«کار درست را انجام بده» فیلمی به کارگردانی «اسپایک لی» (Spike Lee) محصول مشترک ایالاتمتحدهی آمریکا در سال ۱۹۸۹ است. جریان فیلم در یک روز بسیار گرم در محلهی بدفورد-استایوسنت (Bedford–Stuyvesant)، محله یا گتویی سیاهپوست نشین در بروکلین، اتفاق میافتد. تنها پیتزافروشی این محله به دست یک سفیدپوست ایتالیایی-آمریکایی به نام “سَل” و دو پسرش “پینو” و “ویتو” اداره میشود. “موکی” که نقش او را خود کارگردان بازی میکند در این پیتزافروشی بهعنوان پیک بیرون بر کار میکند. درگیریهایی بین یک مشتری سیاهپوست محله به نام “باگین اوت” و سل بر سر اینکه چرا عکس هیچ سیاهپوستی روی دیوار پیتزافروشی در کنار عکس سایر نخبگان سفیدپوست آویخته نشده شکل میگیرد. باگین در طول این روز گرم سراغ افراد مختلف محله میرود تا آنها را راضی کند که پیتزافروشی سل را تحریم کنند اما جز یک مرد دورگهی معلول که “اسمایلی” صدایش میزنند و یکی از جوانهای عاشق رادیو و موسیقی که به “رادیو رحیم” معروف است و با یک ضبط بزرگ توی محله پرسه میزد کسی حاضر به پیوستن به این تحریم نمیشود. در انتهای این روز گرم طاقتفرسا درگیری و ضد و خورد بین این گروه و سل شکل میگیرد و درنهایت رادیو رحیم توسط پلیس کشته میشود. پس از آن موج خشم به سوی پیتزافروشی سل جلب شده و رستوران با پیشدستی موکی ویران و به آتش کشیده میشود.
مسئلهای که فیلم مطرح میکند حول”خشونت” در مقابل تنشهای نژادی بین سفیدپوستان و سیاهپوستان است و به طور ضمنی وضعیت یک گتوی محروم سیاهپوست در ده های اخیر قرن بیستم آمریکا را نیز به تصویر میکشد. اشارهای مختصر به تاریخ شکلگیری گتو های سیاهپوست میتواند درک روشنتری نسبت به وضعیت سیاهپوستان در این دوره و نیز درک بهتر فیلم بدهد؛ پس از جنگ جهانی اول عدهی زیادی از سیاهپوستان مجبور به مهاجرت از بخشهای شمالی به سمت جنوب شدند. این مهاجرت از طرفی الزام قانون تفکیک نژادی جیم کرو و نیز نیاز به کارگر غیر ماهر در صنعت پرورش قارچ بود. طبق این قانون که تا سال ۱۹۶۵ در آمریکا اجرا میشد سیاهپوستان حق استفاده از امکانات رفاهی شهری مثل مدرسه، کار، مسکن گزینی و… به صورت مشترک با سفیدپوستان نداشته و جداسازی شدند. بعد از جنگ جهانی دوم طی جریانی که آژانس املاک در آن مؤثرترین نقش را ایفا میکردند (بلاک باستینگ) و نیز تمایل سفیدپوستان به تفکیک محلههای سیاهپوست، سفیدپوستان از بخشهای پر ازدحام و پر هرج مرج مرکز شهر به حومهها مهاجرت کردند. در مقابل به دلیل تبعیضی که در دادن وام وجود داشت، آفریقایی-آمریکایی ها بهشدت درزمینهی مسکن محدودشده بودند و خارج شدن از گتو برایشان بسیار سخت بود. همچنین “بلاک باستینگ” ایجادشده توسط آژانسهای املاک برای به دست آوردن سود بیشتر نیز به گسترش گتو ها دامن میزد و درنهایت در نقاط مختلف آمریکا گتو هایی متمرکز و تفکیکشده که مرزی نامرئی بین سفیدپوستان و سیاهپوستان کشیده بود ایجاد شد. بدفورد-استایوسنت نیز یکی از این محلههاست. این گتو ها حتی با وجود لغو قانون تفکیک نژادی جیم کرو در سال ۱۹۶۵ نیز باقی ماندند و در زمان حاضر نیز هنوز برخی محله ها ی آمریکا به عنوان گتو سیاهپوست نشین شناخته میشوند.
