انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نگاه زن به زن (۱)

 نقدی بر زندگی‌نامه‌های مستند کُرنِلیا آفریکانا به قلم پژوهشگران فمینیست (۱)

معرفی

در ایران دهه‌های سی تا پنجاه خورشیدی، همگام با اوج‌گیری فمینیسم موج دوم در دهه‌های پنجاه تا هفتاد میلادی، اندیشه‌های فمینیستی بین زنان هرچه بیشتر قوت می‌گرفت و نشانه‌های آن در زندگی روزانه پیوسته آشکارتر می‌شد. زنان شهری، به‌ویژه از قشر تحصیل‌کرده و/یا مرفه، که جنس دوم سیمون دو بووار برای آنها حکم نوعی کتاب مقدس‌ را پیدا کرده بود، انجام کارهای خانه را «کنیزی» می‌دانستند و، به تبع آن، هرگونه مهارت زنانه را حقیر می‌شمردند. به همین خاطر، در سطح کارکردی، خود تا حد ممکن از زیر آن شانه خالی می‌کردند و دختران‌شان را نیز از این عرصه دور نگه می‌داشتند. از آن‌جا که رفاه عمومی در شهرهای بزرگ امکان نگهداری خدمتکار خانگی را حتا برای خانواده‌های طبقه‌ی متوسط نیز فراهم می‌کرد، این تصور کم و بیش رو به نهادینه شدن می‌رفت که یک «خانم محترم» معمولن دست به سیاه و سفید نمی‌زند. یکی از بازکنش‌های فراگیر خوار شمردن خانه‌داری تشویق زنان و دختران به تحصیل در مقطع‌های دانشگاهی و ورود به عرصه‌ی کارمندی و فعالیت‌های حرفه‌یی بود. اما همین رویکرد، از سویی دیگر، فمینیست‌هایی می‌پرورد که به طبع، هرچند شاید نادانسته و ناخواسته، زنانگی را تحقیر می‌کردند و خواهان برابری با مردان در عرصه‌های «مردانه» بودند.
ستایش ارزش‌های مردانه مانند قدرت جسمانی، سلطه‌جویی، و بی‌پروایی (که تعریف مردم‌پسند مفهوم «آزادی» تا حد زیادی از آن مایه می‌گیرد) کم و بیش برابر شد با ارزش‌زدایی از عناصری که، دست کم در بخش عمده‌ای از تاریخ فرهنگی بشر، نوع‌نمونِ جلوه‌های زنانگی محسوب می‌شوند: ظرافت در رفتارها، نگاه‌ها، و پسندها؛ ازخودگذشتگی به انگیزه‌های عاطفی؛ آرامی و گوشه‌نشینی؛ و علاقه و رسیدگی به امور «پیش‌پاافتاده»ی خانه و خانواده در تقابل با اموری «مهم» مانند سیاست، اقتصاد، و جنگ. این ارزش‌زدایی، که سنگ‌بنای عمده‌ی فمینیسم موج دوم و در نهایت به نوعی شاخص معرف این جنبش شد، شاید در پرتو اثرگذاری‌ بر جایگاه اجتماعی زن چندان ناموجه به‌نظر نرسد. اما از بسیاری جنبه‌ها، از جمله از دید باستان‌شناسی انسان‌شناختی و تاریخ‌نگاری مستند، مسئله‌ساز و پرسش‌برانگیز است.
