انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هانس مگنوس انزنزبرگر و سیاستگذاری فناوری رسانه‌های جدید (بخش ۲)

تماشاخانۀ عملکردها

صنعت آگاهی دارای شیوه‌ای ارتباطی است که بین الزامات متناقض تقسیم شده است. یکی از شرایط این صنعت، افول تئوکراسی و فرمان‌روایی قطعی کشیش‌ها یا حتی شخصیت‌های معاصر قدرت است. در عین حال، صنعت آگاهی باید مشروعیت و اقتدار نظم اجتماعی موجود را حفظ نماید. بنابراین، در وضعیتی کاملاً متناقض عمل می‌کند. صنعت آگاهی، ذهن مستقل را حتی زمانی که قصد دارد «آن‌ها را از استقلالشان محروم کند»، مفروض می‌پندارد (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۷).  این عمل، امکان گفتگو را فراهم می‌کند، حتی زمانی که هدف آن تحریف و هدایت بحث به محدودترین جنبه‌های حاشیه‌ای باشد و امر جدید، کنونی و در حال تغییر را حتی زمانی که به دنبال حفظ نظم موجود سرمایه‌داری است، ارائه می‌دهد. علاوه بر این، صنعت آگاهی، حقوق بشر، برابری و آزادی را از پیش مسلّم می‌داند؛ چراکه الگوی متافیزیکی «خودت انجام بده»ی من، بدون آن‌ها بی‌معنا خواهد بود. قطعاً مارکس نیز ابعاد فرهنگی صنعت ذهن را خیالی درنظر‌نمی‌گرفت.

مشارکت کارگر در رضایتمندی‌های گسترده‌تر، حتی رضایتمندی‌های فرهنگی، مانند اشتیاق برای منافع شخصی، اشتراک روزنامه، حضور در سخنرانی‌ها، آموزش فرزندان، پرورش سلیقه و موارد مشابه، تنها سهم او از تمدن است که او را از برده متمایز می‌کند. این تمایز، از نظر اقتصادی، صرفاً با گسترش قلمرو لذت‌ها، در زمان‌هایی که [وضعیت] کسب‌وکار خوب است، ممکن می‌شود (مارکس، ۱۹۹۳: ۲۸۷).

اگر کارگر از نظر اقتصادی به‌طور رسمی «آزاد» باشد (اما در ذات خود به بردگی کشیده شود)، به این معنا که نیروی کارش را به صاحبان ابزار تولید بفروشد، این وضعیت زمینه‌ای هنجاری برای مبارزات کارگری در مرحله تولید فراهم می‌کند و همچنین مبنایی برای مبارزه برای آزادی زمانی که کارگران دیگر نیروی کارشان را نمی‌فروشند، ایجاد می‌شود. بدین معنا که آن‌ها از نظر اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و غیره آزادند. این هنجار و واقعیت، آنچه که باید باشد و آنچه که هست، آینده کامل و حال ناقص که پیوسته در تعارض با یکدیگر هستند، برای درک چگونگی عملکرد رسانه‌ها حیاتی است.

صنعت به تحقق این حقوق متکی نیست؛ برای بخش بزرگی از مردم، این حقوق هرگز فراتر از یک بهانه یا در بهترین حالت، یک وعدۀ دوردست نبوده‌اند. برعکس، این تنها شکاف بین خیال و واقعیت است که صنعت ذهن آن را از طریق نمایش عملکرد خود به نمایش می‌گذارد (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۷). این شیوه‌ای عالی برای بیان فضای متناقضی است که صنعت آگاهی در آن عمل می‌کند. زبان در اینجا نباید ما را به بیراهه ببرد. افسانه یا دروغ به معنای خیال نیست؛ زیرا هر ساختاری که به یک نظام اعتقادی مانند آزادی متکی باشد، باید شواهدی کافی، حتی جزئی، ارائه دهد که به‌طور معتبر وجود داشته باشند، در غیر این صورت خطر از دست دادن مشروعیت و مسخره شدن را به دوش خواهد ‌کشید که برای هر نظم اجتماعی بسیار خطرناک است. این دقیقاً همان شکاف میان آنچه هست و آنچه باید باشد، میان آنچه جهانی به نظر می‌رسد و ماهیت جزئی و محدود چنین شمولی است که وضعیت موجود را با اتهام ناتمام ماندن کامل (یعنی افسانه‌ای که باید به واقعیت بدل شود) آشکار می‌سازد. اما همین شکاف میان آنچه هست و آنچه باید باشد است که صنعت آگاهی پیوسته وعدۀ پر کردن یا پایان دادن به آن را می‌دهد، تا وضعیت موجود را به وضعیت مطلوب تبدیل کند. این صنعت در همین شکاف عمل می‌کند و با اتکا به ماهیت متغیر و پویای سرمایه‌داری، نوید خاتمۀ این شکاف را می‌دهد.

