اگر بدنمندی شرط اگزیستانسیالی است که در آن بدن خاستگاه ذهنی یا پایه بین الاذهانیت تجربه است ، پس مطالعات تحت عنوان بدنمندی فی نفسه درباره بدن نیستند ،بلکه درباره فرهنگ و تجربه هستند . تاجاییکه می توان آنها را از نقطه نظر بودن- در – جهان بدنی[۱] فهم کرد . پدیدارشناسی فرهنگی در ارتباط با همین تجربه بدنمندی بی واسطه با تعدد معانی فرهنگی آن است که ما همیشه و ناگزیر در آن غوطه وریم .
بدن همانطور که پدیداری زیست شناختی و مادی است ،پدیداری تاریخی و فرهنگی هم هست . این امر توسط افراد زیادی مطرح شده است . از ” فوکو” در تاریخ اشکال گفتمانی و” واکربینم[۲] “در تاریخ مذهب تا “مارتین”[۳] و ” هاراوی” در مورد پیشرفت ایمنولوژی و تکنولوژی ، بدن آنچنان که در علوم انسانی شناخته می شود ، به طورفزاینده ای “ناپایدار ” شده است . بنابراین نیاز به یک تمایز روش شناختی احساس می شود که اجازه دهد تا بر این بی ثباتی بدن مطالعه شود.همه انسانها دارای بدن هستند . اما شیوه های گوناگون بدنمندی و اشکال مختلف عینی سازی بدنی وجود دارند که برای فهم فرهنگ حیاتی اند .لذا این تمایز روش شناختی مابین بدن و بدنمندی مهم می باشد . در این میان بدن بعنوان یک هستی مادی و زیست شناختی و بدنمندی بعنوان یک میدان روش شناختی نامتعین در نظرگرفته می شود که بوسیله تجربه ادراکی و شیوه حضور و درگیرشدن در جهان تعریف می شود .
نوشتههای مرتبط
در چرخش تفسیری و زبانشناختی دهه ۷۰ نگاه به فرهنگ بر اساس نظام نمادها سیطره داشت . یکی از قدرتمندترین مولفه های این جریان سرشت فرهنگ را براساس استعاره متن (ریکور) جستجو می کرد که در کارهای گیرتز مشهود بود . این نگاه به فرهنگ بعنوان نظام نمادها که می توان به صورت یک متن مورد خوانش قرار گیرد به این نگرش هم دامن زد که آنچه انسانشناسان بعنوان فرهنگ تشخص می بخشند در حقیقت یک مصنوع کنش مردمنگاری است که محصول قراردادهای ژانری است که این متنها را مردمنگاری می نامد . البته از سمت دیگر این نگاه باعث بوجود امدن جریانی از تفکرات میان رشته ای شد . این امکان بدست آمد تا مردم شناسی ، مطالعات تطبیقی فرهنگها و ادبیات تطبیقی بعنوان رشته های هم ریشه شکل گرفته و مورد قبول واقع شوند . همچنین یک مسیر ارتباطی مابین کارتاریخدانانی که از طریق متنها پژوهش می کردند و انسانشناسانی که ازخلال استعاره متنها کارمی کردند ،ایجاد شد .
این امر راهم باید تصدیق کرد که مفاهیمی شبیه متنیت ،گفتمان و بازنمایی نقد بازتابی مردمنگاری را ممکن ساختند .
دراین میان بدن به مثابه متن ، حک شدن فرهنگ بر روی بدن و خوانش بدن گزاره هایی عام شدند . ازطرف دیگر باور به تجربه به صورت بالقوه ای در نظریه سازی در باره فرهنگ رنگ باخت و سعی در پالایش آن از گفتمان نظری شد . نقد شناخت شناسی رادیکالی که شکل گرفت این بود که بازنمایی تجربه را نشان نمی دهد ،بلکه آن را برمی سازد . این نقد سعی کرد که زبان و تجربه را به هم نزدیک کند و دوگانه گرایی آنها را ازمیان بردارد . اما نه با استعلای این دوگانه گرایی،بلکه با تقلیل تجربه به زبان یا گفتمان یا بازنمایی. در اینجاست که پرسشهایی درمورد محدودیت بازنمایی مطرح می شود. آیا چیزی ورای بازنمایی یا خارج از ان وجود ندارد؟ که دلالت ضمنی براین مسئله هم داشت که این بازنماییها از چه چیزی هستند . دراین میان اصطلاح کلیدی که در کنار بازنمایی مطرح شد بودن – در- جهان بود که از سنت پدیدارشناختی وام گرفته شد .بحث در این نبود که بازنمایی باید جایگزین چیز دیگری شود و یا بعنوان یک فرم روش شناختی دگرگون شود . بلکه درکنار و در گفتگویی دوجانبه ، در بازنمایی تجربه و برساختن واقعیت به مثابه یک متن ،بی واسطگی بدنمندی آنها نیز درنظر گرقته شود . دریک برداشت کلی می توان گفت نشانه شناسی به ما متنیتی می دهد تا بازنمایی را فهم کنیم و پدیدارشناسی به ما بدنمندی می دهد تا بودن- در –جهان را فهم کنیم . پدیدارشناسی فرهنگی بازنمایی و پدیدارشناسی را در کنارهم قرار می دهد تا تا یک روش شناختی برای تحلیل فرهنگ و خویشتن از نقطه نظر بدنمندی فراهم کند .در اینجا توجه “به ” و “با” بدن مطرح است ، درمحیطهایی که شامل حضور بدنمند دیگران است .
منبع :
_ Csordas.Thomas(1994). Embodiment and cultural phenomenology .In Weis , T and Haber,H(eds)(1999).Perspectives on embodiment: the intersections of nature and culture.Newyork & London :Routledge
[۱]-bodily being – in – the world
[۲] Carolyn walker bynem
[۳] Emily martin