نقد و بررسی کتاب داغ ننگ: چارهاندیشی برای هویت ضایع شده/ نوشته اروینگ گافمن؛ ترجمه مسعود کیانپور، نشر مرکز، ۱۳۸۶
آشنایی با گافمن
نوشتههای مرتبط
به نقل از «سخن مترجم» “گافمن در ۱۱ ژوئن ۱۹۲۲ در یکی از شهرهای ایالت آلبرتای کانادا دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس در دانشگاه تورنتو گذراند و سپس به آمریکا مهاجرت نمود. مدارک فوق لیسانس و دکترای خود را به ترتیب در سالهای ۱۹۴۹ و ۱۹۵۳ از دانشگاه شیکاگو در هر دو رشته جامعهشناسی و انسانشناسیاجتماعی دریافت کرد، از سال ۱۹۵۸ به عضویت هیئت علمی گروه جامعهشناسی دانشگاه برکلی کالیفرنیا درآمد و در ظرف مدت کمتر از چهار سال به درجه استاد تمامی نائل شد…” (ص ۹). اروینگ گافمن در ۱۹ نوامبر ۱۹۸۲ چشم بر جهان فروبست.
مقدمه
اگر بگوئیم، جهانِ انسانی، از یک سو محصول شرایط پیشین، و از سویی دیگر برآیند کنش آگاهانه و انتقادی در جهت ایجاد شرایط جدید است، در واقع هم به وضعیتِ از پیش تعیین شده و جبرآمیزِ موقعیت انسانی اشاره کردهایم و هم به خواست فراتر رفتن او از این وضعیت دلبستهایم.
نگرشی که جهان را صرفاً محصول شرایط از پیش تعیین شده میبیند، با اتخاذ دیدگاه مکانیکی و جبریمسلک، چشم بر واقعیتِ خلاق و تحول ساز موقعیت انسانی میبندد؛ و همچنین نگرشی که ساختارهای محدودکننده موقعیت ساز را نمیبیند و تنها به آزادی و قدرت خلاق انسان باور دارد، با روی آوردن به دیدگاههای مجرد و انتزاعی، واقعیت انضامی و «در ـ موقعیت» بودگیِ انسان را نادیده میگیرد.
تا به امروز انتقادات بسیاری بر نگرشهای «انسان محورانه» شده است. اما به باور من اساسیترین انتقادی که میتوان به این دیدگاه فکری داشت، حذف انسان از «موقعیت» انضمامیاش است. اصلاً تعریفی که هریک از ما بنا بر سنتِ زبانی، از «انسان» در ذهن داریم، اساساً تعریفی تحریفآمیز و غیر دقیق است. چراکه واقعیتِ هستیشناختی این موجود را که «درـ موقعیت» بودگیاش است نادیده میگیریم. من و شما به عنوان موجوداتی انسانی، تنها زمانی میتوانیم ادعای انسان بودن داشته باشیم که واقف به موقعیتی باشیم که نه فقط بخشی از وضعیت هستیِ ما است، بلکه در رابطهای متقابل با ما نیز قرار دارد. این موقعیت چنان به ما متصل و درآمیخته است که از تشخیصاش غافل میشویم. (با الهام از هایدگر) تنها زمانی متوجه آن میشویم که خللی در این رابطه به وجود آید.
جامعهشناسیِ خُرد هم به دلیل غفلت از ساختارهای کلانِ موقعیتساز، دچار همان نگاه تحریفآمیزی میشود که نگرشهای انسانمحورانه با آن مواجهاند و در نتیجه با تبیینهایی ناقص از سوی آنها روبرو میشویم. به بیانی دیگر هرچند که به دلیل خصلتهای جامعهشناسانه، تبیین «موقعیت»های در سطح خُرد اجتماعی، ارتباطی، رفتاری، چهره به چهره و کنشِ متقابل، کار عمده جامعهشناسیِ خُردگراست اما نداشت علاقه و توجه به ساختارهای کلاندامنهای که ایجادکننده ماهیتِ موقعیتهای خُرد است، سبب میگردد تا موقعیتهای تبیین شده، سرشتی طبیعتگرایانه پیدا کنند.
علارغم ارادت خاصی که شخصاً به کار و موضوعات مورد بررسی جامعهشناسان خُرد، خصوصاً تنی چند از آنان و از جمله اروینگ گافمن دارم، کتاب «داغ ننگ» وی به باور من، با وجود تمامی جذابیتاش نمونهای از ضعف مشترک جامعهشناسان خُردگراست که بررسی انتقادی و آگاهانه از آن، به نوعی شاید بتواند به خواست فراتر رفتن از وضع موجود و ایجاد شرایط جدید تحقق بخشد.
داغ ننگ و پیششرطهای ساختاری آن
گافمن معتقد است، اصطلاح «داغ ننگ» که ابداعی یونانی است، امروزه جهت اشاره به ویژگی یا صفتی به کار برده میشود که “شدیداً بدنام کننده یا ننگ آور است. اما باید توجه کرد که قدرت داغ زنیِ یک صفت نه در ذات خودش، بلکه در روابط اجتماعی ریشه دارد” (ص ۳۲، تأکید از من است). به بیانی دیگر در جهان چیزی تحت عنوان «داغ»، بنیانی ذاتی ندارد، بلکه این روابط اجتماعی است که آنرا میآفریند. چنانچه “داغ ننگ، متضمن وجود مجموعه مشخصی از افراد نیست که بتوان آنها را به دو قطب تقسیم کرد…. افراد عادی و داغ خورده، نه شخص بلکه بیشتر زاویه دید هستند” (ص ۲۳۰، تأکید از من است). پس براساس حاکمیت یک نوع «زاویه دید» در جامعه است که افراد طبقه بندی میشوند. و همین نحوه طبقه بندی است که سبب میگردد، ویژگیهای یک فرد به عنوان ویژگیهای داغ خوردگی شناسایی شود.