آگاهی انزنزبرگر درباره مبانی مرکزی ساحت یوتوپیایی رسانه‌ها، او را در مقالۀ عناصر نظریۀ رسانه بر آن می‌دارد که هرگونه نقد ساده‌انگارانه چپ در خصوص سرمایه‌داری مصرفی مبتنی بر «نیازهای کاذب» را رد کند. در مقابل، نیازهایی که صنعت آگاهی سرمایه‌داری به سمت تحقق در واقعیت سوق می‌دهد، الزام‌آور هستند و در بسیاری از موارد دارای «ریشه‌های زیست‌شناختی» مشروع‌اند.

مسئله این نیست که نیازها کاذب هستند، بلکه این است که نیازها توسط سرمایه‌داری جعل شده و مورد سوءاستفاده قرار می‌گیرند: «مصرف به‌مثابه نمایش – به شکل مضحکی – پیش‌بینی وضعیت یوتوپیایی است» (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۶۱). شناخت انگیزه‌های یوتوپیایی فراتر از رسانه‌ها و بررسی چگونگی بهره‌برداری و دربرگیری این انگیزه‌ها توسط فناوری‌های رسانه‌ای مفروض، یکی از حوزه‌هایی است که اثر انزنزبرگر در مطالعات فیلم به‌طور گسترده مورد توجه قرار گرفته است. این رویکرد در مقالات تأثیرگذاری همچون «سرگرمی و یوتوپیا» نوشته ریچارد دایر[۱] (دایر، ۲۰۰۲) و نیز در مطالعات تلویزیونی (برای نمونه، بنگرید به رز و فریدمن، ۱۹۹۴: ۳۱) مشهود است.

مبارزه برای رضایت

یکی از قدرتمندترین منابع سرمایه‌داری در تلاش برای خاتمه دادن یا پر کردن شکاف میان آنچه هست و آنچه باید باشد، توسعۀ نیروهای تولیدی است؛ یعنی تمام ظرفیت‌های تولیدی موجود در گسترش تکنولوژی مدرن، فرهنگ و علم. چنین تحولاتی بدون توسعۀ عقلانیت؛ یعنی به‌کارگیری خِرد برای حل مشکلات و رفع نیازها، غیرقابل‌تصور است. خرد به‌نوبۀ خود متضمن گفتگو و ارتباط است، چراکه دو مغز بهتر از یکی عمل می‌کند. گفتگو و ارتباط تضمین‌کنندۀ رضایت هستند؛ و «دو مغز» درک خود را در حل مشکلات و رفع نیازها در سطوح مختلف توافق پیش می‌برند؛ که هرچند کامل نیست، اما برای پیشبرد یک هدف مشترک کافی است. با این حال، در یک جامعه تقسیم‌بندی‌شده طبقاتی، مسئله این است که منافع متناقض، سطح انگیزه‌های مشترکی را که می‌توانند باقی بمانند، تضعیف یا محدود می‌کنند. با این وجود، رضایت و توافق مبتنی بر گفتگوی عقلانی، تابع قدرت و منافع طبقات مسلط است.

