فاطمه خضری
آیا ایرانی ها، به طور خاص تحصیل کرده های دوران مشروطه که صادق هدایت هم جزو آن ها به حساب می آید می توانستند دارای درک این همانی از سوژه و ابژه با توجه به تعریف هایدگر باشند؟ البته طبیعی است که در دوران مشروطه هنوز تازه ایرانی ها داشتند با هویت ِ خود از خلال آشنایی با دیگری رو در رو می شدند؛ ناچارا باید بین خود و دیگری و جهان خارج یک فاصله ایجاد می کردند. همان طور که گفته شد باور داشتن به یک جهان خارج از انسان نیاز به تربیت حس های شناخت و عقلانیت برای تبیین این ابژه است. اما اگر باور داشته باشیم چگونگی حس های شناخت ذاتی نیستند و در طول زمان پرورش پیدا می کنند دیگر ساده نیست فاصله ای بین سوژه و ابژه ایجاد کنیم. فضای جامعه ی ایران به لحاظ اقتصادی-اجتماعی به گونه ایی نبود که جهان را همانند یک سوژه عاقل برای کسب تسلط بر طبیعت بشناسد در نتیجه ایرانی ها تکنولوژی را از غربی ها وام گرفتند. شاید بتوان در این جا گفت تحصیل کرده هایی همچون هدایت هنگامی خودشان را در جامعه ایی بدون قدرت می ببینند جذب مکتب هایی غربی شبیه اگزیستانسیالیسم می شوند؛ به هر حال باید برای شناخت هستی راه حلی پیدا کرد. این در حالی است متفکرین غربی همانند هایدگر در پی شناختی متفاوت از رویکرد پوزیتویستی از انسان هستند. تفاوت زیادی بین فردی که از روی ناچاری به مکتبی از تفکر پناه میبرد با کسی که خودش پایه گذار آن مکتب است، وجود دارد. صادق هدایت بیشتر تحت تاثیر سارتر تا هایدگر که اندیشه شان تفاوت زیادی با هم دارد، است. سارتر دیگری را چگونه می بیند؟ سارتر بین سوژه و ابژه فاصله ایی ایجاد می کند و می خواهد از خلال تفکر یا نگاه دیگری را بشناسد تا خود را نیز در این بین بشناسد؛ هر چند این دیگری باعث رنج می شود. گویی سارتر که از دنیای مدرن خسته است و دلش برای بی پناهی انسان می سوزد ترجیح داده است به جای این که در پی شناختی برای تسلط بر طبیعت و دیگری باشد احساسش را نیز درگیر کند هر چند ابزارهای شناختش همانند رویکرد پوزیتویستی نگاه با فاصله است. دقیقا کاری که تحصیل کرده های ایرانی در فضای آشفته ی دوران مشروطه ناچار بودند انجام دهند. ایجاد فاصله بین سوژه و ابژه و احساس عاقل بودن و برتری داشتن به در برابر ابژه؛ رویکردی که در نوشته های هدایت به وفور یافت می شود. هدایت در ابتدای بوف کور می نویسد: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را اهسته می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش امدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند ان را با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی کنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پبدا نکرده و تنها داروی فراموشی توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله ی افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر این گونه داروها موقت است و پس از مدتی به جای تسکین بر شدت درد می افزایند… » در تفکر سارتر به گفته ی منتقدینش در رابطه با شناخت دیگری زبان و گفت و گو نادیده گرفته شده اند؛ از آنجا که سارتر تحت تاثیر رویکرد پوزیتویستی است و به سوژه ی عاقل که می خواهد جهان را بشناسد معتقد است و حالا این سوژه احساسش نیز درگیر است. هدایت نیز