از همینجا پیداست که گافمن خود واقف به وجود زاویه دیدی است که از قدرت داغ زنی در جامعه برخوردار است. اما علاقهای به بررسی آن ندارد، در عوض تمامی علاقه او به عنوان نظریهپردازِ «نقشها» معطوف به بررسی نقشهای «داغ خورده» و «فرد عادی» ای میگردد که از درون آن زاویه دید و طبقهبندیهای منتج از آن در روابط اجتماعی تکوین یافته است: “ویژگیهای مادامالعمر یک فرد ممکن است باعث شوند که براساس یک نوع خاص طبقهبندی شود؛ او ممکن است مجبور باشد تقریباً در تمام موقعیتهای اجتماعیاش نقش داغ خورده را بازی کند، ممکن است اشاره به او، همان گونه که من کردم، به عنوان یک فرد داغ خورده امری طبیعی شود؛ یعنی فردی که موقعیت زندگیاش او را در تضاد با آدمهای عادی قرار میدهد.” (صص ۲۳۰، ۲۳۱).
اما آنچه برای بحث حاضر اهمیت دارد، ماهیت آن «زاویه دید» است. بنابراین یکی از وظایف اصلی این بحث شکستن موقعیت طبیعیگونه داغ خوردگی است. برای پیشبرد چنین طرحی مجبور به فاصلهگذاری بین خود و گافمن ـ در مقام تبیینگر غیر انتقادیِ موقعیتِ نقشهای فرد داغخورده و فرد عادی ـ خواهیم بود. چرا که صرفِ تبیینِ عاری از نقدِ نقشها، خود بهمنزله تأئید بازتولیدانه همان «زاویه دید»ی است که تقسیمات داغ خورده و فرد عادی را به وجود آورده است. به بیانی دیگر روش بررسی گافمن، صرف نظر از باورها و اعتقادات شخصیاش، به ناچار مبتنی بر تمایزگذاریِ تبعیضآمیز است. زیرا برای تبیین موقعیت (عادی و داغ خورده)، مجبور است در سایه همان پیشفرضهایی حرکت کند که نشأت گرفته از زاویه دید حاکم بر جامعه است: “با توجه به آنچه که هم فرد داغ خورده و هم ما آدمهای عادی در موقعیتهای اجتماعی مختلط خلق میکنیم، طبیعی است که بعضی مواقع همه امور بر وفق مراد پیش نروند. احتمال دارد که ما به گونهای وانمود کنیم که انگار او در واقعیت با یکی از انواع شخصیتهای قابل دسترس برای ما در آن موقعیت کاملاً همخوانی دارد. …. اگر هیچ یک از این شیوهها ممکن نباشد، آنگاه احتمال دارد بگونهای عمل کنیم که انگار او اصلاً وجود ندارد و نیازی به نشان دادن هیچ توجه معمولی در قبال او نیست” (ص۵۲ ، تأکید از من است).
وانمود کردن در همخوانیِ فرد داغخورده با «ما»، پیشاپیش نه تنها متضمن پیشفرضی امتیاز دهنده به «ما»، بلکه متضمن توقع همخوانی داشتن (اوی متفاوت) با این «ما» نیز است. بنابراین با نگرشی سروکار داریم که تکساحتانه، خواهان اشاعه و مشروعیتبخشی یک دسته از ویژگیها بر قلمروهای اجتماعی است. از اینرو به حذف، طرد، به حاشیه راندن یا غیر رسمی کردن سایر ویژگیها عمل میکند. گافمن مصراً این موقعیتهای نقشی را به جامعه آمریکا ارجاع میدهد. درحالیکه با توجه به اهمیت واقعبودگیِ داغ ننگ در سایر جوامع، نفسِ مسئله از یک موقعیت جغرافیایی فراتر میرود.
براساس طبقهبندی گافمن از داغها، در زمان حاضر با سه نوع داغخوردگی مواجه هستیم: “اولین نوع، زشتیها و معایب مربوط به بدن هستند. دوم، نواقص و کمبودهای مربوط به شخصیت فرد را شامل میشوند…. که برای مثال دچار اختلالات روانی، زندان، اعتیاد به مواد مخدر، اعتیاد به الکل، همجنسخواهی، بیکاری، اقدام به خودکشی و ….، و بالاخره نوع سوم، داغ ننگ قومی و قبیلهای است که منظور از آن، داغ ننگهای مربوط به نژاد، ملیت، و مذهب است” (صص ۳۳، ۳۴، تأکید از من است). دستهبندی گافمن از داغخوردگیهای مربوط به «بدن»، «شخصیت»، و «قومی ـ فرهنگی» به واقع تأکیدی است بر ماهیت تکساحتی و غیر دموکراتیکِ زاویه دیدی که بنیان هر نوع امکان داغ زنی است. از اینرو به باور من در این لحظه، موضوع «داغننگ» به امکانی راه مییابد که از حیطه بررسیهای خُرد فراتر رفته و بنابراین میباید در عرصه آسیبشناختیِ ساختاری شناسایی گردد. کمترین حُسن بررسی در این عرصه جدید این است که برخلاف روششناختی گافمن، خود را درگیر ساختار داغزنی خواهیم کرد. از اینرو به جای ایجاد حس شرم و یا بد وجدانی در مخاطب که همانا تقلیل مسئلهای اجتماعی به موقعیتی اخلاقی ـ فردی است، مخاطب را در مواجه با افشای ساز و کار هنجارسازی قرار میدهیم که تولید کننده نقشهای داغخورده و عادی باوری است.
