تحلیل موضوع روش در علوم اجتماعی، سالیان سال است در حوزه های پیشرفته این علوم، دوگانه روش کمی / روش کیفی را پشت سر گذاشته است. و این درست در حالی است که ما هنوز در نظام های دانشگاهی و علمی خود در خم کوچه این دوگانه ایم و آن هم بدتر، در رویکرد مناقشه برانگیز و حتی اختلافات شخصی در جنگی بی حاصل و بلاهت وار بر سر «روش»، جنگی دستکاری شده و دستکاری کننده میان حداقل دو گروه:… از یک سو، کسانی که از روش های کمی و نگاه به اصطلاح «تخصصی» و صرفا «رشته ای»، برغم همه تحولات علوم اجتماعی و انسانی دفاع می کنند؛ کسانی که هنوز بی توجه به کل جهان علم، آمار و جدول ها و طبقه بندی ها و … را اغلب یا در عقب افتاده ترین نمونه هایشان، یعنی در خانه های خاک خورده اس پی اس اس، یا در بهترین حالت در نمونه های رایانه ای شده روش های ِ عصری در گذشته می جویند. اما در سوی دیگر هم وضعیت بهتر نیست و ما با کسانی روبرو هستیم که اغلب و در نهایت، با کمال میل آمادگی دارند «روش» را به «روایت» تقلیل دهند و گفتمان علمی را با گفتمان ادبی یکی کنند؛ کسانی که گفتمان علمی را به نوعی «اسنوبیسم گفتاری» کشانده اند تا در جایگاه قهرمان های فکری جهان سومی قرار بگیرند؛ کسانی که جایگاه یک رویکرد «روشنفکرانه» را که در تعبیر آنها، یعنی نبود هر گونه مسئولیت در قبال هر آنچه گفته می شود یا به کرده در می آید را با جایگاه هر گونه کنشگر علمی که باید پای نوشته هایش امضا بگذارد و با تکیه بر آنچه «آموخته» و روشی قابل قبول برای همکارنش در حوزه علم وارد کند؛ کسانی که همچنین گاه از درون خود نظام علمی بیرون می آیند و تصور می کنند نبود روش های کمی یعنی حتی جمعیت یک شهر را بر اساس مشاهده اعلام کنیم! البته در جهان، جز در نقاطی پس مانده، این دوگانه به پایان رسیده است و اگر در اینجا اندک اشاره ای به آن کردیم، صرفا برای آن بود که بگوییم مشکلات ما در حوزه اجتماعی و جهان دانشگاهی بیشتر از آنکه به مردم و کنشگران متعارف مربوط باشد به مدعیان «نخبه» علم و دانش و فکر و به ویژه «روشن اندیش» بودن مربوط می شود که اکثریت آنها در یک خودشیفتگی باور نکردنی به کلی از جهان بی خبرند، برخی از همان هایی که گروهی از کتاب های روش دانشگاهی ما را می نویسند یا ترجمه می کنند و شماری از آنها که تخصص خود را روش اعلام می کنند.
