منوچهر هادی متولد تهران به تاریخ ۲۸ مرداد ۱۳۵۱، کارگردان و فیلمنامه نویس سینما و تلویزیون است. وی از سال ۱۳۸۵ وارد عرصه کاری شده و از سال ۱۳۸۶ با فیلم قرنطینه در سینما مطرح گشت. مقاله پیش رو نگاهی تحلیلی بر آثار اجتماعی وی بوده که عبارتند از: «قرنطینه»، «یکی میخواد باهات حرف بزنه»، «دنیای پر امید»، «زندگی جای دیگریست» و «کارگر ساده نیازمندیم». همچنین از پرداختن به دو اثر کمدی این کارگردان یعنی «من سالوادور نیستم» و «آینه بغل» صرف نظر شده تا در مجالی دیگر به آنها پرداخته شود.
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند فرمای که تا باده گلگون آرند
نوشتههای مرتبط
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا در خاک نهند و باز بیرون آرند
[خیام، رباعی ۸۰، ص۱۲۹ ]
این رباعی با آنکه بحثی پر عمق راجع به آخرت و معاد جسمانی را باز میگذارد، اما، به جز آن و در مصرع اول خود، آن پیام غیر مستقیم منوچهر هادی را عرضه میکند. پیامی که در فرهنگ و ادبیات سرزمین ما، ریشهائی چند هزار ساله دارد؛ ارج نهادن به زندگی.
درست است که منوچهر هادی در سینمایش مرگ را به تصویر میکشد و در تمامی آثارش تا امروز مرگ به عنوان کلید تغییر فاز فیلمنامهاش بوده است اما به عقیده نگارنده، نباید آنرا دلیلی بر نهیلیسم یا پوچگرائیاش پنداشت. بلکه برعکس منوچهر هادی به درستی آن معنای خاموش سکانسهایش را پیام آثار خود میسازد. و اگر در سینمای منوچهر هادی تنها چند پیام محوریت داشته باشد، یکی از پر رنگترین پیامهایش، ارزشمند بودن زندگی است. قدر نهادن به زندگی و آگاهی از کوتاهی آن است که خشت اول پیامهای این کارگردان سینما را شکل میبخشد.
هر سکانسی و حتی « هر واژهای، تنها چیزی نمیگوید، بلکه درباره چیزی نیز، خاموش میماند. ما فقط درباره «آنچه میگوید»، میاندیشیم. درباره «آنچه خاموش است»، باید دههها و سدهها و گاه هزارهها صبر کرد، و روزیکه میخواهد آنرا بگوید، آنرا فریاد میکند. معنای حقیقی هر واژهای، همان بخشی است که سدهها خاموش میماند و در انتظار فرصتی تاریخیست که آنرا فریاد بزند. روزیکه فریاد بر میآورد، همه از گفتن و شنیدن آن میپرهیزند. فلسفه از آنجا آغاز میشود که واژه خاموش مانده است. حقیقت از آنجا شروع میشود که واژه، خاموش مانده است. ما باید منطق خاموشی و بخشهای خاموش واژهها را کشف کنیم. ما آنچه را گفتهاند، رها میکنیم و آنچه را خاموش نهادهاند، فریاد میکنیم.» ]جمالی، منوچهر، آرایش جهان با فرهنگ ایران، ص ۶[
و این مقاله در پی آن است اگر نه به فریاد بل با صدای بلند پیام منوچهر هادی را هجا کند.
وقتی مخاطب فیلمهای منوچهر هادی، چه با فلش بکهای سینمائی و چه به صورت طبیعی به دنبال چرائی این مرگها میگردد. با زندگی فرزندان جورواجور این آب و خاک مواجه شده و ناخودآگاه غمی غریب در وی آشیانه میکند و افسوس میخورد. این افسوس و دریغ، همان دغدغه و معضل فرهنگی جامعه ایران است. معضلی که امروزه، مزمن شده و به یک بیماری فرهنگی بدل گشته است.
آثار منوچهر هادی در ژانر اجتماعی بوده و مستقیم فرهنگ ایران امروز را نشانه گرفته است. اکثر کارهای او سراسر واقعبینانه بوده و رئالیسم موجود در فیلمهایش با مخاطب غریبه نیست. از آن داستانها که هر کدام از ما در خانه خود با آن مواجهیم اما در بیرون از خانه و در جامعه، انکارش میکنیم. این انکار درد توسط اجتماع و مخفی کردن آن توسط اعضاء جامعه، یک بیماری فرهنگی است. این بیماری نشان از عقب ماندگی فکری جامعه داشته و آنچنان که گمان میرود منحصر به فرد نیز نمیباشد.
درست در اروپای قبل از ژان ژاک روسو، فرانسه در چنین شرایطی به سر میبرد. آنان نیز، درد را در پستوی خانه ذهن خود مخفی میکردند و با انکار آن در جامعه، به اصطلاح حفظ آبرو نموده و ظاهرسازی میکردند. ولی ناگاه ژان ژاک روسو، با نگاشتن کتاب اعترافات، نهانیترین دردها و زخمهایش را برای جامعهاش عیان میسازد. او هر آنچه در پستویش مخفی بود را آشکار میسازد. حتی به تجزیه و تحلیل و ریشهیابی آنان میپردازد. وی با اینکار زمینه ساز یک رنسانس ادبی میگردد و بعد از آن بسیاری دیگر نیز به پیروی از او، خود افشائی نمودند.
حتماً از دور و نزدیک باید شنیده باشید که در اروپای امروز، بخصوص در کشورهای اروپای غربی، اگر پلیسی در خیابان، مادری را در حال پرخاش با کودکش ببیند، حتماً او را مؤاخذه کرده و حتی امکان دارد کار به بازداشتگاه یا زندان بکشد. البته دقت کنید که تنها به دلیل «پرخاش» و نه ضرب و شتم یا تجاوز و چیزهائی اینچنین.
این قوانین فرزند سالار و آینده ساز، از میوههای همان گیاهی است که تخمش را ژان ژاک روسو در خاک فرانسه کاشته بود.
منوچهر هادی با تلاشی در همین راستا، با نشان دادن خلاء ناشی از نبود قوانین و فرهنگ کار آمد و آینده ساز برای فرزندان یک سرزمین، بیان میدارد که جامعه چه سرنوشتی میتواند داشته باشد. او به درستی نقطه ضعف فرهنگی اجتماعش را یافته و بر آن متمرکز گشته است.
او به زیبائی آثاری تلخ اما واقعی را به تصویر کشیده است. و با نشان دادن پوچی مرگ واقع بینانه ناشی از این معضل، مخاطب را نهیب میزند که: دریاب.
این داستانها که هادی رقمزده است را، هر کدام از ما در ناخودآگاه خود میدانیم و میشناسیم اما از خود بیگانگی انسان امروز ایرانی، مانع آن میگردد که در آنها عمیق و دقیق شده و در آن اندیشه کند.
این انسان مدام، سرنوشت قهرمانان فیلمهای منوچهر هادی را در ذهن خود به حاشیه میراند و آنرا پس میزند و تفکر در راستای درمان این معضل اجتماعی را دائماً به تعویق میاندازد.
کمی به این دیالوگها دقت کنید و برآورد نمائید چند درصد والدین و فززندان چنین دیالوگهائی دارند یا داشتهاند:
قرنطینه:
قاضی: اعتراف میکنی؟
پسر: بله! من حقمُ برداشتم، دزدی نکردم
پدر: هر وقت من مُردم حقت میگیری
پسر: من الان لازم دارم نه اون موقع. وقتی تو مُردی همه چی بخوای نخوای مال منه
پدر: مال توئه؟ کور خوندی آقا پسر، حتی یه یقرونی
پسر: دستت رو خوندم همه رو به نام اون زنت میکنی. لیاقتت همونه.
]پدر با عصبانیت سیلی به صورت پسر میزند[
قاضی: آقای محترم حرمت دادگاه رو حفظ کن
پدر: معذرت میخوام آقای قاضی
قاضی: پسرم شما هم احترام پدرت رو نگه دار
پسر: کدوم پدر، این؟ ]دستهای به زنجیر شده و دستبند زدهاش را به قاضی نشان میدهد[
گویا این سرنوشت نسل جوان جامعه امروز است که توسط والدین خود به زنجیر کشیده شوند.
