هلن است. اریک امانوئل اشمیت درباره‌ی این رخداد از «عشق» و یا احساس «عاشقانه»ی هلن نسبت به آنتوان سخنی به میان نمی‌آورد. به جای آن در عبارت کلیدی‌ای که خبر از «وابستگی به دیگری» می‌دهد، فقط به این بسنده می‌کند که بگوید: “…. در این لحظه برای زن دو اصل مسلم شد: نخست این که از مرد (آنتوان) واقعاً حرص می‌خورد، و دوم اینکه اگر می‌شد هرگز او را ترک نمی‌کرد”(صص۹ و ۱۰).

هلن از سر عشق بود یا چیزی دیگر، بی‌آنکه مشکلاتِ خُلقی‌اش برطرف شده باشد، با آنتوان ازدواج می‌کند، ظاهراً تصمیم می‌گیرد، به جای حلِ این مشکلات،‌ آنها را درون خود پنهان یا به قول امانوئل اشمیت زندانی کند. و بدین ترتیب نزدیک به هفده سال بدون هرگونه مزاحمت از سوی وسواس و عیب‌جویی‌های خودِ زندانی‌شده‌اش در کمال آرامش و تفاهم با وی زندگی می‌کند و صاحب دو فرزند می‌شوند. این خوشبختی و تفاهم تا زمان مرگ غیرمنتظره‌ی آنتوان ادامه دارد. با مرگ او، منبع انرژی هلن هم از کار می‌افتد و به افسردگی شدیدی دچار می‌شود. پس از چند سال فرزندان که در ابتدا افسردگی و مشکل روحی مادر خود را به مرگ پدر نسبت می‌دادند، از بازگشت «سلامتی» هلن قطع امید می‌کنند و سرگرم زندگی خود می‌شوند. روزی هلن بدون هرگونه انگیزه‌ا‌ی برای «سلامتی» تصمیم به سفر می‌گیرد. در یکی از این سفرها، با مردی آشنا می‌شود و در همان اولین گفتگو به ثمره‌ی تحولی دست‌ می‌یابد که شاید در یک نگاه، نتیجه سالها زندگی کردن با آنتوان بوده باشد.

*****************************

لطافت آثار اریک امانوئل اشمیت ( ـ۱۹۶۰) (نویسنده، نمایشنامه‌نویس و فیلسوف معاصر فرانسوی) نیاز به معرفی ندارد. وی نویسنده‌ی توانایی است که می‌داند چگونه متون فلسفی خود را به بومی نقاشی و یا شاید به دفتر شعری به غایت جذاب تبدیل کند: عرصه‌ی لذت و در عین حال غنی از طرح پیچیده‌ترین مسائلِ بشری به زبانی ساده. و از قضا داستان کوتاه «یک روز قشنگ بارانی»، یکی از آنهاست؛ ساده و در عین حال زیبا و اثرگذار؛ در این داستان کوتاه، اریک امانوئل اشمیت به جنگ توهماتی می‌رود که آدمی را از دیدن و شنیدنِ لذت و سعادتِ زندگیِ زمینی باز می‌دارد. «زندگی»‌ای که فی‌نفسه بزرگترین «معجزه‌»ی عالم هستی و حقیقت است. البته مشروط به آنکه توهماتِ به غلط فهمیده‌ی زیبایی و کمال‌، برای مدتی از کار بیفتد و آدمی بتواند از نگرش‌های مبتنی بر سلطه، که پیشتر درباره‌ی «کمال» به خوردش داده‌اند فاصله بگیرد.