اما اگر به روش و مباحث حول آن در جهان کنونی علوم اجتماعی بازگردیم. به تقابل هایی جدی در چارچوب آن می رسیم که لزوما رو در روی و در تضاد با یکدیگر قرار نمی گیرند. در این یادداشت تاکید ما بر گروهی از این تقابل های اندیشه است و دقیقا با حرکت از همین نقطه که هرگز در رویکردهای جدید نمی توان روش را از نظریه جدا کرد. بدین ترتیب شاید بتوانیم از یک هشت ضلعی معنایی در حوزه روش و نظریه سخن بگوییم و در هر گوشه اش متفکری را بنشانیم؛ انتخابی به هر حال دلبخواهانه و قابل اعتراض اما بدون ادعا که هر کسی می تواند روایت دیگری از آن یا از شکل دیگری از روش که در نظر دارد را به بیان درآورد: فایرآبند را با مفهوم «ضد روش»، فوکو را با مفهوم « طرد»، مورن را با مفهوم «اندیشه پیچیده»، بوردیو را با مفهوم «عینی کردن مشارکتی»، بارت را با مفهوم «ادبیات»، لاکان را با نظریه «گفتمان»، اکو را با نظریه «نشانه شناختی» و سرانجام مارکوس و فیشر را با مفهوم «روایت». گوشه های این چند ضلعی را البته می توان بسیار افزایش داد و متفکران ارزشمند دیگری را چه از کلاسیک ها چون دورکیم و شیئی شدگی (réification) چه از مدرن ها مثل لوی استروس و ساختارگرایی (structuralism) و برونو لاتور(Bruno Latour) و نظریه علمی او، بدان وارد کرد. اما در این یادداشت کوتاه، به گمان ما، همین هشت ضلعی برای ایجاد انگیزه هایی برای بحث و گشودن درهایی بر دروازه هایی جدید، کافی هستند. اینکه چرا این هشت دیدگاه ونه کمتر و بیشتر، به دغدغه های فردی برمی گردد که در نوشته هایی دیگر توضیح آنها داده شده یا داده خواهد شد.
نوشتههای مرتبط
اگر حرکت خود را با پل فایرآبند(Paul Feyerabend) و مفهوم «ضد روش» او که در کتابی با همین عنوان اصلی (۱۹۷۵) مطرح می کند، آغاز کنیم می توانیم بگوییم شاید هیچ نظریه پردازی با این رویکرد آنارشیستی (که در عنوان کتاب نیز مطرح می شود) تا بدین حد پیش نرفته است که مرزهای میان دانش و اسطوره را نفی کند و حتی نظریه ابطال پذیری(falsifiablility) پوپری را به زیر سئوال بکشد. اما در نهایت شاید ناچار باشیم بپذیریم که فایرآبند با در نظر گرفتن آنکه: دانش چیزی نیست جز یکی از روش های شناخت، که منطقی درست و قابل دفاع است، با از میان بردن همه مرزهای علمی با رد ِ روش، چیزی به نام علم نیز باقی نمی گذارد. تناقض فایر آبند تا خدی به تناقض نظریه کلاسیک آنارشیستی در نبود قدرت اما بودن جامعه است، که تنها پسا آنارشیست هایی نظیر میشل اونفره توانستند به نوعی با نظریه «مقاومت خرد» (micro résistance) به آن پاسخ دهند.
رویکرد فوکویی، فراتر از تبارشناسی دانش که بسیار بر آن تاکید شده است، به باور ما بر مفهوم «طرد» (exclusion) استوار است؛ دانش از خلال طرد سایر اشکال شناخت می تواند به وجود بیاید، بنابراین، روش می تواند خود یک ابزار طرد باشد که «رشته ای کردن» آن نوعی از بروزش است، که با امکان ناپذیر کردن اندیشه روش مند، توصیف روش مند و یا خارج کردن موضوع مورد مطالعه یا توصیف از رده علم جز از خلال مقوله های طبقه بندی و تفکیک شده، تعین یافته، طبقه بندی شده و طبقه بندی کننده و هنجارمند کننده، اعتبار آن رویکرد را از میان برده و برعکس «علم غالب» را به مثابه هنجارِ «طبیعی کردن فرهنگ» و تبدیل سرکوب به هنجار به کرسی می نشاند. نقدی که فوکو عمدتا با نظریه «زیست قدرت» (bio-pouvoir) خود مطرح می کند.