در قرنطینه پسر میخواست برای پایبندی به عشقی که موجب تحوّلی شگرف در زندگیاش گشته و اینک سرطان گرفته، از پدر سرمایهدار، پولِ درمان قرض گیرد. اما پدر با این عشق موافق نبوده و پسر را ترغیب میکرده که آن دختر و سرطان همراه با او را رها کند و به زندگی موفق و ثروتمند پدری سلام گوید. سرنوشتی که خیلی از دختران و پسران این سرزمین در دو دههی قبل نه تنها آنرا پذیرفتهاند بلکه به یک جهانبینی و استراتژی پیروز و موفق مبدّل ساختهاند. البته بعد از گذشت زمانی کوتاه جدائی و طلاق ناشی از چنین ازدواجهائی را جامعه شاهد بوده است. اما باز دهان پر مدعای بیماری فرهنگی، شکستش را وارونه کرد و آنرا به واسطه تیغیدن مهریه، پیروزی نامید. و اینچنین یک بیماری واگیر دار، از والدینی که باید دلیل بیماریشان را در تحوّلات سیاسی و تاریخی و اجتماعی دوران خودشان جستجو نمود، فضای ذهن اجتماع ایرانی را پر کرد.
هر چند در فیلم قرنطینه منوچهر هادی ضمن آنکه مرگ قریب هر عاشقی را به نمایش میآورد ولی در انتها پسر پیروز داستان است.
به امید پیروزی تمام عاشقان حقیقی این سرزمین تا ترانه های عاشقانهشان در آغوش گیرد همه زخم خوردگان خسته را.
یکی میخواد باهات حرف بزنه:
در فیلم یکی میخواد باهات حرف بزنه، منوچهر هادی، مفهومی را به تصویر میکشد. تصویر با چهره عبوس و درهم مادری مطلّقه، ولی اهل فرهنگ (شاغل در آموزش و پرورش) و معلم آغاز میشود. ما در سراسر قسمتهای آغازین فیلم با تنشهای میان مادر و دختر مواجهیم تنشهایی که به نام محبّت، دلسوزی، مراقبت و عشق مادرانه انجام میپذیرند. ابتدا برجستهترین صفت این مادر، شک، سوءظن و بدبینی، نسبت به دخترش را خواهیم دید. دختر ساده و معصوم از طبیعت عکس میگیرد. کمی دورتر جایی که مادر بر روی چمنها نشسته است، تلفن همراه دختر زنگ میزند. او بیآنکه دخترش را مطّلع کند دور از چشمان او، شماره مزبور را در تلفن خود ذخیره میکند. بعد از آن در مسیر دندانپزشکی، دختر برای بیرون آمدن از فضای سنگین ایجاد شده توسط مادر، پیشنهاد میکند که عکسهای گرفته شده با دوربینش را نشان دهد. البته با جواب منفی مادر روبرو میشود. این پاسخ هر چند در آن تصویر درست مینماید اما، وقتی مخاطب میفهمد که دختر پیش از آن نیز از مادر تقاضای دیدن عکسهایش را کرده و مادر آن را رد نموده بود، پی میبرد که مادر در مجموع زنی عبوس و غمگین و افسرده است. این مضمون بعد از دوباره زنگ خوردن تلفن دختر تأکید میشود.
در مسیر برگشت به شهر، زمانی که دخترک با برّه در آغوش گرفتهاش سخن میگوید که «عزیزم پات درد میکنه؟» و مادر اخم آلود تذکر میدهد که «اون دستشه، پاش نیست». ما ناراحتی دختر را از انقباض مادر و خشم نهفته در وی میفهمیم. جمله تأکیدی و دردناک فیلم «یکی میخواد باهات حرف بزنه» در همین سکانسهای ابتدایی، جملهای است که از زبان مادر بیان میشود. وقتی که پیشنهاد دیدن عکس دختر از طرف مادر رد میشود و دختر گلایه میکند. مادر پاسخ میدهد «حالا وقت زیاده» و دختر نیز سهلانگاری مادر را با ناراحتی تکرار میکند. با دوباره به صدا درآمدن تلفن همراه دختر در داخل ماشین و رد تماس، به وضوح نگرانی، ترس و دستپاچگی را که ناشی از همان حسّ بد سوءظن و شک و بدبینی مادر است، در دختر مشاهده میکنیم. دختر علاوه بر اینکه پرسشهای سمج و پیگیرانه مادرش را با دروغگویی و مخفیکاری، پشت هم اندازی میکند. شانس خود را درباره اینکه مادر را به خانه بفرستد و خود به تنهایی نزد دندانپزشک برود امتحان میکند. اما مادر پاسخ میدهد که «من به خاطر کارای تو تا اونور دنیا هم میرم.» این جمله و جملاتی شبیه به این نشان دهنده آن است که والدین عشق و مهر به فرزندانشان را از دست ندادهاند. ما در سکانسهای دیگری از این فیلم نیز نمونههایی از این عشق و مهر را مشاهده میکنیم. اما آنچه را منوچهر هادی در آثارش مینماید، نشان دادن تضاد بین گفتهها و اندیشهها و اعمال و کردار است. از یکسو، والدین به فرزندان عشق میورزند، از سوی دیگر فضا را نفرت و کینه و عداوت پر میکند. دختر به تنهایی نزد دندانپزشک رفت و هنگامی که مخاطب شاهد رابطه صمیمی و دوستانه و منبسط دختر و دندانپزشک است، ناگهان تلفن دکتر زنگ میخورد. ما میفهمیم که از آنسوی خط مادر خشمگین و عصبانی، دکتر را مؤاخذه و بازخواست میکند و از او نام و نشانی میجوید. دندانپزشک خود را معرفی نموده و متعجبانه از پنجره به خیابان مینگرد و زن هراسان را که نزدیک بود با ماشینی تصادف کند در حال عبور از خیابان میبیند. مادر داخل دندانپزشکی شده و دکتر و دختر را صمیمی میبیند. پس از پرسش دختر از مادر که «مامان چی شده؟»، نهیب مادر را میشنویم که میگوید «موهاتو بکن تو»!
بعد از این سکانس که البته هر مخاطبی را شرمگین نموده و سوپر ایگوی(super ego) آن را تحت تأثیر قرار میدهد، فضایی بغض آلود را میان مادر و دختر شاهد خواهیم بود.
مادر از دختر طلبکار است و دختر از مادر نیز هم. مادر میگوید که بخاطر یک رابطهای که از پایه غلط است انتظار نداشته شاهد پنهانکاری و مخفیکاری دخترش باشد و دختر در مقابل بی آنکه پاسخ قضاوت نادرست و تهمت مادرش را دهد به یک اصل اخلاقی اشاره میکند و آن اینکه نباید بی اجازه وارد تلفن شخصیاش میشد. مادر باز هم برای توجیه رفتارش مجبور میشود نقصی دیگر را در رفتار دخترش برجسته کند یا بچسباند و آن اینکه آنقدر پنهانکاری کردی که مجبور شدم.
بعد از این ماجرا مادر، دختر را به منزل برده و نزد دندانپزشک باز میگردد. در آنجا بسیار بُراق و افسار گسیخته پرده دری نموده و حرمت را میشکند. تا اینکه دندانپزشک اصل ماجرا را بیان میدارد. اصل ماجرا چیست؟
اصل ماجرا این است که دختری به دلیل مالامال بودن از عشق و دیدن تنهایی مادر و افسردگی و عبوس بودن دائمی او و حتی شاید به دلیل منّتهایی که گاه و بی گاه، مستقیم و غیر مستقیم، توسط مادر یا محیط به او القاء میشد دچار عذاب وجدان بود.
درگیر آنکه مادرش خود و زندگیاش را فدای من کرده است. به همین دلیل پس از رد کردن پیشنهاد ازدواج دندانپزشک به مادر از طرف مادر، در پی آن بود تا با وساطت خود میان دکتر و مادرش رابطهای عمیق ایجاد کند. این اصل ماجرا بود. اما آنچه در این محتوا خاموش مانده است که همانطور در مقدمه نوشته بودم باید به معنای نهفته و خاموش سکانسها پرداخت؛ همان معضل فرهنگی و دغدغه امروزی اجتماع است.
