انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نقدی بر «مرد فیل‌نما»: روحی اسیر و تخته‌بند تن!

مرد فیل‌نما (The elephant man)، کارگردان: دیوید لینچ، محصول آمریکا و انگلستان، سال ساخت: ۱۹۸۰

مرد فیل‌نما در میان تمامی آثار لینچ، یگانه است میان تمامی شاهکارهایی که به قول ژیژک عظمتشان در دیریابی‌شان نهفته است؛ و همچون شعری یا که کابوسی باوقار در برابر فهم، از خویش مقاومت نشان می‌دهند. در مرد فیل‌نما، همه‌چیز به طرز غیرقابل فهمی، آسان و روان و قابل فهم است. از آن خصلت فراواقع‌گرایانۀ پسامدرنِ فیلم‌های این مرد تنهای غریب، هم در اینجا اثری هست، هم نیست. آن ویژگی‌های چندش‌ناک و پیچیدۀ وجود یا امر واقع یا واقعیت فی‌نفسه، که درک‌اش به کنار، حتی دیدن‌اش را تاب نمی‌آوریم و با نزدیک‌شدن دوربین تنها تصویری از آن در آن سامانۀ حسی‌مان نقش می‌بندد اینجا تمام‌رُخ، حی-و-حاضر است در تمامی صحنه‌ها و اپیزود‌ها: رخسارۀ درهم‌رفته، له‌شده، دفرمه، کریه، و آبله‌گونِ جان مریک.

چهره، به مثابۀ یک روکش، یک ماسک، که تاثیری ویژه از خویش بر مخاطب ساطع می‌کند، در فیلم به سوژۀ اصلی بدل می‌شود به اسطوره‌ای که با گذشت هر لحظه، علی‌رغم پوستۀ زمخت ظاهری‌اش، آنی رهایت نمی‌کند و حسی از احترام در وجود‌ت بر‌می‌انگیزد تا آنجا که به تاسی از کامو، در پایان فیلم می‌توان بی‌هیچ جسارتی در فراغی آسوده این حکم کلی را صادر کرد که تنها یک مسالۀ غامض فلسفی وجود دارد و آن «چهره» است؛ چهره‌ای که علی‌رغمِ عاری‌شدن‌اش از معنی و محتوی، با پافشاری، حضور خویش را شده برای برهه‌ای استمرار می‌بخشد و از دیگران، احترام و هم‌دردی می‌طلبد.

جان مریک، مادرزاد با کالبدی دفرمه و چهره‌ای شبیه فیل زاده شده از یکی از زیباترین زنان عصر خویش. لینچ، در قابی خیالین و کابوس‌وار ، در نمایی کوتاه و استعاره‌گون، نشان می‌دهد که چگونه گله‌ای فیل وحشی به مادر مریک لطمه می‌زنند. فیلمی را به یاد نمی‌آورم که اینچنین؛ نمایی به این کوتاهی و گشایندۀ فیلم، تو را با خشونتی فراگذرنده از هستیِ واقعی و تنیده در ذات وجود- اگر که اصولا ذاتی در کار باشد- مواجه سازد؛ خشونتی فرارونده از مرز میان آدمیت و حیوانیت. مرزی که بعد در یکی از معروفترین سکانس‌های تاریخ سینما- ایستگاه راه‌آهن- به مضمونی خارق‌العاده برای اندیشۀ عمیق فلسفی بدل می‌شود: آیا می‌توان خام نبود خام نیندیشید و به فراسوی کریه‌المنظری راه جست؟ به فراسوی آشوبناکی امر واقع، آیا چنین شهامتی از ما ساخته است؟ بعید می‌دانم.

جان مریک، درست در بطن آن تراژیک‌ترین تناقض هستی زاده شده زیسته و می‌میرد. او که خود محمول دو گونۀ بزرگوار عشق، عشق به مادر و عشق به دین (آیه‌های انجیل) است، به واسطۀ چهرۀ خود از سوی جهال و جماعت کم‌خرد، اوباش و فواحش، به مرز حیوانی فروافکنده شده و ازسوی مردی دایم‌الخمر برای کسب درآمد در دهلیزهای کثیف حومۀ شهر برای کسب درآمد به نمایش گذاشته می‌شود. و فیلم لینچ، نمایش این نمایش غم‌انگیز است برای ما؛ برای ما مخاطبی که باید توان تاب‌آوری خویش در مواجهه با آشوب و زشتی را به محک مخلوق لینچ بزنیم تا کدامی ما سرافراز شویم؛ و کدامین تسلیم و منقاد و فیلم که به اتمام رسید آهی بکشیم آسوده که نه چونان مریک‌ایم و نه حتی در جوار او می‌زیم.

مریک، این انسان وارسته، به وجهی و در گمان من، آنتی‌تز موجودِ زادۀ فرانکنشتاین است. مری‌شلی، مخلوقی را ترسیم می‌کند در نهایت تمام‌عیاریِ جسمانی اما فاقد قلب، و لینچ درست به عکس، مریکی که واجد پیکری ازریخت‌افتاده است اما سرشار از احساس. و تمامی غمباری هستی در این امر مهم نهفته است که وقتی این دو را با هم ترکیب می‌کنی، هیچ‌گاه جسمانیت تما‌م‌عیار و هویت‌بخش با روح سرشار و پرعطوفت یکجا جمع نمی‌شوند.

ما می‌توانیم در خیال خود، مریک را تصور کنیم از چنگال زخم‌ها و تاول‌ها رسته، در نهایت هارمونی و زیبایی، آسوده، راهوار، و امیدوار به ادامۀ زندگی، یک زندگی متعارف. اما واقعیت هرگز چنین نبوده و نیست. و به همین جهت است که خداوند؛ خداوندِ ناظری که تنها همدم و یار شبهای تنهاییِ مریک است و از مجرای آیه‌های متن مقدس با او سخن می‌گوید، و از دریچه پنجرۀ اتاق‌اش به او می‌نگرد، جهان خیال را خلق می‌کند؛ جهانی وسیع و لایتناهی، فراسوی هر زخم، بیماری یا جراحتی. جهانی که می‌توانی درآن به مصاف امر واقع بروی و اینچنین زندگی را تاب بیاوری. خیال و امید از جنس هم‌اند و هر دو حاشیه‌ای زیبا بر زشتی‌های زیست پرتکلف ما ترسیم می‌کنند اما شوربختانه وقتی جسم، دردآلود باشد و نه از علم کاری ساخته باشد و نه از خیال، خودکشی از پشت پنجره سرک می‌کِشد.

مریک، بر بستر به پشت می‌خوابد- امری که برای‌اش مرگبار است- راه تنفس‌اش مسدود می‌شود، و در جوار عکس مادر، با زندگی مشقت‌بار خویش بدرود می‌گوید و خدا از فراسوی پنجره به او می‌نگرد. در نمای بعدی، تصویری از چهرۀ محو مادر‌ش را می‌بینیم بر زمینه‌ای از آسمان ابرناک که می‌گوید: هرگز هیچ چیز نمی‌میرد، هرگز هیچ‌چیز نمی‌میرد.

مریک، نماد آن روح متعالی است تخته‌بندِ تن رنجور خویش!