تردیدی نیست که میزان اعتبار یک پژوهش تاریخی بستگی زیادی به بررسی تحلیلی شواهد نوشتاری دست اول دارد. برای نمونه، دانسته‌های ما از تاریخ ایران هخامنشی تا حد زیادی وامدار نوشته‌های هرودُت است که باوجود ادعای بی‌طرفی از همان آغاز سخن (تواریخ، ۱.۱)، از سوی تحلیل‌گران گوناگون گاه به «ایران‌دوستی» و گاه به «ایران‌ستیزی» متهم شده است. به همین سیاق، رهیافت‌های فمینیستی – که مبحث‌های جنسیت، ملی‌گرایی، و نژادپرستی اغلب در آنها به هم گره خورده‌اند – می‌توانند او را هم «زن‌دوست» بشمرند و هم «زن‌ستیز»: «زن‌دوست» به گواه روایت ستایش‌آمیز او از خردمندی و دلاوری آرتمیزیا، از فرماندهان ناوگان خشایارشا در نبرد سالامیس؛ «زن‌ستیز» به این اعتراض که چرا پس از ایفای نقش تنها ایرانی پیروزمند در آن نبرد، با چنان لحنی از سپردن فرزندان شاه به او و روانه کردنش به خانه صحبت می‌شود که گویی هیچ‌کدام از دستاوردهایش در نهایت نمی‌توانستند نقشی در تغییر جایگاه اجتماعی او به عنوان یک زن داشته باشند (تواریخ، ۸.۱۰۳). بدین‌ترتیب، نوشته‌های هرودُت حتا اگر تنها مشتی واقعیت تاریخی به روایت یک شخص سوم قلمداد شوند و از این رو نه تصویری بی‌خدشه از تاریخ به دست دهند نه حتا پنداشت‌ها و باورهای خود هرودُت را به‌طور قطعی مشخص کنند، آینه‌ای پیش روی محقق می‌گذارند که بازتاب سیمای او در آن برای مخاطب از هرچیز دیگری ملموس‌تر و کشف‌شدنی‌تر است. چون محقق اغلب در تحلیل خود می‌کوشد گفته‌های هرودُت را تفسیر و ناگفته‌ها یا دیگرگفته‌های او را از ظن خود بازسازی کند. گونه‌گونی و گاه تضاد بین همین تفسیرها و ناگفته‌ها یا دیگرگفته‌های بازسازی‌شده است که سرانجام برای نزدیک شدن به حقیقت چاره‌ای جز مراجعه به شواهد باستان‌شناختی و مقایسه با یافته‌های مادی باقی نمی‌گذارد.
از آن‌جا که تاریخ‌نگاران قدیم بسیار بیش از همتایان امروزی خود به امور «مهم» از قبیل جنگ و حکومت توجه نشان می‌دادند و کمتر به امور «پیش‌پاافتاده» و شخصیت‌های وابسته به آنها مثل زنان، کودکان، بردگان، و مردم عادی کوچه و بازار می‌پرداختند، اهمیت باستان‌شناسی و فرهنگ مادی در پرتو افکندن بر گوشه‌های تاریک‌مانده‌ی تاریخ  آشکار است. اما بخش بزرگی از فرهنگ مادی در حقیقت چیزی نیست جز اشیا و وسیله‌های مربوط به همان کارها و مهارت‌های ارج‌ نگذاشته‌ای مانند آشپزی، تمیزکاری و زیباسازی خانه، تهیه‌ی پارچه و لباس، آرایش و پیرایش، و کودک‌یاری. از آن‌جا که یافته‌های مربوط به این امور، مثل انواع ظرف‌ها، گلدان‌ها، زیورها، و البته اشیای آیینی، حجم عظیمی از دانسته‌های امروز درباره‌ی فرهنگ‌های کهن را در خود جا داده‌اند، و از آن‌جا که شمار چشم‌گیری از بخش‌های بدین‌ترتیب مستندشده‌ی چنین فرهنگ‌هایی همان‌ها هستند که اغلب از چشم تاریخ‌نویسان دور مانده‌اند، می‌توان گفت باستان‌شناسی، برخلاف تاریخِ تقریبن سراسر مردمحور، سیمایی کم و بیش زنانه دارد. با این همه، در نوشتار پژوهشگران فمینیستی که در گوشه‌های کمرنگ‌مانده‌ی تاریخ به جستجوی شخصیت‌های زن می‌روند و برای پر کردن جاهای خالی فراوان در سرگذشت این زنان از شواهد باستان‌شناختی کمک می‌گیرند، باز به همان نوع ارزش‌زدایی در قالب تفسیر مردمحورانه‌ی یافته‌های اساسن زنانه برمی‌خوریم، طوری که گاه می‌توان رهیافت‌های فمینیستی در باستان‌شناسی را باوجود گریز از «زن‌ستیزی»، و گاه در راستای تأکید بر این گریز، افتاده به دام «زنانگی‌ستیزی» ارزیابی کرد. بازیابی ارزش اشیای بازگوکننده‌ی سبک زندگی و ویژگی‌های انسان‌شناختی فرهنگ‌های باستانی و ظرافت‌های تشخیص کاربری دقیق آنها از مهارت‌های خاص یک نگاه زنانه است، اما همین نگاه زنانه در برخی موارد برای ارزیابیِ، مثلن، یک عطردان ممکن است از معیارهای زنانگی‌ستیز استفاده کند: عطردان را به‌عنوان یک وسیله‌ی آرایشی – تجملی فاقد کارکرد در سطح‌های اجتماعی گسترده‌تر بداند و از اهمیت آیینی احتمالی آن غافل بماند. بدین‌ترتیب می‌توان گفت پژوهشگر فمینیست از سویی – اگر زن باشد – با نگاه زنانه‌ی خود بر ژرفا و پرباری تفسیرهای ساختارشکنانه می‌افزاید و از سوی دیگر ممکن است بیش از همکاران غیرفمینیستش در این عرصه به دام سردرگمی و زیاده‌روی در ارزش‌گذاری مثبت یا منفی مقوله‌های جنسیت‌مدار گرفتار آید: نکته‌ای که مطالعه‌ی ادبیات تاریخی- باستان‌شناختی پژوهشگران فمینیست را با قید احتیاط همراه می‌کند.