دختر در فیلم یکی میخواد باهات حرف بزنه، از آن غافل بود که مادر، نه برای تعهد و مسئولیتش نسبت به فرزند، بل به دلیل آسیبی که از لحاظ روانی سالیان پیش بر او وارد گشته، تنها مانده است. آسیبی که نه تنها دخترش را سر خورده و قربانی نموده و مینماید، بل حتی در گذشتهای نزدیک پدر این دختر را نیز قربانی نموده بود. اساساً آنچه باعث طلاق این پدر و مادر شده بود، بدبینی بیش از اندازه و سوءظن مزمن زن (مادر) و از منظر روانشناسی در یک کلام شخصیت شکّاک و پارانویای مادر بوده است.
ما در این فیلم نمیفهمیم که آیا مادر از این بیماریِ خود، آگاه بود یا ناآگاه. ولی چه بسا مادرانی را دیدهایم که از بیماری خود آگاهند، اما به جای درمان بیماری خود، اطرافیان و بخصوص فرزندانشان را دچار عذاب وجدان مینمایند؛ که تو مسئول گرفتاریهای من هستی. به زبانی ساده بسیاری از والدین امروز، داشتن فرزند و به ثمر رساندن آنها را، سراسر درد و رنج و زحمت میپندارند و تا بدانجا پیش میروند که جلوی فرزندانشان و در میان جمع پشیمانی خود را از بدنیا آوردن فرزندشان ابراز میدارند. حال آنکه نمیدانند، فرزند هدیهای است که والدین با تک تک لحظات زندگی او، لحظات از دسته رفته زندگی خود را احیا میسازند. اگر نادانی، ناآگاهی و ورق نزدن حتی برگی از هزاران برگ کتاب تعلیم و تربیت باعث درد و رنج و گرفتاری و زحمت در زندگی والدین میگردد، در عوض آگاهی و همّت کردن و آموزش تعلیم و تربیت و پرورش کودک، سبب میشود پدر و مادر با یکسالگی فرزند خود، یکسالگی خود، با نوجوانی او، نوجوانی خود و با جوانی او، جوانی خود را در سن ۴۰، ۵۰ و بیشتر تجربه و احیا کنند.
منوچهر هادی تمام این پیامها را با مرگ دختر، در تصادفی پوچ به اوج میرساند. پیامی که اصالتاً باید در ذهن مخاطب فریاد کند آن است که، آیا به راستی همانطور که در ابتدای فیلم مادر به دخترش میگفت، میان آنان زمان بسیار بود یا عمر آدمی به کوتاهی یک آه و یک دم است. ما در ادامه فیلم شاهد آنیم که دختر دچار مرگ مغزی میشود و مادر به تنهایی برای آنکه بتواند اعضاء دخترش را در کالبد فرزندانی دیگر از این سرزمین برویاند به هر دری میکوبد. او فهمیده است که وقت و زمان چقدر ارزشمند و مقدّس است. او میخواهد بخشی از دخترش را زنده نگاه دارد و با زندگی او چند فرزند دیگر این سرزمین زنده بمانند. مادر به سراغ گذشتهاش میرود و در واکاوی گذشتهاش مخاطب فیلم به ناهنجاریهای روانی مادر بیشتر مشرف میگردد. و منوچهر هادی این درد فرهنگی را گوشزد زوجین جوان جامعه مینماید که برای آنکه نه خود و نه فرزند را دچار دردسر نمایند، ابتدا کتاب خودشناسی را با تجربه و علم ورق زده و آسیبهای ناشی از گذشته خود را تصحیح نمایند تا هرگز در آینده این سرزمین هیچ فرزندی همچون برهای معصوم در چنگال والدین خود گرفتار و دست و پا شکسته نگردند.
دنیای پرامید:
فیلم دنیای پر امید با نگاههای هراسان و ترسان جوانی که سر خیابان مشغول نگهبانی از رفیقش بوده آغاز میشود. آنان در پی سرقت از یک طلافروشی میباشند. این فیلم که قرار بود به عنوان تله فیلم و با نام گوهر به نمایش درآید ضمن آنکه باز هم سرنوشت جوانان و فرزندان این خاک و بوم را به نگرش اعمال و رفتار والدین پیوند میزند نیمنگاهی دارد به جامعه و وضعیت اقتصادیاش که موجب ویرانی گشته است.
این فیلم به گونهائی در پی آن است که مخاطب را با عللی که پدید آورنده بزه و خلاف در اجتماع است آشنا نماید. به گونهائی نشان میدهد که چرا جوانان به جهانبینیهای مخالف قوانین اجتماعی معتقد میشوند.
در این زمینه بیراه نگفتهایم اگر این فیلم را الگوئی از نظریه جامعهشناسانه رابرت کی مرتون بدانیم. مرتون در سنخشناسی مدلهای تطابق و همنوائی افراد چهار سنخ را معرفی مینماید. یکی از آن سنخها، نوآوری و ابداع است.«نوع آوری رفتاری است با اهداف نهادینه شده، که از ابزارهای تجویز شده و هنجارهای رایج استفاده نمیکند»[توسلی، غلامعباس. مشارکت اجتماعی در شرایط جامعه آنومیک رابطه آسیبها و انحرافات اجتماعی با مشارکت اجتماعی، ص ۴۱ ، به نقل از وبلاگ علی هواسی، آسیبشناسی اجتماعی (جامعهشناسی انحرافات)، ۱/۲/۱۳۹۰]
«مرتون عقیده دارد که اعضای قشرهای پایین اجتماعی به احتمال زیاد این راه ( راه تبهکاری ) را برای موفقیّت انتخاب می کنند، این اقشار به احتمال زیاد نمی توانند از راههای عادی موفق شوند، از این رو با فشاری که بر آنها وارد میآید به انحراف گرایش مییابند. معمولاً این افراد از تحصیلات کافی و شغل مناسب برخوردار نمیشوند. به بیان مرتون، آنان برای کسب موفقیت به وسایل و راه های پذیرفته شده و قانونی، دسترسی ناچیزی دارند»[همان :۴۲، به نقل از وبلاگ علی هواسی].
و دقیقاً دنیای پرامید بیانگر این بدعت و نوآوری اجتماعی منصور به تبهکاری است. این مهم وقتی برجسته میشود که افراد جامعه برای رسیدن به اهداف مادی و رفاهی خود با الگوهای نادرست و ناهنجار مواجه میگردند. و در این میان رفتار و نگرش خانواده نیز مزید بر علت است.
ما در فیلم دنیای پر امید به وضوح دیالوگهایی داریم که مستقیماً مسئولیت بزه و خلافکاری جوانان را به گردن تعلیم و تربیت نادرست والدین میاندازد. و البته از منظر روانشناسی چنین نیز میباشد. کمی به این پاراگراف که متعلق به جان بی واتسون از بنیانگزاران علم رفتارشناسی است دقت کنید:
«یک دوجین بچه سالم و دنیایی با مشخصاتی که من میگویم را به من بدهید، تضمین میکنم هر کدام از آنها را که انتخاب کنید، صرفنظر از استعداد، علاقه، گرایش، توانایی و نژادش، هر جور متخصصی که بخواهید، پزشک، حقوقدان، هنرمند، بازرگان و حتی گدا و دزد، بار آورم». [باقری آبیانه، محسن. جان بی واتسون یک رفتارگرای افراطی، ۱۴/۴/۱۳۹۶]
این فیلم اکثراً در خانهای پر جمعیت میگذرد که از طبقه پائین جامعه هستند به اصطلاح آنان که با سیلی صورت خود را سرخ میکنند. پدر از جماعتی است که لقب علی بی غم شایسته احوالاتش میباشد. پسر بزرگ خانواده پس از راه اندازی یک کارگاه تولیدی دچار بحران اقتصادی گشته و بدهکار و بی پول و فراری و آواره است. او همینک در خانهای دور از محل زندگی خانواده به تبعیدی خود خواسته تن داده است. همسرش نیز دست دخترشان را گرفته و به خانه پدریش کوچیده و خواهان طلاق و جدایی است.
