انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نوروزنامه ۱۴۰۰

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما / گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

 

فکر می‌کردیم در جهانی دوزخی زندگی می‌کنیم و نمی توان جز به کورسویی در دوردست‌ امیدی داشت. فکر می‌کردیم کم داریم و باید همیشه بیشتر و بیشتر داشته باشیم. فکر می‌کردیم شیخ اجل شاید بیهوده پنداشته بود که: «هر نفسی که فرو می‌رود ممدّ حیاتست و چون بر می‌آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب». فکر می‌کردیم هر چه می‌خواهیم می‌توانیم با زمین و زمان بکنیم و باز هم خواهیم توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشیم؛ که شاعر بزرگ و همتای بزرگ شیخ، آن رمزگوی ِ دل‌ها درست گفته که: «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند». در یک کلام فکر می‌کردیم بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

نمی‌دانستیم نسیم بادی که بر چهره‌مان می‌خورد چه ارزشی دارد؛ نمی‌دانستیم دیدن سیمای یک دوست، در آغوش کشیدنش، لمس کرن دستانش، نشستنِ تنگاتنگ کنارش، در گوشش چیزی را زمزمه کردن، کودکان رادوست داشتن و آغوشی همیشه باز برای آن‌ها داشتن چه نعمت‌های بزرگی هستند. حتی نمی‌دانستیم حضور در نمایشی زنده، در یک سینمای کوچک به دیدن  فیلمی قدیمی رفتن، دست  بر شانه دوستی گذاشتن و رو در رو با وی سخن گفتن، چقدر ارزشمندند. و حتی نمی‌دانستیم وقتی عزیزی می‌میرد، چه نعمتی است  که بتوانیم لحظات آخر را کنارش باشیم، دستش را در دستمان بگیرم و مستقیم در چشمانش نگاه کنیم تا بفهمانیم، حتی اگر او دیگر نباشد، بازهم در چشمان و اندیشه ما «هست» و «خواهد بود».

تلخ‌ترین روزها، برایمان روزهایی بودند که در کنار جنازه‌ای سر فرو می‌آوردیم و به فکر فرو می‌رفتیم، که شاهد بودیم کسی را که دوست داریم باید به مادر زمین بسپاریم، که با دست خود گورش را از خاک پرکنیم، که در آن هوای محزون و دردناک بنشینیم و به سخنان ِ هزار بار شنیده، دوباره گوش دهیم. نمی‌دانستیم همه این‌ها مناسکی هستند که مرگ را باورپذیر و  درد رفتن آن عزیز را، برای همه ما کمتر می‌کنند. قدر اشک‌های گرمی را که می‌ریختیم و کنارمان جنازه‌ای زیر آفتاب یا در هوای سرد روی زمین در انتظار فرو رفتن به زیر خاک بود را نمی‌دانستیم. نمی‌دانستیم، قدر لذت بخش و اندوه‌بار ِ این لحظات دردناک یا آن لحظات لدذت‌بخش ِ دوستی را، در آغوش کشیدن، بوسه‌ای بر گونه‌ای زدن، سر را بر شانه‌ای گذاشتن و آهی بلند را کشیدن.

قدر تلخی‌ها و شیرینی‌هایی را که روابط حسی  در هر لحظه و هر مکانی در میلیاردها رابطه به ما منتقل می‌کردند، نمی‌دانستیم، قدر  تماس نزدیک و بی‌واسطه با انسان‌های دیگر و با همه اشیا را. بله؛ اشیا قدر آنکه بی واهمه بر چوب و فلز و سیمان و سنگ و سطوح مصنوعی دست بکشیم را. قدر اینکه وقتی آدم ها را ازدور می‌بینیم مسیر خود را تغییر ندهیم و «فاصله اجتماعی» را حفظ نکنیم. هیچ‌چیز، ارزش در آغوش کشیدن کسی را که دوستش داریم، ندارد؛ هیچ چیز ارزش لمس کردن پوستی دیگر را، ارزش نگاهی از نزدیک را در چشمانی که از فاصله‌‌ یک نفس به یکدیگر خیره می‌شدند و صدای نفس‌های یکدیگر را بدون ترس، در فضا می شنیدند و به آن نفس ها امکان می دادند با یکدیکر در آمیزند و هم‌آغوش شوند.