با این حال، نیاز به رضایتی که بنیان نظام را در جامعه‌ای که باید آن را انکار کند، فاش می‌سازد، خود را در مفاهیمی نشان می‌دهد که مفهوم ماهوی آن‌ها هیچ‌گاه نمی‌توانند در درون نظام تحقق یابند. گرچه اعلامیه‌های قدیمی حقوق بشر، در پی یاوه‌گویی‌های سازمان‌ها تضعیف شده و در سایۀ دهه‌ها دشواری، قحطی، بحران، کار اجباری و تروریسم سیاسی قرار گرفته‌اند، اکنون قدرت بالقوۀ خود را آشکار می‌سازند. این ویژگی ذاتی آن‌هاست، زمانی که علنی می‌شوند، ابطال‌پذیر نیستند. مردم بارها سعی خواهند کرد که آن‌ها را بر اساس ارزش ظاهری‌شان درک کنند و در نهایت برای به ثمر رساندن آن‌ها مبارزه خواهند کرد. بدین ترتیب، از زمان انتشار اعلامیه‌های مهم قرن هجدهم، هر حکومتی که بر اساس [غلبه] شمار معدودی از افراد بر تعداد زیادی از مردم بنا شده باشد، حتی اگر سازمان‌یافته نیز باشد، با تهدید انقلاب روبه‌رو خواهد شد (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۱۰).

در اینجا، به نظر می‌رسد که انزنزبرگر به دیالکتیک منفی آدورنو نزدیک شده است. نزد انزنزبرگر، شکاف بین مفاهیم و حقیقت ماهوی آن‌ها در اینجا و اکنون، از نیروی بالقوه‌ای انفجاری برخوردار است. این شکاف، همان‌طور که سارتر در مقدمۀ کتاب «دوزخیان روی زمین» فرانتس فانون به آن اشاره کرده است، مبارزۀ ضداستعماری را به نمایش می‌گذارد که مفاهیم و ارزش‌های استعمارگر (مانند اومانیسم) را که اغلب اعلام می‌شد، اما به ندرت در مستعمرات اجرا می‌شد، به چالش می‌کشید و آن‌ها را به امپراطوری‌های در حال فروپاشی اروپایی نسبت می‌داد سارتر (۱۹۹۰: ۱۷). در جملاتی که هنوز در عراق و افغانستان طنین‌انداز است، «نیاز و طرد وضعیت انسانی را به‌طور همزمان مطرح کرد، که این خود تناقضی بحران‌زا است». سرمایه‌داری، مستلزم مفاهیمی همچون «دموکراسی»، «حقوق بشر»، «آزادی» و «فرد» است، درست همان‌گونه که به استعدادهای خلاق نیاز دارد، حتی اگر این استعدادها متعلق به نمایشنامه‌نویسان، روزنامه‌نگاران یا طراحان نرم‌افزار باشد؛ زیرا آن‌ها بخشی از نیروهای ضروری تولید هستند. آزادی رسمی، استقلال رسمی خلاق، آموزش رسمی ذهن، همکاری رسمی، رضایت رسمی، گفتگوی رسمی، همگی از بنیان‌های سودمندی هستند که نیروی کار انسانی را برای سرمایه‌داری مفید می‌سازند.

این یکی از اصلی‌ترین تناقض‌هاست: شما ملزم هستید برای کسب رضایت، به افراد امکان انتخاب بدهید، مهم نیست که این انتخاب‌ها چقدر محدود و فریبنده باشند؛ حتی اگر که این انتخاب‌ها تحریف‌شده و محدود باشند، شما باید آن‌ها را توسعه دهید (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۱۲). ذهن بشر به‌مثابه نیروی تولید، تحت تأثیر روابط اجتماعی سرمایه‌داری پرورش یافته و از رشد بازمانده است و این نیرو از طریق روابط اجتماعی سرمایه‌داری محدود و تغییرشکل یافته است. این نیروی تولیدی باید وارد تناقض با روابط اجتماعی شود، همان‌گونه که نیروهای مادی‌تر تولید، چنین تناقضاتی را ایجاد می‌کنند. مارکس در «مانیفست کمونیست» اشاره کرده است که سرمایه‌داری گرفتار «اپیدمی‌ای است که در تمام ادوار پیشین، بیهوده به نظر می‌رسید – اپیدمی مازاد تولید» (مارکس، ۱۹۸۵: ۸۵). نیروهای تولیدی در نظام سرمایه‌داری، به طرز خطرناکی افزایش می‌یابند و ظرفیت مازاد آن‌ها، به‌جای تحقق وعده فراوانی، به تهدید تبدیل می‌شود. چنین فزونی و مازادی که از مرزهای محدود روابط اجتماعی فراتر می‌رود، به همان اندازه که به تولید مادی مرتبط است، به صنعت آگاهی و تولید فرهنگی نیز ارتباط دارد. همان‌گونه که انزنزبرگر می‌گوید، «رسانه‌ها با مشارکت در گسترش آگاهی بشری، تناقضات خود را افزایش می‌دهند» (انزنزبرگر، ۱۹۸۲: ۱۳). این امر به ویژه با توسعه فناوری رسانه‌ای جدید تشدید می‌شود. فناوری‌های رسانه‌ای جدید که ابزار تولید را در اختیار مردم عادی قرار می‌دهند، مبارزه برای کسب رضایت از بالا به پایین را گاه تا مرحله شکست ادامه می‌دهند. نهادهای مهم سرمایه‌داری که پیش‌ازاین بر حوزه عمومی تسلط داشتند، اکنون به خیابان‌ها کشیده شده و اغلب درگیر نبرد تن‌به‌تن با «انبوه مردم» هستند.

