انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نژاد

برخی از واژگان چنان درون زبان روزمره ما جای گرفته‌اند که ممکن است تصور کنیم معنای آنها بدیهی است در حالی که دقیقا همین بدیهیات هستند که بیش از هر چیز، اندیشه اجتماعی را تهدید می‌کنند و دائما ما را به سوی جایگزین کردن کلیشه‌هایی به ظاهر «فکری» به جای خود فرایند تفکر سوق می‌دهند. تمایلی درونی و شاید بتوان گفت بیولوژیک در ما وجود دارد که ما را به سوی رده‌شناسی‌های معنایی (semantic toxonomies) سوق می‌دهد تا بتوانیم پدیده‌های مشاهده شده را بر اساس آنچه در ذهنمان از پیش وجود دارد درک کنیم: این رده‌شناسی‌ها طبعا ساده‌ترین راه برای درک پدیده‌های بیرونی هستند و بنابراین مغز ما بر اساس اصل اقتصاد تمایل به ساده‌سازی و تقلیل پدیده‌ها دارد و این کار را بر اساس «مخرج مشترک»‌هایی انجام می‌دهد که می‌توانند کاملا یا تا حد بسیار زیادی دلبخواه باشند. برای نمونه ما از مقوله‌ای به عنوان «کتاب» نام می‌بریم و تعداد بی‌شماری از پدیده‌ها را درون آن درک می‌کنیم در حالی که به سادگی می‌توان نشان داد که این پدیده‌ها می‌توانند بسیار با یکدیگر متفاوت بوده و حتی هیچ ربطی منطقی جز یک ارتباط صوری با یکدیگر نداشته باشند.

بدین ترتیب بحث صورت یا شکل یا قالب یا دال که با واژگان بسیار زیاد دیگری نیز مطرح شده است، به عنوان یکی از محورهای اصلی شکل‌گیری «مقوله»‌ها و یا «کلیشه‌ها» مطرح می‌شود و باید اذعان کرد که به دلایل بیولوژیک این فرایند تا اندازه‌ای ناگزیر است. در واقع صوری‌گرایی (formalism) یا شکل‌گرایی تا حد زیادی از خلال دستگاه نمادساز انسانی که عامل اصلی تفکر در ما است، یعنی زبان به ما تحمیل می‌شود: زبان خواه‌ناخواه باید بر اساس تعداد محدودی واژه عمل کند و این تعداد واژگان محدود به صورت یکسان (یا تقریبا یکسانی ) از جانب گویندگان و شنوندگان یک گفتگو درک شوند. به همین دلیل نیز خواسته یا ناخواسته زبان انسانی ، موقعیت‌های تقلیل‌دهندگی (reductionist)  را به ما تحمیل می‌کند و هر چند این تقلیل‌یافتگی می‌تواند با تلاش ما برای افزایش دانش خود (که به صورت ناگزیر با افزایش شمار واژگان و مفاهیم همراه است) کاهش یابد، اما بهر‌حال میزان خاصی از آن با بر فرهنگ‌ها، موقعیت‌های اجتماعی و فردی متفاوت باقی خواهد ماند.

از این لحاظ تمام واژگان به نوعی نقش تقلیل‌دهندگی واقعیات بیرونی را به «مقوله»‌ها و تمام ساختارهای زبانی به نوعی نقش تقلیل فرایندهای پیچیده را به «کلیشه»‌ها، بر عهده دارند و این شرطی است برای «درک‌پذیری» زبان. در این شرایط می‌توان از خود پرسید که با واژه «نژاد» به سوی کدام یک از اشکال تقلیل‌یافتگی و با چه پی‌آمدهایی سوق می‌یابیم؟ و این پرسش را نیز افزود که آیا در این راه گریزی وجود دارد یا نه؟