نوشتههای مرتبط
اسپایک لی درحالیکه به شکل هوشمندانهای از اغراق در تصویر فضای تیرهی گتو پرهیزکرده است، به شکل غیرمستقیم به فضاسازی آن پرداخته. نرخ بالای بیکاری را در تعداد بالای افراد بیکار و فقری که در محله و امکانات زندگی دیده میشود میتوان حس کرد. فقدان امکانات رفاهی را در تصویر پیرمردهایی که در گرمای طاقتفرسا زیر آفتاب نشسته و گپ میزنند میشود دید و این نکته که در محله فقط یک اغذیهفروشی وجود دارد که آنهم پیتزافروشی قدیمی سل است که سالها به افراد محله پیتزا فروخته و همه او را میشناسند.
“کار درست را انجام بده”! این فیلم همانطور که اکثر منتقدان نیز اقرار کردهاند، پیامی گیجکننده و ابهامبرانگیز دارد. درواقع چیزی که اسپایک لی میخواهد این است که مخاطبش برای قضاوت در مورد خشونت سیاهپوستان خود را در یک موقعیت پیچیده ببیند تا درک واقعیتری از آنچه در جریان است به دست بیاورد.
یکی از مهمترین نشانههایی که در فیلم نقش ایفا میکند مربوط به روشنفکران سیاهپوست “مارتین لوتر کینگ” و “مالکوم ایکس” است. هر دو آنها برای احقاق حقوق سیاهپوستان در آمریکا فعالیتهای مدنی کردهاند، اما رویکرد آنها نسبت به خشونت دو رویکرد متضاد است. مارتین لوتیر کینگ صراحتاً خشونت را محکوم میکند و مالکوم ایکس آن را در قالب دفاع از خود نوعی خرد قلمداد میکند. نکتهی قابلتوجه این است که هر دو این افراد ترور شدهاند.
در پایان فیلم ابتدا نقلقولی تأثیرگذار از ماتین لوتر کینگ به نمایش درمیآید که در آن لوتیر کینگ خشونت را صریحاً محکوم میکند و آن را غیرعملی و غیراخلاقی اعلام میکند؛ “قانون قدیمی چشم در برابر چشم همه را کور باقی میگذارد” او خشونت را غیرعملی میداند چون معتقد است درنهایت به تنش و نابودی همه ختم میشود. از طرفی این امر را غیراخلاقی میداند چون معتقد است کسی که خشونت به خرج میدهد بیشتر به دنبال تحقیر مخالفان خود است تا به دست آوردن درک از سوی طرف مقابل و بیشتر به دنبال نابود کردن است تا تغییر و اینکه خشونت را برقراری یک منولوگ به جای دیالوگ تعبیر میکند. او در نهایت می گوید “خشونت با شکست خود پایان مییابد”.
در ادامه نقلقولی کوتاه از مالکوم ایکس میآید؛” من فکر میکنم در امریکا آدمهای خوب و نیز آدمهای بدی وجود دارند و همه قدرت دست آن بدهاست! و آنها در موقعیتی قرار دارند که چیزهایی را توقیف کنند که نیاز من و تو است. به دلیل اینکه اینیک موقعیت است، من و تو حق این را داریم که کارهایی که برای پایان بخشیدن به این موقعیت ضروری است انجام دهیم. این به این معنی نیست که من از خشونت حمایت میکنم اما درعینحال مخالف استفاده از آن در قالب دفاع از خود نیستم. من حتی آن را وقتی دفاع از خود است، خشونت نمینامم بلکه آن را خرد مینامم.”
تقابل مالکوم ایکس و مارتین لوتر کینگ در فیلم در واقع نماینده احساسات دوگانه”تنفر” و “عشق” است که در پنجه بوکس های رادیو رحیم میبینیم.
اسپایک لی در فیلم از قالب های کلیشه سیاه پوست و سفید پوست پرهیز کرده است، ما سیاهپوستان را در قالب کلیشهای از مظلومیت و بیدفاعی نمیبینیم، درعینحال سفیدپوستان نقش اصلی مثل سل را نیز یک سفیدپوست طبق کلیشهها نژادپرست و متنفر از سیاهپوستان نیست، بلکه شاهد این هستیم که سل نسبت به محله و افراد آن احساس تعلق میکند تا حدی که با اصرار پسر ارشد خود برای انتقال رستوران قاطعانه مخالفت میکند و می گوید” این جوون ها با پیتزاهای من بزرگشدهاند.” در این تصویر که اسپایک لی از وضعیت سیاهپوستان در این دهه به تصویر میکشد، قضاوت در مورد اینکه “کار درست” چی هست؟ مخاطب را در یک ابهام عمیق قرار میدهد و درک پیچیدگی این مسئله چیزی است که اسپایک لی میخواهد به مخاطب خود بدهد.
