انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نقد و بررسی «در مدرسه شبانه روزی» اثر فئودور داستایوفسکی، ترجمه مهدی پرتوی

فئودور داستایوفسکی (۱۸۲۱ـ ۱۸۸۱) در داستان کوتاه « در مدرسه شبانه روزی»، پسر نوجوان روسی را معرفی می‌کند که از روستای دور افتاده‌ای به مدرسه‌ا‌ی شبانه روزی مسکو آمده. مدرسه‌ای خاص پسران خانواده‌های مرفه و رده‌ی بالای اجتماعی. او چیزی از این که چگونه این نوجوان به آنجا راه یافته نمی‌گوید اما در عوض با بیان عواطفِ سرکوب شده‌ی این نوجوان در سده‌ی نوزده، ما را با عواطفِ غمبار و احساس شرم او آشنا می‌کند. شرمی برخاسته از تهیدستی و موقعیت اجتماعیِ فرودست او؛ و اتفاقاً همین مسئله، داستان را به موضوع مناسبی برای تحلیل رابطه‌ی متقابل هستی‌اجتماعی و حس شرم تبدیل می‌کند.

شاید بهتر باشد ماجرا را از این لحظه‌ی اگزیستانسیالیستی آغاز کنیم که به رغم تبعیضی که مدیر شبانه روزی نسبت به پسرک روا می‌داشت، وی بالاخره پس از یک سال اقامت، موفق می‌شود به فراموشیِ موقعیت گذشته‌اش (فقر و جایگاه اجتماعیِ فرودستانه‌ی پیشینش) عادت کند. اما در همین دوران، مادرش به ملاقاتش می‌آید و این ملاقات، پسرک را با بحران هویتی روبرو می‌کند. حضور به یک باره‌ی مادر در شبانه روزی خصوصاً با ظاهر فقیرانه و رفتار فرودستانه‌اش در برابر مدیر شبانه‌ روزی، برای پسر نوجوان ضربه‌ای جبران ناپذیر به شمار می‌آید. احتمالاً به این دلیل که اکنون ناچار است به نقش و رابطه‌ای بازگردد که تمایلی به آن نداشت. آخر این پسرک هم، همچون دیگر افرادِ متعلق به طبقه‌ی خود ـ همان‌هایی که در جوامع طبقاتی همواره در آرزوی کنده شدن از فقر خویش بوده و هستند ـ دلبستگی به آینده‌ای دارد که در آن برای همیشه از خود و گذشته‌ی خود کنده شود. اما مسلماً به دلیل فقدان شرایط اجتماعی عادلانه، او هم همچون همان‌ آرزوکننده‌های قبل از خود، ناگزیر می‌شود به تنها راه ورود به این آینده تن دهد: پیوستن و جذب طبقه‌ی فرادستِ خود شدن. از نگاه فرهنگ طبقه‌ی فرادست، پسرک جزء کسانی است که به اصطلاح شانس و اقبال به آن‌ها روی‌آورده، زیرا به این امکان دست ‌یافته که در مدرسه‌ی شبانه روزی مسکو، که مخصوص پسران کنت‌ها و سناتورهاست، درس بخواند، زندگی کند و با سبک و سیاق تربیت و پرورش طبقات بالای اجتماعی آشنا شود. حتا اگر در عین حال مجبور باشد نوکری آقای مدیر را هم بکند. بهرحال تبعیت از این انتخاب، از نظر عقلِ متعارف، نشانه‌ی خردمندی و دور اندیشی پسرک است، زیرا تحصیل در این مدرسه و آموختن آداب و تربیت طبقه‌ بورژوا و تقلید اشرافی‌گری، به خودی خود طریق جذبی بود برای پیوستن به آن‌ها.