پهلو‌نشینیِ دو رهیافت ناهم‌خوان «زن‌ستیزی» و «زنانگی‌ستیزی»، از رنگ‌مایه‌های نهادینه‌ای است که هنگام بازخوانی سرگذشت زنان برجسته‌ی روم باستان جلوه‌ی خاصی پیدا می‌کند؛ هرچند این نکته با توجه به نقش آن در برجسته شدن تضاد همیشگی در تعیین الگوی آرمانی برای زنان از جانب مردان در آن فرهنگ به‌خصوص شاید چندان جای تعجب نداشته باشد: معیار پسندیدگی یک بانوی آزاد – در تقابل با بردگان و خدمتکاران – غیرفقیر، و شهروند روم، که ماترونا (= مدیره، کدبانو) خوانده می‌شد، از یک سو رسیدن به کمال در همسری و مادری را تجویز می‌کرد که به تلویح مفهوم خانه‌نشینی و عدم دخالت در امور اجتماعی – سیاسی «مردانه» را دربر داشت، و از سوی دیگر به ستایش و بزرگداشت زنانی دست می‌زد که پا را از حوزه‌ی تکلیف‌های زنانه فراتر می‌گذاشتند و در تحول‌های تاریخ‌ساز نقش محوری ایفا می‌کردند.
این ناهم‌خوانی، همان‌گونه که خواهیم دید، نه تنها به‌شکلی بارز در معرفی تاریخ‌نگاران فمینیست از ماتروناهای برجسته‌ی روم باستان خودنمایی می‌کند، بلکه در بسیاری موارد با نحوه‌ی حضور خود نشان می‌دهد هرچند ریشه در واقعیت‌های تاریخی دارد اما صاحب رهیافت و تفسیرگر آن واقعیت‌ها اگر نگوییم با آن موافق است دست کم نشانی از به چالش کشیدن آن نیز بروز نمی‌دهد. نمونه‌ی مورد بررسی در این مقاله، پژوهش‌هایی است که درمورد کُرنِلیا آفریکانا، معروف به «مادر گراکّی‌ها»، انجام شده است. ناگفته پیداست که پژوهشگران برای بازیابی چهره‌ی کم‌پیدای این زن برجسته نه تنها نوشته‌های مربوط به خود او بلکه سرگذشت آن دسته از افراد خانواده‌اش را نیز، که نام‌شان به هر دلیل در تاریخ ثبت شده، مورد کاوش قرار داده‌اند، از جمله سرگذشت دو پسر نامدارش، تیبریوس و گایوس، پدرش، کُرنلیوس شیپیوس آفریکانوس یا شیپیون آفریقایی، مادرش امیلیا و برادرزاده‌ی او شیپیو امیلیانوس، و شوهرش تیبریوس گراکّی. به همین سیاق، نقد حاضر نیز برای برجسته نشان دادن اثرگذاری اندیشه‌های فمینیستی در تحلیل و تفسیر شواهد مربوط به کُرنِلیا در کنار کوشش‌های نویسندگان زن به سراغ نگاه مردان پژوهشگر نیز رفته است.
پیش از آغاز بررسی، اما، مرور کوتاهی بر سرگذشت فمینیسم و یادآوری رهیافت‌های گوناگون – و گاه متضاد – آن نسبت به مسئله‌ی جنسیت و ارزش‌های زنانه و مردانه ضروری به‌نظر می‌رسد. مهم‌ترین دلیل، مشخص شدن نوع نگرش هریک از پژوهشگران مورد بحث به سرگذشت و شخصیت کُرنِلیا است.

مردانه‌اندیشی در فمینیسم

این حاشیه‌نشینی زنان نیست که موجب بی‌توجهی تاریخ به آنها شده: این بی‌توجهی تاریخ است که زنان را محکوم به حاشیه‌نشینی کرده است (Simone de Beauvoir 2009: 151).
