تصویر: لوکریس – اثر رامبراند (۱۶۶۴)
تجاوز، یگانه جرمی است که در آن
قربانی متهم میشود.
فِرِدا آدلِر[۱]
نوشتههای مرتبط
تجاوز جنسی یکسره و همیشه از سر میل و هوس نیست، گاه به ابزار شکنجه مبدل میشود، گاه بهانهی تسلط و گاه تحقیر دیگری. ابتکار و تنوع در رفتار آدمی الزاما در جهت ارتقای تمدن و فرهنگ نیست. هجوم ارتش آلمان به لوکزامبورگ، شمال فرانسه و بلژیک در ابتدای جنگ اول جهانی با تجاوز به زنان فرانسوی و بلژیکی همراه بود. در روایتهای جنگ، پس از جنگ و برای دههها، کسی چیزی در اینباره نگفت و ننوشت[۲]؛ روایت نبردی شرافتمندانه در دفاع از خاک میهن میتواند با توصیف شکست و به خاک و خون کشیده شدن مردانی دلاور همراه باشد، با تجاوز مردان دشمن به زنان و دخترانِ میهن، هرگز. بچههای حاصل از آن دوره را سنگدلانه”فرزند دشمن[۳]” نامیدند و مادرانشان را از روایت تجربهی هولناک خویش برحذر داشتند؛ محکوم به سکوتی ابدی، شرمآلود از قربانیِ تجاوز بودن و سرافکنده از به دنیا آوردنِ فرزندان دشمن!
قربانیان تجاوز در میدان جنگ، شاید شوربختترین قربانیانِ این رفتار نباشند، آنگاه که در نظر آوریم متجاوز میتواند دزدی باشد که در عصرگاهی پاییزی از در پشتی وارد خانه شود، یا پدری ناتنی، یا حتی همسر قانونی. متخصصان حقوق و قوانین مدنی، دهههاست در حال تغییر در پس تغییرند تا تعیین کنند تجاوز چیست و معیارهایش کدامند. اختلاف نظر بسیار است و پای مسایل فرهنگی و اعتقادی هم به میان میآید. با هر معیاری، وضع به مراتب بهتر از گذشته است. قربانیانی زبان گشودهاند، دیگرانی حمایت کردهاند و کسانی بالاجبار به تغییراتی تن دادهاند. آنچه در بسیاری جوامع امروز تجاوز جنسی تلقی میشود و بیدرنگ محکوم، در گذشته رفتاری عادی تلقی میشد یا نهایتا ناخوشایند. با این وجود، قربانیِ تجاوز هنوز از همان فشار روانی رنج میبَرد که پیشینیان، و متجاوز نیز به همان حربهها دست میزند که همدستان دیرینش.
آدمیزاد از درک چه چیز ناتوان بوده که چیزهایی هزاران سال بیتغییر باقی مانده است؟ چگونه است که در قلب تمدنهای چند هزارساله یا جوامع مدرن، ارقام و آمار تجاوز به میلیونها میرسد؟ و نه در میدان نبرد و در میانهی شمشیر و خون و عربده، که در سکوت محض، در آشپزخانهی منزل یا اتاق کار در طبقهی دهم ساختمانی پر ازدحام. این پدیده تکبعدی نیست، مرتکبین ذهنیت یکسانی ندارند و قربانیان نیز همشکل نیستند اما چیزهایی مشترک است، و گویا برای هزاران سال.
اجبار[۴] از شناختهشدهترین خصوصیات در چنین رفتاری است، و نه الزاما به هیات دشنه و شلاق یا اسلحه و مشت آهنین ، انواع مختلف دارد و گاه حتی کلامی تند به قدر سلاحی عریان دهشتناک و موثر است: تهدید دخترخوانده به فرستادهشدن به یتیمخانه یا حتی وحشت از عصبانیت پدر[۵] اگر به خواستش تن ندهد، نمونههای اندکی است از گونهگونی در شیوههای اجبار.