اما مسئله‌ای که موجب پیچیده شدن موقعیت پسرک می‌شود این است که فرهنگی که به آن نفوذ کرده بود (فرهنگ بورژوایی)، از آنجا که به لحاظ ساختار اجتماعی، انحصارطلب و تمایز طلب است، طریق جذب آن نیز مسئله‌دار است. زیرا مشروط به فاصله گرفتن و دور شدن از هر فرهنگی‌ست که مغایر با عادت‌های رفتاری و ظواهرِ فرهنگ بورژوایی به نظر می‌رسد. و در این میان، اولین چیزی که پسرک به سرعت باید از آن فاصله می‌گرفت، نشانه‌های فقر است. حتا اگر این نشانه‌ها در وجود یکی از خویشاوندان نزدیک باشد…

‌بنابراین طبیعی است که حضور یک باره‌ی مادر با بقچه‌ی روستایی‌ِ حاوی نان سفید و شش عدد پرتقال، و یا دستمال آبیِ سخت گره خورده‌ای که در آن چند سکه نگهداری شده بود، همگی دال بر فقر، فلاکت و نحوه‌ی زندگی فرودستانه‌ای بودند، که می‌توانستند بر باد دهنده‌ی تلاش یک سال پسرک باشند.

گرچه پس از شش ماه، همین رنج، توانست به غنای عاطفی پسرک کمک ‌کند و باعث تحول وجودی او شود، اما در آن زمان، این ملاقات تنها یک تفسیر داشت و مبنای رنج ناشی از اختلاف طبقاتی بود. اما بعد از شش ماه، عدم مقاومتِ پسرک نسبت به چالش عاطفی‌اش، وی را به دستاوردی انسانی رهنمون می‌سازد: کشف ساحت‌های گوناگون ذهنی و عاطفی‌ای که برابر است با درک رشد یافته‌تری از جهان درونی و اجتماعی. چالشی که نه فقط پسرک، بلکه همزمان مخاطب قصه را نیز به خود فرا می‌خواند تا ملاحظات عاطفی را به تأملات تصویری درآورد و در نهایت احساسات شخصیت قصه را، به‌مثابه پروسه‌ تحول شخصیتی، به تجربه‌ی خود بیفزاید:

«شش ماه گذشت. ماه اکتبر فرا رسیده بود. هوا توفانی و بارانی بود. مادرم را دیگر به کلی فراموش کرده بودم. اما، از آن پس، نفرتی کور، نفرتی کور نسبت به همه چیز، در دلم فوران می‌کرد. گرچه مثل گذشته با بورُسِ لباس دنبال توچارد [مدیر شبانه روزی] می‌دویدم، اما دیگر با تمام وجودم از او نفرت داشتم، و این نفرت هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد. و آن وقت یک روز در فضای اندوهناک یک غروب پاییزی نمی‌دانم به چه علت، سراغ کشوی کمدم رفتم و ناگهان در ته کشو، چشمم به دستمال آبی کتانی مادرم افتاد که از آن روز در آنجا افتاده بود. بیرونش آوردم و با کنجکاوی آن را بازرسی کردم. در گوشه‌ی دستمال هنوز اثر تاخوردگی گره و حتا جای سکه را به وضوح می‌شد دید. دستمال را سرجایش گذاشتم و کشو را بستم. (….) ساعت ده به رختخواب رفتیم. من ملافه را روی سرم کشیدم و دستمال آبی را از زیر بالشم درآوردم. یک ساعت قبل بدون آن که علتش را بدانم آن را از کشوی کمدم درآورده بودم و به محض این که رختخوابمان آماده شد، زیر بالشم پنهان کرده بودم. با شتاب آن را به صورتم چسباندم و یک دفعه شروع به بوسیدن آن کردم. مادرم را به یاد آوردم و زیر لب زمزمه کردم «مادر، مادر». نفسم در نمی‌آمد، انگار چیزی توی گلویم گیر کرده بود. چشمهایم را بستم و چهره‌ی مادرم را [در حیاط شبانه روزی مقابل کلیسا] دیدم که با لبهای لرزان رو به کلیسا ایستاده بود و بر خود صلیب می‌کشید و بعد بر من صلیب کشید و من به او گفتم: «خجالت بکش… مردم دارند ما را نگاه می‌کنند…».