کرونا آمد تا این‌ها را به ما بگوید. تا بگوید نوروز‌ها چه زیبا بودند. چقدر زیبا بود که می‌توانستیم با یکدیگر جمع شویم و به همه دردهایی که داشتیم و داریم، بخندیدم و از این و آن بگوییم و اسیر چهره‌های فروپاشیده و از ریخت افتاده «آنلاین» و صداهایی نشویم که دائم قطع و وصل می‌شوند و در خود طنین الکترونیک و بی‌روحی را دارند که  گویی همیشه داغی بر پیشانی‌ شان حمل می‌کنند. کرونا آمد تا این‌ها را به ما بگوید.

کرونا آمد و چه دوستانی را که از ما نگرفت! چه انسان‌های شریفی که عمری را به پای کار و زندگی نجیبانه و خدمت به دیگران و این فرهنگ گذاشته بودند، بی‌آنکه در برابرش چیزی بخواهند. چه ذهن‌های پویایی که می‌توانستند تا ده‌ها سال دیگر در خدمت فرهنگ و زبان ما باشند. چه خاطرات پُر بهایی که از میان رفتند و پشت آن لباس‌های زشت، پشت آن ماسک‌ها و کلاه‌های عجیب و آن لوله‌های هراسناک و سیم‌هایی که به سراسر بدن قربانیانش می آویختند، از دست نرفتند تا برای همیشه جای خود را به این جدایی بی‌مناسک، این شنیدن  صدای مرگ از پای تلفن و تسلیت و درد  گریه از راه دور و بر مدارهای الکترونیک بدهند.

یا حتی صداهای خنده و شادی، بچه‌هایمان و بچه‌های بچه‌هایمان برایمان به تصاویر الکترونیک تبدیل شدند، که باید به دیدنشان از راه دور دل خوش می‌کردیم. و باز شگفت‌زده بودیم که چرا کودکان در برابر دوربین‌های بی‌معنایِ همراه آرام نمی‌گیرند تا با ما سخن بگویند و زندگی واقعی را ترک نمی‌کنند تا درون این جهان الکترونیک پای بگذارند. اما آیا واقعاً جای شگفتی داشت؟ شگفتی تنها از آن بود و هست که  نه این بار و نه شاید ده‌ها بار دیگر انسان‌ها را با  نابخردی‌های بی‌حد و حصرشان به سوی نابودی می‌کشاند‌، درسی از آن بیرون نمی‌آیند. گویی نابخردیِ تاریخی، ویروسی است که  هرگز برایش  پادزهری پیدا نخواهد شد.

و با وجود این، نورِ زمان، هنوز همراه ما است. امسال نوروز، چهره شادابی ندارد. او هم  گویی کمرش شکسته است و دیگر نمی‌تواند بارِ سنگین این همه درد و رنج عالم را در بر دوش بکشد. با همه این، وقتی  به سال جدید پای می‌گذاریم و اگر گذاشتیم، بیاییم و کمی بیشتر به سادگی در دوست داشتن و لذت بردن از پدیده حیات بیاندیشیم. بیاییم ارزش ِگام‌هایی را که بر می‌داریم، ارزش زمین زیر پایمان، ارزش اشیای اطرافمان، ارزش انسان‌هایی که دور و برمان هستند، ارزش احساس و صدا‌های واقعی ِ خنده‌های واقعی و  احساس مطبوعی که از  لمس کردن و بوییدن انسان‌های دیگر، اشیا و  پیرامونمان می‌بریم را باور کنیم.

به امید آنکه از این مهلکه جان سالم به در بریم تا بتوانیم برای جهانی بهتر به تلاش خود ادامه دهیم.

نوروزتان پیروز،

دل‌هایتان بی‌غم،

بدن‌هایتان بی‌درد باد.

 

غزلی از عاشق عاشقانِ عالم، مولانای ابدی، عیدی ما برای این عید ِ اندوه‌بار به شماست:

۱۸ اسفند ۱۳۹۹

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر /  کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز / باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو/ آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست/ وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست / آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا / من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم/ دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود / آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت / شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او / آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول / آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام / مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما / گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد / کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست / آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز/ از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد / کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار / دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است / وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف / زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق / من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

 

۳۸۶