ما در یک سری از سکانسها سخنان پند آموزی از مادر عروس اول خانواده (زن مرتضی، همان که خواهان جدائی است) میشنویم. سخنانی که امروزه همچون دُرّ و گوهر نایاب گشته است. هرچند دخترانی همچون زن مرتضی به وفور یافت میشوند. مادر زن مرتضی به دخترش اعلام میکند که بعد از طلاق، در خانه ما راهی نداری و باید در یک چادر مسافرتی در خیابان زندگی کنی. او اذعان دارد که شوهرت نه ایدز دارد نه هوس باز است نه دست بزن دارد و بیمار است نه معتاد است بلکه تنها بدهکار است. اما دختر چنین سخنانی را نمیفهمد، دختر نمیفهمد وقتی مادرش میگوید که در آغاز زندگیمان در ۲ اتاق زندگی میکردیم که تو ۲ دقیقه هم نمیتوانی طاقت بیاوری. نه تنها مفهوم این زندگی را که پیرزن به تصویر میکشید دختر نمیفهمد، بلکه منصور برادر شوهرش نیز به چنین جملاتی باور نداشت. شاید هم حقیقتاً تاریخ مصرف این سبک زندگیها و این جهانبینیها به پایان رسیده است. شاید ما در جامعهای زندگی میکنیم که به دلیل انواع و اقسام بیماریهای اجتماعی و اقتصادی کسی نمیتواند از صفر به بالاترین درجات برسد. شاید این شعار جوامع سالم باشد که هر چه بکارید همان درو میکنید. امروزه ما شاهد آنیم که بسیارانی بدون آنکه حتی یکبار کمری خم کرده باشند تا تخمی بر خاک سرنوشت خویش بکارند، انبارها انبار محصول درو نمودند. بدین ترتیب بود که معیار اکثر دختران جوان ایرانی، امروزه، سرمایه و وضعیت اقتصادی خانواده داماد میباشد. حال آنکه در گذشتههای نه چندان دور، سالم بودن و کاری بودن خود فردی که میخواست داماد شود معیار ازدواج و زندگی سالم بود. به هر روی منصور برادر کوچکتر تصمیم میگیرد بدون آنکه زحمتی بکشد ثروتمند بشود. اما متأسفانه راهش را اشتباه بر میگزیند.
در این زمینه ساترلند که از دانشمندان علوم اجتماعی است به وضوح بیان میدارد که:
«رفتارهای انحرافی مانند سایر رفتارهای اجتماعی، از طریق همنشینی و پیوستگی با دیگران آموخته میشود… فرد بزهکار در طول حیات خود از طریق پیوستگی و ارتباط با دیگران ، انگیزه ها و گرایش ها ، ارزش های انحرافی را فرا می گیرد . مردم به نسبت همنشینی و ارتباطی که با قانونشکنان دارند ، کجرو می شوند.
ساترلند بزهکاری را ناشی از خطای خانواده ها دانسته است که قادر به یاد دادن ارزش ها و هنجارها نبوده اند. به نظر وی نگرانی ها و نیازهای ارضاء نشده در افراد عادی و بزهکار شبیه به هم است و تنها روش های یاد گرفته شده واکنش به این نگرانی ها و محرکها در آنان متفاوت است. خانواده بعنوان محیط یادگیری اولیۀ نوجوانان بر بزهکاری مؤثر است.» [هواسی، علی. آسیبشناسی اجتماعی(جامعهشناسی انحرافات)، ۱/۲/۱۳۹۰]
در این فیلم هم به همین ترتیب منصور پسر دوم خانواده نیز دست به سرقت مسلحانه از یک طلافروشی زده و فرار کرده است. همینک در خانه با پدر همچون یک فاتح برخورد میکند و پدر بی غم و بی عار نشنیده میگیرد. و اما مادر، خدمتکار پیرزنی از طبقه اعیان است. پیرزن که گویا فرزندانش از او دورند در خانه اعیانیش منزویست و بجز یک باغبان و گوهر، هیچکس همدمش نیست. گوهر برایش آشپزی میکند، خانه را تمیز میکند و علاوه بر اینها عصای دست پیرزن نیز میباشد. پیرزن گوهر را نیک میشناسد و به او اعتماد کامل دارد. گوهر در خانه خودشان نیز زنی نجیب است؛ مَثَلِ اعلای زنانی است که امروزه در حال منقرض شدنند و میرود که تنها خاطراتی از این زنان در ذهن اجتماع امروز بر جای بماند.
حتماً شما هم یکی را در نزدیکیها داشتهاید، مادری ، خواهری، خالهای، عمهای، مادربزرگی، که زبان و سخنانشان پر از گرما و عشق و مهر بوده و نور نگاهشان همچون روشنایی ماه در دل سیاهیهای آسمان نیز غزل میسرائید. گوهر از جنس آن مهربان زنان است که سکوتشان روح انسان را به خلسهای آرام فرو میبرد. گوهر، عِماد خانه بود؛ همان ستون قدرتمندی که در وسط چادرها استوار میماند و اگر آن بشکند یا بیفتد چادر فرو میپاشد. افسوس که انسانهای این چنین عمرشان، عمر گل است و همچون باران بهاری بر چشم بر هم زدنی تمام میشوند.
او شوهر بیکار و بیخیال خود را به مهر خود همچنان بر تخت بزرگی نگه داشته بود و پسر آزرده از پدر را پند میداد که حرمت نگه دارد، چرا که خانهای که در آن حرمت و احترام از بین رود سقف به زیر میافتد. او همچنین معتقد بود که بزرگ، بزرگ است و کوچک، کوچک. او میخواست خطوط و مرزهای والدین و فرزند را حفظ کند به همین دلیل هم پدر و هم پسر را آرام میکرد. در ضمن خانواده نیز جایگاه ویژهای برای گوهر قائل بودند هر یک از اعضای خانواده به گونهای خود را زیر دِین گوهر میدیدند. چند بار در فیلم از زبان مرتضی بیان میشود که «این بنده خدا (گوهر) هیچ خیری از ما ندید». در صحنهای از فیلم، شوهر پس از بیان اینکه کاری پیدا کرده است، اعتراف مینماید آنطور که شایسته و لازم بود نتوانسته محبتهای گوهر را پاسخ دهد و در زندگی بدهکارش است.
محور اصلی فیلم دنیای پر امید امّا، ماجرای منصور پسر دوم خانواده است. او در پی ازدواج با دختریست که یکبار ازدواجی ناموفق داشت. خود منصور نیز یک چنین شکستی را تجربه نموده است. او قرار بود با دخترعمهاش ازدواج کند. در صحنهای از فیلم، او خاطرهای را تعریف میکند و با این خاطره درد و عقده ناشی از این درد را عیان میسازد؛ درد بی پولی، درد فقر. او بیان میدارد که در دوران نامزدی با دخترعمهاش که از طبقه ثروتمند جامعه بودهاند، همه کار برای او مینموده؛ ماشینش را میشسته، برایش خرید میکرده، او را دکتر میبرده و لیکن در یکی از مهمانیها که متعلق به قشر ثروتمند و مرفه جامعه بوده وقتی میزبان، از دخترعمهاش که نامزد منصور بوده میپرسد که این آقا (منصور) چه کسی است؟ دخترعمه به آهستگی بیان میدارد که، او رانندهاش است. در این بین نسترن(دختری که در حال حاضر میخواهد با منصور ازداواج کند و بر هم عاشقند) متعجبانه میپرسد: «پس چرا میخواست با تو ازدواج کند؟» و منصور پاسخ میدهد که: «اون نمیخواست که! من اونقدر پا پیچش شدم که مجبور شد بگه بله» و سپس ادامه میدهد «اونجا بود که ولش کردم». منصور همچنین در صحنهای دیگر از فیلم در حین خوردن شام با یک حرص و عقدهای بیان میدارد که «آنقدر پول روی پول میذارم که (خانواده عمهاش) پشیمان شوند».