در این داستان، شخصیتِ «عبوس» و «عیب ‌جو»ی دوران کودکی، نوجوانی و جوانیِ هلن، تا قبل از ازدواج با آنتوان، می‌تواند نمونه‌ی بارز نگرش‌های «تمامیت‌خواه» و کمال‌گرا باشد. نمونه‌ی آن دسته از آدمهایی که با کمی پس و پیش در خصوصیاتِ شخصیتی، همگی در یک موقعیت مشترک به سر می‌برند‌ و ویژگی‌های برساختگی خود را از تصور غلطی می‌گیرند که به هیچ رو شخصی و یا فردی نیست، بلکه به مثابه هر هستیِ اجتماعی، متصل به منابعی اجتماعی‌ست. بهرحال این روحیه‌ی آرمانی و کمال‌گرای سلطه‌جو که مسلماً به دلیل تک‌ساحتی‌ بودن‌اش، فی‌نفسه آسیب‌پذیر است، در شخصیت هلن( که ما خیلی هم از آن چیزی نمی‌دانیم) به هنگام مواجه با سرخوردگی‌های ارتباطی به صورتِ بروز نشانه‌هایی همچون عدم رضایت و یا فقدان احساس سعادت و لذت، پدیدار می‌شود. به معنایی نارضایتی، و ناکامی از کسب لذت در هلن امری ارادی و اختیاری نیست که بتواند با تصمیم بر آن چیره شود. بلکه می‌باید به‌مثابه افقی نگرشی ـ زیستی درک شود. و بر همین اساس برای حذف آن می‌باید در پروسه‌ی زمانی ـ ادراکیِ جدیدی وارد شود، آنرا از سر بگذراند تا شاید اگر از اقبال برخوردار باشد، روزی همانند پیله‌ی کرم ابریشم آنرا بشکافد و به‌منزله‌ی موجود جدیدی همچون «پروانه» زندگی از سر بگیرد….

و اما در مورد «آنتوان»، احتمالاً می‌توان گفت او بزرگترین نقض‌کننده‌ی قوانین کمال‌گرای و نمونه‌های آرمانیِ تصورات ذهنی هلن است. خوش‌بینی و نگاهِ ملاطفت‌آمیز آنتوان به همه چیز جداً شگفتی آور است. در واقع شاید حتا در جاهایی احساس کنیم با نظر هلن درباره‌ی ساده‌دلی و خوش‌بینی مضحک وی هم عقیده‌ایم. افقی که آنتوان در آن پرورده شده است، جهتی کاملا مخالف با فضای نگرشی هلن یا حتا گاهی اوقات با تصورات متعارفی دارد که برای مخاطب «جا» افتاده است. همینقدر بگوییم که هیچ پنجره‌ای در افق‌های‌ ذهنی‌ِ آن‌دو روبروی یکدیگر باز نمی‌شود. هلن که رابطه‌اش با آنتوان نسبت به سایر عشاقِ خود بیشتر از معمول به طول انجامیده و از طرفی هم مدام با خواستگاری آنتوان مواجه می‌شود، تصمیم می‌گیرد لیستی از معایب وی تهیه کند ولی ظاهراً هیچکدام برای قطع فوری رابطه کافی به نظر نمی‌رسند، شاید برای آنکه این خصوصیاتِ بی‌شائبه و صمیمانه به نوعی می‌توانند زندگی و نفس کشیدن را برای هلن قابل تحمل و امکان‌پذیر کنند. مثل بالهایی که برای بیرون کشیده شدن از باطلاق عیب‌جویی‌ها بدانها نیازمند است. امانوئل اشمیت می‌نویسد:

“اما سادگی‌اش هم برای هلن آرامش‌بخش بود: هلن در مجامع نخست ابتذال آدمها را می‌دید، تنگ‌نظری‌هایشان، بی‌غیرتی‌شان، حسادت‌شان، عدم اطمینان‌شان، ترسشان را. شاید به این دلیل که این احساسات در وجود خودش بود، خیلی زود آنها را نزد بقیه می‌یافت. در حالی که برای آنتوان آدمها نیات والا و انگیزه‌های ارزشمند و آرمان‌گرا داشتند، انگار که هیچ‌وقت آنتوان درِ قابلمه‌ی هیچ مغزی را باز نکرده بود تا ببیند که چه گَندی درش است و در آن چه معجونی می‌جوشد”(ص۱۳).