داستان فیس‌بوکی رائول موت مصداق کامل طبقه حاکم است که باید سنگرهای افکار عمومی را پیش از آنکه صدای افراد به گوش برسد، کنترل کند. این مسئله به‌طور واضح و بدون دردسر در قالب داستان فیس‌بوکی رائول مطرح می‌شود.

این داستانی است که رائول موت می‌توانست آن را از طریق صفحه فیس‌بوک شخصی خود در فضای عمومی به اشتراک بگذارد؛ روشی بی‌سابقه برای مردی که به‌زودی فرار خواهد کرد:

جمعه ساعت ۱۱:۲۱ صبح: «از هلفدونی به سوی یک زندگی لعنتی روانه شدم».

ساعت ۱۱:۳۲ صبح: «شغل و حضانت فرزندانم را از دست دادم و حالا در حال از دست دادن خانه‌ام هستم و همسرم (زندگی شش ساله‌ام) را هم به یک افسر پلیس باختم».

یک روز پس از خروج از زندان دورهام[۲]، موت، دوست‌دختر سابق خود را با ضرب گلوله زخمی کرد (گرچه پس از این حادثه، طبق صفحه کاربری موت مشخص شد که او اسلحه را با گلوله‌هایی پر کرده که به‌گونه‌ای طراحی شده بودند تا جراحت مرگباری نداشته باشند). او همچنین دوست‌پسرِ دوست‌دختر سابقش را با ضرب گلوله (با استفاده از مهمات مختلف) کشت؛ کسی که بعدها مشخص شد مربی کاراته بود، نه آنطور که موت فکر می‌کرد، یک افسر پلیس.

او روز یکشنبه به یک افسر پلیس که در اتومبیلش نشسته بود، شلیک و او را به‌طرزی جدی زخمی کرد. موت تا هفت روز پس از آن، از چنگ پلیس گریخت. پلیس، بیش از ۲۰۰ افسر، ۱۵ نیروی پلیس و یک هواپیمای گردباد مجهز به تکنولوژی حرارتی را برای دستگیری او بسیج کرد. موت، منطقه نورث هامبرلند در شمال شرق انگلستان را به‌خوبی می‌شناخت. در نهایت، جستجو در حوالی دهکده دورافتاده روتبری[۳] انجام شد.

روز شنبه ۱۰ ژوئیه، پس از چند ساعت مذاکره با افسران پلیس، موت خود را در مزرعه‌ای به ضرب گلوله کشت. این اتفاق احتمالاً این اتفاق پس از استفادۀ افسران پلیس از تجهیزاتی رخ داد که مشخص شد توسط وزارت کشور پاک‌سازی نشده بود. اندکی پس از این حادثه، زن جوانی متعلق به طبقه کارگر به نام سیوبهان اُدود[۴]، صفحه‌ای فیس‌بوکی با عنوان «روحت شاد رائول موت، تو اسطوره‌ای» راه‌اندازی کرد. ظرف مدت کوتاهی، هزاران نفر در آن عضو شدند و چند روز بعد، تعداد اعضا به بیش از ۳۸,۰۰۰ نفر رسید.

