انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نگاهی به فیلم داستان ازدواج؛ زوال باشکوه یک عشق

نامزدی در ۶ شاخه متفاوت جوایز گلدن گلوب “داستان ازدواج” را به موفق‌ترین فیلم هفتاد و هفتمین دوره این جوایز تبدیل کرده است. ساخته نوآ بامباک داستانی بی‌طرف از یک ازدواج و جدایی است؛ ازدواجی که مانند تمام زندگی‌های مشترک با چالش‌هایی رو به رو شده و حال سخت‌ترین دورانش را می‌گذراند.

۱۰ سال از زندگی مشترک چارلی (با بازی آدام درایور) و نیکول (با بازی اسکارلت جوهانسون) می‌گذرد. نیکول بازیگر لس‌آنجلسی طی سفری کوتاه به نیویورک آمده و با چارلی که کارگردان تئاتر است آشنا می‌شود. آنان عاشق هم شده و ازدواج می‌کنند و همین باعث شده که تمام این سال‌ها نیکول در نیویورک ماندگار شود.

فیلم با صدا و توصیف این دو از هم آغاز می‌شود. هر دو هرآنچه را که راجع به هم دوست دارند با جزییات بیان می‌کنند. همین جا و قبل از تمام شدن گفته‌هایشان ما تصویر دو آدم عاشق با زندگی آرام و معمولی را داریم که در کنار پسرشان زندگی می‌کنند. کات! آنها در مراحل جدایی هستند و حتی در راه برگشت به خانه نمی‌تواند کنار هم در مترو بنشینند.

نیکول در تمام این مدت بستر رشد چارلی را فراهم کرده، ستاره کارهای او بوده و اعتباری برای همراهی و حتی ایده پردازی‌های این سال‌ها به دست نیاورده است. نیکول حس می‌کند که نه تنها به میزان همسرش در این زندگی رشد شخصیتی نداشته بلکه به غیر از فرزند هشت ساله‎شان “هنری” دیگر بستر مشترکی هم برایشان باقی نمانده است. تنها خواسته‌ی او از چارلی آن است که مدتی در لس آنجلس، شهری که به او هویت می‌دهد بمانند اما چارلی هیچ وقت این خواسته را جدی نگرفته و تمام وقت و زمانش را بر روی شرکت تئاتری خود در نیویورک گذاشته است. نیکول که حس می‌کند در این زندگی هیچ وقت دیده و شنیده نشده حال فرصت دارد تا در لس آنجلس در سریالی نقش آفرینی کند و به شهرش برگردد. اینجا ابتدای راه جدایی آنهاست.

میانه‌گر یا واسطه (کسی که دو طرف را تشویق می‌کند که در صلح با هم گفتگو و مذاکره کنند و جدایی آرامی داشته باشند) در ابتدای فیلم به آنان یادآوری می‌کند که لازم است همواره به یاد داشته باشند که این آدم کسی بوده که آنها سال‌ها با او زندگی کرده و او را دوست داشته‌اند نه هیولایی که قرار است با طلاق از او آزادی را به دست آورند. قرار هم بر همین است. نیکول و چارلی توافق کرده‌اند که بسیار دوستانه از هم جدا شوند و با هم دوست بمانند. اما مرحله به مرحله از این تصمیم دور می‌شوند. چگونه؟

نیکول همواره از علاقه‌اش به بازگشت به لس‌آنجلس گفته اما چارلی به گمان خودش تنها درباره‌ی آن «صحبت کرده‌اند» و هیچ‌گاه جدی نبوده است. او اهل نیویورک است و نمایش‌های گروهش را کارگردانی می‌کند. قرار است یکی از نمایش‌هایش به نام «الکترا» به برادوی برود. پس چه‌طور ممکن است که نقل مکان کنند؟ در مقابل او در میان صحبت‌هایش چندین بار می‌گوید که نظری درباره نقش نیکول ندارد چون تلویزیون تماشا نمی‌کند همین هم بیشتر از قبل باور جدی نگرفتن و بی اهمیت بودن زمینه کاری نیکول را به او منتقل می‌کند.

به همین دلیل به طور کامل همراه با هِنری به لس آنجلس نقل مکان می‌کند اما چارلی از این اتفاق باخبر نیست و به گمان خودش وقتی ضبط سریال به پایان برسد نیکول و هِنری به نیویورک برخواهند گشت و در نزدیکی هم زندگی خواهند کرد و نکته درام فیلم همین جاست. چارلی ناگهان با دنیایی مواجه می‌شود که پیش از این نه تنها اطلاعی از آن نداشته بلکه وجود آن را پیش بینی هم نمی‌کند. زمانی که پاکت زرد رنگ درخواست طلاق را در دست دارد متوجه می‌شود همسر و فرزندش برای زندگی به آن طرف کشور مهاجرت کرده‌اند و آنچنان راهی برای مقابله هم باقی نمانده جز وارد شدن به جنگ و کشمکشی به نام طلاق.

