کتاب کمونیست رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم نوشته اسلاونکا درواکولیچ روزنامهنگار کروات است که به زندگی روزمره مردم به خصوص زنان در اروپای شرقی کمونیستی بعد از جهنگ جهانی دوم میپردازد. این کتاب با ترجمه رویا رضوانی در سال ۱۳۹۴ از طرف نشر گمان وارد بازار شد و تا کنون بیش از هفت بار تجدید چاپ شده است. در اینجا سعی دارم با نگاهی شناختی- انتقادی به مطالب کتاب نظر افکنم.
در نگاه اول کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم درباره مشکلات زندگی در یک نظام توتالیتر است اما سوال اینجاست که این مشکلات ناشی از کجاست. همانطور که میدانید در یک نظام توتالیتر، یک انسان ایدهآل که دارای مولفهها و خصیصههای خاصی است تعریف میشود و کلیه افراد جامعه موظف هستند که از این تصویر ایدهآل تبعیت کنند و تلاش کنند تا استانداردهای زندگیشان را مطابق آن بچینند. از سوی دیگر از همه مهمتر این نظامها با ایجاد فضای بسته اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی همگان را مکلف میکنند تا از راهی که آنها به مردم نشان میدهند به آن تصویر ایدهآل دست یابند و رسیدن به آن تصویر را هدف خود در زندگی بدانند.
در این میان آنچه رخ میدهد مرگ فردیت است آنچه که به تدریج خلاقیت را از انسان میگیرد و قدرت تفکر او را به ورطه نابودی میکشاند چرا که نظام توتالیتر در همه ساحات زندگیاش بجای او فکر میکند و به او میگوید چه بخورد، چه بپوشد، چه کتابی بخواند، و در واقع از چه زاویهای مجاز است که جهان را ببیند و به این ترتیب ویژگی تمایزیافتگی را از افراد جامعه میگیرد. شاید از همین روست که در جوامع توتالیتر بیش از هر جای دیگر افراد به دنبال تمایز میروند. از طرف دیگر، نظام توتالیتر با دست گذاشتن روی تمام امور زندگی حق انتخاب را از افراد سلب میکند و از آنجا که دیگر چیزی برای انتخاب کردن وجود ندارد مجدداً شاهد آنیم که یکی دیگر از عرصههای بروز فردیت تحت تاثیر واقع میشوند. مجدداً میبینیم که گوناگونی از بین میرود و جامعه به سوی همسانی و یکسانی میرود. این نوع جامعه هر چند برای حکومت از نظر کنترل و نظارت جامعهای ایدهآل است و امکان نظارت بر تمام ساحات زندگی مردم را فراهم میکند یک ایراد دارد و آن اینکه شاید حتی تا لحظه آخر همه چیز آرام و از نظمی ظاهری برخوردار باشند اما در عین حال به دلیل وجود شرایط انسداد آبستن انقلاب و دگرگونی است. اما چرا و چگونه این اتفاق رخ میدهد.
همانطور که گفته شد، در این نوع از نظام این حاکمان هستند که برای مردم تصمیم میگیرند چه بپوشند، چگونه در جامعه ظاهر شوند، و چون از نظر اقتصادی نیز محدودیتهایی برای مردم ایجاد میکنند حتی سطح کیفیت زندگی مردم را تعیین میکنند.
به این ترتیب، کم کم میبینیم که سیاستِ عریان در زندگی روزمره نمود مییابد، منظور از این زندگی روزمره همان امور پیش پا افتاده است که در نگاه اول به هیچ وجه سیاسی نیستند اما به دلیل تمامیتخواهی حکومت و حاکمان در این نظام توتالیتر سیاست در جزئیترین ساحات زندگی رسوخ میکند. آن وقت اگر بخواهید در یک احوالپرسی ساده درباره آب و هوا صحبت کنید بحث سیاسی میشود و به گفته نویسنده کتاب «حتی وقتی درباره شیر خشک بچهتان هم صحبت میکنید بحثتان سیاسی است». به این ترتیب است که به قول نویسنده «سیاست را با هر وعده غذایی بالا میاندازیم، صبحانه را با انتخابات، نهار را با بحث پارلمانی و شام را با اخبار شامگاهی و دروغهایی که در شبانهروز به ما گفته میشود میل می کنیم».