اگر در نگرش خُردگرایانه گافمن، پیششرطهای ساختاریِ داغخوردگی، عبارت است از توقع یا چشم داشتِ مبتنی بر تفکر قالبی (کلیشهای) از فرد عادی و داغخورده (صص ۳۱، ۳۲، ۳۶، …)، در نگرش انتقادیِ اخیر، پیششرطها منوط به وجود سیطره دیدگاهی تمامیت خواه، تبعیضآمیز و تقلیلدهنده است. دیدگاهی که از راه سرکوب عناصر «متفاوت بودگی»، نه تنها به مخدوش سازیِ مفهوم فردیت و ویژگیهای فردی دست میزند، بلکه به دستکاری و دخل و تصرفِ «موقعیت»هایی روی میآورد که مفهوم انسان بودن را در گروی خود دارد. باتوجه به سه گروه داغخوردگیِ بدنی، شخصیتی و قومی ـ فرهنگی در جامعه آمریکا، متوجه این مطلب میشویم که ساختار سرمایهداری با تصرفِ قلمروهای موقعیتیِ انسان، شکافی عمیق بین انسان و موقعیتِ او ایجاد کرده است. بدین ترتیب هم بدن او را به ابزاری صرف بدل کرده است، و هم (با الهام از وبر) شخصیت، فرهنگ و مذهبی را مورد تأئید قرار میدهد که از وضعیت همساز کردن خود با سرشت سرمایهداری برخوردار باشد.
اکنون با نظام ارزشیِ غیردموکراتیکی مواجه میشویم که دستگاه هنجارسازِ آن، مطابق با ضرورتهای شیوه زیستِ سرمایهداری تنظیم میگردد. و از آنجا که قلمروهای متفاوتِ «موقعیت» را در اختیار خود دارد، این تمایزگذاریِ تبعیضآمیز را به قلمرو زبان نیز وارد میکند: «ما»، انسانهای معمولی و عادی در برابر «آنها»ی داغخورده معلول و غیرعادی؛ و بدین ترتیب از راه زبان، ارزشهای نهفته در هنجارهای اجتماعیِ ساختار سرمایهداری، به گونهای پنهان جامعه را به مالکیت گروهی درمیآورد که به لحاظ بدنی، شخصیتی، قومی، فرهنگی و مذهبی همخوانی و سازگاری بیشتری در بازتولید آن نظام دارند. در همین جاست که خصلت اجتماعی و سیاسی زبان، به عنوان یکی از قلمروهای حامل منابع موقعیتیِ انسان آشکار میگردد.
در فرهنگِ سرمایهداری، از آنجا که درجه شهروند بودن و احقاق حقوق اجتماعی وسیاسیِ اعضاء جامعه بنیانی اقتصادی دارد، «بیکاری» و «ناتوانیهای جسمی»، به عنوان باری اضافی بر دوش جامعه ـ ای که متعلق به گروه «ما» است ـ تلقی میگردد. این نگرش به دلیل فعالیتهای خیرخواهانه، سازمانها و اتحادیههای مدافع حقوق بیکاران و معلولین به ظاهر تصحیح میشود و از خشونت آن کاسته میگردد، اما واقعیت طردشدگیِ آن از سوی سرشت سرمایهداری، همچنان در روابط اجتماعیِ روزمره و زبان باقی میماند: “«افلیج» لغت ترسناکیه. آدم رو خاص میکنه! آدم رو کنار میگذاره! لحنش بیش از حد خودمونیه! بندهنوازانه است! این کلمه با من کاری میکنه که میخوام مثل یه جانور لغزنده که از پیله بیرون میجهه استفراغ کنم” (ص۱۹۷).
در مورد «بیکاری» نیز گافمن نمونه جالبی برای ارائه دارد: “چقدر دشوار و تحقیر کننده است که آدم عنوان «بیکار» را با خود یدک کشد. وقتی من وارد محله میشوم، چشمانم را به زمین میاندازم چرا که خودم را کاملاً حقیر احساس میکنم…. قادر نیستم خودم را با یک شهروند طبقه متوسط مقایسه کنم…. آشنایان و دوستان دوران قدیم دیگر مثل سابق صمیمی نیستند، وقتی به هم میرسیم خیلی سرد با من سلام و علیک میکنند. دیگر سیگار تعارف نمیکنند و به نظر میرسد با چشمانشان میگویند: تو ارزششو نداری چون بیکاری” (ص ۵۰). همانگونه که دیده میشود، فقط جامعهای که بنیانی صرفاَ اقتصادی دارد، قادر است بیکاری را به منزله «داغ» شناسایی کند. اما نکته طنزآمیز در اینجاست که در کُنه این شناسایی، خصلتی فرافکنانه دیده میشود. زیرا به کلی فراموش میکند که با توجه به نظام بحران سازِ سرمایهداری، پدیده «بیکاری» نه امری شخصیتی بلکه مقولهای اجتماعی است از اینرو بنابر همین فراموشیِ فرافکنانه، از راه قلمروهای فرهنگی و زبانی ( به عوض محکوم کردن ساختار بیکاریزا ) احساس شرمِ ناشی از بیکاری را به افراد جامعه انتقال میدهد. و بدین طریق از کلیت چنین ساختاری، مسئولیتزدایی میکند.