مفهوم نژاد در شکل رایج آن بسیار متاخر است و بیشتر به تاریخ معاصر و جنگ جهانی دوم یعنی بیشتر به مفهوم «نژاد‌گرایی» یا «نژادپرستی»(racism)  باز می‌گردد که به آن اشاره خواهیم کرد با این همه این واژه از قرن شانزدهم در زبان فرانسه وجود داشته است و در ابتدا نه تنها برای تقسیم و تمایز انواع موجودات از یکدیگر به کار می‌رفته است، بلکه به معنی تمایز میان گروه‌های مختلف انسانی نیز بوده است. از جمله در اروپای قرن هفده واژه نژاد در معنای خون به کار می‌رفت چنانکه از «اشرافیت نژادی»(noblesse de race)  در برابر «اشرافیت اکتسابی»(noblesse acquise)  سخن گفته می‌شد و به همین ترتیب نژاد می‌توانست گویای یک خاندان سلطنتی خاص نیز باشد و از این لحاظ معنایی کاملا تبار‌شناسانه داشت. اما حتی اگر از این واژه بگذریم خود مفهوم نژاد را نیز می‌توان به صورت یک مفهوم بسیار باستانی یافت و در اندیشه‌های انسانی و در برداشت‌های سلسله‌مراتبی کننده جوامع بشری، حضور پیوسته آن را مشاهده کرد. صرف‌نظر از مفهوم کاست‌ها و تقسیم‌بندی جوامع انسانی به کاست‌های سه‌گانه هندواروپایی (جنگجویان، روحانیون، کشاورزان) که نخستین بار ژرژ دومزیل دانشمند تاریخ‌دان فرانسوی آنها را در نظام‌های تمدنی این پهنه کشف کرد و به طور مشخصی درون خود مفهوم تمایز بر اساس تفاوت‌گذاری و تفاوت خونی را حمل می‌کنند (‌ممنوعیت ازدواج‌های بین‌کاستی)، از یونان باستان تفکر کاملا روشنی برای توجیه نظام برده‌داری (برای مثال در نزد ارسطو) مشاهده می‌شود که بردگان را به نوع خاصی از انسان‌ها متعلق می‌دانست که ذاتا و طبیعتا دارای خصوصیات لازم برای بردگی بودند. این تفکر به گونه‌ای مشابه در سنت یهودی نیز مشاهده می‌شد چنانکه در اسطوره‌شناسی یهود، سه پسر حضرت نوح(ع) منشا سه نژاد اروپایی، سامی و سیاه به حساب می‌آمدند. این تقسیم‌بندی نیز به نفرینی باز می‌گشت که حضرت نوح نثار یکی از پسرانش کرده بود و بر اساس آن سیاهان باید به بردگان دو نژاد دیگر بدل می‌شدند. در ذهنیت مسیحایی قرون وسطایی نیز که سنت یهودی را از خلال کلیسای کاتولیک تداوم بخشید، این تقسیم سه‌گانه سه نژاد «اربابان»(سفید‌پوستان اروپایی)، «کاتبان»(یهودیان) و «بردگان و رعایا»(سیاهان و دهقانان) را تعریف می‌کرد.