بنابراین، هلن نه تنها رابطه‌‌اش را با آنتوان به هم نمی‌زند بلکه تصمیم می‌گیرد چهار روز تعطیلی ماه مه را با وی به سفر برود. آنها عازم سرزمین لاند می‌شوند و در هتلی در کنار جنگل کاج و ساحل شنیِ سفید اقامت می‌کنند. محلی که به پیشنهاد آنتوان انتخاب شده بود. چرا که اگر به میل و انتخاب هلن بود، بنا به عادت همیشگی برای «حمام آفتاب»، سواحل مدیترانه را انتخاب می‌کرد؛ بهرحال پیشنهاد آنتوان به نظرش جالب ‌آمد شاید چون با مسئولیت فردی دیگر، فرصت مناسبی برای دیدن محلی جدید پیدا کرده بود. اما در همان اولین روز سفر هنوز صبحانه را تمام نکرده بودند که طوفانی از راه می‌رسد. می‌شود حدس زد که این بارندگی برای هلنی که تعطیلات را مترادف با «حمام آفتاب» می‌دانست، نمی‌توانست رضایت بخش باشد. احساس او کاملا مغایر با احساس آنتوانی است که از آب و هوای کوهستانی و حوادث غافلگیرکننده‌ی آن استقبال می‌کند. اریک امانوئل اشمیت این تناقض احساسی را اینگونه به تصویر می‌کشد: “درست وقتی که هلن حس می‌کرد پشت میله‌های باران زندانی است و مجبور است ساعات کسالت‌آوری را بگذراند، آنتوان با چنان ولعی روز را آغاز می‌کرد که انگار با آسمانی آبی و درخشان طرف است: ـ «امروز یک روز قشنگ بارانی است». هلن از او پرسید چطور یک روز بارانی می تواند زیبا باشد؟ ” (ص۱۴).
پرسش هلن، به هیچ وجه پرسشی کلیشه‌ای نیست. چرا که باید به عنوان موقعیتی در نظر گرفته شود که چهار روز تعطیلی می‌باید در آن سپری شود، بنابراین سرنوشت تعطیلات را رقم می‌زند. تعطیلاتی که طبیعی است توقع خوش‌گذشتن از آن داشته باشیم. یعنی بتوانیم هرگاه که دلمان خواست از هتل خارج شویم، قدم بزنیم و بدون هر گونه ممانعتِ آب و هوایی برای ساعات و روزهایمان تصمیم‌گیری کنیم. اگر این موارد به نظر عاقلانه رسد و تصور روزهای بارانی در ایام تعطیلی به نظر غم‌انگیز و کسالت‌آور رسد، پس معلوم می‌شود الگوهایی که از «زیبا»یی در ذهن داریم، با الگوهایی که آنتوان به کمک آنها یک روز بارانی را، «روزی قشنگ و زیبا» تعریف می‌کند، متفاوت است. اما آیا الگوهای زیباشناختی هلن و یا آنتوان، مبتنی بر «خود»اند یا آنکه مبتنی بر افقی هستند که آن دو در آن زیسته‌اند؟ فی‌المثل چه عامل یا عواملی سبب می‌شوند تا تصور هلن از یک روز زیبا، روزی «درخشان» در مفهوم درخشندگیِ خورشید طلایی در آسمان آبی، همراه با ساحل و دریایی آرام و آبی باشد. آیا این اجزاء را که ترسیم کننده‌ی یک روز زیبا در تعطیلات‌اند، آب و هوای شهر پاریس که هلن در آن زندگی می‌کند، ساخته و پرداخته است یا فرهنگ و جایگاهِ اجتماعی‌ای‌ که هلن در آن پرورش یافته و هم‌اکنون در آن به سر می‌برد؟ الگوهایی که اگر دقت کنیم خواهیم دید، از پشتوانه‌های قدمت‌دارِ اسطوره‌های دینی بی‌بهره نیست. و احتمالاً از همین‌روست که بسیاری از آژانس‌های توریستی در نهان تلاش می‌کنند تا با اتکاء به منابع و یا میراث ذهنی بشریت، از تصاویرِ ذهنیِ «بهشت» وام گیرند و بدین ترتیب با دستکاری در تصاویر ذهنی و مفاهیم ارتباطی آن، خود را به «ناخودآگاه» آدمها برسانند و از «تعطیلات» مفهومی همردیف و تداعی‌کننده‌ی بهشتی برسازند که در ذهن از آنها سراغ داریم: توقع رفتن به سرزمینی خوش آب و هوا، و خوش منظره به معنیِ گرم و آفتابی به‌مثابه ساحلی با آسمان و دریایی آبی و خورشیدی طلایی. تصویری از کمال و بی‌نقصی آب و هوا؛ تصویری نمادین از انسانِ فارغ از درد و رنجِ زندگی ….؛ بدون ذره‌ای نگرانی، حتا برای آب و هوا….!
