انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نقد و بررسی کتاب «ملخ» اثر برنارد سویتز

نقد و بررسی کتاب «ملخ» اثر برنارد سویتز، در گفت و گوی نایجل واربرتون با تام هورکا

کتاب «ملخ» (The Grasshopper) نوشته برنارد سویتز (Bernard Suits) پژوهشی بی‌نظیر درباره ماهیت بازی است که شایستگی بیشتر شناخته شدن را دارد. گرچه این کتاب برای اولین بار در سال ۱۹۷۸ چاپ شده است، تنها این اواخر فیلسوفان بریتانیایی از آن باخبر شده​ اند.

تام هورکا (Tom Hurka) که مقدمه​ای بر این کتاب نوشته، و سویتز (نویسنده کتابِ ملخ که متأسفانه امسال [۲۰۰۷] درگذشت) را می​شناخت؛ لطف کرده و پذیرفته است که با او در مورد «ملخ» گفتگو کنم. مقاله اخیر هورکا، «بازی​ها و خوبی» (‘Games and the Good’, Arist. Soc. 2006) بر اساس عقاید سویتز نوشته شده است.

نایجل واربرتون: کتاب برنارد سویتز «ملخ» با تحسین​های فراوان فیلسوفان بزرگی مانند سایمون بلک​برن (Simon Blackburn) و جی. ای. کوهن (G.A. Cohen) دارد در بریتانیا تبدیل به کتابی با طرفداران دوآتشه می​شود. من از کشف آن بسیار خوشحال شده و آرزو داشتم که ای کاش ده سال پیش آن را پیدا کرده بودم. فکر می‌کنید محاسن اصلی این کتاب کدام است؟

تام هورکا: محاسن اصلی «ملخ»؟ به نظر من بُرندگی و عمق محتوای فلسفی آن، در برابر شیوه نوشتاری سبک و غیرقابل​پیش​بینی آن و در نهایت توازن میان محتوای کتاب و سبک آن. این کتاب هم یک اثر عمیق فلسفی و هم یک شاهکار ادبی است.

می​خواهید در این مورد توضیح دهم؟ بیشتر حجم «ملخ» در دفاع از تحلیل مفهوم بازی کردن – همان مفهومی که مثال اصلی ویتگنشتاین برای امر غیرقابل تحلیل بود- است. با این وجود تعریف سویتز هم متقاعدکننده و هم فوق​العاده روشنگر است. بهترین نمونه تحلیل محتوایی است که من سراغ دارم. این کتاب به نفع جایگاه مرکزی بازی کردن در زندگی خوب بشری استدلال می​کند، استدلال می​کند که در یک آرمان​شهر که در آن همه کالاهای لازم تهیه شده، فعالیت اصلی مردم بازی کردن خواهد بود. این از نظر فلسفی بسیار عمیق است. همان​طور که در مقاله «بازی​ها و خوبی» استدلال نموده​ام، این روشن​ترین بیان تقابل ارزش​های مدرن با کلاسیک است. وقتی تعریف سویتز را از بازی داشته باشید است که به روشنی می​فهمید به طور مثال منظور مارکس و نیچه از پنداره زندگی خوب چه بوده است و این تصویر آنها چقدر با دیدگاه​ها کلاسیک مانند ارسطو متفاوت است.

خب این محتوای کتاب است. اما سبک نگارش آن مفرح و حتا خنده​دار است: در بسیاری از صفحات قاه​قاه می​خندید. این کتاب به صورت گفتگویی میان ملخ در داستان افسانه​ای ازوپ (Aesop) – که چون تمام تابستان را بازی کرده و غذا جمع نکرده دارد می​میرد – و پیروانش نوشته شده است. پیروانش سعی می​کنند که دیدگاه​های او را رد کنند ولی همواره متقاعد می​شوند که اشتباه می​کنند. پس این کتاب یک نقیضه دوست​داشتنی چندلایه از یک گفتگوی سقراطی است. و خیلی هم خنده​دار است. ملخ برای تببین دیدگاه​های فلسفی​اش داستان​های خیالی مختلفی را اختراع می​کند: در مورد دو ژنرال بازنشسته که در بندری کنار دریای سیاه می‌خواهند بازی​ای بدون هیچ قاعده‌ای انجام دهند، در مورد یک مرد انگلیسی با کلاه لبه​دار روی کوه اورست، و در مورد بزرگ​ترین جاسوس تاریخ.