تهدید با سلاحِ ترساندنِ قربانی از رسوایی و اجبار او به تندادن به خواست متجاوز، تاریخی چندهزارساله دارد و عجیب اینکه همچنان از موثرترین حربههاست. نمونهای مشهور و کلاسیک، داستانِ “سوزانا و پیرمردان”[۶] در کتاب دانیال است، از بخشهای کتاب مقدس عهد عتیق. داستان به موضوع تابلوهای بسیاری مبدل گشت؛ سوژهای مناسب برای تصویرسازی. مشهورترین و شاید موثرترینِ آنها تابلویی به همین نام اثر گویدو رِنی[۷] نقاش ایتالیاییِ دوره باروک است. به روایت کتاب دانیال، سوزانا در باغ خویش مشغول حمام گرفتن بود که دو مرد مخفیانه به سراغش آمدند. با مخالفت سوزانا به پیشنهاد همبستری، تهدید فرا میرسد: یا پذیرفتن یا روبهرو شدن با اتهام زنای مخفیانه با مردی جوان. سوزانا سرباز میزند، متهم و به مرگ محکوم میشود اما با سررسیدن دانیالِ نبی، حقیقت آشکار میگردد.
طنز تلخ آن است که مردانی غریبه او را به همخوابگی دعوت میکنند و تهدیدشان در ازای جواب رد، اتهامِ همخوابگی است که رخ نداده. گویی گناه اگر برملا شود رسوایی است و مستوجب مرگ، اگر پنهان بماند، موضوعی است شخصی. در داستان سوزانا، استدلال آن دو مرد آن بود که او ندیمهاش را مرخص کرد تا به هنگام آمدن “مرد جوان” -که هویتش را کسی نمیداند- تنها باشد. دور از ذهن نیست در روزگار فعلی هم کسانی بپرسند اگر قصدی نداشت پس چرا ندیمهاش را مرخص کرد؟
تابلوی رِنی، همچون دیگر نسخههای تصویری، به کلیدیترین صحنهی داستان مرتبط است: یورش مردانی به قصد تجاوز به زنی تنها. عناصر ثابت چنین موقعیتی یک به یک تصویر شدهاند: اجبار و زور (کشیدن لباس سوزانا توسط مرد سمت چپ، دست مرد دیگر بر شانهی سوزانا)، شهوت و هوس (نگاهِ مرد سمت راست)، و مهمتر شاید توصیه به سکوت است با نهادن انگشت بر دهان (مرد سمت چپ). برجستهترین بخش کارِ رِنی اما، چهرهی سوزاناست، جایی که او یکی دیگر از جنبههای مشترک قربانیان را تصویر میکند. چهرهی سوزانا سراسر وحشت و هراس نیست، در نگاهش حیرت است و شگفتی، یکهخوردن یا شوکهشدنی فلجکننده.