اما این مفهوم‌سازی در تصورات ذهنیِ آنتوان وجود ندارد. این سخن بدین معنی نیست که ذهن وی به الگوهای متضادِ تصویرهای بهشتی دلخوش کرده است و فی‌المثل روز بارانی را به روز آفتابی ترجیح می‌دهد، بلکه فقط به این معنی است که آنتوان به دلیل همان خوش‌بینی‌ای که دارد با هر چیزی که مواجه شود، نخست نقاط مثبت آنرا می‌بیند و بعد هم چنان بدان مشغول می‌شود که فرصتی برای منفی‌ها باقی نمی‌ماند. برای همین هم فرقی نمی‌کند که برای تعطیلات به کجا رود؛ ذهن و روحیه‌ی وی آماده است تا بر اساس داده‌های موجود، خود، موقعیت مورد دلخواه را بسازد. بله کلمه‌ی رسا و درستِ توصیف وضعیت آنتوان همین است: «ساختن». به واقع او خالق و سازنده‌ی موقعیت‌های خود است. برای همین هم بدون هرگونه لاف‌زنی و یا بزرگ‌نمایی از قدرت خلاقیت خویش، به سادگی در پاسخ به این پرسشِ هلن که چطور یک روز بارانی می‌تواند زیبا باشد، زیباییِ نهفته در این روز را اینگونه توصیف می‌کند:
” [آنتوان] از رنگ‌های گوناگونی [گفت] که آسمان، درختان و سقف‌ِ خانه‌ها به خود می‌گیرد و آنها عنقریب وقت گردش خواهند دید، از نیروی وحشی اقیانوس، از چتری که آنها را هنگام قدم زدن به هم نزدیک‌تر می‌کند، از شادیِ پناه بردن به اتاق برای صرف یک چای داغ، از لباس‌هایی که کنار آتش خشک می‌شوند، از رخوتی که به همراه دارد، از فرصتی که خواهند داشت تا چندین بار با هم درآمیزند، از صحبت‌های زیر ملحفه درباره‌ی زندگی و گذشته، از بچه‌هایی که از ترسِ طبیعت سراسیمه به چادری پناه می‌برند…..هلن گوش می‌داد. سعادتی که آنتوان حس می‌کرد از نظر هلن فردی و انتزاعی می‌نمود. حسش نمی‌کرد. با این حال خوشبختیِ انتزاعی بهتر از نبودن خوشبختی است. سعی کرد حرفهای آنتوان را باور کند. آن روز هلن تصمیم گرفت که دنیا را از نگاه آنتوان ببیند (صص۱۴ ـ ۱۵)”.
“با این حال خوشبختیِ انتزاعی، بهتر از نبودن خوشبختی است”؛ آیا راز موفقیت زندگی زناشویی هلن در همین عبارت نهفته است؟ به واقع هلن «خودِ» عاصی و همواره نق‌نقویی را که هرگز نتوانسته بود او را به سعادت برساند، در وجودِ خود پنهان می‌کند، و به جای آن بخش دیگری از وجودش را همچون کودکی محروم از سعادت و خوشبختی به «نگاه آنتوان» می‌سپارد. آری به نظر می‌رسد هلن به راستی خود را به نگاه آنتوان وامی‌گذارد. اما نه فقط برای آن روز، بلکه برای همیشه. زیرا در همان سفر به درخواست خواستگاری مجدد آنتوان، پاسخ مثبت می‌دهد. در بازگشت به پاریس، نامزدیِ خود را به خانواده‌ها و دوستان اعلام می‌‌کنند. و بلافاصله پس از آن، همه آشنایانِ هلن از «تغییر در وجود» او می‌گویند. تغییری که هلن خود می‌دانست وجودی واقعی ندارد. مگر آنکه از نهان او خبر داشته و منظورشان زندانی کردنِ هلنِ ناراضی بوده باشد. چنانکه قضاوت او را درباره‌ی خویش اینگونه گواهی می‌دهد: “آنتوان چه به او داده بود؟ یک پوزه‌بند. با آن پوزه‌بند دندان‌هایش را کمتر نشان می‌داد و افکارش را پنهان می‌کرد…. هنوز هم وقتی با آدم جدیدی آشنا می‌شد، بلافاصله متوجه حماقت یا ضعف‌هایش می‌شد…. تنها در سطح وجودش می‌زیست، و در درون خود، زنی را زندانی کرده بود که دائم همه چیز و همه کس را خوار می‌شمرد….. به دیوارهای سلولش مشت می‌کوفت و به عبث از دریچه‌ی سلولش فریاد می‌زد. هلن برای تضمین خوشبختی‌اش تبدیل شده بود به نگهبان زندان” (ص۲۳).