این یک تقابل و تضاد است: عمق معنا در برابر سبُکی رقصان شیوه نگارش. (این شیوه نگارش بسیار خوشایند نیچه خواهد بود!) اما در واقع هیچ تضادی نیست. کتابی در مورد بازی باید خودش بازی باشد، یا حداقل نمونه​ای از یک بازی. مواقعی در آثار شکسپیر هستند که در آنها چیزهای زیادی بدون این که سر راه هم باشند در حال روی دادن هستند (مورد دلخواه من بحث در مورد گل​ها در داستان زمستان (The Winter’s Tale) است). «ملخ» هم این طور است. کتاب​های فلسفی کمی هستند که بخواهید آنها را در ساحل بخوانید یا در کریسمس به کسی هدیه بدهید. اما این کتاب این گونه است.

نایجل: تعریف سویتز از بازی ظاهرا ادعاهای ویتگنشتاین را در مورد این که «بازی» یک عبارت است که با شباهت خانوادگی فهمیده می‌شود رد می​کند. آیا این را قبول دارید؟

تام: قطعاً، من فکر می​کنم تعریف سویتز ادعاهای ویتگنشتاین را رد می​کند و در این کار موفق است چون به سطحی نظر می‌کند که ویتگنشتاین در نظر نگرفت. ویتگنشتاین تفاوت​های سطحی میان بازی​ها را مشاهده کرد – در برخی از بازی ها از کارت استفاده می​شود در برخی نه، برخی سرگرم​کننده هستند و برخی نه- و نتیجه گرفت که آنها هیچ وجه اشتراکی ندارند. اما تحلیل سویتز در سطحی عمیق​تر است، سطحی که یک ویژگی ساختاری مشترک را در همه بازی​ها با وجود همه این تفاوت​های سطحی پیدا می​کند، که شامل دنبال کردن هدفی خاص می‌شود و در برگیرنده محدودیت​ها در رابطه با وسایل مجاز برای رسیدن به آن هدف است و رویکردی می​شود که این محدودیت​ها را می​پذیرد، زیرا فعالیتی را که این محدودیت​ها بر آن حکمفرما هستند را ممکن می​سازد. این ویژگی ساختاری را می​توان در کارت​بازی، کریکت، شطرنج، سنگ کاغذ قیچی و هر بازی دیگری یافت. اما ویتگنشتاین آن را ندید، زیرا فقط داشت به سطح ماجرا نگاه می​کرد.

من همه​اش در مورد سبک نگارش «ملخ» حرف می​زنم. به نمونه دیگری از آن می​توان اینجا اشاره کرد. گرچه بیشتر کتاب به طور مستقیم در پی رد ویتگنشتاین است، اما سویتز تنها یک بار از او نام می​برد. در مقدمه​اش از ویتگنشتاین که در حال سرزنش ماست نقل قول می​کند: «نگو که باید چیزی مشترک وجود داشته باشد وگرنه آنها همه “بازی” خوانده نمی‌شدند، بلکه نگاه کن و ببین آیا اصلاً چیزی مشترک وجود دارد یا نه.» سویتز در مورد این نقل قول نظر می​دهد: «این سفارشی بی​عیب و نقص است. اما متأسفانه ویتگنشتاین خودش آن را به کار نبرد. او به اطمینان نگاه کرد، اما چون از قبل تصمیم گرفته بود که بازی​ها را نمی​توان تعریف نمود، نگاهش گذرا بود و چیز زیادی ندید.» (ملخ، ص ۲۱) و این به نظر کاملا درست است. با وجود خنده​آور بودن، «ملخ» از نظر فلسفی جدی است. سویتز پس از مطرح کردن تحلیلش از بازی کردن، یک سری کامل از مثال​های نقض برای آن در نظر می​گیرد که همه جدی به نظر می​رسند، اما در هر مورد نشان می​دهد که چطور تحلیل او در نهایت نتیجه می​دهد. او صرفا یک ایده را به جهان عرضه نمی​کند، او آن را به شدت مورد آزمایش قرار می​دهد. فکر نمی​کنم شما بتوانید بگویید گه ویتگنشتاین یا پیروانشان در هیچ یک از ابراز نظرهایشان در مورد بازی​ها چنین کاری کرده​اند.