سال‌ها بعد همزمان با شکل‌گیری علوم طبیعی جدید دانشمندان طبیعت‌شناس هر یک تلاش کردند به نحوی مفهوم نژاد را بر اساس تقسیم‌بندی‌هایی که صرفا تقسیم‌بندی‌های مشخص فیزیولوژیک و ظاهری بود (رنگ پوست، شکل صورت، شکل موها و سر و اندام‌ها) ارائه دهند: لینه(Linne) (1707-1778)  از شش نژاد (وحشی‌ها، آمریکایی‌ها، اروپایی‌ها، آسیایی‌ها، افریقایی‌ها و هیولاها) سخن می‌گفت در حالی که بوفون(Bouffon) (1707-1788) معتقد بود که یک نژاد اصلی و مورد استناد وجود داشته است و آن نژاد سفید است که در بهترین و معتدل‌ترین اقلیم زندگی می‌کرده و بنابراین به بهترین و زیبا‌ترین شکل درآمده و سایر نژادها حاصل دور شدن انسان‌ها از این مرکز و تغییر شکل آنها (‌به سوی بدتر و زشت‌تر شدن) در اقلیم‌های سخت بوده‌اند. بوفون به این ترتیب نظریه عمومی قرون هفده و هجده را توجیه می‌کرد که در آن حتی فیلسوفانی چون ولتر نیز کاملا معتقد به برتری نژاد اروپایی بودند. ولتر در واقع بر آن بود که انواع انسانی از پایین‌ترین رده‌ها یعنی «بلاهت محض» تا «اندیشمندی کامل» قابل طبقه‌بندی هستند و طبعا او اروپائیان را در این رده آخر قرار می‌داد و برای آنها رسالتی جهانی در روشنگری سایر انسان‌ها قائل بود. روشنگران به طور کلی در برخورد با مردمان سایر نقاط جهان دیگر برعکس با الهام گرفتن از روسو تلاش می‌کردند که نظریه‌های تطوری خود را جا انداخته و انسان‌های دیگر را در موقعیت‌هایی اعلام کنند که ظاهرا انسان‌های اروپایی در زمان‌های گذشته تاریخی در آن قرار داشته‌اند. با این وصف، تحول موقعیت‌های سیاسی – اقتصادی و اجتماعی اروپا در قرن نوزده هر اندازه بیشتر به پایان این قرن و آغاز قرن بیستم نزدیکتر می‌شدیم، بیشتر به استدلال‌های یهودستیزانه‌ای که بار دیگر به سراغ شیاطین کهن نژادگرایی رفته بودند، دامن می‌زدند. البته نباید فراموش کرد که یهود‌ستیزی نوعی اسطوره‌گرایی بود که کارکرد اساسی آن التیام بخشیدن به بحرانی بود که با انقلاب صنعتی گریبان اروپاییان را گرفته بود و آنها زیر فشار گذاشته بود. در این زمینه گوبینو با کتاب معروف خود «رساله در باب نابرابری نژادهای انسانی »(۱۸۵۳) نقشی اساسی در شکل‌دادن به گرایش‌های فکری اروپایی داشت. گوبینو بزرگتری خطر را برای اروپا ، آمیزش یافتن نژاد اروپایی با سایر نژادها و به این ترتیب به باور او، سقوط این نژاد و به تبع آن تمدن اروپایی در میان تمدن‌های ده‌گانه‌ای که او در میان انسان‌ها می‌دید، می‌دانست. بدین ترتیب مفهوم نژاد در تعریفی و شناختی که نژاد‌پرستان از آن می‌دادند و با تجربه جنگ جهانی دوم که در طول آن فاشیسم هیتلری توانست با استفاده از نفرت نژادی ریشه‌دار مسیحیان از یهودیان به اهداف سیاسی خود دست یافته در این میان قربانیان خویش را در طیفی بسیار گسترده‌تر از یهودیان (از مخالفان سیاسی گرفته تا کمونیست‌ها و از هم‌جنس‌گرایان گرفته تا کولی‌ها و اسلاوها، و حتی بیماران و معلولین جسمانی و روانی) در برنامه «راه‌حل نهایی» خود یعنی حذف فیزیکی و سیستماتیک آنها جای دهد.

و بر این اساس بود که مفهوم «نژاد» در فرهنگ‌های جدید تعریف شده است. برای مثال در فرهنگ روبر (۱۹۶۲) نژادگرایی«‌نظریه سلسله‌مراتبی دانستن نژادها مبتنی بر این عقیده که موقعیت اجتماعی به مشخصات نژادی بستگی دارد و این نتیجه‌گیری که باید از در هم آمیختن نژاد برتر با سایر نژادها جلوگیری کرد و از آن محافظت نمود و رفتار هماهنگ با این نظریه» ارائه شده است. در همین راستا مفهوم نژادگرایی تعریفی کاملا جدید نیز به خود گرفته است کاملا خارج از معنای اصلی آن است: با بر این تعریف «نژاد‌گرایی» یا «نژاد‌پرستی» را «رویکرد خصومت سیستماتیک نسبت به یک قشر یا گروه مشخص از افراد مثل نژادگرایی ضد جوانان» تعریف کرده‌اند که در زبان فارسی کاملا بی‌معنی جلوه می‌کند اما در زبان‌های اروپایی تا اندازه زیادی جا افتاده است (فونتت ۱۹۸۵: ۳-۴ ).