مسلماً تحولِ وجودی پسرک در احساس «نفرتِ» او «از همه چیز» نیست؛ چرا که حد بالای نفرت تنها می‌تواند واکنش در برابر رنجی باشد که از سر درد ناشی می‌شود و از این رو متزلزل و ناپایدار برای خلق تحولِ اگزیستانسیالیستی. حال آنکه تحول وجودیِ وی را می‌باید در رویکرد جدیدِ هستی‌شناسانه‌ی او سراغ کرد: یعنی در «به یاد آوردن»ی که جایگزین «فراموشی» شده است.

اکنون پسرک با سرپیچی و نافرمانی از رویکردِ از خود بیگانه‌ی «فراموشی»، به استقبال موقعیت‌های سرکوب‌ شده‌ی گذشته‌ی خود می‌رود. عملِ مبتنی بر آزادسازی وضعیت‌های طرد شده‌ای که با فراخواندن‌‌شان در ذهن، منجر به خلق تفسیر مجددِ «شرم از موقعیت» می‌گردد. تفسیری واقعی و عینی که دیگر تیزیِ آن نه تنها منجر به سرکوب خود و عزیزان نخواهد شد، بلکه با نگاهی انتقادی، آگاه به شرایط تبعیض‌آمیزی است که بر بسیاری تحمیل شده است.

از سوی دیگر، هر چند واقعه‌ی طردِ مادر در شبانه روزی، و سپس به یاد آوردن او، می‌تواند نماد هویت سرکوب شده‌ا‌‌‌‌ی باشد که لحظه‌ای فراخوانده می‌شود که پسرک خود را یکه و تنها یا شاید بهتر باشد بگوییم همچنان «غریب» در جهان هویتی جدید احساس می‌کند، اما درک دل‌تنگیِ «از خود دور افتادگیِ» وی (که از طریق احساسات تصویری شده به ما منتقل می‌شوند) زمانی به اوج می‌رسد که پسر نوجوان، خاطره‌ای از یک لحظه‌ی درخشان از مراسم عشاء ربانی در دهکده‌ی زادگاهش را به یاد می‌آورد. خاطره‌‌ای که ظاهراً در برابر سرکوب‌های پیشین پسرک، برای حفاظت از خویش، در پرواز کبوتری در زیر گنبدِ کلیسای روستا گنجانده شده است. ظاهراً این خاطره‌ در ذهن و روان وی چنان مؤثر و پیچیده است که با به یادآوردنش احساسات متضادی از حزنی عمیق و شادی به او روی می‌آورند. شاید به این دلیل که در همین مراسم است که آخرین تصویر رابطه‌ی محبت‌آمیز، گرم و پر مهر مادر و فرزندی، در ذهن پسرک «به یاد آورده» می‌شود. تا جایی که شاید بتوان گفت درخشندگی و تابناکیِ این معجزه‌ی یادآوری است که به کبوتری انتقال می‌یابد که بر گنبد کلیسا و تلألو خورشید به پرواز در می‌آید. اکنون پس از رهایی از فراموشی، تک تک اجزاء آخرین تصویر: «پرنده»، «گنبد کلیسا»‌ و «پرواز پرنده»، در ذهن پسرک به نماد عاطفیِ رابطه وی و مادرش تبدیل می‌شوند. رابطه‌ای که به نظر می‌رسد زدودن آن دیگر محال باشد….

داستایوفسکی بی‌آنکه سخنی از تداعی عاطفیِ و یا مکاشفه‌ی روحیِ آن چیزی که در ذهن خواننده رمزگونه می‌گذرد گوید، آخرین واگویه‌های پسرک را در زیر ملافه این گونه به بیان درمی‌آورد: «مادر، آن کبوتر را در کلیسای دهکده «به یاد داری؟».