و این دغدغه اکثریت جامعه ایران است. و این دغدغه از آنجا ناشی میشود که پدر و مادر درک ننمودند که بزرگ کردن فرزند به پول و امکانات نیازمند است. یا شاید عمیقاً آنرا میدانند و نهادها و مراجع بالاتر، والدین را فقیر رها کردهاند!؟
در یکی از سکانسهای فیلم، دیالوگی از دهان پدر خانواده طلبکارانه بیان میشود که «من بچه بدنیا آوردم تا بزرگش کنم نه اونکه پیرش کنم» و این حرف درست است، اما باید پرسید پدری که در تمام دیالوگهایش با خانواده تکیه کلامش این بود که «روی من هیچ حسابی نکنید» توانسته است به درستی و شایستگی فرزندش را بزرگ کند؟ و اگر فرزندی درست بزرگ نشده است که تقصیر آن حتماً به دوش خانواده و جامعه است، میتواند به پیری برسد؟ و پاسخ منفی است. ما در تعلیم و تربیت و پرورش کودک تا ۱۸ سالگی مسئول آنانیم، فرزند انسان به مانند جوانهای درست از لحظهائی که از دل تاریکی و خاک بیرون آمده و نور را لمس میکند، باید با آبیاری و مراقبت صحیح و اضافه نمودن کود، ویتامین و قراردادن در فضای مناسب برای محافظت از گرما و سرما و سنجیدن طبیعت آن گیاه، برای قرار گرفتن در مقابل نور یا سایه، او را پرورش دهیم. همچنین گاه نیاز است چوبی را همچون داربست به کنار آن گیاه تازه بالیده، قرار دهیم و با بندی آن را به گیاه خود ببندیم تا راست قامت گردد. در نهایت وقتی فرزند به ۱۸ سالگی رسید و باغبان لذّت باغبانی و پرورش درستش را از زیبایی گل رشد کرده و قد به آسمان کشیده درک نمود، آنگاه آن را از گلدان به زمین میسپارد. چرا که دیگر آن جوانه سبز با طراوت راه خود را به سوی آسمان نیک میشناسد. همینک او برای خود درختچهای گشته و وقت آن شده که با پیوستن به زمین به درختی تبدیل شود. مسلماً از آنجای کار به بعد باغبان تنها نظاره میکند و در زیر سایهاش میآساید و میآرامد و از میوههای شیریناش بهره میبرد. دیگر دغدغه پیرکردنش را هم ندارد.
هر چند به بهانه فیلم سینمایی دنیای پر امید، والدین را هدف نوک پیکان نقد خویش قرار دادهایم اما، به هیچ وجه از دیالوگ پدر خانواده غافل نمانیم که میگفت «من نداشتم و نکردم اگر داشتم میکردم» و در بسیاری از موارد بجز موارد استثنایی به راستی چنین است. اما این مقاله و همچنین آثار منوچهر هادی به این معضل نمیپردازد که چرا والدین یک جامعه از لحاظ اقتصادی فقیر گشتند و چرا کسی که کارگاه تولیدی راه اندازی میکند، ورشکست میشود. بلکه منوچهر هادی، آثار مخرب این از هم گسیختگیها را در اجتماع به تصویر میکشد. هادی با سینمایش، از بالا تا پائین جامعه را هشدار میدهد.
ما تک مضراب در فیلمهای منوچهر هادی کنایهها و اشاراتی روزمره و همیشگی از جامعه را میبینیم که دیگر آنقدر عادی گشته که حتی نویسنده این سطور نیز دلیلی بر شمردن و بیانش ندارد. چرا که میپندارد همگان آن را میشناسند و درک نمودند. کنایههایی نظیر آنکه دختر فیلم «یکی میخواد باهات حرف بزنه» بعد از تصادف به بخش اورژانس انتقال داده شده و پس از چند ساعت بلاتکلیفی و بیهوش ماندن بر تخت بیمارستان، وقتی مادر از سوپروایزر بخش، پزشک کشیک را میجوید، پاسخ میشنود که دکتر جایی کار داشته، رفته بیرون، صبر کنید بر میگردد؟!…وقتی مادر اعتراض میکند، مسئول آن قسمت صادقانه ابراز میدارد که دخترت را بردار و به تهران انتقالش بده تا اینجا نمیرد و این حقیقتیست انکار ناشدنی. البته حقیقت جالبتر، اعتراض همکار سوپروایزر بود که، همکارش را متهم به دروغگویی و ریاکاری مینمود و سعی در خاموش کردنش داشت. حال آنکه پزشک کشیک ساعتها غیبت داشت و هنوز هم نیامده بود. در اشارهای دیگر در فیلم «زندگی جای دیگریست» ما شاهد آنیم که قهرمان داستان بعد از سیگار کشیدن، سیگارش را از بالکن طبقه چهارم ساختمان به پیادهرو پرتاب میکند و ته سیگار روشن بر روی پیرزنی میافتد. درصحنهائی دیگر از همین فیلم شاهد آنیم که از پس زمینه تصویر اصلی صدای جر و بحث میان دو راننده شنیده میشود که یکی آرام به راننده پرخاشگر دیگر میگوید:«آقا این خیابان یکطرفه است» ولی آن که خلاف کرده پر مدعی و عصبانی خواهان کوتاه آمدن و کنار کشیدن راننده درست کار است. ما در تک تک فیلمهای منوچهر هادی با چنین اشاراتی مواجهایم. که دقّتش را به مخاطبان واگذار مینمائیم. تنها ذکر این نکته بایسته و شایسته است که وقتی مرگ و مصیبت و غم و محنّت و رنج با اجتماعی اینگونه عشقبازی کند طبیعی است که همگی از کنایات ذکر شده در بالا غافل بمانند.
به هر روی داستان دنیای پر امید با دستگیری و گرفتاری منصور در چند روز مانده به عروسیش به اوج میرسد منصور بازداشت شده و خانواده و تازه عروس، هراسان و بیمناک آبروی خویش میگردند.اما پدر با ادعای اینکه دور پسرش را خط کشیده، اینبار هم از وظایفش شانه خالی میکند.و این مادر خانواده، گوهر است که همچون دیگی میجوشد. برای نشان دادن اوج بی تفاوتی و بی مسئولیتی، کارگردان و فیلمنامه نویس، گوهر و همسرش را مقابل هم مینهند تا دیالوگهایشان را مخاطب به گوش جان بنیوشد. دیالوگهایی که آخرش به این جمله گوهر ختم شده که، «پس ما هم بشینیم میوهمون رو بخوریم» (و بیخیال تهیه سند برای آزادی منصور گردیم و کارتهای عروسیش را از مهمانان پس بگیریم) و آخرین جمله پدر نیز بدین ترتیب است (رو به گوهر( «میوه هم که نیست یه خیار بود اونم من برداشتم». در نهایت باز هم به اعتبار و منش گوهرست که پیرزن صاحب کار گوهر، سند خانهاش را به گوهر امانت میدهد و بدین ترتیب منصور آزاد شده و پایان هفته، عروسی برگزار میگردد. لیکن خانواده عروس، به خصوص مادرش، مستقیم و غیر مستقیم به دخترشان میفهمانند که این جشن ، جشن عروسی تو نیست تعزیه و عزاداری است.
مادر عروس زیر بار آن همه گرفتاری و دغدغه، دخترش را تنها به خاطر اینکه نمیداند چگونه مهمانانی را که منتظرند که بعد از پایان عروسی به دنبال ماشین عروس، آنها را تا منزلشان همراهی کنند، بازخواست و مؤاخذه مینمود.
در همین شب عروسی، شریک سرقت منصور به سراغش آمده و خبر مرگ طلا فروش را به او میدهد او منصور را ترغیب به فرار میکند. چرا که زندان پایانش مرگ و نیستی است. وی شماره تلفن جدیدی به منصور میدهد و خود به مخفیگاه میرود.
نصف شب بساط عروسی جمع شده و منصور با نگاهی بغض آلود با مادرش وداع میکند. سپس با همسرش به همراه شیرینی و میوه نزد برادر بزرگتر متواریش میرود. در آنجا و در خلوت میان خود و تازه عروسش به گونهای که مرتضی نفهمد اصل ماجرا را بیان میدارد. همسر معتقد است که منصور باید خود را تحویل قانون دهد. اما منصور مخالف است. در این دیالوگها، فیلم پیامی را به مخاطب میرساند که دلیل بسیاری از جداییها در بین زوجین امروز جامعه میباشد. پیام این است که؛ درد ناشی از فقر و بی پولی، یا عاقبتی همچون مرتضی دارد که در زندانی خود خواسته تبعید شده و همسر و دخترش ترکش نمودهاند، یا نه، همانند منصور شده و برای فرار از وضع بد اقتصادی، پراگماتیک و عملگرایانه دست به یک خلاف بی بازگشت زند. این پیامیست که منصور حتی به همسرش نیز نمیتواند بفهماند و البته منصور دیگر راه بازگشتی ندارد.