بریدهای از تابلوی سوزانا و پیرمردان – گویدو رِنی (۱۶۲۰)
ناباوری از آنچه در برابر میبینیم گاه واکنش را ناممکن میکند، دستِکم برای مدتی. وحشت، آدمی را به تقابل وامیدارد، به جنگیدن یا پابهفرار گذاشتن؛ مکانیزمی طبیعی و واکنشی بعضا ناخودآگاه. اما حیرت تاثیری وارونه دارد، آدمی را میخکوب میکند، مستاصل و درمانده گویی تلاش میکنیم تادریابیم آنچه در مقابل قرار دارد واقعیت است یا خیال؟ کابوس است یا بیداری؟ در روایت بسیاری از قربانیانِ تجاوز، حیرت و شوکهشدنی فلجکننده حضور دارد. اینگونه است که گاه فریاد هم نزدهاند اگرچه شاید میتوانستند، اینگونه است که گاه مقاومت هم نکردهاند اگرچه مقاومت ناممکن نبوده است، اینگونه است که گاه پا به فرار نگذاشتهاند اگرچه شاید بخت آزمودنش را داشتهاند. بسیاری سرزنشها که بر سرِ قربانی هوار میشود ناشی از آرامش ذهن ملامتگری است که از سر جهل میپرسد: چرا … نگفتی/نکردی/نزدی؟
عصبانیت، وحشت و احساساتی از این دست گاه بعد از برطرف شدن شوک اولیه آشکار میگردد و نبود چنین واکنشهایی در قربانی نباید مبنای قضاوت باشد. آن آرامش و بیتحرکی ِظاهری نشان از شوک اتفاق است. با برطرف شدناش، احساسِ گناه، شرم، نفرت، عصبانیت، خجالت، حقارت و تمایل به انتقام و خودکشی ذره ذره پدیدار میشود. در لحظهی حیرت و شوک، در مواجهه با غریبهای در جایی که انتظارش نیست، با چاقویی زیر گلو، یا ضربهای به صورت، یا مواجههی غیرمنتظره با یک آشنا و خواستهی نامتعارفاش، و فرو افتادن ناگهانی در لحظهی انتخابِ دوگانهی رسوایی یا مرگ، سرشکستگی یا تسلیم، بسیاری واکنشها که در خونسردی و آرامش طبیعی و بدیهی به نظر میآیند، در آن لحظات دور از دسترس، و گاه ناشدنیاند.
آنچه متجاوز بدان تکیه دارد باوری است مشترک میان او و قربانی: افشای آنچه در آستانهی وقوع است به رسوایی قربانی خواهد انجامید. در باور جمعی، گویی انجام موبهموی تمام ملزوماتِ شرافت به هیچ انگاشته میشود اگر یکبار و تنها یکبار قدرتی فیزیکی یا روانی بر قربانی چیره شود. انسانی که پیشتر به هزار و یک دلیل به صفاتی مزین بود، به یکباره بیآنکه خود دست به اقدامی زده باشد، پذیرایِ نقابی تازه اما ننگین میشود. “شرافتی” که به دشواری به دست آمدهبود، به آنی دود میشود و به هوا میرود، و “رسوایی” که حاصل خشونت و برتریِ عریانِ قدرتی وحشی است به آنی زاده میشود و گویی تا ابد ماندگار است.
قرنها بعد، ویلیام شکسپیر هم تجاوز را موضوع داستان منظومی با نام”تجاوز به لوکریس[۱]” قرار داد. در گفتگویی دوستانه میان دو سرباز رومی، کلاتین[۲] از زیبایی و وقار همسرخویش برای تارکوئین[۳] سخن میگوید. تارکوئین به شهر میرود و به خانهی کلاتین. لوکریس (همسر کلاتین) از او پذیرایی میکند و تارکوئین از رشادتهای شوهر او در میدان نبرد داستانهایی میگوید. شب را همانجا میماند. خیال و هوس اما رهایش نمیکند، به خوابگاه لوکریس میرود و در برابر مقاومتش دست به دشنه میبرد.
به روایت شکسپیر، تارکوئین قربانی خویش را به کشتن تهدید میکند اما نه مرگی توام با عزت و در دفاع از شرافتش، به او میگوید بردهای را کشته و در بستر او خواهد گذاشت و همهجا خواهد گفت آندو را در حین خیانت به قتل رسانده است. در شباهت با وضعیت سوزانا، لوکریس هم میان دوگانهی تسلیم یا مرگی ساده قرار ندارد: تسلیم به خواست متجاوز یا مرگ در رسوایی. لوکریس به هزار زبان التماس میکند، تارکوئین کوتاه نمیآید و در نهایت و به زور، به مقصود خویش میرسد. لوکریس نامهای به همسرش مینویسد و از وی میخواهد به خانه برگردد، برایش ماجرا را بازگو میکند اما نمیگوید متجاوز کیست. در برابر اصرار کلاتین، افشایِ نام متجاوز را به شرطی منوط میکند: عهدی ببند که اگر نام را گفتم، از او انتقام بگیری. کلاتین میپذیرد، لوکریس نام تارکوئین را فاش کرده و همزمان دشنهای در قلب خویش فرو میکند.