همدردی آشکاری که موت از سوی مردم دریافت می‌کرد، خشم عمومی حزب راست سیاسی را برانگیخت. دیوید کامرون[۵]، نخست‌وزیر محافظه‌کار، این همدردی عمومی را در مجلس عوام محکوم کرد. کامرون گفت: «کاملاً روشن است» که رائول موت، قاتلی بی‌عاطفه بود. همین و بس! من نمی‌توانم موج همدردی عمومی برای این مرد را درک کنم. نباید برای او دلسوزی کرد.

شماری از نمایندگان مجلس، خواستار مسدود شدن صفحه آر.آی.پی[۶] از سوی مالکان فیس‌بوک شدند. فیس‌بوک نپذیرفت، با این حال، اُدود هیجان رسانه‌ای [این جریان] را احساس کرد و مدتی بعد صفحه‌اش را حذف کرد. مشکل اینجا بود که حزب راست سیاسی و همچنین حزب چپ لیبرال نمی‌توانستند داستان را آنطور که می‌خواستند تعریف کنند و طیفی از دیدگاه‌ها را در مورد مفهوم و اهمیت موت بیان کنند، همانطور که در گذشته، بدون نیاز به سازمان‌دهی ضدمردمی، می‌توانستند این کار را حول چیزی مانند صفحه فیس‌بوک انجام دهند.

جالب اینجاست که رسانه‌های جناح راست، پویایی طبقاتی موجود در پسِ «موج» غیرقانونی همدردی [به تعبیر] کامرون را آشکار کردند. در اسکای نیوز[۷]، یک جرم‌شناس از ضربه موت به «ذهنیت مردانه طبقه کارگرِ محرومِ سفیدپوست» سخن گفت. روزنامه دیلی میل[۸] که از خشم به خروش آمده بود، قادر نبود ساختار احساسی پسِ پیام‌های باقی‌مانده در صفحه «در آرامش بخواب، رائول موت، تو اسطوره‌ای» را عیان کند. سایت فیس‌بوک حتی آن‌ها را محکوم و رد کرد. در مقاله‌ای تحت عنوان «فریاد خشم طبقه محروم دردمند و فریب‌خورده» که توسط دیوید ویلسون[۹] نوشته شد، این موضوع مطرح شد:

حمایت بیش از حد از رائول موت، نگرانی‌های نهفته در جامعه ما را آشکار ساخت. این مرد قاتلی جنایتکار و پارانوییدی خودشیفته بود که تهدیدی برای تمامی اطرافیانش به شمار می‌رفت. او همان‌طور که زندگی کرد، همان‌طور هم مرد، در میان موجی از ترحم به خود، به دنبال توجه و خشونت. با این حال، برای گروهی کوچک اما جنجالی در جامعه ما، موت نه یک قاتل هیجان‌زده، بلکه دوست محرومان و جنگجوی فقرا محسوب می‌شد. در ذهنیت پیچیده حامیان پرهیاهوی او، او به یک قهرمان مدرن ضد نظام تبدیل شد، فردی که در برابر پلیس، به عنوان دشمن مردم، ایستاده بود.

در صفحه فیس‌بوک موت، تمامی ویژگی‌های آشفته ذهنیت طرفدارانش به وضوح قابل مشاهده است: حس کودکانه قربانی بودن، سوءاستفاده هیستریک از پلیس، باور عجیب‌وغریب به اینکه عظمت مردانه در آدمکشی نهفته است، به تصویر کشیدن قاتل به عنوان جنگجویی صلیبی علیه بی‌عدالتی و ادعای اینکه بریتانیا نوعی رژیم توتالیتر شبه‌نظامی است.

این روایت عجیب و گروتسک تا حد زیادی به این دلیل پدید آمد که موت مسئولیت ماجرای هفته گذشته را بر عهده گرفت. حامیان او که همیشه در تلاشند تا او را به عنوان یک قربانی معرفی کنند، ادعا کردند که او از لحاظ روحی بیمار بود. اما این ادعا با روشی که موت به‌طور بدبینانه و هدفمند تصویر خود را دستکاری کرد، در تعارض است (ویلسون، ۲۰۱۰).