با این وصف آنچه گفته شد دیدگاه‌هایی است که همگی از بیرون به پدیده نژاد نگاه می‌کنند و طبعا در جهت موافقت یا مخالفت با این مفهوم و کاربردهای آن استدلال‌هایی را مطرح می‌کنند. اما باید توجه داشت که نژاد ، چه از این نام استفاده کنیم و چه نه، معنایی از درون نیز دارد که در نزد کنشگران اجتماعی و در سطح روزمرگی تعریف می‌شود. برای نمونه در آمریکای سال‌های بین دو جنگ (و حتی امروز) بسیاری از افراد جامعه بر اساس باور خود به تعلق به یک نژاد (سیاه یا سفید بودن، آسیایی یا اسپانیایی تبار بودن) عمل می‌کنند. البته در اینجا مرزهای میان نژاد و قومیت تا اندازه زیادی مغشوش است و در پاره‌ای موارد حتی این اغتشاش به تعلق‌های دینی (اسلام ولی به خصوص یهودیت) نیز سرایت می‌کند. با این وصف نمی‌توان در رفتارهای این کنشگران صرف‌نظر از ارزش‌گذاری که می‌توان از لحاظ اجتماعی بر آنها داشت، واقعیت‌هایی را ندید. به عبارت دیگر دو موضوع را باید از یکدیگر تفکیک کرد: نخست بحثی ژنتیک درباره نژاد و سپس بحثی اجتماعی – فرهنگی درباره آن.

از نقطه‌نظر ژنتیک مدرن، مفهوم نژاد معنای علمی ندارد زیرا کل انسان‌ها دارای میراث ژنتیکی یکسانی هستند و تفاوت‌های نژادی بر اساس تفاوت در چند ژن در میان چند هزار ژن به وجود آمده و در نتیجه بی‌معناست (کوپه: ۱۹۹۹). اما از لحاظ اجتماعی باید گفت که مفهوم «نژاد» یا از آن دقیق‌تر مفاهیمی که یک «نژاد» یا «قومیت » را با هر نام دیگری تعریف می‌کنند مثلا سیاه‌بودگی ، سفید‌بودگی ، دورگه بودن و غیره گویای ساخت‌های تاریخی – فرهنگی – اجتماعی هستند که کنشگران اجتماعی به دلیل ساختارهای اجتماعی کارکردی با آنها درگیر بوده و به آنها باور دارند. این ساخت‌ها سبب شکل‌گیری فرهنگ‌ها و خُرده‌فرهنگ‌های متعددی شده‌اند که دارای ارزش بوده و باید حفظ شوند: به عنوان مثال چه کسی می‌تواند امروز نافی وجود یک فرهنگ موسیقی یا ادبیات سیاه باشد. یا چگونه می‌توان بیگانه‌گرایی انسان سفید‌پوست اروپایی را در تولید ادبی قرن نوزده یا در تولید تجسمی قرون هفده و هجده نفی کرد.
با این همه آنچه را که می‌توان منفی دانسته و بر لزوم مبارزه با آن تاکید کرد، تمایل به بهره‌برداری از ابزارهای نژادی یا قومی برای نفی واقعیت تکثر فرهنگی جوامع انسانی کنونی و لزوم وجود فضای آزاد برای این تکثر است. واقعیت آن است که امروز ما با جوامعی سروکار داریم که به دلیل جریان‌های مهاجرتی قدرتمند و همچنین به دلیل امکانات رسانه‌ای و اطلاعاتی بی‌نهایت، از یک سو بسیار متکثر هستند و از سوی دیگر این تکثر و همزیستی فیزیکی دیگر لزوما به یکسان شدن و در هم آمیختن و یا فرهنگ‌پذیری آنها در یک فرهنگ غالب یا مادر نمی‌انجامد. بر عکس در این رابطه همه چیز قابل تصور است: تداوم فرهنگ‌های مبدا در یک فرهنگ جدید(فرهنگ مقصد یا نقطه مهاجر‌پذیر) به همان صورت پیشین، تغییر آنها برای انطباق کمابیش با فرهنگ مقصد، ایجاد فرهنگ‌های آمیزش‌یافته جدید و … همه این وارد می‌تواند دارای ارزش باشد. هر‌چند که این را نیز نباید نادیده گرفت و کتمان کرد که در شرایط کنونی که هنوز ما با ساختارهای مبتنی بر سرزمینیت(territoriality)  دولت‌های ملی بر اساس انسجام زبانی – فرهنگی حداقلی سروکار داریم ، تصور جوامع کاملا متکثر فرهنگی و بدون یک فرهنگ غالب یک تصور اتوپیایی و عملا ناممکن است.