بریدهای از تابلوی تارکوئین و لوکریس – اثر تیزیانو ویچلی، نقاش ایتالیایی دورهی رنسانس
در داستان شکسپیر متجاوز و قربانی هردو فرو میافتند؛ تارکوئین در گرداب بدنامی و وجدانی معذب، لوکریس در شبِ مخوفِ درماندگی و ناامیدی. در آخرین لحظات تلاش برای برحذرداشتنِ تارکوئین، لوکریس نهیب میزند “آن مکن که بیبازگشت باشد”، هشداری صریح که پیامدِ آن لحظاتِ زودگذر، ابدی است و به هیچ روی زدوده نخواهد شد. در بیانی استعاری اما رسا و موثر، در به تصویرکشیدن حالات ایندو در لحظاتی پس از تجاوز، شکسپیر مینویسد: “او(تارکوئین) شتابان سپیدهدمان را میجست” و “او(لوکریس) در آرزویی که هرگز سپیدهدمان را نبیند”. بدینسان، گویی تارکوئین، معذب و مغموم از آنچه کرده در آرزوی به سر آمدن شب است تا با برآمدن آفتاب، خیانت و جنایت شبانهاش خاطرهای فراموش شده باشد. برای لوکریس اما طلوع آفتاب به معنای ادامهی رنج زیستن در رسوایی و درماندگی است.
لوکریس، آنچنانکه گفته شد، همسرش را فراخواند، به سخن در آمد، سربازی دیگر را به عنوان شاهد عهد شوهر حاضر کرد، داستان خویش بازگفت اما رنج زیستن را تاب نیاورد. درماندگی او و ناتوانیاش از زخمی چنان عمیق در جان و روحش در تصویر رامبراند در ابتدای این متن به زیباترین شکل به تصویر درآمده است. تارکوئین اما به بدنامی ماندگار شد، از همان دم که از بستر برخاست، در بیان شکسپیر، “با لذتِ محوشونده و نفرتانگیز خویش، و نیز با ترسِ گناهآلود خویش دزدانه ناپدید شد”. قدمهای دزدکیِ او به سمت خوابگاهِ لوکریس به قصدِ شوماش، و فرار حقیرانهی او از پسِ خیانتی پست در تاریخ نوشته شد. مکبث آنگاه که به قصد جنایت به اتاق شاه میرفت به شکلی نمادین به تارکوئین اشاره کرد و گفت: “جنایتِ تکیده-استخوان . . . نرم-نرم، شبحآسا، همچون تارکوئینِ زناکار با قدمهای حریمشکناش، به سوی خیالی که در سر دارد، گام برمیدارد.”[۱]
گرفتاری آنجاست که در جهان واقع و در دنیای اطراف، نه تارکوئین الزاما وجدانی معذب دارد و نه سوزانا بخت رهایی از رسوایی و محکومیت. همچون لوکریس بسیارند که زبانشان گشوده نمیگردد و به سکوتی که تارکوئین برآنان تحمیل کرده تن میدهند. در شبِ مخوف خاموشی میمانند، حیرانِ سرنوشت خویش. سکوت، گویی جزئی جداییناپذیر از تجاوز است، همچنانکه شرم، و شاید شایستهتر است بگوییم قربانی، غوطهور در شرمساری، به سرزمین سکوت تبعید میشود، سکوتی که انتخاب او نیست، یگانهی چاره است برای فرار از دیگران و باور جمعیشان.