شاید بد نباشد بدانیم، این فقط هلن نیست که به قول اریک امانوئل اشمیت برای «تضمینِ خوشبختی‌‌اش، تبدیل به نگهبان زندانِ» خویش شده است؛ «پدیده‌ی سرکوبِ آگاهی و خود‌سانسوری» و یا زندانی کردن خود به دست خویشتن و نگهبانی از پاره‌ی دیگر وجودی که می‌باید از نگاه عرف پنهان بماند، پدیده‌ای نیست که به وسیله‌ی هلن ابداع شده باشد، بلکه به دست نیاکان بشر، از خیلی پیشتر آغاز شده است. به زمانی برمی‌گردد که آدمی بر اساس تحولاتی که در ساختار زندگی اش پدید آمد اندک انداک توانست از خوی حیوانی‌اش فاصله بگیرد، و به این تصور دست‌یابد که می‌بایست وجود ذهنیِ پرورش‌یافته‌‌ی مورد تأیید فرهنگِ والا (: متعالی، سرنمون‌های فرهنگی) و عرفِ زمانه‌ی خود را به عنوان «خود» شناسایی کند و خصلت‌های وجودی خویش فی‌المثل شهوت، غضب، حسادت و … را که دین، فرهنگ و اخلاق زمانه‌‌ای که در آن زندگی می‌کرد، تأیید نمی‌کردند، به عنوان خصوصیات غیر انسانی، در خود سرکوب کند یا حداقل آنها را از چشم دیگران پنهان کند. بنابراین «خودسانسوری» و یا سرکوب از سوی خود، پدیده‌ای است که می‌توان گفت با رشد فرهنگی همراه بوده است.
از این منظر، هلن در حال قدم برداشتن به سمت آنچیزی‌است که در این ساحت بدان فرهیختگی گفته می‌شود. زیرا اگر طبق قرارداد قدیمی، انسان همواره باید برای دست‌یافتن به تعالی‌، برخی از خصوصیات خویش را به بند کشد، هلن نیز با آغوش باز به چنین فداکاری‌ دست می‌زند. بنابراین به نوعی می‌توان گفت او نه هلن، بلکه ویژگی‌های آزار‌دهنده‌اش را زندانی می‌کند. اما آیا این سخن بدین معنی است که ما در اینجا بین هلن و ویژگی‌های‌اش فاصله انداخته‌ایم و آنها را ذاتمند تصور کرده‌‌ایم؟ مسلما نه. ما فقط بین هلن و آن افقی فاصله انداخته‌ایم که وی از آنجا هر کس و یا هر چیزی را که مثل خود او نیست و یا با سلیقه‌اش همخوانی ندارد، با اکراه نفی و انکار می‌کند. با این حال تصور می‌کنم، «زندانی» و یا «به بند کشیدن» حتا اگر در مورد خصوصیات منفیِ آدمی و در اینجا هلن اعمال شود، از آنجا که بخشی از وجود آدمی (هلن) در گروی آن است، نمی‌تواند فارغ از درد و رنج باشد. پس باید به عنوان «پارادوکسِ وجودیِ» انسان درباره‌اش گفت‌وگو کرد. حتا اگر آنرا برعلیه هلن و خوشبختی‌اش بدانیم.