از نظر من، نقطه قوت این کتاب همین جاست که به امور پیش پا افتاده نظر میاندازد، در واقع دراکولیچ مشکلات نظام توتالیتر را نه از منظر کلان سیاسی و اقتصادی بلکه از منظر همین امور پیش پا افتاده مورد بررسی قرار میدهد آن هم نه از منظر منتقدان این نوع نظام، بلکه از زاویه دید حاشیهنشینان و بیصدایانی مانند زنان؛ کسانی که در این حکومتها زندگی میکنند بدون آنکه سواد خاص سیاسی داشته باشند و یا اینکه خود را منتقد بدانند یعنی کسانی که با کلیت نظم سیاسی توتالیتر نه تنها کاری ندارند بلکه سر از آن در نمی آورند بلکه برایشان همین امور پیش پا افتاده مهم است یعنی اموری که با آن زندگی میکنند و زندگی روزمرهشان را میگذارنند. دراکولیچ معتقد است موفقیت و شکست یک نظام در واقع در موفقیت و شکست آن در تامین و تنظیم همین امور پیش پا افتاده است. برای همین است که جایی از کتاب میگوید «قبل از اینکه سیاستمداران و تحلیلگران بدانند که سیستم کمونیستی در حال فروپاشی است آن مادر بلغاری که تهیه شیر کودکش با مشکل مواجه شده بود میدانست.» و نیز از همین روست که دراکولیچ برای تحقیق خود به مسائلی مانند غذای مردم، لباسشان، طرز حرف زدنشان، خانههایشان، آرایش کردنشان، پودر رختشوییای که استفاده میکنند و حتی زبالههایشان توجه دارد. در واقع، کاری که دراکولیچ در این اثر انجام میدهد، دقت به همین جزئیات است. البته او این امور پیش پا افتاده را با نگاهی مفهومی در نظر میگیرد و تلاش میکند تا آنها را از بستر مصداقیشان جدا کند و به یک مفهوم ژرفتر ارتباط دهد.
حال سوال دیگری مطرح میشود و آن اینکه چرا امور پیش پا افتاده و جزئی اهمیت دارند؟ باید توجه داشت که شناخت که یک قابلیت ذهنی است و از طریق آن ما به درک جهانمان دست مییابیم پیش از هر چیز امری موقعیتمند است. یعنی تجربههای پربسامدی که ما در زندگی روزمره خود با آنها سروکار داریم در واقع ذهنیت و شناخت ما را از جهان اطرافمان رقم میزند و دریچهای را به سوی ما میگشاید که از آن زاویه جهان اطراف را مینگریم، آنچه ویژگیهای آن مسلماً در زبان نمود پیدا میکند. به این ترتیب امور به ظاهر پیش پا افتادهای که در زندگی روزمره خود به تکرار با آنها سروکار داریم ذهن جمعی را تحت تاثیر قرار میدهند و به این ترتیب نظام ارزشگذاریها، انتخابها، داوریها و تصمیمگیریها را شکل میدهد.
در توضیح اینکه این امر چگونه رخ می دهد باید گفت که این امور پیش پا افتاده ابتدا مقوله بندی ما را تحت تاثیر قرار می دهد، یعنی نحوه دسته بندی ابژه ها در جهان اطرافمان را. برای مثال، به گفته نویسنده «دیگر میوه ای مانند موز و توت فرنگی در مقوله میوه ها جای نمی گیرند و آنها را به عنوان میان وعده نگاه نمی کنیم بلکه معنایی فراتر از صرفاً یک میوه پیدا می کند، یک معنای اجتماعی. «این فقط یک موز نیست بلکه نوید آینده بهتر و امید است. پس صرف نظر از مزه اش آن را دوست داریم.» یا در جایی دیگر نویسنده میگوید «توت فرنگی دیگر تنها یک توت فرنگی نیست، بلکه نمادی از همه تفاوت های دنیایی است که در آن زندگی می کنیم.» و طبق نظر نویسنده «این نوع درک از محیط اطراف و مواد خوردنی انسان را دچار نوعی گرسنگی درونی می کند. و گویا دیگر غذایی نیست که ما را سیر کند» چون در واقع این غذاها نیستند که ما را سیر می کنند بلکه نوع نگاهمان به غذا و درک آن به عنوان یک پدیدار است که مفهوم سازی ما را از غذا رقم می زند.
