«ما چطور قادریم فولکس خود را برانیم، در حالی که مردههایمان را رها کردهایم؟»
مَتیو یون برگردان سارا سمیعی
نوشتههای مرتبط
ژولی چند روز پیش مادرش را از دست داد. پس از بروز نخستین نشانههای کووید ۱۹ مادرش، دَنییل در بیمارستان بستری شد، از آن زمان بدنِ وی با خشونتی بیسابقه در هیأتِ قانون، دیگر به او متعلق نبود.
ژولی ماشین را برداشت تا به دیدنِ مادرش برود و در این شرایط ِسخت کنارش باشد. اما پزشکان به او گفتند که نمیتواند او را ملاقات کند و فقط پس از مرگ وی و پیش از گذاشتناش بی هیچ آیینی در کیسۀ حمل جسد، اجازه پیدا خواهد کرد او را ببیند. ژولی در اتاق هتلی ناشناس کنار جاده اقامت کرد. به تلویزیون نگاه کرد و در قرنطینه با سوگِ ناممکنِ خویش تنها ماند. از اتاق بیرون رفت، ناهار و گیلاسی شراب سفارش داد و انتظار کشید، همانطور که مادرش در اتاق بیمارستان منتظربود. وقتی که مُرد به ژولی اجازه دادند پیکرش را ببیند. گویی به وی گل یا امتیازی میدادند. او به دیدار مادرش رفت، بدن مادرش هنوز کمی گرم بود. باید گان میپوشید و ماسک میزد. توانست با او خداحافظی کند و چیزی را که دنیا از او ربوده بود، کمکم درک کرد: دوست داشتن و ابرازِ مهر به مادرش.
او به اتاقش در همان هتلِ ناشناس برگشت و کارهای لازم برای تشییع پیکر مادرش را انجام داد: تحویلِ کارت شناسایی و اوراق هویت خانوادگی، انتخاب تابوت و محل دفن. او با چندین مؤسسۀ برگزار کنندۀ مراسم تدفین تماس گرفت، پاسخ همگی یک چیز بود، پاسخی ناممکن، نشنیدنی و غیرانسانی: شما حق ندارید پیکر مادرتان را دوباره ببینید و نمیتوانید تابوت را تا گورستان همراهی کنید، نمیتوانید در آتشسپاریِ او شرکت کنید و حق ندارید برایش مراسم تشییع بگیرید، فقط میتوانید دو هفته دیگر بیایید و خاکستر او را تحویل بگیرید.
اینجا دیگر بحثِ شیوع در بین نیست و دیگر مسئله ویروس نیست. میتوان سوار فولکس خود شد و به فروشگاهِ زنجیرهای رفت، اما نمیتوان تابوت مادرِ خویش را همراهی کرد. میتوان با ماشینِ خود به سرِ کار رفت، میتوان سیبزمینی کاشت، میتوان ماشین را تعمیر کرد، کالاهای خریده شده را به خانه آورد، میتوان بستهها را جابجا کرد و تحویل داد، میتوان بنزین زد، با ماشین، با قطار یا حتی هواپیما از شهر خارج شد. میتوان پاریس را ترک کرد و به ییلاق رفت، اما نمیتوان از مادر خویش خداحافظی کرد، نمیتوان در مراسمِ آتشسپاریِ او شرکت کرد، نمیتوان برایش آخرین شعرِ ممکن را در حضورِ نزدیکان خواند. اینها هیچ ربطی به ویروس کرونا ندارد، اینها از درون ما آمدهاند، از ناانسانی که دارد متولد میشود. درگذشتگانِ ما را از ما گرفتهاند. به نظر میرسد که دولت با استفاده از الگوریتم کشف ترس، انحصار مرگ را نیز در ذست گرفته است و من هیچ صدای خشم و اعتراضی در خیابان نمیشنوم. هیچ انتقاد و بازخواستی به گوشِ احدی نمیرسد. من در شگفتم از بازگشت سرشتِ آدمی. انسان از جهان جدا نشده است او از خودش جدا شده است، او از انسانیتِ خویش جدا شده است.
دفن نکردنِ درگذشتگان، تدفینِ خودِ زندگیست.
ژولی فردا بازمیگردد و دو هفته دیگر میرود تا خاکستر مادرش را تحویل بگیرد، برایش سوگواری کند و مراسم را زمانی که دولت اجازه دهد برگزار کند. پیکر انسان بازهم به کالا مبدل شده است: تابوت، ظرف خاکستر، محل تدفین و خدماتِ تدفین.
سوگواری، اشک، مراسم، گرمای انسانی، قلب، روح، اندوهِ عمیق، زخم، عصبانیت و خشم قابل خرید و فروش نیستند و سودی در بر ندارند. اینها ارزش ورود به برگۀ مجوز تحقیرآمیزِ رفت و آمد را ندارند. اما این قلب شماست که میخواهد رفت و آمد کُنَد، این قلب شماست که باید تیک بخورَد.
ژولی بازهم به خرید خواهد رفت، بازهم زبالهها را بیرون خواهد برد، او دوباره بنزین خواهد زد، شاید برای کمک به کشاورزان به مزرعه برود، اما سوگواری را باید به بعد موکول کند. به زمانی که دیگر وقتش نباشد، به زمانی که شاید همه چیز را فراموش کرده باشیم، به زمانی که میخواهیم همه چیز را فراموش کنیم. شاید شعری بر محل دفن خاکستر مادرش بنویسد. شاید در آنجا بتوان فقط آتش را دید، شاید بتوان وانمود کرد که مادر ژولی تازه درگذشته است و انگار با او خداحافظی کرده باشیم و او را همراهی کرده باشیم و دستش را گرفته باشیم و در آغوشاش کشیده باشیم و پیشانیاش را بوسیده باشیم و آخرین نفسهای تنگاش را شنیده باشیم. گویی توانسته باشیم برایش سوگواری کنیم. اما آیا ما قادر خواهیم بود چنین وانمود کنیم؟ ما چطور قادریم فولکس خود را برانیم، در حالی که مردههایمان را رها کردهایم. چطور توانستیم بگذارم آنها اینچنین در تنهایی از پای درآیند؟ چگونه میتوانیم به چشماندازِ دیگری نگاه کنیم؟ چه کسی قدرت دارد به ما بگوید چگونه باید مردگانمان را بدرقه کنیم. کدام قدرت حرکاتِ بدن، سوگ و زمزمه را برای ما ممنوع کرده است؟
من شما را بخاطر رنجی که به محتضران تحمیل کردهاید نخواهم بخشید. من شما را بخاطر زخمی که در روح همسرم بجا گذاشتید نخواهم بخشید. من این رفتار غیرانسانی را که چهرۀ اورژانس برای سلامت به خود گرفته است را نخواهم بخشید. میگویید به آواز پرندگان گوش دهم و دلفینهای نهرها را نگاه کنم، سریالها را دنبال کنم و کتاب بخوانم. شما میخواهید که من در مورد معنای هستی، ژرف بیاندیشم. بفرمایید این هم اندیشۀ ژرفِ متافیزیکِ من: شما سگهای کوری هستید که روح ما را با خود روی آسفالتهای توسعه به زمین میکشید. شما اشباحِ دنیایی مرگبارید که میخواهید رؤیاهای ما را به نابودی بکشانید. شما کمپانیِ انحصاریِ مرگاید، اما من نمیگذارم که زندگی را نیز به انحصار خود درآورید.