در رویکرد ادگار مورن (Edgar Morin) در مجموعه کتابهای «روش» (۱۹۷۷-۲۰۰۴) او، علوم اجتماعی را از نیمه دهه ۱۹۷۰ با چالشی اساسی روبرو کرد که در ابتدا چندان جدی گرفته نشد اما در طول سه یا چهار دهه توانست بدل به ستون قدرتمندی شود که امروز به بیشترین میزان مورد استناد قرار می گیرد. چارچوبی که بدون زیر سئوال بردن روش های علمی به شیوه رادیکال فایرابند، نه در معنای کمی و کیفی آن و نه در معنای طبیعی و اجتماعی آن، با حرکت از نظریات کورنلیوس کاستوریادیس(Cornelius Castoriadid)، اصل را بر اندیشیدن در چارچوب سیاره ای (palnétaire) ، بین رشته ای بودن و دائره المعارفی بودن دانش و شناخت می گذاشت و در مفهوم دائره المعارف نیز ریشه مهم تر از جامع بودن (آنکسلیو) را در «آموزش » (پدیا) می گرفت که در یونانی باستان به معنای آموزش دادن و آموزش یافتن و از این طریق شناخت است. علم بدین ترتیب بدل به مجموعه ای از روش ها می شود که از خلال فرایند آموزشی به شناخت منجر می شود و حقیقت علمی (و فقط علمی) درون فرایند آموزشی قابل بازیافت است که خود از خلال رویکردی سیاره ای و بین رشته ای به دست می آید. مورن افزون بر این مفهوم مهم «اندیشه پیچیده» را مطرح می کند که به قول خودش از ریشه لاتین «در هم تنیدگی» مثل یک بافت پارچه (complexux) که در اینجا ما بیش از هر چیز با نوعی در هم پیچیدگی نظری و بین رشته ایو در نتیجه روش شناسانه روبرو هستیم به گونه ای که مورن معتقد ختی به جدایی علوم دقیقه از علوم انسانی نیست.
پیر بوردیو به ویژه در کتاب «انسان دانشگاهی» (homo academicus) خود بر دو مفهوم «عینی کردن مشارکتی» (objectivation participante) و «هشیاری معرفت شناسانه» (vigilance épisthémologique) تاکید دارد. مفهوم نخست را بوردیو در اشاره به همین مفهوم در نزد دورکیم می آورد که البته تفاوتی اساسی با نظریه دورکیمی در آن دیده می شود یعنی فاصله ای را که دورکیم بر ضرورت آن با موضوع مورد پژوهش تاکید دارد، به نظر بوردیو در واقعیت غیر ممکن است. به نوعی برخلاف نظر دورکیم ، پژوهشگر اجتماعی به هیچ رو نمی تواند پیش داوری هایی را که در یک روند طولانی مدت اجتماعی شدن به او به صورت خود آگاه یا ناخود آگاه منتقل شده است کنار بگذارد. اما در این اصطلاع بوردیو به صورتی مستقیم تر نظریه انسان شناختی «مشاهده مشارکتی » (observation participante) برونیسلاو مالینوفسکی، انسان شناس بریتانیایی لهستانی الاصل را به زیر سئوال می برد که مدعی بود پژوهشگر با مشارکتش درون میدان تحقیق و با تداوم بخشیدن به این مشارکت می تواند در این میدان «نامرئی» شده و در نهایت بتواند به پژوهشی بی طرفانه و دقیق دست بیابد. در حالی که به نظر بوردیو، این امر ممکن نیست و پژوهشگر باید دائما نسبت به عینی بودن «معرفت شناسانه» خود، هشیار باشد. برای این امر رویکرد اساسی بوردیویی رویکرد روش شناسی بازتابندگی (reflexivity) است یعنی اینکه پژوهشگر نه فقط موضوع تحقیق بلکه خود را به مثابه بخشی از موضوع تحقیق تحلیل کنند: پرسش های تحقیق نباید صرفا درباره موضوع تحقیق باشد، بلکه باید پرسش هایی را همچون اینکه پژوهشگر کیست؟ چگونه در خلال فرایند اجتماعی شدن شکل گرفته؟ چرا پژوهش خود را انجام می دهد؟ این پژوهش چه ارتباطی به ساختارهای پژوهشی که آن را انجام می دهند دارد؟ و غیره، کار تحقیق خود را کامل کند، ولو اینکه این پرسش ها و پاسخ ها لزوما بخشی از نتایج نهایی را نسازند بلکه در زیر بنای این مجموعه تحلیلی باشند. بنابرانی پژوهشگر باید با یک کار تحلیلی در معنای روانکاوانه آن، سطح ناخودآگاه و ذهنی خود را به سطح خودآگاه کنش مند تبدیل کند.