ولی تنها غایتی که همواره در این دنیا برای زن و برابرنهادهای او، زن – کودک، خواهر معنوی، زن – سکس، و حیوان مؤنث، رقم خورده چیزی نیست جز مرد (Simone de Beauvoir 2009: 264).

همان‌گونه که باستان‌شناسی تدفین بیشتر درباره‌ی زندگان است تا مردگان، فمینیسم هم به‌نظر می‌رسد دست کم از برخی جنبه‌ها قلم را بیشتر به تحسین مردان (یا مردانگی) می‌چرخاند تا زنان. سراسر – مردانه بودن تاریخ بشر، که صداهای زنانه‌ در آن به‌شیوه‌ای نظام‌مند خاموش نگه داشته شده و حتا برجسته‌ترین شخصیت‌های زن نیز به‌طرزی نمایان چیزی جز نقش‌ فرعی یا سیاهی‌لشگر در کنار تک‌ستاره‌های مرد به خود ندیده‌اند(Freisenbruch 2010: xx) ، ما را بر آن می‌دارد که با دقتی وسواس‌گونه به جستجوی تکه‌های گمشده، یا به گمانی پنهان‌شده‌ی این تصویر برویم. وقتی این دیدگاه نقطه‌ی آغاز باشد، به حکم قاعده پژوهشگری فمینیستی نباید هدفی جز روشن کردن این گوشه‌های تاریک و بازپس‌خواهی سهم واقعی زنان تاریخ در بنا کردن تمدن‌های بشری بشناسد. در حقیقت، نقطه‌ی عزیمت بسیاری از پژوهش‌های تاریخی – باستان‌شناختی فمینیستی نیز همین است، از جمله پژوهش‌هایی در سرگذشت زنان برجسته‌ی تاریخ باستان که، همان گونه که نمونه‌ای از آن را خواهیم دید، از نقش تحول‌ساز بسیاری از آنان پرده برداشته و عرصه‌ی تمام‌مردانه/نخبه‌گرا/تک‌نژادی‌نگر تاریخ را به جهانی نزدیک‌تر به واقعیت روزمره تبدیل کرده است. با این حال رهیافت فمینیستی، دست کم در سطح نظری آن، در روند کاوش خود احتمالن چاره‌ای جز پذیرفتن ساختار یا نظام مردمحور به عنوان اصل اول و بنیان همه‌چیز ندارد، زمینه و بستری کلی که پژوهشگران فمینیست اغلب وضعیت‌ها و موقعیت‌های گوناگون حاکم بر سرنوشت زنان را بر مبنای آن محک می‌زنند (Strathem 1988: 25). در چنین ساختاری، «بی‌توجهی تاریخ» به زنان طبعن با «به حاشیه‌ راندن» مفاهیمی جنسیت‌مدار مانند خانه و خانواده، و در نتیجه یافته‌های مادی و نوشتاری در این باره، از سوی جریان اصلی پژوهشگری هم‌ارز خواهد شد (مقایسه کنید با Pomeroy 1976: xi-xii). بدین‌ترتیب یک رهیافت فمینیستی، در تقلا برای پذیرفتنی قلمداد شدن در عرصه‌ی پژوهشگری، ممکن است در نهایت بخش قابل توجهی از داده‌های مادی و نوشتاری درباره‌ی زندگی روزمره‌ی زنان را با برچسب «کم‌اهمیت» کنار بگذارد.