نانسی وِنِبِل رِین[۲]-مقالهنویس، شاعر و نویسندهی آمریکایی- را به روایت بیپرده از تجاوزی که خود قربانیاش بود میشناسند. در سیونهسالگی، تنها، و در آپارتمانی که تازه به آن اسبابکشی کرده بود، مورد حملهی فردی ناشناس قرار گرفت. یورش وحشیانه سه ساعت به طول انجامید؛ ترکیبی از توهین، تجاوز و شکنجه. اگر بتوان از این عبارت استفاده کرد “خوشاقبال” بود که زندهماند. مهاجم (متجاوز) هرگز پیدا نشد. اهمیت مورد رِین به سکوت هفتسالِ ابتدایی و سپس روایت دقیق و بیپروای اوست؛ ابتدا در قالب مقاله و بعد به تفصیل در کتابِ “پس از سکوت: تجاوز و سفر بازگشت من[۳]“. رِین تاکید دارد که سکوت او گویی از نخستین لحظات حملهی مهاجم و با تکرار دائم “خفهشو” و “دهنت رو ببند وگرنه میکشمت” آغاز شد و هفتسالی ادامه یافت. رِین مینویسد شرم، زندگیاش را دوپاره کرد. یک نانسی که تا پیش از تجاوز زنی موقر و محترم بود، و نانسیِ دیگری که یکسره برای آنچه پیش آمدهبود، مقصر بود. ایندو دیگر یکی نبودند، هویتهایی بودند متفاوت. اولی دور بود، به خاطره میمانست، دومی اما هر لحظه در حال زیستهشدن. زندگی نانسی دوم گویی در دریایی از شماتت و سرزنش میگذشت.
دوران سکوت البته سرشار از هیاهوست. رِین مینویسد در اولین سالگرد به این نتیجه رسیدم که در حلقهی اقوام و دوستان دیگر در اینباره چیزی نگویم چون کسانی که دوستم دارند را تاب تحمل شنیدن نیست، “پدرم هربار به بهانهای از اتاق بیرون میرفت”. در دومین سالگرد نتیجه گرفتم باید از این اتفاق عبور کنم، در سال سوم فهمیدم این گذر برایم ممکن نیست، سال چهارم به تمامی سرگرم درمان اختلال اضطراب پس از حادثه[۴] بودم. سال پنجم به این نتیجه رسیدم که درمان جواب نمیدهد و اندیشیدن دربارهی خودکشی بیش از هرزمان دیگری برایم جدیتر شد.
رِین مینویسد “سکوت، زنگار شرم بر خود دارد”. آن کلماتی که مرا به بستن دهانم وامیداشت، در حقیقت فرمان بیرحمانهی ظالم بود. دریافت که شرم واقعی همانا تندادن به آن فرمان است. در نظرش، سکوت هم به اندازهی خود تجاوز او را درهم شکست؛ سکوتی ناشی از شرم، و به همان اندازه ناشی از عدم درک دیگران. یکی از دکترها از او پرسیده بود: “تجاوزِ مشخصا بدی بود؟”، برخی نصیحتش کرده بودند “بهتر است کنار بیایی و ازش رد بشی”، حتی کسی به او گفته بود بهخاطر “کارمای بد[۵]” و “نگرشهای منفیِ” پیشیناش به چنین سرنوشتی افتاده. پس از چاپ مقالهاش (حدود سهسال پیش از چاپ کتاب) و در یک مهمانی در برکلی وقتی به زنی سرشناس معرفی شد از او شنید که “مقالهی خواندنیای بود اما بهتر است قبول کنیم که کسی دلش نمیخواهد چیزهایی به این وحشتناکی بشنود”. در مهمانی دیگری، زنی دیگر به او گفتهبود “نمیتواند تصور کند او چگونه توانسته جزئیاتی تا آن حد خصوصی را بنویسد”. در مهمانی دیگری به مناسبت بزرگداشت زنان حرفهای، از او نیز دعوت به سخنرانی شد، در پایان سخناناش سکوت مجلس را فرا گرفت و سپس میزبان روکرد به مهمانِ دیگر و گفت:”خوب، میشه از تجاوز به سراغ موضوعی دلپذیرتر برویم؟”.