نوشتههای مرتبط
نگاه نویسنده به مواد آرایشی و لباس از همین سنخ است. از نظر نوبسنده آنها از مقوله کارکردی خود جدا می شوند و تبدیل به ابزاری برای بروز و نشان دادن فردیت و تمایز می شوند. برای همین است که نویسنده اظهار می دارد که «لباس خواب ابریشمی لزوماً ربطی به زنانگی ندارد». یا «ماشین لباس شویی نشانه تشخص است». همچنین بواسطه مقوله بندی ها نگرش و شناخت افراد از مواد دور ریختنی و زباله نیز تغییر می کند، «دیگر قوطی کنسرو زباله نیست. ما کمتر چیزی را دور می ریزیم زباله معنای دیگری دارد اما نه بخاطر اهمیت دادن به طبیعت بلکه بخاطر ترس و نگرانی از آینده».
یکی دیگر از توانایی های ذاتی ذهن که تحت تاثیر این موقعیت مندی و امور به ظاهر پیش پا افتاده قرار می گیرد طرحواره ها هستند، یعنی تصوراتی که ما از پدیده های جهان اطراف خود داریم، یا از نقش مان، از نحوه لباس پوشیدنمان، آرایش کردنمان، خانواده مان و حتی تصویر ذهنی که از خودمان داریم. و بخاطر وجود همین طرحواره هاست که به گفته دراکولیچ «تصاویری که در مجلات و فیلم های آن ور مرز می بینیم از هر سلاح سری خطرناکترند. چون باعث می شوند ما مشتاق «آن جور دیگر بودن» بشویم.»
در واقع حکومت توتالیتر سعی می کند یک تصویر ذهنی برای ما بسازد، به قول نویسنده به ما می گوید که «مثلا طرحواره نقشی یک زن آن است که اول یک کارگر خوب باشد و یک عضو خوب برای حزب بعد مادری و همسری خوب و وسیله ای برای اطفای میل جنسی مردان.» به این ترتیب زنان از فردیت خود جدا می شوند و تلاش می کنند متمایز شوند. با آرایش با لباس هایی که از مجلات مد الگو برداری شدند و هر لحظه مشتاق آنجور دیگر زندگی کردن می شوند. و اینگونه است که به دنبال آن تصویر ایده آلی که در مجلات و فیلم های آن سوی مرز بازنمایی شده اند می روند. نه آن تصویری که درون مرز است، به این ترتیب، با شور و شوق دنبال چیزهای خارجی هستند، انگار سعی دارند به این خارجی اسطوره ای یا تقلیدی دست یابند. گویا این متمایز بودن تب اش در زنان بیشتر است. برای همین حکومت های توتالیتر اکثراً با نوع پوشش و آرایش و رنگ موهایشان مشکل پیدا می کند. چون به دنبال تصویری خارج از قاب نظام هستند و آن من ایده آل را قصد دارند خودشان بسازند. در این خصوص خاطره ای که در بخشی از کتاب وقتی نویسنده از کودکی اش نقل می کند قابل تامل است؛ آنجا که با استفاده از رژ مادربزرگش آدامسش را صورتی می کند که وقتی به کوچه می رود به دوستانش نشان دهد که آدامس او با آنها فرق دارد.
نشانه های بیماری و مرگ این فردیت را مجدداً در بخش زبان سوپ می توانیم مشاهده کنیم آنجا که وقتی به دلیل نبود فردیت و بروز «خود» زنان تلاش می کنند آنچه را در فضای اجتماعی از آنها گرفته شده است در فضای خانوادگی بروز دهند و ما شاهد تغییر طرحواره نقشی خانواده هستیم. یعنی جایی که خانواده باید جور جامعه را بکشد و به محلی برای بروز فردیت زن بدل شود. در این کتاب نویسنده نشان می دهد که چگونه وقتی در اجتماع فضایی به انسان داده نمی شود که نظرش را ابراز کند خانواده در تصویر ذهنی ما تبدیل به محلی برای پرورش و اثبات فردیت می شود اما مشکل اینجاست که خانواده فضای محدودی دارد به این ترتیب تعارضاتی ایجاد می شود و دعواها و جدل هایی در محیط خانواده رخ می دهد که ریشه آنها را نباید درون خانواده بلکه باید در بیرون آن و در جامعه جستجو کرد.