نایجل: گذشته از لطافت طبع و البته تعریف بازی که در کتاب ارائه شده است، یک جنبه غیرمنتظره کتاب که مرا به‌شدت تحت تاثیر قرار داد، جدیت نکات فلسفی بود که سویتز در مورد جایگاه بازی در زندگی بشر مطرح می​نماید. فکر می​کنید در این مورد نظر او درست بود؟

تام: در واقع، سویتز خیلی دقت کرده است که بازی کردن (game-playing) را از بازی (play) جدا کند. اولی فعالیتی است که در تعریف او جای می​گیرد و دارای هدف و قواعد و غیره است و دومی هر نوع فعالیتی است که صرفاً به خاطر خودش انجام می​شود. بنابراین، می​تواند بازی کردنی وجود داشته باشد که بازی نیست (به طور مثال فقط برای پول درآوردن فوتبال بازی کنید) و بازی​ای هست که بازی کردن نیست (مانند بچه​گربه​ای که با کلاف بازی می‌کند). ارزشی که کتاب او اصالتاً از آن دفاع می​کند بازی کردن است، گرچه در آرمان​شهر او، جایی که افراد به چیزهایی مانند پول احتیاج ندارند، بازی کردن همواره بازی خواهد بود. فکر می​کنم که سویتز در ارزش بازی کردن غلو کرده است که آن را خوبِ غایی در نظر می​گیرد. او این را به این دلیل می​گوید چون او به طور ضمنی چیزهای دیگری را در آرمان​شهرش قرار داده که به نسبت خوب هستند مانند لذت و دانش. با این وجود، ادعای او مبنی بر این که بازی کردن نمونه‌ای مهم از خوبی است و در واقع نمونه عالی آن خوبی است، بینشی فوق​العاده است.

در بازی کردن در پی هدفی هستید که به خودی خود پیش پا افتاده است: این که توپی در حفره​ای بیفتد، این که پیش از دیگران از خط پایان عبور کنید و این که بر فراز قله​ای بایستید. اما قواعد بازی رسیدن به آن هدف را پیچیده و دشوار می​کنند و این دشواری است که به این فعالیت ارزش می​دهد. برای بازی کردن باید در پی رسیدن به هدفی پیش‌پا افتاده باشید و در غیر صورتی که به آن هدف برسید موفق نشده​اید اما ارزش فعالیت مستقل از ارزش هدف آن است. به همین دلیل است که من می​گویم بازی کردن نمونه عالی ارزش​های مدرن است، زیرا آن ارزش​ها بر پروسه و نه محصول تأکید می​شود، در آنها سفر مهم است نه مقصد. در اینجا تقابل بزرگ با فردی مانند ارسطو دیده می​شود که گفته است اگر فعالیتی هدفی خارج از خود به دست دهد آن فعالیت ارزشش کمتر از آن هدف خواهد بود. این حقیقت ندارد. این که توپی در حفره​ای بیفتد کاملاً پیش​پا افتاده است. این که تایگر وودز (Tiger Woods) [گلف‌باز حرفه‌ای آمریکایی] می​تواند آن را با چهار ضربه از ۵۶۲ یارد آن طرف​تر وارد حفره کند است که ارزش دارد.