متن زیر از آن ماریا ریورا، بخشی از کتابی است که در این زمینه در سال‌های اخیر در سوئیس به انتشار رسیده و بیشتر گویای یکی از نقطه نظرات موجود در زمینه انسان‌شناسی در این حوزه است. در این دیدگاه البته تمایلی به نزدیک کردن دو مفهوم قومیت و نژاد دیده می‌شود که همواره قابل توجیه نیست. در واقع این دو مفهوم را باید از دو جنس کاملا متفاوت دانست زیرا نژاد بر اساس مخرج مشترک‌هایی فیزیولوژیک و حداقلی در ذهن انسان‌ها شکل می‌گیرد در حالی که قومیت بر اساس مخرج مشترک‌هایی بسیار متنوع‌تر و گسترده‌تر که می‌توان آنها را در بخش‌های مختلف فرهنگ مادی و معنوی تعریف کرد.

در بحث دربارۀ اندیشه نژادگرایانه معاصر لازم است که مفهوم نژاد را به‌مثابۀ یک مقوله تحلیلی، قاطعانه کنار بگذاریم زیرا هر‌گونه بحثی در مورد اعتبار احتمالی این مفهوم ما را به بیراهه می‌کشاند. در واقع باید گفت که این مفهوم امروز به صورت گسترده‌ای پشت سر گذاشته شده است و دیگر حتی همان علوم طبیعی و اجتماعی‌ای که به پیدایش آن کمک کرده بودند نیز از آن دفاع نمی‌کنند. دلیل این امر در آن است که این مفهوم تا‌اندازه زیادی غیر‌قابل تعریف، غیر‌کاربردی و از لحاظ علمی غیر‌قابل استفاده شده است (نک به مونتاگو: ۱۹۵۲). در حقیقت مفهوم نژاد در رده‌ای متافیزیکی قرار می‌گیرد و به جای آنکه کمکی به ما برای تشخیص یک واقعیت تجربی بکند، تلاش می‌کند تفاوت‌ها را از طریق یک تمثیل بیولوژیک (نک. گیومن:۱۹۷۲) به شکل مطلق و ریشه‌ای در آورد. بنابراین مقوله نژاد را باید به حوزه خیال، به جهان بازنمودها(representations)  متعلق دانست. و در همین معناست که باید دست به تحلیل آن زد تا بتوان نقش آن را در ساخته شدن نظریه‌ها و ایدئولوژی‌های نژادگرایانه درک کرد. بنابراین بررسی بر آن باید نه در جهت پاسخ به این پرسش که «آیا نژادها وجود دارند یا نه؟» بلکه برای تحلیل این امر انجام شود که مفهوم نژاد چگونه و با چه اشکالی در اندیشه نژادگرایانه معاصر به کار رفته است.