در هر حال، شاید زمانی پرسش از رابطه‌ی حس شرم و هستیِ اجتماعی وظیفه‌ای بر عهده‌ی فلاسفه تصور می‌شد؛ اما امروزه با آشکار شدن هر چه بیشترِ پیچیدگی مسائل ذهنی، اجتماعی و روانی، به بیانی در هم تنیدگی مسائل عینی و ذهنی، این پرسش‌ها به مسئله‌ای انسان‌شناسانه تبدیل شده‌اند. اما منظورمان در این جا، به طور مشخص دانشی‌ است که از موقعیت‌ و هستیِ اگزیستانسیالیستی انسان آگاه است. دقت شود مقصودمان به هیچ وجه تقلیل یک دانش اجتماعی به فلسفه‌ی خُردِ اگزیستانسیالیستی نیست، بلکه منظور و مقصود ارجاع به دانشی است که به دلیل نحوه‌ی حضور چند ساحتیِ انسان در جهان، آگاهانه از فلسفه وجودی بهره می‌گیرد و تلاش می‌کند تا آن را در بهترین وضعیتش (همواره گشاده به روی موقعیت‌های هرمنوتیکی) در تبیین‌های خود به کار ‌گیرد. به بیانی از آنجا که این دانش، خود را از انسان و موقعیتِ او، جدا فرض نمی‌کند، پس به همین ترتیب خود را نیز ـ همانند واقعیتِ «انسان در موقعیت»، ـ در حالِ «شدن» تصور می‌کند؛ و نکته‌ی مهم این که تلقی‌اش از این شدن، به مثابه دستاورد تاریخی و اجتماعی است: همچون واقعیتِ خود انسان، «چند گانه و متکثر»…؛ دانشی که بر خلاف آن دسته از علوم انسانی و اجتماعی، که با جدا کردنِ «انسان از موقعیت»ش و یا بالعکس (جدا سازیِ موقعیت‌ها از انسان)، به سوی محو و نابودی شاکله‌ی هستی‌شناسانه‌ی «انسان در موقعیت» پیش می‌روند، مبتنی بر رابطه‌ی انضمامی و متقابل انسان در جهان و مشارکت تمامی اجزاء خرد و کلان در همه‌ی سطوح فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، و … است؛ که اگر چنین نمی‌بود، هرگز آن چیزی که به آن «کنش» می‌گوییم شکل نمی‌گرفت….

پذیرش این روشِ انضمامی، یاری‌مان می‌دهد تا از موقعیت‌های زمینه‌ای و پیش‌فهمیِ شیوه‌ی درک مسائل آگاه شویم. به طوری که مثلا در خصوص احساس «خفت»، و شرمِ ناشی از آن، به زمینه‌های اجتماعی نفوذ کرده و از طریق همکاریِ توأمان انسان و الگوهای ساختاری به شاکله‌های‌ فرهنگی دست یابیم. با اتخاذ این روش، خود را در مواجه با جوامعی آشنا و قابل تصور خواهیم یافت؛ همان‌هایی که برایمان آشنایند، زیرا برانگیزنده‌ی حس شرمی هستند که از احساس«ناهمخوانی»‌ سرچشمه می‌گیرند. جوامعی که در گذشته اجدادمان تجربه کردند و امروز خود نیز همچنان در ماندگاری و بن‌بست‌های تجربه‌ی آن اسیر هستیم. می‌گوییم «اسیر» زیرا هر کدام به نحوی با گزندگی این حس (خفتِ ناشی از ناهمخوانی) زندگی کرده‌ایم. و به دلیل همین فاصله‌‌های سلسله‌مراتبی است که الگوهای رفتاری و منزلتیِ منبعث از آن، به آسانی می‌تواند مرجع تولید «حس شرم» و موقعیت‌های خفت‌آمیز شوند. حسی که تنها در جا ـ موقعیتی آشکار می‌شود که ناهمخوان با مرتبه‌‌ای باشد که درآن قرار گرفته‌ایم. جایی «نا همخوان» و نا هماهنگ (و از این رو غریب‌) با الگوهای عرفی و مقبولِ فضای طبقاتی.

اما چه زمانی این الگوها، به ابزارهای خشن و آزار دهنده‌ تبدیل می‌شوند؟ احتمالاً پاسخ را می‌باید در شرایطی جستجو کرد که گروه‌های اجتماعیِ «تمایزطلب» برای گریز از فرهنگِ نابارور (که به دلیل انحصارطلبی در آن گرفتار آمده‌اند)، به ساختن منزلت‌هایی روی‌ می‌آورند که به جز این واقعیت که نشأت گرفته از نابرابری اجتماعی و سلب حقوقِ اجتماعیِ «غیر» (دیگری متفاوت) هستند، واقعیت دیگری ندارند. اکنون همین منزلت‌های دروغین، به محک و معیار هویت افراد تبدیل می‌شوند و بدین سان شاکله‌های فرهنگ طبقاتی و تنگ‌نظر رواج می‌یابد.