ویلسون دقیقاً خاستگاه‌های طبقاتیِ بیمارگونۀ پیام‌های حمایت از موت را تشخیص می‌دهد. علی‌رغم تلاش برای تقلیل ماجرا به «روایتی عجیب‌وغریب و گروتسک»، زمینه‌های تاریخی گسترده‌تری وجود دارد که به وقوع این اتفاقات منجر شده است. صنعت زدایی توده‌ای، بحرانی که در ذهنیت مردانه ایجاد شده است، فقری که نئولیبرالیسم به مدت چندین دهه به بار آورده است، ثروت روزافزون ثروتمندان، رسوایی نمایندگان پارلمان در سوءاستفاده از دارایی عمومی برای تأمین هزینه‌های خود که تنها چند ماه پیش خاتمه یافت و خصومت طبقاتی آشکاری که بسیاری از اقشار طبقه کارگر نسبت به قانون دارند، مصادیق این زمینه‌ها به شمار می‌روند.

با کنار گذاشتن تناقض آشکار بین تأیید اولیه ویلسون، درباره مشکل روانی موت و سپس انکار این موضوع که «او تصویر خود را دستکاری کرده است»، واضح است که وجود صفحه آر.آی.پی در سایت فیس‌بوک در عرصه عمومی، مشکلاتی را برای حامیان گفتمان عمومی و اخلاق ایجاد کرد. این حامیان نه تنها باید با صداهایی که از خیابان‌ها برمی‌خیزد، مواجه شدند، بلکه به ما گفتند که (اُدود مادری تنهاست و در خانه‌ای تراس‌دار به قیمت ۶۴۰۰۰ پوند زندگی می‌کند!)، تا با این کار وجهه و اهمیت خود را تقویت کنند.

رسانه‌های سنتی که مدت‌ها پیش درون ساختار مالکیت سرمایه‌داری انحصاری جذب شده‌اند، نمی‌توانند خود را از این وضعیت رها کنند، اما همچون شاپرکی در برابر شعله، مجذوب این دیو عجیب‌وغریب جدید، این تکنولوژی جدید رسانه‌ای می‌شوند که به مردم امکان می‌دهد تا با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. اوه، چه وحشتناک! با درگیر شدن در این تجلی ضدمردمی، رسانه‌های مسلط دقیقاً فضایی را اشغال می‌کنند که توسط انزنزبرگر تعریف شده است: شکافی بین افسانه حقوق بشر (مثل حق آزادی بیان) و واقعیت (تحت لوای سرمایه‌داری) که تنها افراد خاصی می‌توانند از چنین حقوقی به‌طور مسئولانه بهره گیرند.

***

مقاله دیلی میل بخشی از صفحه وب RIP را شامل می‌شد (تجدید چاپ در اینجا – به تصویر ۶.۲ بنگرید).

«فیس‌بوک: روحت شاد رائول موت تو یک اسطوره‌ای»

نمونه‌ای از پست‌های به اشتراک گذاشته‌شده از سوی کاربران:

سالی گلندینینگ[۱۰]:

او بیش‌ازحد تحت‌فشار قرار داشت، هرکس را که می‌دید از او کمک می‌خواست! چرا باوجوداینکه به کمک نیاز داشت، کسی به او کمک نکرد؟ اگر آن‌ها به او کمک می‌کردند، می‌توانستیم از وقوع حادثه جلوگیری کنیم، اینطور نیست؟

متیو شارما[۱۱]:

اگر کاری را که همسر رائول با او کرد، همسرم با من بکند، امیدوارم به‌اندازۀ رائول شجاع باشم تا مثل یک موتی آن را انجام دهم.

لیلیان آلیشیا باکر[۱۲]:

او کاری را انجام داد که باید انجام می‌داد، حالا او مرده است، چرا مردم به خاطر او شرمنده‌اند و سرشان پایین است؟ اگر آن‌ها فکر می‌کنند که او کار اشتباهی مرتکب شده است، چرا عضو این گروه شده‌اند؟ کمی به او و خانواده‌اش احترام بگذارید.