بهرحال، همانگونه که از فیلسوفی چون امانوئل اشمیت انتظار می‌رود، هلن با رضایت دادن در جدایی از افق و نگاه پرورانده‌ی خصوصیات منفی‌اش، در خلاء رها نمی‌شود، بلکه خود را به نگاه آنتوان (افق ذهنیِ او) گره می‌زند. کاری که به زیبایی از سوی اشمیت انجام گرفته است. اکنون هلن پناه گرفته در افقی که آنتوان را در خود رشد داده، در قدم اول می‌آموزد عقیده‌اش را فی‌المثل درباره‌ی چهره و یا خصوصیات دیگران برای خود نگه بدارد. یعنی کاری که پیشتر به هیچ وجه آنرا نمی‌دانست و با زخم زبان‌هایش (ناشی از خود‌پسندی وخودشیفتگی (؟)) گمان می‌کرد اجازه دارد با صدای بلند و تمسخر دیگران را قضاوت کند (صص ۱۶، ۱۷، ۱۸، ۱۹ ). اما با این حال ظاهراً هنوز سعادتی برای هلن در کار نیست. زیرا هنوز از این کار (تجربه‌ی متفاوت بودن دیگران) به رضایت دست نمی‌یابد:
“آنتوان همچنان [پس از سالها زندگی] با نگاهی مملو از عشق محو تماشای او بود و دائم زمزمه می‌کرد: «زن زندگی من». زن زندانی می‌گفت: ـ زن زندگی‌اش؟ خب این که تحفه‌ای نیست. نگهبان جواب می‌داد: ـ «خودش غنیمته». بله. سعادتی در کار نبود، ظاهرش به خوشبختی می‌ماند. خوشبختی مصنوعی از ورای دیگری، خوشبختی زورکی…. [با این همه] وقتی به هلن خبر رسید که آنتوان در باغ از حال رفته است از ته دل نعره‌ای کشید” (ص۲۴).
این نعره را چه کسی می‌کشد، هلنِ زندانی یا هلن زندانبان؟ یا به عبارتی هلنی که هنوز پس از این همه سال به خوشبختیِ به اصطلاح مصنوعی خو نگرفته است و آنرا به تمسخر می‌گیرد؟ و یا هلنی که همین خوشبختیِ سطحی و ظاهری را «غنیمت» می‌داند!؟ بهرحال ظاهراً این «نعره»ی اعتراض‌آمیز، آخرین واکنش انسانیِ هلنِ از خود بیگانه است. اینگونه که امانوئل اشمیت داستان زندگیِ او را تعریف می‌کند، از آن پس هلن تمام و کمال در خود فرو می‌رود و تمام مراقبت‌اش را صرف نگهبانی از هر دو هلنی می‌کند که اینک در سلولهای جدا از هم زندانی شده‌اند: “دیگر هیچ یک از آن‌دو حق حرف زدن نداشت. هلن اراده کرده بود سکوت در پیش گیرد تا فکر نکند. نمی‌بایست مانند هلنِ پیش از آنتوان فکر کند و همچنین نمی‌بایست مانند هلن زمانِ آنتوان فکر کند. هر دو زمان‌شان سپری شده بود، و هلن در خود قدرت خلق هلن سومی نمی‌دید “(صص ۲۵ ـ ۲۶).
بله، مسئله همینی است که اریک امانوئل اشمیت به درستی بدان اشاره می‌کند: «خلق هلنِ سوم»؛ یا شاید بهتر باشد با استفاده از کلمات امانوئل اشمیت بگوییم درک «عمیق» (در برابر«ظاهری»)، و «حقیقی» (در برابر «مصنوعیِ») افق ـ سرزمینی که «آنتوان» در آن پرورده شده بود. چون فقط کافی بود هلن به چنین درکی برسد تا هلین سوم را «خلق» کند. بهرحال، درک این افق برای هلن وضعیتی کاملا حیاتی دارد زیرا حال که آنتوان را از دست داده است دیگر توان ماندن در همان موقعیت به قول اشمیت «سطحی» را هم ندارد زیرا تا زمان حیات آنتوان، بقای هلن در آنجا مشروط به حضور وی بود. یعنی همان کسی که وجودش در اعماق این «سرزمین ـ افق» ریشه داشت و هلن به معنای دقیق کلمه در تمامی این سالها بدون هر گونه وزنی «آویزان» نگاه او بود، تا بتواند به گونه‌ای مخفی و پنهان از ورای نگاه او حتا اگر هم شده در سطحی ظاهری، به جهان و چیزها نگاه کند. اما با مرگ آنتوان، آن تکیه‌گاه ریشه داشته در این سرزمین دیگر وجود ندارد تا بتواند در همان سطوح ظاهری هلن را سرپا نگه بدارد. از اینرو به نظر می‌رسد هلن دو راه بیشتر ندارد یا بازگشت به خصوصیات و نحوه‌ی رفتار پیشین، که بنا به تجربه می‌دانیم چنین بازگشتِ نعل به نعلی به دلیل زمان‌مند و مکان‌مند بودن آدمی اصلا وجود ندارد. زیرا هلن با تجربیات به دست‌آورده‌ی خویش در اثر زندگی هفده ساله‌اش با آنتوان، دیگر آن هلن قبلی نیست. (همان هلنی که به تصور قابل بحث امانوئل به همان صورت دست نخورده و تغییر نکرده در زندان درون هلن همچنان در حال زندگی است) … و اما راه دیگر این است که جهد و تلاشی کند تا مگر خود نیز به گستره‌ی افق ـ سرزمینی که آنتوان مقیم آن بود، چنگ اندازد.