امروزه بسیاری از جوانان این مرز و بوم در راهی بی بازگشت قرار دارند چه آنان که آلوده به خلافی گشتهاند و چه آنان که در دام اعتیاد گرفتار گشتند و چه آنانکه از این سرزمین کوچ کردهاند.
امید آنکه پژوهشگران و محققان در پی گره گشایی از این معضل اجتماعی گردند و پیش از آن هنرمندان نقشی بسزا در عرضه و نمایش این مشکلات دارند.
فیلم دنیای پر امید منصور را به آنجا میکشاند که مجبور میگردد برای فرار دوباره سرقتی مسلحانه انجام دهد و این پایان ماجرای منصور است که قانون به دستهای آنان دستبند میزند و آنها را روانه زندان ابدی و مرگ حتمی مینماید.
با اینحال اما فیلم اینگونه به پایان نمیرسد ما در سکانسهای نهایی فیلم شاهد آنیم که گوهر، سند را آزاد میکند و به منزل اعیانی صاحبکارش میرود. در کمال تعجب خانه را خالی و بدون صاحبخانه مییابد. باغبان سند را تحویل گرفته و چکی به منزله حقوق گوهر تسلیم او میکند. گوهر به همراه چک به بانک میرود. در آنجا کارمند بانک میپرسد: «مبلغ موردنظر را به صورت چک پول یا چک رمزدار دریافت میکند و گوهر میگوید:
چک رمزدار دیگه چیه پول بده دخترم.
متصدی بانک: شما چجوری میخواین ۳۰ میلیون تومن پول نقد رو با خودتون ببرید خطرناکه
گوهر: ۳۰ میلیون تومن؟!
متصدی بانک: بله دیگه، مگه مبلغ چکتون رو نمیدونید؟
گوهر: ۳۰۰ – ۴۰۰ هزار تومن باید باشه نه ۳۰ میلیون تومن»
در نهایت و بعد از تماس با صاحب چک متصدی بانک گوهر را قانع میکند که مبلغ ۳۰ میلیون تومان به درستی نگاشته شده است.
گوهر نیز بی درنگ و بدون اندکی تأمل مبلغ موردنظر را دریافت میکند وبه سمت مخفیگاه فرزند ارشدش، مرتضی میرود.
ما در طول فیلم شاهد آن بودیم که قلب گوهر، بیمار است. حتی شاهد آن بودیم که وی مستقیماً به پسر دومش منصور به صورت سرّی اعتراف میکند که زندگیش به زودی پایان مییابد.ولی با اینحال در سکانس پایانی فیلم شاهد ایثار و فداکاری این زن خواهیم بود.
او لحظهای به درمان قلبش نیندیشید بلکه سریعاً خود را به فرزندش میرساند تا بتواند با پول تهیه شده، بدهکاریش را پرداخت کند. سکانس پایانی فیلم آنجاست که ما با شنیدن جمله مرتضی که میگوید: «من شرمندتم، هیچ خیری برات نداشتم» و گوهر پاسخ میدهد: «خیلی هم خیر رسوندین، من همیشه خیر شما رو میخواستم. هیچ وقت چشمم به دستتون نبود».
در ادامه گوهر گویا آخرین وصیّتهای خود را به پسر بزرگش مینماید و از او میخواهد مراقب خانواده باشد. پسر گویا با روحی تازه که از جانب مادر به او دمیده شده، شادان و خوشحال بر میخیزد و غافل است از آنکه مادر، تکیه بر دیوار، به گونهای با وقار روحی در بدن ندارد. مادر، روحش را تماماً به کالبد پسر ارشد و سپس خانوادهاش دمانده بود. مرتضی نیز همچون بسیاری از پسران ارشد این دیار تا پایان عمر خود شرمنده آن ماند که نتوانست هیچ خیری به مادر فداکار و ایثارگرش برساند.
***
زندگی جای دیگریست:
فیلم زندگی جای دیگریست را میتوان نقطه مقابل تفکر سکولاریستی دانست خود نام فیلم گویای نگاه به جهانی دیگر است.
داوود بقایی بهیاریست که دائماً با مرگ و زندگی بیمارانی که وارد اورژانس یا همان محل انجام وظیفه او میشوند، سر و کار دارد. اساساً پزشکان و پرستاران و بهیاران در طول تحصیل و کار خود میآموزند که به بیماری و مرگ، سیستماتیک نگاه کنند. هر چند مهر و عطوفت انسانی، از بنیادهای این رشتهها است، اما به مرور زمان و گذشت سالیان دراز کاری، نگاه این قشر از اجتماع به پدیده مرگ بسیار متفاوت از نگاه یک فرد عادی میشود. این امری است ناخواسته و در خود فیلم نیز به این موضوع اشاره میشود.
فیلم با انتظار آغاز میشود. انتظار داوود بقایی برای ویزیت شدن توسط پزشک. در پس زمینه این انتظار بگو و مگوی رانندگانی را از خیابان میشنویم که قبلاً ذکرش آمده است. سپس نوبت به بقایی میرسد و حرفهای پزشک را درباره برگه آزمایش و اسکن مغزیاش میشنویم. دکتر یاد پسرش میافتد که همان بیماری داوود بقایی را داشته است و وقتی بقایی میپرسد که بیماری یا عمر فرزندش چقدر طول کشید؟ دکتر پاسخ میدهد که: ۳ ماه.
با این عدد ۳ ماه، با بیان این مدت، با فلش بکی، فیلم به عقب میرود و تیتراژ آغازین فیلم با پس زمینه زنگ مسلسلوار خانهائی، بر پرده سینما نمایان میشود.
طلبکاری سمج و گستاخ، آمده بود تا خانه و امنیتش را بر سر انسان ورشکسته و پاک نیّتی آوار سازد.
این خانه متعلق به زن سابق داوود بقایی بوده که با خواستگار دوران جوانیاش که مدتیست زنش مرده، بعد از جدا شدن از داوود بقایی، ازدواج کرده است.
آنان گرفتار بدهکاریاند. گویا شریک همسر شهرزاد(زن سابق داوود بقائی) فراری شده و تاوان دادن، گردن وی افتاده است. البته انباری پر از جنسهای (گویا پوشاک( تجارت قبلی شریک موجود است. شهرزاد سعی در ترغیب همسرش برای فروش جنسها را دارد ولی همسر معتقد او اینکار را حرام میداند. البته در نهایت قبول میکند ولی غافل از آنکه در میان آن جنسها، ۵ کیلو هروئین جاساز شده بود و پلیسها در کمیناش بودند.
بدین ترتیب همسر شهرزاد گرفتار زندان میشود تا صاحب اصلی جنسها پیدا شود.
این داستان به موازات زندگی داوود بقایی که ۳ ماه پایانی عمرش را میگذراند و کسی از آن مطّلع نیست طی میشود.
بقایی فردی جدّی، عبوس و کاریزماتیک است. او همیشه در سکوتی مرگ آور و خفه کننده به سر میبرد. نه انگار میشنود و نه انگار حضور دارد. گویا دلیل جدایی شهرزاد از او نیز همین صفت و تلقی از زندگی بوده است. همینک داوود با یک زن صیغهای زندگی میکند تا پسر و دخترش را که از دیدار با مادر محروم کرده، تر و خشک نماید.
زن صیغهای (نفیسه) تا میتواند اعلام حضور میکند ولی داوود همان است که بود؛ صُمٌ بُکم. از ابتدای فیلم شاهد تماسهای پی در پی شهرزاد به داوود هستیم که داوود او را رد تماس میکند. تا اینکه شهرزاد به محل کار داوود میرود و از او درخواست نجات شوهرش را میکند. اما داوود خشمگین از شهرزاد است و از او کینه دارد.
داوود گمان میکند که شهرزاد در هنگامه زندگی با وی، با علی، خواستگار جوانیاش، رابطه برقرار کرده بود. حال آنکه در ادامه خواهیم دانست که شهرزاد، ۲ سال بعد از طلاق از داوود مجدداً علی را تصادفی میبیند. او به هیچ وجه پس از ازدواجش علی را ندیده بود.