احساسی دائمی که تو خود مسئول زندگیات هستی، رخداد پیشآمده نتیجهی عملکرد خودت بود، و یافتن و پذیرفتن ارتباطی مستقیم میان آنچه بر سرت آمده با ارادهی خودت، چنان عمیق و سهمگین است که نمیتوان از آن رها شد، و وحشت از روبهرو شدن با اتهامات ریز و درشت، قربانی را در سکوت نگه میدارد. باید دانست که چیزی در حال حلوفصل شدن نیست، همهمهای دائمی در جریان است که صدایش در نمیآید اما آثارش هم نصیب قربانی میشود و هم اجتماع. رِین کتابش را با نقل قولی از توماس مان آغاز میکند: “سخنگفتن خود بخشی از تمدن است، کلمه، اتصال را حفظ میکند و این سکوت است که منزوی میکند”، و بدینسان اعلام میکند سخنگفتن سرآغاز بازگشت او از برهوتِ انزوایی است که متجاوز بر او تحمیل کرده بود.
سرزنش قربانی و روا داشتن هزار اتهام، رفتاری فراگیر و متداول است. کسانی بلادرنگ –ونه الزاما از سر بدخواهی- قربانی را ملامت میکنند (چرا آن لحظه آنجا بود، چرا در را باز کرد، چرا خوابش سنگین است، چرا لباس رنگی پوشیده بود و الی آخر). دربرخی مطالعات[۶] نشان میدهند تا سهچهارم قربانیان، دستِکم از یکی از اطرافیان بازخوردی منفی و سرزنشآمیز نصیب میبرند. خواسته یا ناخواسته، انتظار چنین بازخوردی از سوی دیگران، کارکردی خاموشکننده دارد. هم متجاوز و هم قربانی هردو میدانند سخن گفتن دربارهی واقعه دشوار است؛ سکوتی سودمند به حال اولی و مضر به حال دومی. قربانیانی گفتهاند که صدمهی سرزنشِ قربانی[۷] برایشان چونان تجاوز دوم است. متخصصانی آنرا قربانیشدن مجدد[۸] (یا ثانویه) نامیدهاند. وحشت از چنین واکنشهای طاقتفرساست که قربانی را به سکوت متقاعد میکند.
کسی در ملا عام و آشکارا در دفاع از تجاوز و ملامتِ قربانی سخنرانی نخواهد کرد، نه پیشتر چنین بوده نه امروز چنان است. با این حال، آنچه به جامعه شکل میدهد رفتار آدمیان است نه گفتار و مدعاهایشان. از همین روست که اتفاقاتی کماکان روی میدهند، اگرچه در مذمت هریک هزاران خطابه و رساله نوشته شده و میشود. کسانی در همین لحظه میپندارند میتوان دیگری را به کاری وادار کرد و او ناچار است تن دهد و دهان ببندد، چون کسانی چون ما –به هر دلیل- آشکارا در سمت قربانی نمیایستیم. کافی است نشان دهیم این تصوری نابجاست.
[۱] مکبث – ترجمهی داریوش آشوری
[۲] Nancy Venable Raine
[۳] After Silence: Rape & My Journey Back
[۴] Post-traumatic stress disorder (PTSD)
[۵] bad karma
[۶] Being Silenced: The Impact of Negative Social Reactions on the Disclosure of Rape by Courtney E. Ahrens
[۷] victim-blaming
[۸] secondary victimization
[۱] The Rape of Lucrece
[۲] Collatine
[۳] Tarquin
[۱] Freda Adler
[۲]Silence and working through in rape narratives of the First World War by Philippa Read
[۳] child of the enemy
[۴] Coercion
[۵] Seduction, Rape, and Coercion by Sarah Conly
[۶] Susanna and the Elders
[۷] Guido Reni