عادی سالاری و عادی سالاران
جامعهای که افراد خود را به دو گروه «عادی» و «داغخورده» تقسیم کند، خصیصهای «عادی سالار» پیدا میکند. ضمن آنکه مستعد وسیعتر کردن قلمرو داغخوردگان نیز میگردد. از اینرو «داغ» میتواند هر آن چیزی باشد که با معیارهای مسلط جامعه به مثابه استانداردهای هنجارمند همخوانی نداشته باشد. گافمن از طریق نمونههای مثالی فراوانی که ارائه میدهد، فهرست بلند بالایی از انواع داغ ننگ، پیش روی مخاطب میگذارد: انواع معلولیتهای جسمانی، ذهنی، دارندگان مشکلات روحی ـ روانی، بیماریهای حاد جسمی (هموفیلی، دیابت،… )، مهاجران، طلاق گرفتهها، زشت رویان، همجنسگرایان، روسپیها، اقلیتهای مذهبی، نژادی و قومی، ورشکستگان مالی، متخلفین، مجرمین، فقرا، بیکاران، اقدام به خودکشی کردهها، معتادین، و….؛ هرچند که طنز قضیه در این است که با توجه به بحرانهای «داغ آفرینِ» اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، زیست محیطی، بهداشتی و بالاخره اخلاقیِ جهان معاصری که زاده منافع سرمایهداریِ رشد یافته (نئولیبرالیستی) است، خصایص عادی و هنجارین، به توسط کثرت جمعیتهای بحرانزده و داغننگ یافته، به امری کمیاب بدل شده است؛ تا حدی که مرزهای بین داغخوردگی و عادی ـ معمولی را مخدوش ساخته است. و دقیقاً در همین مخدوش شدن مرزهاست که میتوان سخن گافمن را پذیرفت “که بحث بر سر این نقشهای تعاملی است، نه افراد قطعی؛ نباید تعجب کرد که در موارد زیادی، فردی که از یک نظر داغ خورده است، به خوبی همان تمایلات معمولی را نشان میدهد که در برابر افرادی که از نظر دیگری داغ خوردهاند [از سوی افراد عادی] نشان داده میشود” (ص ۲۳۱). به باور من تنها چیزی که میتواند در جهان بیسامان سرمایهداری معاصر، ساماندهنده این «نقشهای تعاملی» باشد و بدون هیچ مشکلی چرخه نقشی را باز تولید کند، امتیازاتِ متعلق به عادی بودگی است. اما با توجه به بحرانی که دامنگیر «عادی بودن» شده است ـ چنانچه آنرا به امری کمیاب بدل کرده است ـ برای تصاحب امتیازات متعلق به آن، افراد جامعه مجبور به وانمود کردن جایگاه نقشی آن میشوند. و متأسفانه این همان چیزی است که گافمن به دلیل محدود کردن کار خود به نگرش خُرد روابط اجتماعی، قادر به دیدن آن نشد تا از این طریق خاستگاه اجتماعی ـ ساختاریِ شکلگیریِ فرآیند «گذر کردن» را تشخیص دهد. به بیانی، تنها با درک مسئله عادیسالاری و امتیازات متعلق به عادی بودگی در بستر جامعهای تبعیضآمیز و تمامیت خواه است که میتوان به درجه اهمیت کنترل اطلاعات و کلیه تاکتیکهایی پی برد که برای استتار و مخفی کردن «داغ» از سوی افراد صورت میگیرد. چیزی که گافمن اصطلاحاً به آن «گذر کردن» یا « فرایند گذر» میگوید.
به اعتقاد من، باید رابطهای را که بین «عادی بودگی» و امتیازات متعلق به آن وجود دارد، علنیتر کرد. اگر بخواهیم با اصطلاحات و ادبیات گافمنی در این باره سخن بگوئیم، باید گفت: ما به عنوان ایفاگر نقش آدمهای عادی، صرفاً بر اساس تفکر قالبیِ مبتنی بر یک زاویه دید، ایفای نقش نمیکنیم، بلکه «امتیازات اجتماعی» متعلق به عادی بودن نیز در تعیین اهمیت انتخاب «نقش عادی»، در انتخاب ما دخالت دارند و از اینروست که وانمود به عادی بودن میکنیم. گافمن میگوید: “برای اینکه فرد بتواند هویت شخصی خویش را اداره کند لزوماً میبایست بداند که به چه کسی باید اطلاعات زیادی بدهد و به چه کسی اطلاعات بسیار ناچیزی” (ص ۱۲۲). زیرا همانگونه که وی میگوید بنابر تأثیرات متقابل تعیین هویت شخصی و تعیین هویت اجتماعی، “قدرت شناسایی یک فرد به صورت شخصی، ما را به سازماندهی کردن و یکپارچه کردن اطلاعاتی که مربوط به هویت اجتماعی وی هستند قادر میسازد…. حال میتوان تصور کرد که داشتن یک راز بدنام کننده …..[و] آشکار شدن این راز صرفاً به موقعیت اجتماعی فعلی وی لطمه نمیزند، بلکه روابط تثبیت شده او را هم از بین میبرد؛ نه تنها تصویر فعلی او نزد دیگران را تخریب میکند بلکه تصویری را که در آینده از وی خواهند داشت مخدوش میسازد، نه تنها ظاهر، بلکه آبروی فرد را هم بر باد میدهد. به عبارت دیگر داغ ننگ و تلاش برای مخفی کردن یا ترمیم آن تبدیل به جزئی ثابت از هویت شخصی او میشود. به همین دلیل است که وقتی ما نقاب بر چهره داریم، یا وقتی خارج از خانه هستیم، تمایل شدیدی به تغییر رفتار سوء ظن برانگیز [داریم]” (صص۱۲۲ ، ۱۲۳تأکید از من است).