هلن در این مسیر، حداقل برای شروع لازم نیست عمل خاصی انجام دهد. همینقدر که خود را به آن گیر دهد تا به دام خلاء قدرت جاذبه‌ی نگرش‌های نهیلیستی نیفتد کافی است. حتا اگر در لایه‌ای نازک خود را گیر دهد. یعنی به دلیل ضعف وناتوانی روحی ناگزیر شود مسیر «سکوت» را در پیش گیرد. مسیری که امانوئل اشمیت فراموش می‌کند به مخاطب خود بگوید که در این سکوت آنچه هلن «می‌بافد»، پیله‌ی خود است. پیله‌ای که باید به واسطه‌اش حتا اگر به صورتی ناخودآگاه هم باشد، بی‌آنکه دل‌مشغول «خود» شود، در خود فرو رود، و در سکوت به نظاره‌‌ی چیزها و جهان مشغول شود. تا به واسطه‌ی سفرهای روحیِ پیاپی خود عاقبت روزی بتواند «خویشتن» را در خودِ فارغ از چندپارگی‌های آزاردهنده «بزاید»: «زایش» هلنی‌ که در طی تمامی این سالها لازم بوده زاده شود، اما تولدش همواره به دلیل از خود بیگانگی‌هایش به تأخیر افتاده بود: نخست به دلیل ناتوانی در جدا کردن خود از نگرش خودشیفتگی (و ساختار فکری تک ساحتیِ آن)، و سپس به دلیل وابستگی به نگاه آنتوان: افقی که با تمام ممتاز و اصیل بودن‌اش برای آنتوان، نمی‌توانست هلن را به اصالت برساند؛ زیرا هلن قادر نبود با آن درآمیزد و از وجود خود چیزی بدان بیفزاید تا از این راه بتواند آنرا در برگیرد. از اینرو از لایه‌ی سطحیِ آن نمی‌توانست فراتر رود (کاری که آنتوان در آن خبره بود).
اما اکنون وضع فرق می‌کرد، زیرا هلن در سیر و سلوکِ روحیِ خویش، آماده می‌شد تا بخشی از گستره‌ی افقی شود که نگاه آنتوان از آن طلوع می‌کرد. بنابراین، عازم سفر می‌شود. او راه آنتوان را ادامه می‌دهد. با خود چنین می‌اندیشد مگر نه اینکه “به جز کارش تنها به یک چیز علاقه داشت و آن هم سفر بود. حالا که زندگی به او مجال نداده بود به آرزویش برسد، من می‌توانم خواسته‌اش را عملی کنم (ص ۲۷). اما باید بدانیم قصد او از سفر نه بازگشت به زندگی‌ست و نه امید به یافتن رابطه‌ی عاشقانه (همانجا)؛ بلکه او صرفاً برای «آنتوان»، به سفر می‌رود. به معنایی در پیله‌ی خود و سکوتی که پیشه کرده است، به این نقطه‌ی روشن می‌رسد که با واگذاشتن هر دو هلن، خود را وقف خواسته‌های آنتوان ‌کند! مسیری که طبیعی است در ابتدا برایش ناآشنا باشد و حتا به صورتی ناشیانه عمل ‌کند؛ بدین ترتیب پروسه‌ای که او طی می‌کند در آن شفافیت صادقانه‌ای سپری می‌شود که فقط از هلن می‌تواند سر زند. به طوریکه: “برای او مفهوم سفر در رفتن از هتل مجللی به هتل مجلل دیگری در روی کره‌ی زمین خلاصه می‌شد. بدین ترتیب در بزرگ‌ترین و مجلل‌ترین هتل‌های هند، روسیه، آمریکا و خاورمیانه اقامت گزید. هر بار در برابر تلویزیونی که به زبان جدیدی برنامه پخش می‌کرد، کاموای بافتنی در دست به خواب می‌رفت. هربار خود را مجبور می‌کرد برای تورهای گردشگری اسم‌نویسی کند زیرا در غیر این صورت لابد آنتوان سرزنشش می‌کرد. اما آنچه کشف می‌کرد او را به وجد نمی‌آورد و فروغ بیشتری به دیدگانش نمی‌بخشید فقط تصاویر کارت‌پستال‌های هتل‌ها را به صورت سه بعدی در نظرش زنده می‌کرد، همین و بس….