اولین مرحله عوض شدن بازی جدایی آنان دخالت اطرافیان و دادن نصیحت‌هایی از زندگی شخصی خودشان است. “قرار است طلاق بگیری؟ من هم طلاق گرفتم. وکیل داری؟ حتما باید از وکیل استفاده کنی. اگر بخواد حضانت کامل بچه را بگیرد؟ اگر بخواهد تمام دارایی‌تان را بگیرد؟” و کم کم این شک در وجود هر دو فرد ریشه می‌دهد که باید در این “جنگ” بهترین سلاح را داشته باشند که این روزها نامش وکیل است.

تصویرسازی بامباک از دو شخصیت اصلی‌ش به گونه‌ای همچون اصغر فرهادی است. نمی‌توان گفت در این میان چه کسی تقصیر دارد و چه کسی اشتباه می‌کند. در فضایی به دور از قضاوت هر دو شخصیت را می‌بینیم و به هر دو حق می‌دهیم و برای هر دو دلسوزی می‌کنیم. در جایی نه تنها همزادپنداری بلکه قدم به قدم حتی اشتباهاتشان را مرتکب می‌شویم. از تبدیل یک رابطه انسانی به رابطه صنعتی تا تبدیل زوجی عاشق به آدم‌هایی بی رحم.

چارلی به ظاهر هیچ اشتباهی انجام نداده است. او یه آدم ساکن نیویورک است و با تلاش خودش به نقطه قابل قبولی در زمینه کاریش رسیده است. همسر و فرزندش را دوست دارد و حتی نمی‌داند مشکل چیست و برای چه به این جا رسیده اما در مقابل چارلی آنقدر خودخواهی دارد که حتی توقع دارد بعد از طلاق هم زن و فرزندش در همسایگی او باقی بمانند و هزینه‌ای برای این جدایی پرداخت نکند.

در مقابل درست است که نیکول به شدید عمل کرده و با پسرشان به آن طرف کشور مهاجرت کرده است و یا حال به سراغ وکیل رفته و کار را برای چارلی سخت و سخت‌تر کرده است اما با شنیدن روایت او از زندگی‌ای که زیر سایه چارلی داشته به او حق می‌دهیم که یک بار هم که شده و به هر قیمتی برای خودش زندگی کند.

تعداد فیلم‌ها و سریال‌های خانوادگی با تم مشکلات زوج‌ها بی‌نهایت است. اما فرق “داستان ازدواج” با باقی فیلم‌ها هم دوران خودش این است که این بار بحث وجود صرف مشکل و یا کم رنگ شدن عاطفه در ازدواج مطرح نیست، بلکه فیلم درباره نحوه، اثرات و تفاوت‌های جدایی‌های این دوره حرف می‌زند.

چارلی و نیکول مدت‌ها از هم جدا بودند اما به کار کردن در کنار هم ادامه داده‌اند و همه دوستان و اطرافیان هم از این اتفاق خبر دارند. همه می‌دانند که نیکول قرار است برای بازی در قسمت اول سریال جدیدی به لس آنجلس برود و مدتی در آنجا باقی بماند. مدل طلاق و جدایی دوستانه‌ای که با ورود آدم‌های جدید و اظهار نظر درباره شرایط و کشیده شدن کار به وکیل‌های خانواده به طلاقی دیگر تبدیل می‌شود. حرف‌ها و تاثیر اطرافیان در نگاه بامباک می‌تواند طلاق ساده را به مساله‌ای نه تنها پیچیده که به نوعی مکانیکی تبدیل کند. تمام مراحل کاغذی، قانون‌های لزوم داشتن وکیل، پروسه دادگاه و ورود وکیل با دستمزدهای بالا که می‌تواند تصویر زوج‌ها را تماما در نگاه یکدیگر از بین ببرد و زندگی‌شان را موشکافی و تکه تکه کند. می‌تواند خشم‌های نهفته در تمام این سال‌ها را یک شبه به اوج برساند و عشق را به نفرت تبدیل کنند.

حالا بازی برگشته است؛ با آمدن وکیل دیگر حتی دو طرف نباید به صورت مستقیم با هم در ارتباط باشند و جدایی آنقدر پیچیده‌تر می‌شود که یک خطا می‌تواند حضانت بچه رو به طور کامل از طرفین بگیرد. نکته فیلم چیزی است که می‌تواند به راحتی این جنجال را تمام کند و حتی راه بازگشتی هم برایشان باقی بگذارد اما چارلی نه هنوز به آن آگاه است و نه باور دارد که می‌تواند جلوی این اتفاق را بگیرد. او سعی دارد همچنان همه چیز را با صلح پیش ببرد اما سیستم طلاق این امکان را به او نمی‌دهد و او را در مسیر رودخانه‌ای خروشان میندازد.