بارت به نوبه خود در درس کلژ دو فرانس خود، بر مفهوم «زبان» و «ادبیات» تاکید دارد؛ او در عین حال که زبان را مجموعه ای «فاشیستی» ارزیابی می کند که نه فقط به تفکر امکان می دهد ولی همچنین آن را سرکوب می کند اما روزنه امیدی را نیز باز می گذارد و آن، ادبیات است به مثابه تنها نقطه ای که می توان از «جعبه دربسته» زبان راهی برای رهایی یافت. تخیل ادبی در اندیشه بارت به خودی خود یک روش اجتماعی برای شناخت جامعه است. و البته نه در مفهومی که بعد در نزد لاکان می یابیم که بیشتر به فرد و فرد اجتماعی یا به قول خودش به «سوژه سخنور» (sujet parlant) باز می گردد، بلکه به جامعه. نقد ادبی بدین ترتیب در دیدگاه بارتی یک روش تمام و کمال است که می تواند به ما امکان دهد جهان را درک و تحلیل کنیم. الگویی که بارت در کتاب هایی جون «اتاق روشن» (۱۹۸۰) در زمینه عکاسی و « امپراطوری نشانه ها» (۱۹۷۰) در تحلیل یک پهنه فرهنگی یعنی ژاپن عرضه می کند، رویکردی به غایت زیباشناسانه و به غایت غریب را در شناخت نشانه شناسانه که در عین آنکه بارت آن را بسیار شخصی اعلام کرده و تمایل دارد بیشتر در ادبیات قرارش دهد تا در علوم اجتماعی نمی توان ارزش معرف شناسانه اش در روش شناسی اجتماعی را نادیده گرفت.
رویکرد بارتی، به شدت به رویکرد نظری – روشناختی ِ امبرتو اکو، اندیشمند و نویسنده برجسته ایتالیایی در حوزه نشانه شناسی نزدیک است. اکو به ویژه در دو کتاب بسیارمهم خود «تاریخ زیبایی» (۲۰۰۴) و «تاریخ زشتی» (۲۰۰۷) عملا برنامه روش شناسانه خود را نشان می دهد. اکو به شدت بر جنبه تمثال شناسانه شناخت نشانه شناسی خود تاکید دارد و این دو کتاب به روشنی نشان می دهند که چگونه می توان در شناخت پدیده های اجتماعی با عمق بسیار زیاد تاریخی پیش رفت و بدین منظور از هر گونه داده ای در عرصه هنر استفاده کرد آن هم در قالب هایی که به طور کامل با علم و معرفت شناسی علمی در معنای کلاسیک آن فاصله می گیرند، اما در عین حال نمی توان آنها را در مفهوم تاریخ هنر یا تاریخ به تنهایی جا داد. رویکردی که می تواند راه را بر مجموعه بزرگی از روش های جدید که امروز زیر تاثیر مکتب آنال و تاریخ فرهنگی برگ، شکل گرفته اند در شناخت اجتماعی باز کرده اند و اندیشمندانی چون پیر نورا (Pierre Nora) در تاریخ و پیر سانسو (Pierre Sansot) در « بوطیقای شهر» (۱۹۷۳) در حوزه شهرشناسی بسیار به آن نزدیکند. اکو خود نیز با همین کتاب های متعددی در قالب رمان می نویسد که گاه بسیار به یک تحقیق تاریخی شباهت دارند برای مثال و به ویژه در آخرین نمونه آن «گورستان پراگ» (۲۰۱۰).