؛ هلن ناتوانی زیستش را در هفت چمدان چرمی آبی‌رنگ با خود می‌کشید. فقط جا به جایی از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر، اقامت کوتاه در فرودگاهها، و مشکلات سفر موقتاً کمی سر ذوقش می‌آورد: در این مواقع حس می‌کرد که ماجرایی در حال وقوع است…. [فارغ از نظم دنیای بیرونی تاکسی‌ها، باربرها و …] جابه‌جایی و ورود به محل‌های جدید، عزیمت، ضرورت سخن گفتن، کشف پول‌های گوناگون، انتخاب غذا در رستوران [….] این تلاطمها باعث شده بود که هر دو زندانی در سلول‌هایشان کشته شوند. دیگر کسی در درونش نمی‌اندیشید، نه آن زن عبوس، و نه همسر آنتوان. و این مرگِ تقریباً مطلق برایش آرامش‌بخش و گوارا بود” (صص۲۷ـ ۲۸).
به بیانی، اکنون ما با هلنِ بیرون آمده از پیله‌ی خویش روبروییم. هلنی با قدرت خلق زندگی‌اش. از اینرو این نگاهِ تازه به عرصه‌ی وجود قدم گذارده، از آنجا که متکی بر تجربیات خودِ هلن در فراز و نشیب‌های سفرهای‌اش است، می‌تواند نمونه‌ای از «کمال» باشد. نه به این معنا که کامل است، به هیچ‌وجه؛ بل فقط به این معنا و به این دلیل که کمال را در موقعیت‌های کلیشه‌ای نمی‌بیند و در چنان تصاویر بی‌روحی نمی‌جوید. او کمال را در نفس «تلاش‌»هایش می‌فهمد و مهمتر آنکه آنرا به همان گونه که تجربه می‌کند، می‌فهمد. یعنی کمال را چیزی فارغ از موقعیت‌های تجربی‌اش نمی‌داند و اصلا درباره‌اش فکر نمی‌کند. بهرحال اینک می‌داند چگونه «زیبایی‌»های نهفته را از تاریکی‌های عادت‌واره‌های ذهنی بیرون کشد و بدون هر گونه ادعایی و صرفا برای شادمانیِ دل خویش به کشفِ جلوه‌های زندگی بپردازد. شاید بتوان گفت زندگی از نظر وی دیگر «بسته‌ای از قبل چیده» و تنظیم شده نیست. از اینرو هنگامی که در سن چهل و هشت سالگی در تراس هتل «کپ» (در آفریقای جنوبی) ایستاده است و نابهنگام با طوفان و قطرات سنگین باران مواجه می‌شود، بی‌آنکه متوجه باشد به سادگی و شگفتی در پاسخ به مرد تنهایی که در کنار او ایستاده و نجوا کنان با خود از مزخرف بودن هوا حرف می‌زند، می‌گوید:
” ـ نه اشتباه می‌کنید، نباید گفت «چه هوای مزخرفی!» بلکه باید گفت «یک روز قشنگ بارانیه».

مرد به طرف هلن برگشت و با دقت نگاهش کرد. هلن به نظر صادق می‌رسید. در این لحظه برای مرد دو اصل مسلم شد: «نخست اینکه با تمام وجود این زن را می‌خواست و دوم اینکه اگر می‌شد، هرگز او را ترک نمی‌کرد»” (ص۳۱).

برای نوشتن این متن از کتاب زیر استفاده شده است:

«یک روز قشنگ بارانی»، مجموعه داستان، اثر اریک امانوئل اشمیت، ترجمه شهلا حائری، انتشارات قطره، چاپ پنجم ۱۳۹۰