استه کای[۱۳]:

در تمامی این قضایا نظام، مقصر واقعی بود که او را بیش از حد تحت‌فشار قرارداد و باعث بدتر شدن اوضاع شد. او به دلیل ارتکاب یک جرم ناچیز، مدت کوتاهی به زندان رفت. او قصد داشت با یافتن شغل، خانه و خانواده‌اش را از مهلکه نجات دهد. هر کس، معیشت و زندگی خانوادگی خود را در خطر ببیند، همین کار را انجام می‌دهد، شما هم اگر جای او بودید، بر اساس غریزه عمل می‌کردید.

جامی سالیوان[۱۴]:

او به خاطر دوست‌دختر دروغگوی متقلبش به لبۀ پرتگاه رسید، کسی که رائول به او [هرزه] افسر پلیس می‌گفت. رائول سعی کرد دوست‌دخترش را بکشد و به‌خوبی هم این کار را انجام داد. او فقط همان کاری را انجام داد که همۀ پسران زندانی انجام می‌دهند و اگر شریک عاطفی‌شان، فریبشان دهند، آن‌ها را خواهند کشت، این در حالی است که اصل ماجرا با آنچه مردم دربارۀ آن می‌گویند، متفاوت است.

هت پیت ویلیامز[۱۵]:

او تقاضای کمک کرد، اما کسی به او کمک نکرد، بنابراین می‌توانیم رائول‌ها را قربانیانی بدانیم که خون آن‌ها به گردن (نظام سیاسی) است، روحت شاد تو اسطوره‌ای.

لائورا کاسپارا[۱۶]:

۳۸۰۰۰  نفری شدن را تبریک می‌گویم..آفرین، آزادی بیان!

دیوید گری[۱۷]:

رائول موت با دو شوک الکتریکی ۱۰۰ هزار ولتی کشته شد، این موضوع از سوی عفو بین‌الملل، قابل‌قبول و پذیرفته‌شده نیست و شکنجه‌ای ظالمانه بود که توسط افرادی ظالم انجام شد.

تصویر ۶.۲ صفحۀ فیس‌بوک رائول موت: (دیلی میل؛ سنگربندی های افکار عمومی را کنترل می‌کند)

قراردادن این ضد گفتمان واقعی درون چهارچوب گفتمان دیلی میل، شکاف و فاصله‌ای را در استدلال رعدآسای از پایین به بالا ایجاد می‌کند. در قسمت‌های برش داده و چسبانده شده درون صفحه روزنامه دیلی میل، طیف گسترده‌ای از دیدگاه‌ها ابراز شده‌اند که روزنامه آن‌ها را برای انتشار انتخاب کرده است. هیچ‌کدام از آن‌ها گفتمان سیاسی ضد هژمونیکی را تولید نمی‌کنند؛ بلکه در اینجا صرفاً بخش‌هایی از نقدی سیاسی به چشم می‌خورند که با برخی از ملاحظات آشکار مبتنی بر تبعیض جنسیتی ترکیب شده است. همچنین، دیدگاه‌های بسیاری که روزنامه برای انتشار انتخاب کرده، نشان می‌دهد که دیدگاه‌های مطرح‌شده را نمی‌توان به‌آسانی و همان‌گونه که گفتمان جناح راست دوست دارد، رد کرد.

داستان موت نمی‌تواند به‌سادگی بیانگر این موضوع باشد که او «آدم بدی» بود، آنچه اساساً گفتمان جناح راست مایل است با تمسک به آن، این داستان را پایان دهد. اما سایت فیس‌بوک در حوزۀ عمومی نیز مفصل‌بندی شده است، احساساتی که به یک اندازه بیگانه بودند و هیچ جایی در بخش اعظم رسانه‌های لیبرال نداشتند، همچنان در رسانه‌های طبقه متوسط مانند گاردین حضور داشتند.

 

[۱] Richard Dyer

[۲] Durham

[۳] Rothbury

[۴] Siobhan O’Dowd

[۵] David Cameron

[۶] RIP

[۷] Sky News

[۸] Daily Mail

[۹] David Wilson

[۱۰] Sally Glendinning

[۱۱] Matthew Sharma

[۱۲] Lillian Alyshia Baker

[۱۳] Ste Kay

[۱۴] Jamie Sullivan

[۱۵] Hat Pete Williams

[۱۶] Laura Caspara

[۱۷] David Grey