قهرمان فیلم زندگی جای دیگریست نیز شخصیّتی شکّاک و بدبین داشته و زود از کوره در میرود. به گونهای میتوان او را آدم تلخی شناخت. این خشم ناشی از درونگرایی و عبوسیاش وقتی که زن همسایهشان نامه ارسالی توسط پسرش را به وی نشان میدهد به اوج خود میرسد. او با خشمی افسار گسیخته به پسرش حمله میکند و او را مورد ضرب و شتم قرار میدهد و از خانه بیرون میکند. همینطور به نفیسه نیز زخم زبان زده و او را مؤاخذه میکند. پیش از این نیز شاهد آن بودیم که وقتی نفیسه ادعای حاملگی میکند، بقایی برافروخته میگردد و اولین اعتراضش این است که: «به شما گفتم بیای اینجا زندگی کنی تا از بدبختیهام کم کنی حالا میخوای به بدبختیهام اضافه کنی؟»
آنچه در این دیالوگ خاموش مانده است، تلقی بدبختی از زاده شدن فرزند است. این تلقی امروزه نه تنها کسانی مانند بقایی را که دو فرزند قبلتر داشتهاند، بل زوجهای جوان جامعه را نیز در بر میگیرد. هر چند باید اعتراف نمود که اگر بخواهیم فرزندانی با آیندهای روشن به جامعه هدیه دهیم ناگزیریم حداقل شرایطی را که در طول مقاله به آن اشاره شد رعایت نمود، و امکاناتی در اختیار داشته باشیم و در غیر اینصورت به راستی بدنیا آوردن فرزند بدبختی خواهد بود.
بعد از این ماجراها به تصویر آغازین فیلم میرسیم و با نشان دادن همان سکانس، فیلم ادامه مییابد. اینک قهرمان داستان پی میبرد که دچار مرگی زودرس گشته است او تنها ۳ ماه فرصت دارد. هر چند اشارههای دینی پزشک همکار و مثالش درباره قهرمان تنیس ویمبِلدون پاسخی مستند نمینماید اما با اینحال او سعی در هدیه دادن ریسمانی برای آرامش به بقایی دارد.
بقایی که انسانی گوشت تلخ و درونگرا و بیاعتنا به محیط بوده به تدریج با نگاه جوینده خود نگاهی دوباره به اطرافش دارد او به گونهای مینگرد که غم و افسوسِ گذرا بودن زندگی را به وضوح القا میکند. اما در کمال تعجب تصمیمی میگیرد که مخاطب را به شگفتی وا میدارد.
منوچهر هادی که در کارهای قبلیش با بیان مرگ به گونهای مخاطب را گوشزد میکرد تا بدلیل کوتاهی زندگی باید آن را ارج نهاد، در این فیلم ناگهان تغییر موضع میدهد. او از نام فیلم گرفته تا پایان فیلم که باز به نام فیلم ختم میشود مخاطب را به زندگی دیگری در جای دیگری رهنمود میکند.
ما در فیلم زندگی جای دیگری است خواهیم دید که قهرمان داستان پس از واقف شدن از مرگ زود هنگام خود بتدریج تصمیم میگیرد دل اطرافیان خود را به دست آورده و آنان را راضی نگه دارد. به گونهای با کار نیک و خیر انجام دادن تا حد ایثار و فداکاری برای خود، توشه آخرت جمع نماید. وی تا آنجا پیش میرود که جرم علی، همسر زن سابق خود را، که مجازاتش اعدام بود به گردن میگیرد و بر تخت بالای سرش در زندان جملهای را میبیند که گویا الهامی از ملکوت است: زندگی جای دیگریست.
به عقیده نگارنده این مقاله، منوچهر هادی در محتوای فلسفی فیلم زندگی جای دیگریست. نه سعی در نشان دادن پذیرش و تسلیم شدن به مرگ است، بلکه او میخواهد معضل افسردگی و ناامیدی از زندگی را در اجتماع ایرانی به رخ کشد. او در صحنههای متفاوت نشان میدهد که برخی حتی پاسخ دادن به سوال جواب روز جزا و قیامت را بسی سهلتر و آسان تر از پاسخ گو بودن به خانواده و ادامه زندگی میدانند.
منوچهر هادی در پی نشان دادن کِرِختی و نخوت زندگی بود. او نشان میدهد که وقتی در جامعهای امید به زندگی کاسته شود چه رخ میدهد.
او زندگی جای دیگریست را به عنوان مقصدی معرفی میکند که امروزه اکثر مردم در رسیدن به آنجا از هم سبقت میگیرند.
***
کارگر ساده نیازمندیم:
و اما فیلم سینمایی « کارگر ساده نیازمندیم» داستان جوانی مهاجر است که برای زندگی بهتر به پایتخت کوچیده. به بهانه زندگی این جوان (قدم) و هم ولایتیهایش داستانی دیگر محوریت مییابد که سابقه آن در سینمای ایران بسیار قدیمی است. جهان مرد مرفه، نزولخور و هوسبازیست که از بالای شهر به آشیانه ضعفا و پائینیها چنگ میاندازد و یکی از آنها رحمت صاحبکار قدم بوده است. رحمت از جهان پولی نزول کرده تا با خرید مغازه مجاورش فلافل فروشیاش را گسترش دهد اما نزول خور با صاحب مغازه مجاور نیز همدست است تا از دو طرف فشاری مضاعف به رحمت، که او نیز مهاجر است و از جنوب به تهران کوچیده، وارد نمایند، تا سر آخر نزول خور بتواند زندگی رحمت را بالا کشد.
در این اثنا در اثر مزاحمتهای گاه و بیگاه جهان و وردستش عزیز (که هم ولایتی قدم و پسر عمویش است) رحمت به قتل میرسد و پلیس آگاهی در جستجوی دلیل مرگ است. از طرفی پسرعموی قدم تازه از شهرستان به نزدش آمده تا با هم به دنبال نورسته، همشهری و هم ولایتی خود بگردند. او از عزیز، وردست جهان، سراغ نورسته را میگیرد اما عزیز ابراز بی اطّلاعی میکند. ولی او گام به گام ردپای نورسته را میجوید و در نهایت در منزل جهان مییابدش. قدم، شاگرد رحمت عاشق مونس دختر صاحبکارش است. مونس دبیرستانی است. از طرفی بعد از مرگ رحمت، جهان وقیحانه و گستاخانه از میمنت(همسر رحمت مرحوم شده)، مونس را خواستگاری میکند و این در حالی است که او با داشتن همسر، در حال زندگی با نورسته بوده و به بهانه ازدواج دائم وی را صیغه نموده و پس از طی مدتی برای واکردن نورسته از سرش به او تهمت خیانت زده بود. میمنت، شگفتزده وقاحت جهان میشود و محترمانه او را از خانه بیرون میکند. در نهایت فیلم نشان میدهد چگونه دو جوان غیرتمند و پاک نیّت پس از آشکار شدن نیّت جهان از خواستگاری مونس و بر باد دادن زندگی نورسته همچون شیر میغرّند و جنازه کفتار صفت جهان را در کف خیابان رها میکنند.
شاید در مورد ساختار و فرم سینمایی فیلم «کارگر ساده نیازمندیم» بسیاری از منتقدین نظری در حد معمول داشته باشند اما از لحاظ محتوا هر چند این مضمون تکراری و قدیمی و نخنما مینماید، ولی وجود دارد، و دقیقاً زمانی میشد آثاری چنین را دارای تاریخ مصرفی به اتمام رسیده دانست که واقعیّاتی این چنین در جامعه کمرنگ شده باشد، اگر نه از بین رفته باشد.
حتماً در جامعه شاهد بودید و یا خواهید بود که چگونه یک ضد قهرمان با وجود تمام شاموتیبازیها و رندیهایش با وجود تمام ریاکاریها و دغلبازیهایش به عنوان قهرمان شناخته میشود و اجتماع ساکت و بیجان را نظاره میکنیم که در برابر اینان نه تنها حق خود را نمیگیرند و او را بازخواست نمینمایند تا مطرود شود بلکه تا کمر جلوی این دغلبازان بند باز خم شده و برای اندکی پول و منفعت خود را فروخته و خار مینمایند. این سرنوشت جامعهایست که فرهنگ نیاکانش را تا امتداد ۲۵۰۰ سال میکشانند.