نایجل: برنارد سویتز شخصاً چطور آدمی بود؟

تام: من پیش از آن که چند سال پیش همایشی در مورد «ملخ» در انجمن فلسفی کانادا برگزار کنم و او را برای نوشتن مقاله دعوت کنم، سویتز را فقط چندبار دیده بودم. اما او دقیقاً همان طوری بود که از نوشته​هایش انتظار می​رفت. او از شوخ​طبعی، تفریح و بازی خوشش می​آمد. اوایل زندگیش (وقتی من او را ملاقات کردم حدود ۸۰ سالش بود) اهل سیگار و نوشیدنی بود؛ در بازنشستگیش به قایق​رانی می​پرداخت. و او کاملاً در رابطه با وجه حرفه​ای زندگی آکادمیک بی​شایبه بود. او برای وراجی کردن با افراد مهم به کنفرانس​ها نمی​رفت: او اصلاً نمی​دانست این افراد که هستند. او فکر می​کرد که فرد صرفاً کتابی می​نویسد، به بهترین وجه ممکن، و آن را برای ناشر می​فرستد و کتاب بر اساس محاسنش (اگر داشته باشد) نزد همگان شناخته می​شود. می​توان گفت که این اتفاق فقط در آرمان​شهرها رخ می​دهد!

نایجل: سویتز در مورد استقبال از کتابش چه احساسی داشت؟ او حتماً می‌دانست که کتابش شایستگی شناخته شدن در جهان را پیش از آن چه با چاپ اولش به دست آورد داشته است…

تام: سویتز آشکارا از استقبال از کتابش ناامید بود. کتاب در فلسفه ورزش اثر فوق​العاده​ای داشت و در زمره آثار کلاسیک آن است. اما فلسفه ورزش واقعاً در فلسفه مرکزیت ندارد. فلسفه ورزش بیشتر توسط افرادی که در دانشکده​های تربیت​بدنی هستند نوشته می​شود تا افرادی در دانشکده​های فلسفه. و گرچه او به پاسخ​های وارده از سوی منتقدان در فلسفه ورزش پاسخ می‌داد آنها را چندان توانا به حساب نمی​آورد و ترجیح می​داد نظر فیلسوفان واقعی را بشنود.

مسلماً سوال این است که چرا این نظرات را دریافت نکرد. خب، او یک فیلسوف نه چندان معروف در یک دانشگاه نه چندان معروف بود و کتابش توسط انتشارات دانشگاه تورنتو چاپ شد که انتشارات برجسته‌ای در زمینه فلسفه نیست (گرچه آنها در چاپ اول کتاب که تصاویری زیبایی از فرانک نیوفلد داشت فوق​العاده عمل کردند). متأسفانه این امور خیلی بیش از آن‌چه بسیاری دوست دارند قبول کنند در موفقیت فلسفی نقش بازی می​کنند. «ملخ»، علاوه بر این، به صورت رساله​های معیار فلسفی نوشته نشده بود، کتاب بیش از حد سَبک​مند و غیرمعمول بود، بیش از حد به یک اثر ادبی شباهت داشت. از یک نظر، برای جهانی که کتاب وارد آن شد، بیش از حد خوب بود، جهانی انباشته از ویتگنشتاینی‌های فاقد شوخ​طبعی. اما برخی بودند که کتاب را شناخته و آن را دوست داشتند و آنها شعله آن را فروزان نگاه داشتند.

نایجل: تام هورکا، خیلی از شما ممنونم.

 

مشخصات کتاب: Bernard Herbert Suits (1978), The Grasshopper: Game, Life, and Utopia. Toronto: University of Toronto Press.

 

منبع: http://nigelwarburton.typepad.com/virtualphilosopher/2007/12/tom-hurka-on-be.html

 

زهیر باقری نوع پرست: m.z.bagheri.noaparast@gmail.com