شاید سخن گفتن از لاکان در رویکرد اجتماعی کمی غریب به نظر برسد، اما به باور ما و با نگاهی که در اندیشه پیچیده مورن توضیح دادیم، چنین نیست. امروز رویکرد روانکاوی که با ریشه گرفتن از فروید در اندیشمندانی چون لاکان، کریستوا و ژیژک به شدت مطرح است، با جسارت و بدون کوچکترین عقده ای در جدیدترین موضوع های سیاسی و اجتماعی وارد می شود. ژیژک و دخالت ها و تحلیل های اجتماعی اش در مباحثی چون جنبش وال استریت و حتی داعش از این لحاظ بسیار گویا هستند. اما این همه، شاید پس از نظریه ارزشمند ناخود آگاه فرویدی، مدیون نظریه گفتار (langage) و گفتمان (discourse) به روایت لاکان قابل واکاوی باشد. لاکان گفتمان را مجموعه ای از سازوکارها می دانست که درون گفتار منابع لازم را برای بودن در جهان می بیابند و به سوژه شناسای سخنگو عرضه می کنند. البته با این رویکرد که هستی نمی تواند جز از خلال زبان و گفتار و ارتباط وجود داشته باشد و این وجود برغم تفسیرهای بی نهایت معنایی که سوژه ها از واژگان، ساختارها و موقعیت ها می کنند، در نظام ارتباطی که میان آنها به وجود می آورد و در دو سطح خود آگاه و ناخود آگاه، جهان اجتماعی و جهان فردی و روابط میا آنها را می سازد. این راه به شناخت اجتماعی نیز برای بسیاری از اندیشمندان روش غیر قابل قبول است اما امروز به ناچار باید واقعیت کنشمند آن را در نظام های شناخت علمی بپذیرند.
و سرانجام و در یک خط سیر شاید زمانی که مدرنیته را به پسا مدرنیته می رساند، ما به فیشر و مارکوس و نظریه «مردم نگاری» (ethnography) آنها می رساند که در آمریکا بیش از سه دهه است به صورتی جدی مطرح است. این نظریه هر چند به شدت موردانتقاد انسان شناسان قرار دارد اما توانسته است راه خود را اندک اندک بگشاید. مبنای اساسی در نظریه مردم نگاری که در عین حال هم یک روش و هم یک تحلیل بر پدیده اجتماعی است، مفهم «روایت» (narration) است. پرسش اساسی در اینجا آن است که ایا نباید و نمی توان «روایت یک پژوهش» را مهم ترین بخش از نتیجه یک پژوهش در نظر گرفت و تحلیل موضوع مورد مطالعه در علوم اجتماعی را به روایت پژوهشی آن موضوع بر گرداند. بر این اساس مایکل فیشر و جرج مارکوس با کتاب تعیین کننده خود «انسان شناسی به مثابه نقد فرهنگی» (۱۹۹۹) توانستند چشم اندازهایی جدید را در برابر علوم اجتماعی بگشایند و بدین امر کفایت نکردند و این روش را در عمل بر سوژه های اجتماعی پیاده کردند از جمله فیشر که در کتاب خود درباره فرهنگ و ادبیات ایران (۲۰۰۴) بر اساس این روش، تلاش به شناخت موضوع کرد.
این یاداشت صرفا مروری بود بر رویکردهایی هشت گانه که هر کدام را می توان به صورت گسترده ای توصیف و تشریح کرد و بر روابط بین آنها و تاثیر پذیری ها و تاثیر گزاری هایشان بر یکدیگر سخن گفت, رویکردهایی که تنها گوشه ای از تحول عظیمی هستند که در علوم اجتماعی و انسانی در حال رخ دادن است. آنچه در این یادداشت مختصر، هدف اصلی ما را تشکیل می داد، نشان دادن این تحول در خطوط اساسی اش بود که روش شناسی در این حوزه با آن روبرو است . تحولی که بسیار فراتر از مباحث مربوط به پسا مدرنیسم می رود. عدم درک این امر و بازگشت دائم به دوگانه کمی – کیفی که هیچ کسی به اندازه بوردیو در کتاب «تمایز» (۱۹۷۹) پیوستگی تفکیک ناشدنی آنها به یکدیگر را نشان نداده است، نشانه نوعی فقر در اندیشه روش شناسانه است که باید بتوانیم از آن عبور کنیم.
منابع نزد نویسنده محفوظ است
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ با مجله فرهنگ امروز منتشر می شود و در شماره دوم این مجله در آبان ۱۳۹۳ منتشر شده است.