نکاتی که تا بدینجا گفته شد مشکلات زندگی و شکل گیری طرحواره و مقوله بندی و ذهنیات در یک نظام توتالیتر است. اما داستان به همینجا ختم نمی شود نکته قابل تامل تر مربوط به فردای کمونیسم است. یعنی بعد از فروپاشی نظام توتالیتر که به نظر من کتاب با عنوانی که دارد بیشتر بر این موضوع تاکید دارد. کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی شادی کردیم. در واقع نویسنده به دنبال آن است که بگوید با رفتن نظام توتالیتر داستان پایان نمی گیرد چرا که این نظام در ذهن تک تک مردم هنوز زنده است و به زیست خود ادامه می دهد. حکومت شاید یکشبه از میان برود و زندگی اجتماعی و اقتصادی دگرگون شود اما ذهن جمعی که تحت تاثیر آن بوده به این زودی از میان نمی رود و همین است که راه رسیدن به دموکراسی و تحقق آزادی را مشکل می کند. در واقع، هیتلرها، استالین ها و لننین ها در ذهن تک تک آدمهایی که در نظام توتالیتر زندگی کرده اند مدت ها زنده اند و مسئله به همین سادگیها هم نیست که با رفتن آنها همه چیز رو به راه شود. برای همین است که باید گفت نظام های سیاسی تنها یک روش حکومتی نیستند بلکه یک موقعیت ذهنیاند. خلاصی از این موقعیت ذهنی به سرعت از بین رفتن حکومت ها نخواهد بود. ارزش های خاص شیوه تفکر و درک جهان چنان در عمق وجود شخصیت مردم رسوخ می کند که معلوم نیست خلاصی از آن چقدر زمان ببرد. و اینجا همان جایی است که به تعبیر دراکولیچ وقتی مردم از تونل خارج می شوند و با خودشان مواجه می شوند متوجه می شوند که این بیرون همه چیز آنطور نیست که خوابش را دیده اند. و کم کم متوجه می شویم که دیگر عذر موجهی ندارند که با آن وجدان معذب شان را تسلی دهند و اینجا تازه اول مشکلات است.
اجازه بدهید درباره اینکه وقتی طرحواره ها، مقوله بندی ها، و موقعیت ذهنی عوض می شود به راحتی و یک شبه نمی توان آنها را تغییر داد مثال ملموسی بیاوریم. اگر نگاهی به تاریخچه فرزندآوری در ایران بعد از ۵۷ بیاندازیم می بینیم که در زمان جنگ مردم تشویق به فرزندآوری می شدند اما در دوره سازندگی شعار دولت فرزند کمتر زندگی بهتر بود. این شعار که دیگر روی پفک نمکی هم می توانستیم آن را ببینیم با خودش یک مدل فرهنگی از خانواده ایجاد کرد. در واقع یک مدل مینیمالیسم از خانواده مطرح می کرد که بر طبق آن هر چه اعضای خانواده کمتر باشند رفاه بیشتر خواهد بود. حال چند وقتی است که مجدداً بر طبل فرزند بیشتر زندگی بهتر زده می شود و قرار است با طرح های تشویقی مردم به فرزندآوری روی بیاورند. اما به این تبلیغات نمی توان دل خوش کرد چون مدل فرهنگی ای که از فرزندآوری در اذهان شکل گرفته طول می کشد که تغییر کند.
به این ترتیب به قول دراکولیچ نباید گذشته را به تکه پاره های بهم نامرتبط تبدیل کنیم که هیچ ربط منطقی به هم ندارند و در واقع هر چه زودتر گذشته را فراموش کنیم باید بیشتر نگران آینده باشیم. در شکل گیری این مقولات و مدل های ذهنی است که گذشته اهمیت پیدا می کند و خاطرات آن باید جایی در حافظه جمعی جای گرفته و محفوظ بمانند.