وانگهی فقط در فرهنگ‌های بسته و تمایزطلب است که سر و کله‌ی باورهای کاریزماتیک پیدا می‌شود و جای آزادی اندیشه را می‌گیرد. اکنون تنگ نظریِ طبقاتی، نقطه‌ی آغاز پیش‌داوری‌ها و تعیین کننده‌ی نحوه‌ی ارتباط و درک افراد گروه از ماهیت ارتباط می‌شود. تا جایی که این واقعیت هستی‌شناسانه به کلی استتار می‌شود که هویتِ ارائه شده‌ی افراد و ماهیت ادراکی آن، پدیده‌ای اجتماعی و فرهنگی است و از این رو همواره قابل تغییر….

در هر حال «حس شرم» و دیگر احساساتِ منفعل و برآمده از خاستگاهِ مشترکِ آن، همچون «حس حقارت»، یادآور عواطف سرکوب شده‌اند و به طور معمول منشایی بیرونی دارند؛ گرچه پس از بازتولیدات متعددِ فرهنگی (به واسطه‌ی نهادها) این عواطف، شکل و رویکردی درونی به خود می‌گیرند، اما شکی نیست که به دلیل واقعیت بیرونی و نخستینِ آن (شرایط نابرابر اجتماعی)، همواره جای امیدواری است که عواطف منفعلی از این دست را بتوان از طریق رد یابیِ پیوندهایِ اجتماعی‌شان به تأمل بیشتری درآورد.

باری، به نظر می‌رسد چنین تفسیری، چشم‌اندازی از موقعیت «بهتر» را در برابرمان قرار خواهد داد. موقعیتی آلترناتیو که در آن رشد فرهنگی و ساختارهای اجتماعی، فی‌نفسه راهی است برای پالودن و آزادسازی حس شرم از اسارت‌های فرهنگی و اجتماعی. در این افق، «آینده» به جایگاه قابل ملاحظه‌ای تبدیل می‌شود. منتها آینده‌ای که شکل‌گیریِ آن، در گروی رویکرد انتقادیِ چند ساحتی بر عملکردهای امروز و دیروز است. اگر چه در عصر حاضر بر ما معلوم نیست که در آینده‌ی سالم‌تر از امروز،‌ جوامع چگونه خواهند بود، اما مطمئنا از آنچه از آن انتظار می‌رود به خوبی باخبریم: اینکه در آن روز حس شرم نه از ناتوانی در پنهان کردن فقر و سیاه روزی، بلکه از وجودِ خود فقر باشد: از وجود فقر، جنگ، کشتار و سیه‌روزی‌های ناشی از انحصارطلبی و تمایزطلبی. و یا این توقع که در آن روز، دیگر حس حقارت، ناشی از ناهمخوانی با معیارهای جوامع طبقاتی نباشد، بلکه از وجود خود جوامع طبقاتی و معیارهای ارزشی آن در جهان باشد …. به یقین در آن روز حصارهای غیر واقعی که امروزه متخصصان علوم انسانی به دور خود کشیده‌اند فرو خواهد ریخت و آن‌ها را در برابر جایگاه واقعی دانش‌ خویش قرار خواهد داد (روشنگر مسائل انسان در موقعیت). اکنون جای امیدواری است که به یاری جایگاه تازه‌ی خویش به مطالبه‌کنندگانِ «جهان بهتر» نزدیک شوند و در ساختن آن شریک و همگام.

اصفهان ـ بهمن ۱۳۹۲

مشخصات کامل کتاب:

«در مدرسه شبانه روزی» اثرفئودور داستایوفسکی، ترجمه مهدی پرتوی، کتاب مریم، ۱۳۷۷