از این مطلب که بگذریم، تبیین گافمن از «دوگانگی احساس» فرد داغخوردهای که در اثر پیروی از هنجارهای مسلط جامعه دچار «از خود بیگانگی» میشود (صص۱۸۸، ۱۸۹)، زمانی از درخششی بینظیر برخوردار میگردد که در رابطه با اقتدار تبعیضآمیزی قرار گیرد که از طریق نهادینه کردن خود، کل این فرایند را میآفریند. در ساختار غیردموکراتیک و تمامیتخواه، اقتدار تبعیضآمیزی که مؤلفههای فرایندِ در ـ موقعیتبودگیِ انسان را در چنته خود دارند، تا به حدی است که میتواند «دیگربودگی»ای چون طلاق یا «معلولیت» و یا «گرایشات متفاوت فکری، اعتقادی، فرهنگی و عاطفی» را به داغ ننگ اجتماعی تبدیل کند. گافمن میگوید: “رابطه آدمهای عادی و افراد داغ خورده بیشتر در غالب رابطه دوری و دوستی مجسم میشود. برای مثال، آدمهای عادیای که در همسایگی افراد داغخورده قومی زندگی میکنند، اغلب با مهارت تمام سعی در حفظ تعصبات خود دارند” (ص ۱۰۶). تصویری که گافمن از وضع موجود ارائه میدهد هرچند واقعی است اما از دید جامعهشناسی ناکافی به نظر میرسد. چرا که جهانی که در آن بسر میبریم، اساساً جهانی داغ خورده است. از اینرو آنچه نیازمند فهم دقیق آن هستیم، نه فقط دانستن «مهارت»های پوششدهی و «حفاظت از تعصبات»، بلکه آگاه شدن از وجود ساختارهای تبعیضآمیزی است که خودمحورانه «تفاوت» و «دیگربودگی» را در موقعیت طرد و حاشیهشدگی وامیدارد.
یکی از تبیینهای بسیار جذاب و واقعی گافمن، مربوط به خشم و انزجار موقعیتطردشدگی است. او میگوید اگر فرد داغخورده دچار حس طردشدگی “به دنبال درجاتی از تفکیک، نه همانندی باشد ممکن است دریابد که تلاشهای ستیزهجویانهاش لزوماً به زبان و سبک دشمنانش اجرا میشوند. از این هم فراتر، درخواستهایی که او مطرح میکند، معضلاتی که بازگو میکند، راهبردهایی که مورد حمایت قرار میدهد، همگی بخشی از یک لحن بیان و احساسی هستند که به جامعه اکثریت تعلق دارد” (صص ۱۹۵،۱۹۶ ، تأکید از من است). با خواندن این سطور بار دیگر دچار افسوس میشویم. افسوس از اینکه چرا گافمنی که تا این حد به تسلط مقتدرانه هنجارهای زبانی، لحنی و بیانیِ جامعه عادیسالار نزدیک شده است، از پیله خٌردش فاصله نگرفته است تا عناصر غیردموکراتیک آنرا شناسایی کند. بنابراین در نهایت تأسف میبینیم گافمن در چارچوب جامعهشناس خُردنگر باقی میماند و خود را درگیر وضع پدیدارهای پیامدگونه میکند. این نحوه بررسی نه نادرست، بلکه فقط ناکافی است.
در کتاب «داغ ننگ» گافمن، برای دستیابی به واقعیت فرایند روابط اجتماعی، دائم باید پیشفرضهای فهمیِ نفی هرگونه ذات پنداریِ روابط اجتماعی را به موردهای بررسی وی اضافه کنیم تا از این طریق، جانداری و ارگانیکی بودنِ روابط اجتماعی را صرفاً در چارچوب موقعیتهایی «مصنوع» و برآمده از کنش متقابل ساختار و کنشگران حفظ کنیم و از سرشت طبیعتگرایانهای که گافمن تمایل دارد به روش بررسی خود بدهد ممانعت به عمل آوریم.
