این روزها ده بار میمیرم و زنده می شوم وقتی به یاد آتش نشان هایی می افتم که در میان مجموعه ی بهم پیوسته ی سمجِ آهن و سیمان و ارتفاع و آتش جان باختند ؛ به یاد همسران وفرزندان ، مادرها و پدران شان و خواهران و برادران شان و همه ی کسانی که وجود آنها بر کیفیت زندگی شان می افزود و مرا در اشک و اندوه و شَرم فرو می برد ، و بیشتر شَرم ؛ از اینکه من هم ، مستقیم و غیر مستقیم در هر فاجعه ی دور و نزدیکی اگر که دست نداشته باشم ، سهم دارم ؛ دست ِ کم وقتی که نشان و مدال هایی را که تاریخ و فرهنگ ِ ما به هنرمندان و اندیشمندان و کنشگران اثر گذار زمان های دور و نزدیک مان اعطا کرده بر سینه ی خویش می آویزیم و فخر آن می فروشیم ؛ اما کمتر گناهِ ویرانی ها و فاجعه ها را به گردن می گیریم . ” ما ” هم مثل ” آنها ” می گوئیم ما که نبودیم ، و انگار می پرسیم : ” باور نمی کنید ببینید چقدر ناراحتیم ” ؛ وقتی در باره ی سرنوشت ِکارتن خواب های از سرِ ناگزیری تن فروشِ را که برای امرار معاش خویش و فرزندان شان چیزی جز تن ندارند که بفروشند کمترصدای مان در می آید و به فاعلان ِ البته قربانی این مناسبات هم که هیچ گاه نگفته ایم ، بالای چشم شان ابروست ؛ مصداق ” آنچه گناه او بود من بکشم ملامتش ” ( سعدی ) ، یا : ” من بدهم خسارتش ” ( نویسنده ی یادداشت ) . چنین شده است که بشر که از قهرِ ” طبیعت ” می ترسید ، این زمان دیگر ” طبیعت ” از قهرِ ” انسان ” عقب نشسته است ؛ سوریه می شود قتلگاهِ مردمانش و رونالد ترامپ می شود رئیس جمهور ؛ فرقی هم نمی کند انگار ، رئیس جمهور کدام کشور جهان ؛ مگر او چه چیز از سارکوزی و همانندان اینجا و آنجا ئیش کم دارد ؛ او هم دهن که باز می کند اراده ی معطوف به منطقی ندارد که چه بگوید مثل اینکه شاه بیت سخنانش در مراسم تحلیف این بود که می خواهد امریکا را به امریکای گذشته برگرداند و انگار در آن مراسم یک نفر عشق لاتی هم نبود بگوید ” دمِت گرم ” . شاید یا نه انگار باید در خویش بنگریم و به ستایش ” زندگی ” بنشینیم و به بازسازی ” جهان ” برخیزیم . این ها را همیشه با خود و خویش می گویم مطمنم که خیلی پرت نمی گویم اما شاید حرف های گنده تر از دهنم می زنم . اگر خواندید و نظرتان را در هر جهت برایم نوشتید دستتان را می بوسم .
اما همیشه در چنین بن بست هایی به موسیقی پناه می برم و امروز یکراست رفتم سراغ ویدیوی که نشانی آن را در انتها نوشته ام و گوش ؛ نه در واقع حواسم را سپردم به احساسِ پسِ پشت نوای کمانچه ی علی اکبر شکارچی و ضرب آهنگِ دخترش آساره که کمی جان بگیرم اما لحظاتی که گذشت به نظرم رسید که این ” انسان ” ی که در آمیزش با ” طبیعت ” موسیقی را و کمانچه را آفریده است و علی اکبر شکارچی و آساره را پرورش داده همان ” انسان ” ی است که سلاح های کشتار جمعی ساخته و قتل عام می کند ؟
نوشتههای مرتبط
نشانیِ ویدئوی اجرای برنامه ی موسیقی یاد شده در یکی از شب های بخارا برای بزرگداشت علی اکبر شکارچی :