شاید به دلیل همین کم‌اهمیت تلقی شدن بود که بسیاری از جنبش‌های زنان، به‌ویژه در آغاز، تمایل چندانی به پذیرفتن عنوان «فمینیسم» نداشتند، با این باور که برداشت‌های خاص اجتماعی (در موج اول) و سیاسی (در موج دوم) از این واژه فقط بخش‌هایی از خواسته‌های برابری‌طلبانه و حقوق بشری آنان را دربر دارد (Freedman 2002). حق‌رأی‌خواهان موج اول فمینیسم، در موضعی تعادلی، جدایی نقش‌های زن و مرد را به‌عنوان هنجار می‌پذیرفتند و قبول داشتند که امور مردانه/عمومی به نسبت امور زنانه/خانگی به لحاظ اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی از سطح بسیار بالاتری از اهمیت برخوردار اند. این نگرش به طبع همراستا با طرز فکر همگانی اواخر قرن نوزدهم و حتا پس از آن بود و موضع‌گیری خلاف چنین هنجار فراگیری می‌توانست، و شاید هنوز هم می‌تواند، اعتبار یک جنبش را از بنیان زیر سؤال ببرد. با توجه به این واقعیت، بیشتر جریان‌های فمینیست کارهای خانه را به‌ این دلیل که ارزش و اعتباری به‌ همراه نمی‌آورند، نادیده‌گرفتنی و حقیر شمرده‌اند (Bock & Duden 2009: 154). جا گرفتن کارهای خانه در رده‌ی تکلیف‌هایی داوطلبانه و بی‌دستمزد برای کارفرمایان مرد، که بدین‌ترتیب می‌توانند این نوع کار را از ردیف برابری‌های اجتماعی – اقتصادی خط بزنند (Gerhard 2001: 28)، فمینیست‌ها را بر آن می‌دارد تا چنین فعالیت‌های نه تنها خالی از امتیاز بلکه اغلب دربردارنده‌ی آسیب‌های شخصیتی، جسمی، و روان‌شناختی را مردود بدانند و خود را از آنها برکنار نگه دارند.
مردودشماری کارهایی که تکلیف طبیعی زن معرفی شده، از آشپزی و تمیزکاری گرفته تا تهیه‌ی لباس و مراقبت از کودکان، بنیان اصلی موج دوم فمینیسم در مبارزه برای به‌دست آوردن جایگاهی احترام‌برانگیز در دنیای بیرون از خانه شد. «تفاوتی» که فمینیست‌های موج دوم از آن سخن می‌گفتند (Krolokke & Scott Sorensen 2006: 12) در حقیقت چیزی نبود جز تقابل هنجاری که پدرسالاری سنتی برای زنانگی تعیین می‌کرد با الاهه‌ی برتری‌یافته و قدرقدرتی که به‌عنوان الگوی آرمانی زن در همان نظام پرستیده می‌شد. پس تعجبی ندارد که پژوهشگران فمینیست این موج نه تنها خود برای شواهد مربوط به زندگی خانگی زن در منابع تاریخی دست اول ارجی درخور قائل نشوند، بلکه شخصیت تاریخی مورد بحث را نیز تا حد امکان به‌طرزی استثنایی کم‌علاقه به این امور و بر این مبنا زنی «متفاوت» جلوه دهند، در بسیاری از تاریخ‌نوشته‌های زندگی روزمره‌ی زنان به دنبال گواه مستند حقارت زنانگی بگردند، و تمام هم و غم خود را صرف ترسیم تصویر زنان در نقش‌های «غرورآفرین» مردانه کنند.
رهیافت فمینیستی در عرصه‌ی پژوهش‌های تاریخی بی‌تردید دستاوردهای بزرگی به همراه داشت، از جمله غبارزدایی از چهره‌های پنهان‌مانده‌ی زنان تاریخ‌ساز – و در نتیجه، آشکارسازی بخش‌های بزرگ‌تری از تاریخ – در عرصه‌های گوناگونی چون سیاست، علوم طبیعی، هنرهای تجسمی، ادبیات، و موسیقی، و فراتر از آن، کمک به انسان‌شناسی در تقویت جنبه‌های کمتر شناخته‌شده‌ی تاریخ فرهنگ‌ها به ویژه تمرکززدایی از رویدادهای نظامی، سیاسی، و مذهبی به عنوان عناصر اصلی، و گاه تنها عناصر دست‌اندرکار، در فرآیند رخدادهای تاریخ‌ساز. به عنوان نمونه‌ای از دستاوردهای نامبرده می‌توان به انتشار نخستین پژوهش جامع تاریخی – باستان‌شناختی درمورد زندگی زنان یونان و روم باستان به قلم سارا پُم‌رُی (Pomeroy 1976) اشاره کرد که با تمام نقدهایی که بر آن وارد است همچنان کتابی مرجع در این زمینه به شمار می‌رود. با این همه، فمینیست‌های موج دوم، دست کم بخش مهمی از آنها، در میانه‌ی دهه‌ی هشتاد به دامی که به واسطه‌ی افراط در بها دادن خودآگاه یا ناخودآگاه به ویژگی‌های مردانه و همانندسازی با مردان گرفتارش شده بودند، پی بردند. ارزش‌زدایی شدید از زنانگی واکنشی برانگیخت که حاصل آن پیدایش فمینیسم موج سوم بود، رهیافتی که، به‌ویژه از اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ به این سو، قابلیت‌های گوناگون عرصه‌های هنر، سیاست، و کنشگری اجتماعی را در راستای فراهم کردن جایگاهی درخور برای جلوه‌های زنانگی، از پرداختن به آرایش و مُد گرفته تا رسیدگی به امور خانه، به خدمت گرفت.