خودهای چندگانه در عرصه زندگی اجتماعی
بیشک یکی از درخشانترین نمونههای موفقیتآمیز کار گافمن را میتوان در تلاش وی برای وضوح بخشیدن به خودهای چندگانه از طریق تفکیک هویت شخصی از هویت اجتماعی دید. او میگوید: “اغلب تصور میکنیم یک فرد تنها میتواند یک شرح حال داشته باشد، این دیدگاه بیشتر مورد تأئید قوانین فیزیک است تا قوانین مربوط به جامعه” (ص ۱۱۹، تأکید از من است). اکنون با توجه به استقبالی که وی در شکستن تعمیم قوانین فیزیکی به جامعه نشان داده، میتوان گفت جامعه قبل از هر چیز، منبع اصلیِ «در ـ موقعیت» بودگی انسان اجتماعی است. و انسان مدرن، یعنی همان انسانی که با تقسیم اجتماعی کار در ساختار بوروکراتیکِ سرمایهدارانه، به ناگزیر در وضعیت چانه زنیِ موقعیتِ فردی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، و فرهنگیاش قرار گرفته است، همواره در معرض تجربه ساحت جدیدی از «خود اجتماعی» و «خویشتن شخصی»اش بسر میبرد. بنابراین میتوان گفت او اساساً موجودی چندپاره و چانهزن است. به لحاظ جامعهشناسی از آنجا که چندپارگیِ او برآمده از «درـ موقعیت» بودگیهای متفاوت اوست، بنابراین پیشاپیش خصلتی کاملاً انضمامی دارد و همین امر، نگرانی از بابت بیانسجامیِ خودها را منتفی میسازد. اما زمانی سروکله مقوله «بیانسجامی» پیدا میشود که جامعه در مقام مولد «موقعیت»ها در تملک ساختاری قرار گیردکه به حذف و انکار بسیاری از «خود»هایی دست زند که زاده پدیده مدرن هستند. به بیانی با ساختار تمامیتخواهی مواجه شویم که با تثبیت و الگوسازی یک نوع از «خود اجتماعی» و «خویشتن فردی» مانع تحقق موقعیت چانهزنی و چندپارگیای گردد که به لحاظ هستیشناسیِ انسان مدرن، بخشی از ماهیت وجودی او محسوب میشوند. به عنوان مثال، پدیدهای به نام «طلاق»، ذاتاً پدیدهای مدرن است که از درون چانهزنی بر سر موقعیتِ فردی بیرون جسته است. ـ اینکه به لحاظ آرمانهای شخصی آنرا نپسندیم و نفیاش کنیم، به هیچ وجه ربطی به واقعیت وضعیاش ندارد ـ حال آنکه ساختار جامعهای تمامیت خواه به عنوان نمونه در جامعه آمریکا آنرا به داغ مبدل میسازد (ص ۷۱) و یا فرضا زن طلاق گرفته در جوامع اسلامی را وادار به مخفی کردن هویت واقعی خود میکند. چرا که مشروعیتی برای چانهزنی و متفاوت بودگی او قائل نیست.
از این گفتهها میخواهیم به این واقعیت مهم برسیم که ساختارهای تمامیتخواه، به دلیل خصلت تقلیلدهندگی و سرکوبگریشان، عملاً در جهت تعمیم قوانین فیزیک به جامعه حرکت میکنند.
جامعهپذیر کردن داغ خوردهها
یکی از موارد قابل بحث در کتاب «داغ ننگ»، توصیههایی است که از سوی افراد به اصطلاح «عادی» و به گفته گافمن گاه در «مسیر مناسب» از سوی افراد حرفهای و متخصص به داغخوردهها داده میشود. گافمن میگوید: “از فرد داغخورده خواسته میشود که خودش را از منظر یک گروه ثانویه هم ببیند: آدمهای عای و جامعه وسیعتری که آنها بنیان میگذارند” (ص۱۹۶ ، تأکید از من است).
از نگرش غیر انتقادیِ گافمن در خصوص بنیانگذاری جامعه، توسط «عادیسالاران» که بگذریم، یکی از توصیهها مطابق گزارش از این قرار است که به فرد داغخورده پیشنهاد میشود تا ” خود را به عنوان یک انسان کامل مانند هر شخص دیگری ببیند، انسانی که در بدترین حالت صرفاً از آنچه در تحلیل نهایی، یک عرصه از زندگی اجتماعی است محروم میشود. او یک نوع یا یک دسته نیست، بلکه یک انسان است” (صص ۱۹۶ ، ۱۹۷، تأکید از من است). آنچه در این توصیه چشمگیر است باور به کامل بودن است. انسانِ به اصطلاح «عادی»، بنا بر ساختار متعارف شده فکری ـ فرهنگیای که در آن پرورش یافته، خود را مانند یا نمونه شخص کاملی میداند که در شکلی انتزاعی، از «انسان» تصور میشود. به بیانی از داغخورده خواسته میشود تا با پذیرشِ انسان بودنش خود را به کمالِ «انسان عادی» برکشد. اما طرفه آنکه، در این نگرش، عادیسالاران مفهوم انسان را پیشاپیش به تصرف شکلی ـ ماهیتی خود درآوردهاند. از اینرو مفهوم انتزاعیِ انسان با عادی بودنی گره میخورد که ویژگیهای شناساییاش با ویژگیهای شناسایی داغخورده، به کلی متفاوت است. نکته طنزآمیز اینجاست که این توصیه نه تنها با عمل تصرف بر مفهوم انسان که با انسانِ به اصطلاح عادی و بدون ننگ مترادف شده، مانعی در حس به اصطلاح کامل بودن در فرد داغ خورده ایجاد میکند، با فرمان القایی و از بالای «مانند هر شخص دیگر» ـ البته به طور ضمنی این هر شخص دیگر، همان شخص انتزاعیِ مترادف با فرد عادی است ـ تأکیدی دوباره بر تفکیک تبعیضآمیزی دارد که فرایند داغخوردگی را میسازد! به بیانی سادهتر، این نحوه نگرش غیردموکراتیک، اول بر تفاوتهای غیراستانداردی، داغ ننگ میزند و فرد را از حقوق برابر در روابط اجتماعی ساقط میکند، سپس با ژستی بزرگمنشانه از فرد داغ خورده میخواهد (بخوانیدش اجازه میدهد) تا خود را همانند «افراد عادی» ببیند!
نمونه قابل توجه دیگر، این توصیه است که فرد داغخورده “با توسل به کار سخت و آموزش مداوم باید تا جایی که در توان دارد، استانداردهای معمول زندگی را برآورده سازد و تنها زمانی از فعالیت بازایستد که مسئله عادی نمایی مطرح شود؛ یعنی جایی که زحمات و تلاشهایش این برداشت را ایجاد کند که او به دنبال انکار تفاوتش است” (ص۱۹۷، تأکید از من است).
