کاغذ سفید میترساند. کاغذ سفید دستنخوردهی تانشدهی خالی از هر نوشتهای، میترساند. مثل بوم سفید میماند برای نقاش. مثل کاغذی است با خطوط حایل که حالا باید نتهای آهنگت را رویش بنویسی.
روزها و روزها فکر کردهای، به قصهات، به رمانت، به مقالهای که باید بنویسی، یا به یادداشت کوتاهی که قول دادهای تا آخر هفته تحویل دهی. فرقی نمیکند، مدام در فکرش هستی. به شروعاش، به خاتمهاش، به محتوایش، به اینکه چگونه بنویسی که تاثیر بگذارد و یا خوشایند خواننده شود.
نوشتههای مرتبط
خودکار نرم و روانت را پیدا کردهای. و یا اگر مثل احمد محمود با مداد مینویسی، نوک مدادت را خوب تراشیدهای. احمد محمود همیشه یک لیوان پر از مداد نوک تیز روی میزش داشت. حالا پشت میزت مینشینی و دسته کاغذ سفید تانخورده را روی میزت میگذاری. و دست به کار میشوی.
مبادا بنشینی پشت میزت و خیره شوی به سفیدی کاغذ. مبادا به آن، آنقدر زل بزنی که همه چیز جلوی چشمت سفید شود و جز سفیدی هیچ نبینی. نه، این درست نیست. این جوری نباید باشد. تا نشستی خودکار یا مدادت را بردار و شروع کن. مگر نه اینکه روزها و روزها در مورد این نوشته فکر کردهای. خب حالا حاصل آن فکرها را بریز روی کاغذ. بنویس و مدام خط بزن. دوباره بنویس و این بار دو سه کلمه به آن اضافه کن یا سه چهار کلمه را خط بزن.
کاغذی پر از خط خطی جلوی چشمانت است. گاهی هم کاغذ را مچاله یا پارهپاره میکنی و میریزی توی سطل آشغال.
مثل آن جادوگری شدهای که با زدن عصایش به هر چیز آن را به چیز دیگری تبدیل میکند. حالا نوشتهات را از نو میخوانی، و از نو خط میزنی. آنقدر خط بزن و آنقدر کلمهها را این ور و آن ور کن تا بشود.
ممکن است آن لحظهای که حس میکنی باید بنویسی نیمهشب باشد، یا وسط استراحت بعد از ظهرت باشد، اصلاً شاید وسط دوش گرفتنات باشد. خدا نکند آن حس وسط رانندگی سراغت بیاید. به ناچار ماشین را به گوشهای میبری و قلم و کاغذت را که همیشه توی داشبورد داری برمیداری و چند جمله یا ایده را رویش یادداشت میکنی تا یادت نرود.
کلمهها سحرت میکنند. تو را به هر کجا که بخواهند میکشانند. ممکن است هر چه که فکر کردهای، هر چه در طی روزها راست و ریس کردهای، به آنی پاک شوند و چیزهای دیگری به جایشان روی کاغذ بنشینند.
کلمهها جادو میکنند. خودسر و سرکشاند. یا شاید نه. شاید این تویی که هر کاری بخواهی با آنها میکنی. یا هر دوی اینها نه. شاید اصلاً تو و کلمهها با هم تبانی میکنید و هر کاری با نوشته میخواهید میکنید. یعنی در واقع هر بلایی که میخواهید سرش میآورید.
به هر حال نتیجهی هرکدام از اینها «یک نوشته» میشود.
نوشتهات را میگذاری یکی دو روز بماند. با آن فعلاً کاری نداری. بعد که دوباره بروی سراغش امکان دارد بیشترش را خط بزنی، بیست صفحه را به سه چهار صفحه تقلیل دهی. و باقی را پاره کنی و در سطل آشغال بیندازی. بعد به احتمال زیاد فردا سطل آشغال را روی زمین برمیگردانی تا جملهای را که دوست داشتهای پیدا کنی.
و در تمام این مدت، از اول تا آخرش، دلت میزند، صدایش را میشنوی. زیر پوستت یک چیزی وول میزند، ویزویز میکند، میلرزد و لبخندی به لب داری که خودت از آن بیخبری.
بعد نوشتهات را از نو میخوانی. و اگر نوشتهات بهتر از آنی شده باشد که انتظارش را داشتهای، بهتر از آنی شده باشد که قصدش را داشتهای. آن وقت میروی سر یخچال و نصف یک هندوانه را برمیداری و به طرفهالعینی آن را میبلعی و کاسهاش را هورتهورت سر میکشی. بعد میروی روی تختات طاقباز میافتی و سقف را با لبخند نگاه میکنی یا مثل دولتآبادی که قهرمان قصهاش کشته شد به پهنای صورت برایش اشک میریزی. و همچنان زل زدهای به سقف سفید سفید که مثل کاغذت سفید است، که دیگر اما نمیترساندت. بعد با تمام وجودت میروی توی سفیدی آن. و از آن به بعد همه چیز سفید میشود. همه چیز. سفید سفید
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «سینما و ادبیات» منتشر می شود
صفحه «سینما و ادبیات» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/cooperation/935