یک سوژه عاقل است که مردم و جامعه ی ایران را با فاصله همراه با احساس نازک طبعانه می بیند. تحصیل کرده های ایرانی در دوران مشروطه به دلایل ضعف های ساختاری در اقتصاد نتوانستند طبیعت را موضوع شناخت خود برای رسیدن به پیشرفت، قرار دهند. عده ایی از آن ها به لحاظ حقوقی در پی تصویب قوانین انسانی و وام گرفته شده از جوامع پیشرفته ی غربی بودند و عده ایی دیگر با مبارزات سیاسی در پی گرفتن حق و حقوق مستمندان. در این بین افرادی مثل هدایت هم در پی شناخت خود و جامعه که چاره ایی نداشتند به مکاتبی چون اگزیستانسیالیسم رجوع کنند؛ از آنجا که در یک سو احساس شان برانگیخته شده بود و از سوی دیگر می خواستند مدعی عقلانیت هم باشند. گویی هدایت نمونه ایی بود که ضعف شناختی ایرانی ها را در دوران مشروطه نشان می دهد. حالا افرادی مانند هدایت که خود را مدیون تفکر مدرنیته می دانستند مطمئنا دیگری به آن معنا که در تفکر سارتر وجود دارد را در جایی جز متفکران مدرنیته جست و جو می کردند. دیگری می توانست اعراب باشند؛ آن ها که مردم ایران را از تمدن درخشان شان که مربوط به قبل از تمدن اسلامی می شد جدا کرده بودند. کینه به دل گرفتن از اعراب در دوران مشروطه و رجوع کردن به ایران باستان می تواند نشان از جریحه دار شدن احساس باشد؛ احساسی که نمی توانست به این راحتی ها باور کند که غرب به آن ها تسلط دارد و آن ها نمی توانند در برابر این قدرت نه کاری انجام دهند و نه به شناختی منسجم و ساختاریافته برسند. حالا چون در برابر غرب ناتوان بودند از اعراب کینه به دل گرفتند و تمام مشکلات خود را به سوی آن ها که شاید به آن ها شبیه بودند فرافکنی کردند. هنگامی تحصیل کرده های ایرانی، تمدن اسلامی و مدرنیته را مقایسه می کردند مطمئنا به نتیجه ایی که می رسیدند مربوط به پیشرفت و عمل انسان بوده است. اما در این جا موضوعی که مهم انگاشته شده است مربوط به شناخت و تفکر است. در این شکی نیست ایرانی ها به خاطر موقعیت فرهنگی-اقتصادی در آن دوره نمی توانستند دارای رویکری پوزیتویستی برای شناخت طبیعت و رسیدن به پیشرفت باشند. اما آیا اولین قدم برای شناخت این نیست که درکی این همانی از سوژه و ابژه داشته باشیم و انسان را موجودی زمانمند و تاریخی فرض کنیم؟ هر چند در دوران مشروطه دیگری بیشتر سوژه را دچار ترس و رخوت می کرده است؛ از آن جا که زمان زیادی نمی گذشته است که ایرانی ها از خلال فرایند شهرسازی در کنار هم به لحاظ مکانی قرار گرفته بودند؛ آن هم افرادی با زبان، قومیت و مذاهب متفاوت. شاید بتوان گفت مهم ترین آسیبی که به لحاظ شناختی در آن دوران از سوی تحصیل کرده ها ایجاد شد، قرار دادن اعراب به عنوان دیگری و انکار آن ها. به هر حال تمدن اسلامی در زبان فارسی حالت ترمیزی به خودش گرفت؛ یعنی ایرانی ها توانستند با مفاهیم اسلامی به تفکر بپردازند. بنابراین ساده نیست که بگوییم ایرانی ها در برابر اعراب دچار خودباختگی شدند. در حالی به راحتی می توان گفت ایرانی ها در برابر غرب دچار خودباختگی شدند. صادق هدایت هم در آثارش اعراب را دیگری می بیند که باید انکار شوند. پرداختن به سنت های مردم عادی آن هم با رویکردی که بین آن ها و خود فاصله ایجاد کردن منجر به نادیده گرفتن «وجود» آن گونه که در تعریف هایدگر و ملاصدرا هست می شود.