یکی از خصیصههای ساختارِ غیردموکراتیک، استانداردسازیِ قلمروهای فرهنگی ـ ارتباطی است. قلمروهایی که قادرند نحوه نگرش فرد به خود، دیگری و جهان اجتماعی ـ رفتاری را در زندگی روزمره تعیّن بخشند. گاه ابزار چنین پروژهای در شکل زور و خشونت ظاهر میگردد و گاه در هیئتی ظریف و مستتر به ایجاد منابعِ فرهنگی جدیدی روی میآورد که یکی از وظایف آن تولید الگوهای شناختی، اجتماعی، هویتی و احساسی است. ابزارهایی چون رسانههای عمومی و فرهنگی، تبلیغاتی، دانشگاهها و مؤسسات تحقیقاتی و پژوهشی، خواسته یا ناخواسته در ساختارهای تبعیضگذار، امکانات مناسبی جهت پخش و نشر الگوهای جدید در سراسر پیکر جامعه هستند. به عنوان مثال در قلمروهای تخصصی ـ علمیِ چنین جوامعی، جایی که یک متخصص، «متفاوت بودگی» را با توجه به الگوهای استاندارد شده عادیسالار به عنوان معضل و داغ شناسایی میکند، در واقع به تثبیت و بازتولید الگوهای غالبِ تبعیضآمیز عمل کرده است؛ هراندازه هم که تمایل و نیّتاش درصدد بهبود بخشیدن باشد. و یا در قلمروهای عمومی ـ تجارتی به عنوان مثال الگوی قهرمانانه «آرنولدسازی»، عملاً تجسم ایدهآلی از قدرت بدنی مردانه، هوش، ذکاوت و سرعت عمل در جامعه عادیسالار محسوب میشود که از سوی رسانههای تجاری تولید میگردد. استفاده از زنان و مردانِ به اصطلاح «خوش تیپ و خوش هیکل» در آگهیهای تبلیغاتی، چیزی جدا از تحکیم و تأئید همان الگوی عادیسالاران نیست که به طور ضمنی ویژگیهای ظاهری خاصی را در تبعیضی کاملاً محسوس به عنوان نمونه آرمانی (در مفهوم وبری) فیزیکی ـ جسمی تبلیغ و ترویج میکند. آنهم ویژگیهایی که از امکان همذات پنداری برای عموم مردان و زنان برخوردار نیست، بلکه فقط مختص به گروهی است که پیشاپیش از اقتدار «عادی بودن» برخوردارند. و در عوض برای مردان و زنان«غیر عادی» به منزله پتکی است جهت یادآوریِ بیرون بودن از قلمرو همگان؛ چرا که الگوی اجتماعی ـ فرهنگیِ «جسم سازی» در چنین جامعهای او را از داشتن الگوی آرمانی ـ هنجاریِ متناسب با متفاوت بودگی وی محروم ساخته است. در همینجا لازم به تذکر است که علارغم اینکه گافمن معترف به شکست این شیوه استانداردسازیِ هنجارها در جامعه آمریکاست (ص ۲۱۸)، اما قدمی در جهت افشای ساختار غیردموکراتیک استانداردسازی آن برنداشته است. بهرحال در همین فضای اجتماعی ـ فرهنگیِ تبعیضآمیز، فرد داغخورده باید بدون الگوی آرمانی ـ استانداردیِ خود، در موقعیتهایی قرار گیرد که توانایی دستیابی به آن را ندارد. از اینرو برای جبران خلل فضای موقعیتی که در آن قرار گرفته باید بیشتر بکوشد تا با «توسل به کار سخت و آموزش مداوم … استانداردهای معمول زندگی را برآورده سازد» (!) اما این تلاشِ سخت و مداوم باید در محدودهای تعیین شده صورت گیرد که اگر داغخورده آنرا نادیده گیرد، به منزله عبور از خط قرمز تلقی میگردد: ورود به قلمرویی که فقط مختص به افراد اصطلاح عادی است!
و بالاخره مورد سوم، برخاسته از دیدگاهی است که معتقد است” آدمهای عادی واقعاً نیتشان آزار رساندن نیست؛ وقتی این اتفاق میافتد، بدین خاطر است که آنها روش مناسبتری برای برخورد بلد نیستند. بنابراین باید با احتیاط به آنها کمک کرد تا به شکلی شایسته و سنجیده عمل کنند. حرفهای تحقیرکننده، سرزنشآمیز و بیادبانه را نباید با مقابله به مثل پاسخ داد… فرد داغ خورده باید سعی کند به آنها و موقعیت اجتماعی از طریق تلاشهای آگاهانه جهت کاهش تنش کمک کند” (صص ۱۹۸،۱۹۹).