ما در این فیلم شاهد آنیم که میمنت، زن بیوه با اینکه میداند جهان کلاهبردار و نزولخوار است و این در حالیست که خود میمنت نزولخواری را حرام میداند، با اینکه میداند جهان هوسباز و گستاخ و وقیح است، اما باز به جوان شهرستانی و صاف و سادهای که خواهان دخترش است وقعی نمیدهد. البته مخاطب فیلم عمیقاً درک مینماید که میمنت در چه وضعیتی است.
او در عمل انجام شدهای قرار گرفته که مسببش جهان و شوهر به خاک سپردهاش میباشد و افسوس که در کیسه نیز پولی ذخیره ندارد.
این داستان، داستان تلخ و غم انگیز اجتماع ایران است داستانی که همه محکومیم به آن گردن نهیم؛ معشوق در عین اینکه میداند عاشق واقعیاش چه کسیست و با اینکه یقین دارد خوشبختیش در دستان همان یار است اما به اقتضای زمانه گردن مینهد و با چشمان اشک آلود عاشق را میراند و تن به آن امر ناخواسته میدهد. همانطور که در فیلم شاهد هستیم میمنت حتی بعد از خواستگاری جهان از دخترش وعده راهاندازی مجدد فلافلفروشی را توسط آقا جهان به قدم میدهد و البته قدم دست رد به سینه او میزند.
این فیلم با تصویر نورسته و پسرعموی قدم و قدم آغاز میشود که هریک مدعیاند جهان را آنان کشتهاند و سپس با فلش بک به داستان میپردازد ما در انتها آنچه میبینیم پیامیست که منوچهر هادی بصورت غیر مستقیم به مخاطبش عرضه میدارد و آن اینکه وقتی در جامعهای مراجع قانونی نتوانند جلوی بیبند و باری و دغلکاری و ناهنجاریها را بگیرند این خود جامعه است که انتقامش را خواهد گرفت و البته گردن فراز، آن را فریاد نیز میکشد. همچنین پیام غمانگیز دیگر فیلم که در حاشیه مانده است جوانی از دست رفته مونس بود که در ابتدای فیلم با خندههای گاه و بیگاهش، طراوت جوانی را میخواست تجربه کند، ولی افسوس که کارگردان زندگی، مرگ پدر را رقم زده و او را به میانسالی میکشاند، بدون آنکه فرصتی برای تجربه اندوزی از دوره جوانی داشته باشد.
امید آنکه با راهکارهای جدید و با کارکرد مثبت بتوان کلاف سر در گم فرهنگ بیمار این جامعه پریشان را سامان داد تا بستر مناسبی برای آیندگان محیا گردد.
***
در پایان این مقاله لازم است نگاهی به معنای کلی سینمای منوچهر هادی داشته باشیم اگر دو فیلم کمدی و طنز منوچهر هادی را با نامهای من سالوادور هستم و آینه بغل از پنج فیلم اجتماعیش یعنی قرنطینه، یکی میخواد باهات حرف بزنه، دنیای پر امید، زندگی جای دیگریست و کارگر ساده نیازمندیم تفکیک کنیم، سینمای اجتماعی منوچهر هادی با نشان دادن مرگ، به عنوان حقیقت زندگی و کوتاهی عمر آدمی، عمیقترین رسالت اجتماعی انسان امروز را عرضه میکند. رسالتی که هر یک از افراد امروز جامعه ایران شاید بخاطر دغدغهها و گرفتاریهای مادّی، یا فراموش کردهاند، یا ناتوان از انجامش هستند. منوچهر هادی این رسالت را در بقا و ارج نهادن به زندگی و به دست آوردن دل دیگران و نیکی کردن و مهر گستری میداند.
این مضمون در قرنطینه بعد از تصادفی که برای حمید گودرزی رخ میدهد، آنگونه مطرح میشود که وی زندگی بیبند و بار و لااُبالی خود را رها میکند و به دختری که بر او عاشق گشته متعهد میماند و برای حفظ این پیمان نه به پائین بودن سطح اجتماعی خانواده دختر و نه حتی مرگ قریب الوقوع ناشی از سرطان دختر را در نظر میگیرد. کارگردان برای آنکه این رسالت را برجسته نماید با قرار دادن کاراکتر مخالف و در حقیقت نقش منفی داستان یعنی رضا رویگری این مهم را به انجام میرساند.
در فیلم سینمایی یکی میخواد باهات حرف بزنه، مادر عبوس ، شکاک و بدبین، بعد از مرگ دخترش پی به اصالت زندگی برده و سعی در جبران گذشته دارد و حتی زندگی اعضای دخترش را به زندگی فرزندان دیگری از این سرزمین پیوند میزند و آن را رایگان در اختیار بیماران قرار میدهد ضمن آنکه با فروش ویلای خود همسر سابقش را از بدبختی و گرفتاری و زندان میرهاند.
در دنیای پر امید، گوهر به گونهای شهودی میداند که فرشته مرگ در حوالیش میچرخد. ما در سراسر فیلم صبوری و تلاش بیوقفهاش را شاهدیم که بتواند خانواده را به سامانی برساند. و در نهایت هم او بود که با پرداخت بدهی فرزند ارشدش، وی را نجات میدهد و گویا به دلش شده است که دخترش نیز خوشبخت میگردد و البته قبل از اینها همسرش نیز شغلی یافته بود.
در زندگی جای دیگریست، نیز داوود بقایی به گونهای شخصیتی شبیه به مادر فیلم یکی میخواد باهات حرف بزنه دارد اما بقایی نیز بعد از به صدا درآمدن ناقوس مرگ و خریدن فرصتی ۳ ماهه، تغییر رفتار داده و از یک انسان عبوس و خشن به یک مرد خانواده دوست و خیّر تبدیل میشود. او حتی به همسر زن سابقش نیز نیکی میکند و برای نفیسه نیز سهمالارثی به جا میگذارد.
و اما در فیلم کارگر ساده نیازمندیم ، ما با ۲ مرگ روبرو هستیم مرگ پدری از طبقه پائین اجتماع و مرگ نزولخواری هوس باز از طبقه مرفه جامعه. در این فیلم جهان، رحمت را به دام نزول و بحران اقتصادی میکشاند و مسبب مرگش میشود. در مدت کوتاهی، پلیدیهای زندگی خود نیز افشاء میشود و به راحتی جلوی درب منزلشان کشته میشود. تنها تفاوتی که مرگ جهان با مرگ رحمت داشت در این بود که، زندگی پست و موذیانه وی آنچنان بر نورسته و قدم و پسرعمویش گران آمده بود که هر یک خواهان و داوطلب برای قتل او بودند و گویا قتل جهان افتخاری بود که آنان فریاد میزدند.
منوچهر هادی علاوه بر اینکه کنایات و اشارات کوتاه ولی عمیقی را از جامعه امروز ایران به تصویر میکشد با بکار بردن چنین مفهومی از مرگ نقش بسزایی در آگاه سازی جامعه ایران داشته است. هرچند برای آگاهی کامل و نهادینه کردن این آگاهی در مردم ایران به تلاشها وبرنامههایی کلانتر نیاز است.
منابع:
۱-باقری آبیانه، محسن. جان بی واتسون یک رفتارگرای افراطی، ۱۴/۴/۱۳۹۶
۲-توسلی، غلامعباس. مشارکت اجتماعی در شرایط جامعه آنومیک رابطه آسیبها و انحرافات اجتماعی با مشارکت اجتماعی، تهران: دانشگاه تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ، ۱۳۸۲
۳-جمالی، منوچهر. آرایش جهان با فرهنگ ایران، انتشارات کورمالی، لندن
۴-خیام، رباعیات خیام، با تصحیح، مقدمه و حواشی: محمدعلی فروغی و قاسم غنی. ویرایش جدید بهاءالدین خرمشاهی، همراه با ترجمه فیتزجرالد، انتشارات ناهید، چاپ چهارم ۱۳۸۴
۵-هواسی، علی. جامعهشناسی انحرافات(آسیبشناسی اجتماعی)
http://havasi1356.blogfa.com/