او می‌فهمد که حتی نمی‌تواند شخصی را که همسرش برای وکالت قبلا با او دیدار داشته به عنوان وکیل انتخاب کند و در شرایطی که او به ۱۱ وکیل مختلف سر زده انتخاب او بسیار محدود است. همین طور متوجه می‌شود که دادگاه از او انتظار دارد تا در لس آنجلس خانه‌ای داشته باشد. این نشان می‌دهد که برای وقت گذارندن با پسرش اشتیاق دارد اما در مقابل داشتن آپارتمان در لس آنجلس ثابت می‌کند که آنان خانواده‌ای لس آنجلسی

هستند و نه نیویورکی و همین برگشت چارلی به کارش را غیرممکن می‌کند.

فیلم‌های بامباک عموما فیلم‌هایی شخصی هستند. او در سال ۲۰۰۵ برای فیلم «ماهی مرکب و نهنگ» نامزد اسکار بهترین فیلم‌نامه‌ی غیراقتباسی شد، فیلمی که برگرفته از خاطرات مربوط به طلاق پدر و مادرش بود.

بامباک گفته است: «من با این موضوع ارتباط واقعی داشتم. به غیر از این که والدینم از هم جدا شده‌اند خودم هم تجربه طلاق را داشته‌ام و زمانی از زندگی‌ام بوده که بسیاری از دوستانم هم در حال طلاق گرفتن بودند. من این را به عنوان فرصتی دیدم تا چیزی فراتر را بیابم. پس بسیار تحقیق کردم. با خیلی از دوستانم مصاحبه انجام دادم و بعد از آن را قاضی‌ها، وکیل‌ها و همچنین واسطه‌ها.»

در این میان حتی نقش والد برتر از چشمان او پنهان نمانده است. شاید این چیزی بوده که خود به عنوان فرزند طلاق تجربه کرده باشد. زمانی که هر دو والد به صورت غیر واقعی سعی می‌کنند محبت خود را به کودک تزریق کنند تا نشان دهند که والد بهتر و حتی مناسب‌تری برای فرزند خود هستند در صورتی که اولین اصل کودک شاد یعنی خواسته‌ش، نادیده گرفته می‌شود.

می‌توان گفت او این بار با استفاده از این تحقیقات و تجربیات روایتی آن هم نه از یک طلاق بلکه از تمام طلاق‌های متفاوت و ممکن ساخته است. طلاق‌هایی که هر کدام می‌توانند اثرات متفاوت خودشان را داشته باشند. طلاق دوستانه، طلاق همراه با وکیل اما به صورت توافقی، طلاق با حضور وکیل‌های پرخاشگر، طلاق مالی، طلاق بر سر حضانت و طلاق عاطفی.

یکی از صحنه‌های برتر فیلم صحنه رویارویی این زوج با هم است؛ بعد از وارد شدن به بازی پیچیده‌ای که خودشان هم نمی‌دانند چطور به این مرحله رسیده است. نیکول برای گفتگو به خانه چارلی می‌آید و صحبت آنان آنقدر اوج می‌گیرد که میبینیم دیگر اثری از آدم‌های ابتدایی فیلم که همدیگر را با عشق معرفی می‌کردند باقی نمانده است و این همان اثر پروسه طلاقی است که همه از ابتدای فیلم راجع به آن صحبت می‌کنند. این اتفاق نه تنها اثرات جدایی و تیکه تیکه شدن زندگی بلکه اثرات عاطفی‌ش را هم جوری وارد زندگی آنان کرده که حتی  دیگر علاقه‌ای هم بین آنان نمانده است.

بازی آدام درایور و اسکارلت جوهانسون بسیار مورد تمجید واقع شده و عده‌ای از منتقدان حتی بازی جوهانسون رو بهترین بازی در کارنامه کاری‌‌ش دانسته‌اند. شاید یکی از دلایل این اتفاق آن باشد که بامباک حتی قبل از نوشتن فیلمنامه با این دو بازیگر قرارداد بسته و همین باعث شده که نقش‌های چارلی و نیکول تماما بر روی آنان بنشیند.

داستان ازدواج در هفتاد و هفتمین مراسم گلدن گلوب در شش رشته نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب شده است. بهترین فیلم درام، بهترین فیلم‌نامه، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین بازیگر نقش اول زن، بهترین نقش مکمل زن و جایزه بهترین موسیقی. این فیلم در کنار «مرد ایرلندی» یکی از دو شانس اصلی نتفلیکس برای اسکار به شمار می‌‌آید که برای نخستین بار در تاریخ بیست‌ونهم آگوست ۲۰۱۹ در جشنواره‌ی فیلم ونیز به اکران درآمد و با استقبال شدید منتقدان روبه‌رو شد.

این مطلب پیش از این در سایت فرارو منتشر شده است.