اگر بخواهیم پنداره‌های نژادگرایانه را تحلیل کنیم، ابتدا لازم است «این اندیشه ضد جامعه‌شناختی را که امر اجتماعی و امر بیولوژیک را با یکدیگر اشتباه گرفته و اولی را به دومی وابسته می‌کند رد کنیم» و «بدون هیچ‌گونه ابهامی، مشخصۀ ذهنی‌گرایی را که به شکل اجتماعی و تاریخی این مفهوم را ساخته و آن را از گفتمان و وجدان بازیگران اجتماعی اخذ کرده و بدون شک نه از تحلیلی جامعه‌شناختی»(ویورویرکا ۱۹۹۹:۳۵ و ۷۶) نشان دهیم. این نکته را نیز بیافزاییم که احتیاط مشابهی در برابر استفاده جوهر‌گرایانه(essentialist) از مفاهیمی خنثی‌تر و کم‌مسئله‌دارتر برای نمونه قوم، هویت، تفاوت، فرهنگ که گفتمان نژادگرایانه اغلب از آنها به عنوان ضمایری کارکردی به جای واژه «نژاد» استفاده می‌کند، نیز لازم است (نک. به مقاله‌های «فرهنگ»، «قوم – قومیت» و «نو-نژادگریی.».

در کالبدی که به گرد پنداره‌ها و گفتمان‌های نژادی شکل گرفته است می‌توان لااقل سه سطح را مشاهده کرد. در رده نخست ما سطح نظری سروکار داریم که بر یک طبقه‌بندی توصیفی نوع انسانی بر پایه واژگان مردم‌شناختی نژادی عمل می‌کند. در اینجا اغلب با پیش‌فرض‌هایی روبرو هستیم نظیر تز جبرگرایی بیولوژیکی یا ژنتیکی مشخصات اخلاقی و فرهنگی، همچنان که تز نابرابری نژادها. سطح دوم یک سطح عقیدتی است. در اینجا ادعا می‌شود که پنداره‌های نژادی و به طور عام‌تر، قومی، نقشی اساسی و تعیین‌کننده در تطور جوامع انسانی ایفا می‌کنند و تاریخ را توضیح می‌دهند. و سرانجام به سطح سومی می‌رسیم که سطحی کاملا ایدئولوژیک است و مدعی است که می‌تواند دو سطح پیشین را درون خود ذوب کند، زیرا یک سلسله‌مراتب دقیق از نژادها به وجود می‌آورد و یکی از آنها را به زیان دیگران، دارای ارزش بالا می‌کند و به شکلی صریح یا ضمنی، اقدامات سیاسی و تبعیض‌آمیز، جدا‌کردن‌ها، فاصله‌گذاشتن‌ها، تعقیب و آزار و حتی حذف فیزیکی را به اجرا در می‌آورد.

بدیهی است که این تمایز به سه سطح، امری کاملا پژوهشی، قراردادی و انتزاعی است و در عمل ممکن است پیوستاری میان یکی از این سه سطح به دیگری مشاهده نکنیم. در واقع حتی رده‌شناسی نژادی نیز اغلب بر این امر تکیه می‌زند که حوزۀ بیولوژی است که حوزۀ فرهنگی را تعیین می‌کند و می‌تواند درون خود یک سلسله مراتبی‌شدن را ایجاد کند. از این گذشته، به محض آنکه بیاندیشیم که «نژاد» یا «قوم» می‌توانند، امر تاریخی یا امر اجتماعی و فرهنگی را توضیح دهند و یا حتی آنها موتور تاریخی هستند، به سادگی به این نتیجه‌گیری نیز می‌رسیم که حوادث تاریخی تحت تاثیر برتر بودن یا پست‌تر بودن این یا آن «نژاد» و «قوم» تعیین یافته‌اند.

با این وصف، گفتمان نژادگرایانه می‌تواند بدون تکیه‌زدن روشن و صریح بر مقوله‌های نژادی یا اصرار ورزیدن بر سلسله‌مراتبی بودن گروه‌های انسانی بر پایه‌های زیست‌شناسی انجام بگیرد. در اشکال جدید نژادگرایی که تاکید خود را بر تفاوت‌های فرهنگی می‌گذارند، نوعی گرایش به خنثی کردن امر اجتماعی، به شیئی کردن فرهنگ‌ها و در نظر گرفتن تفاوت‌ها به مثابۀ تفاوت‌هایی مطلق و مبتنی بر پایه‌ای اصیل و تقریبا طبیعی نیز هستیم. و هرچند این‌ها هنوز به یک گفتمان نژادگرایانه بدل نشده‌اند، ولی می‌توانند یک پیش‌داوری تعیین‌کننده را در این زمینه بسازند.