امروز، کشاکش بین هواداران هنر والا و هنر مردمی جای خود را به تعیین نقش هر یک از این دو در شکل‌گیری یک پدیده یا مقوله‌ی فرهنگی – هنری داده است. به همین سیاق، کفه‌ی نابرابری جنسیتی نیز در یک رهیافت پژوهشی نباید به سود ستایش مردانگی یا بزرگداشت زنانگی سنگین شود. موج سوم فمینیسم، با گذر از دوران اولیه‌ی پررنگ کردن جلوه‌های زنانگی و اهمیت‌بخشی عمده به نقش زنان و خانواده در کارکردهای اجتماعی، سیاسی، و اقتصادی، اینک نگاه خود را متوجه برآورد میزان اثرگذاری عناصر زنانه یا مردانه در پدیده‌ها و رویدادهای فرهنگی، تاریخی، و انسان‌شناختی کرده است. نمونه‌ای از بازتاب این دیدگاه را می‌توان در عنوان و نیز محتوای کتاب خودمان باشیم: حقیقت را بگوییم و چهره‌ی فمینیسم را تغییر دهیم اثر ربکا واکِر (Walker 1995) یافت. واسازی پسا- مدرنی که رهیافت امروز فمینیسم نسبت به تاریخ‌نگاری‌های باستان را شکل می‌دهد، شناخت اصیل‌تر از روزگار زنان در گذشته، هم در داخل خانه و هم خارج از آن، را ممکن می‌سازد.
با نگاهی به سراسر روند بالا، انتظار می‌رود پژوهش‌های فمینیستی روی تاریخ‌نوشته‌های مربوط به زنان، دست کم از آغاز قرن حاضر بدین سو، در عین حفظ توجه خاص به ظرافت‌های زنانگی، از دیدگاه برابری‌نگرانه‌ای که شرح آن رفت پیروی کنند. اما در عمل، همان‌گونه که خواهیم دید، هر یک از این دست پژوهش‌ها همچنان رگه‌های آشکاری از اندیشه‌ی فمینیسم موج دوم را در خود حفظ کرده و گاه فقط آنها را در لفافی از برابرنگری پسین‌ترِ‌ موج سوم پیچیده‌اند. بازیابی سرگذشت زنانی همچون کُرنِلیا، که هم به‌خاطر ارزش‌های زنانه همچون کدبانوگری، همسرداری، و فرزندپروری و هم با درخشش در عرصه‌های مردانه‌محور سخنوری و سیاست ستایش تاریخ‌نگاران باستان را برانگیخته‌اند، بستری پربار برای بررسی بازنمود مقوله‌های جنسیتی در پژوهش‌های فمینیستی و میزان بها دادن نویسندگان فمینیست به ارزش‌های زنانه و/یا مردانه است.

(ادامه دارد)

منابع

Bock, G. and Duden, B. 2009. Labor of Love – Love as Labor. In Altbach, E. H. (ed.), From Feminism to Liberation, New Brunswick, NJ: Transaction Publishers.
De Beauvoir, S. 1949 (2009). The Second Sex, Borde, C. and Malovany-Chevallier, S. (trs.), London: Random House.
Freedman, E. 2002. No Turning Back: The History of Feminism and the Future of Women, New York: Ballantine Books.
Freisenbruch, A. 2010. Caesar’s Wives: Sex, Power, and Politics in the Roman Empire, New York: Free Press.
Gerhard, U. 2001. Debating Women’s Equality: Towards a Feminist Theory of Law from a European Perspective, Brown, A. and Cooper, B. (trs.), New Jersey: Rutgers.
Karolokke, C. and Scott Sorensen, A. 2006. Gender Communication Theories and Analyses: From Silence to Performance, Thousand Oaks, CA: Sage Publications, Inc.
Pomeroy, S. 1976. Goddesses, Whores, Wives and Slaves: Women in Classical Antiquity, New York: Schocken Books.
Strathern, M. 1988. The Gender of the Gift, Chapter 2, Berkley: University of California Press, 22-40.
Walker, R. 1995. To be Real: Telling the Truth and Changing the Face of Feminism, New York: Doubleday.