علاوه بر این، دوگانه دیگری که در فیلم وجود دارد نوع نگاه نسل قدیم و نسل جدید است. شخصیت “شهردار” که پیرمردی دائمالخمراست و “مادربزرگ”؛ نوعی نگرانی و رنج در نگاه آنها دیده میشود، نوعی کرنش در رفتارشان وجود دارد که ما را به گذشته پرجنجال و سختی که این نسل در دهههای پیشین تجربه کردهاند پیوند میدهد، چیزی که در انتقال آن به نسل جوان با سری پرشور ناتواناند. وقتی هیاهوها و آنهمه جنجال پس از به آتش کشیدن پیتزافروشی به سمت پراکنده شدن و سکوت بعد از فاجعه پیش میرود این تنها صدای جیغ و گریهی مادربزرگ است که بیوقفه شنیده میشود که در برابر آتش و جایی که رادیو رحیم کشته شد میخکوب شده است. در چشمان خیس و بهتزده او وحشت و نگرانی موج میزند، گویی تصاویری از گذشتهای تلخ در برابر چشمانش دوباره جان گرفتهاند. در این لحظه شهردار خود را به او میرساند او را به آغوش میگیرد و آرام میکند. آنها نمایندهی نسلیاند که خشونت، تبعیض و فشار را خیلی تیز تر به جان تجربه کرده و نتیجهی آن را نیز دیدهاند. آنها ما را یاد حرفهای مارتین لوتر کینگ میاندازند، آنها دنبال ایناند که نه با خشونت بلکه با به دست آوردن درک و نیز با مدارا با تبعیضها مقابله کنند. این را میتوان در رفتار شهردار در سراسر فیلم دید، وقتی او برای کار جارو کردن جلوی مغازه با سل صحبت میکند خوشمشرب و بشاش است. وقتی جوانهای بیکار محله با او درگیر میشوند و او را دست میاندازند او سعی میکند از گذشته بگوید از آنچه بر او رفته ولی کسی به او گوش نمیدهد. در انتهای فیلم نیز تمام تلاش خود را میکند تا جلوی درگیری بین رادیو رحیم که سعی در خفه کردن سل دارد بگیرد. او در فیلم نقش یک پیرمرد مصلح را دارد که سعی دارد بین جوانان سیاهپوست و سفیدپوستان میانجیگری کند.
در انتهای فیلم آغاز روزی نو را میبینیم؛ شهردار در خانهی مادربزرگ بیدار میشود و هر دو از کنار دستهگل رزی که نماد محبت و هم نوع دوستی است میگذرند و کنار پنجره به بیرون خیره میشوند. جلوی خانه موکی به آنها سلام میکند، او در حال رفتن به سراغ سل مالباخته است تا حقوق خود که روز قبل تقاضا کرده بود و سل آن را پشت گوش انداخته بود، بگیرد. سل که در ورودی ویران و سوختهی رستوران خود نشسته و سرخود را با دستان خود گرفته از دیدن او تعجب میکند، اما در نهایت درحالیکه هر اسکناس را مچاله میکند حقوق او را حتی مبلغی بیشتر مثل زباله جلوی پای او میاندازد. موکی فقط مبلغ حقوق خود را برمیدارد، هر اسکناس را صاف می کند و در جیب می گذارد و میرود. او نشاندهندهی نسل جوان سیاهپوست در دههی نود میلادی است، او ترحم نمیخواهد او حق خود را میخواهد و از تحمل این تاریخچهی عظیم از محرومیت و نژادپرستی خسته است. او دیگر نمیخواهد با مدارا و کرنش از سفیدپوستها بخواهد که درکش کنند!
پینوشت:
- بلاک باستینگ(Blockbusting): پس از جنگ جهانی دوم بسیاری از آژانسهای املاک در آمریکا با ایجاد ترس از ورود اقلیتهای نژادی دیگر به محله، صاحبان املاک که سفید پوست بودند را قانع میکردند که املاک خود را ارزانتر به فروش برسانند و از محله بروند سپس این املاک با قیمتی بالاتر به خانوادههای سیاه پوست فروخته میشد.