به باور اغلب تاریخ‌دانان، ایدئولوژی نژادگرایانه در اروپای قرن نوزده به مرحله پختگی رسیده بود. همانگونه که پ.ا. تاگیف تاکید می‌کند، اگر نژادگرایی در آستانۀ مدرنیته در اروپا و آمریکا زاده شد «هنوز تا نیمه قرن نوزده به صورت یک جهان‌بینی، یک متافیزیک تاریخ و یک ایدئولوژی سیاسی، یعنی به طور خلاصه هنوز به صورت یک ایدئولوژی نژادگرایانه در نیامده بود»(۱۹۹۸:۱۳). تصادفی نیست اگر در این دوران شاهد همراه شدن چندین پدیده با یکدیگر هستیم: استعمار (و یا دقیق‌تر بگوئیم گسترش نظامی سلطه استعماری همراه با بهره‌برداری سیستماتیک از مستعمرات) و امپریالیسم صنعتی شدن و توسعه علوم طبیعی، جریان‌های بزرگ مهاجرتی، اسطوره رمانتیک «مردم» ، عروسک (پوشالی) ملی‌گرایی‌ها، با تاکید بر پست بودن طبیعی دیگران («طبقات خطرناک»‌، زنان، مردم مستعمرات). ایدئولوژی نژادگرایانه امکان می‌دهد تضاد میان ارزش‌های انسان‌گرایانه و نهادهای برابری‌خواه میراث روشنگری و انقلاب فرانسه را از یک سو با بهره‌کشی و سلطه‌ای که حاصل فرایند صنعتی شدن و استعمار بوده است از سوی دیگر با یکدیگر سازش داد( گیومن ۱۹۷۲:۴۲).

با این وصف، قرون پیشین نیز شاهد پنداره‌های قوم‌محورانه و نژادگرایانه بوده‌اند. اندیشه اروپایی در کلیت خود زیر سلطه دغدغه به سلسله‌مراتبی‌کردن گروه‌های انسانی، قرار داشته است. و این کاری است که اروپا با معیار قرار دادن تمدن خود و با محوریت داوری خویش بر «مبنا» شمردن انسان سفید پوست اروپایی انجام می‌دهد. بدین ترتیب می‌توان گفت که تمام دوران مدرن؛ درون خود اسطوره نژاد را حمل می‌کند(هر چند تنها در قرن نوزدهم است که به آن یک پایه صرفا بیولوژیک داده می‌شود)، همچنین این اندیشه به صورت پیوسته در پی یافتن منشاهای دوردست، آغازین یعنی خاستگاه‌هایی است که در آنها هنوز (ناپاکی) این یا آن ملت، این یا آن طبقه به دیگری سرایت نکرده باشد(اشرافیت و مفهوم خون پاک (limpieza sangre) آن) تا بتواند آن را در برابر طبقه دیگری علم کند(بورژوازی)».

 

منابع:

– Coppet; Daniel de, 1999, “Race”, in, Encyclopedie Universalis, cd.Rom.
– Fontette, François de , 1997(1985), Racisme, Paris, PUF.
– Guillaumin, C., 1972, L’Idéologie raciste:genese et langage actuel, Paris, La Haye: Mouton.
–  Montagu, M.F.A., 1952(1942), Man’s Most Dangerous Myth, The  Fallacy of Race, New York: Columbia University Press.

– Rivera, Annamarie, 2000, Les Idées racistes, in, Gallissot, R. et al., L’Imbroglio ethnique, Lausanne, Ed. Payot, pp. 115-117.
– Taguieff, P.A., 1998, La Couleur et le sang:doctrines racistes a la francaises, Paris:Mille et nuits, les Petits Livres.