تفاوت نمونه اخیر با دو نمونه پیشین در این است که صراحتاً بار مسئولیت الگوهای غیردموکراتیک اجتماعی ـ رفتاریِ جامعه «عادیسالار» را به دوش داغخوردگان میاندازد. به جای شکستن و دورریزیِ هنجارهای تبعیضآمیز، از داغخورده درخواست میشود تا با عطوفتی اخلاقی و فراستی آگاهانه درصدد درک موقعیت پرخاشگر باشد. این دیدگاه آبشخوری کاملاً اخلاقی ـ شخصیگرایانه دارد. به بیانی وضعیت ساختاریِ هنجارسازیها را به موقعیتهایی شخصی در روابط اجتماعی تقلیل میدهد. بنابراین اصل و منشاء تحقیر، توهین و بیادبی نسبت به داغخورده را به بیتجربگی تحقیرکننده نسبت میدهد. و از آنجا که آنرا در سطح روابط شخصی نگه میدارد، سر از حیطه اخلاقیات درمیآورد. به طور دقیقتر باید گفت نمونه اخیر، نه تنها تأئید کننده وضع موجود است، بلکه توجیهکننده مظلومانهای از وضع تبعیضآمیز نیز است!
موقعیت وجودیِ داغخوردگی
اکنون باید از منظری دیگر به کل این ماجرا نگاه کنیم. اینبار از جایی آغاز میکنیم که فرد داغخورده برای جامعهپذیر کردنِ خود در موقعیتهای اجتماعی، مجبور به رعایت تمامی راهبردهایی شده باشدکه نگرش مسلط عادیسالار، به وی تحمیل کرده است. در بحثهای جامعهشناسی خُردگرا ، نظریه محقانهای وجود دارد که معتقد است افراد جامعه «خود» را از دریچه چشم دیگران نیز شناسایی میکنند. چرا که به گفته گافمن “فرد تصویر ذهنی خود از خودش را از همان مواد خامی میسازد که دیگران ابتدا به وسیله آنها تعیین هویتهای اجتماعی و شخصی وی را تکمیل کردهاند، با این تفاوت که او در ساختن این تصاویر قادر به استفاده از برخی اختیارات مهم میباشد” (ص۱۸۶). آنچه برای ما در اینجا اهمیت دارد، اجتماعی بودن فرایند «خود» است. زیرا مواد خام مورد نیاز ساختش، در جامعه و موقعیتهای اجتماعی تولید میگردد. اما این همه مطلب نیست. زیرا هر انسانِ اجتماعی از «خویشتن» هم برخوردار است. خویشتنی که امری ذهنی و تأملی است. به گفته گافمن “هویت خویشتن عبارت است از معنای ذهنی فرد نسبت به موقعیت خودش، انسجام خودش و شخصیتی که در نتیجه تجارب اجتماعی مختلف به دست میآورد” (ص ۱۸۵ تأکید از من است). این معنای ذهنی در خصوص فرد داغخورده، رابطهای تنگاتنگ با موقعیت وجودی او در جامعه عادیسالار دارد: موقعیتی تنزل یافته تا حد یک شیء ؛ یا یک حیوان که می توان آزادانه و به راحتی آنرا دستکاری کرد، به حیطه خصوصیاش وارد شد و یا تا ابد پذیرش او را در وضعیت بلاتکلیف نگاه داشت: “وقتی که … شروع کردم به تنهایی قدم زدن در خیابانهای شهرمان… متوجه شدم هربار که مجبور بودم از کنار سه چهار بچه که دور هم جمع شده بودند رد شوم، اگر تنها بودم، سرم فریاد میکشیدند… گاهی اوقات حتا دنبالم میافتادند، هو میکردند و داد میکشیدند…روزی ناگهان دریافتم که آنقدر خجالتی و دستپاچه شدهام و آنقدر از بچههای غریبه میترسم که آنها از این ترس من، مثل ترس حیوانات، باخبرند، طوری که حتا آرامترین و بیآزارترین بچه هم به شکلی خودکار به خودش اجازه میدهد مرا مسخره کند و سرم داد بکشد”(صص۵۱، ۵۲).
این ترس، به معنای دقیق کلمه برخاسته از موقعیتی تنزلیافته در هستی اجتماعی است؛ بنابراین به لحاظ وجودی، به جای رهانیدن از موقعیتهای روزمرگی، اسارت در آنرا به وجود میآورد: تبدیل شدن به انسان زیرزمینیای که امکانهای ترک آن قلمرو پیشاپیش از وی گرفته شده است! و نمونهای دیگر: “وقتی از اسب به زمین افتادم، زنهای اطرافم مثل مرغهای مادری که اطراف جوجههایشان قدقد و بیتابی میکنند، شروع به پچپچ و بیقراری کردند. این حسن نیت آنها را نشان میداد… اما در آن لحظه به خاطر مداخله آنها به شدت ناراحت و مضطرب شده بودم. چرا که آنها اطمینان داشتند حتا اگر هیچ خطر یا مانعی در مقابل من نباشد ـ مثل سنگ یا شاخه درخت ـ من بازهم واژگون خواهم شد… هیچکدام از آنها با عصبانیت فریاد نکشید«اون اسب وحشیِ چموش دخترک رو انداخت» که … به لحاظ فنی واقعاً هم او این کار را کرد”(صص۴۸ ،۴۹). در مباحث فلسفههای اگزیستانسیالیستی، بحثی است که در آن وجودِ انسان را به دلیل امکانهایش مقدم بر ماهیت او میداند. برخلاف موقعیت اشیاء که در آنها ماهیت، مقدم بر وجود است. زمانی که انسانی را به یکی از موقعیتهای وجودیاش تقلیل میدهیم، در واقع با او به منزله یک شیء برخورد کردهایم. به بیانی او را در محدودیت امکانیِ اشیاء قرار دادهایم. به عنوان نمونه”(فردعادی خطاب به مجرم): «میدونی به نظر من واقعاً حیرتآوره که تو کتابهایی مثل اینو میخونی، من واقعاً گیج شدم. من خیال میکردم تو باید داستانهای جنایی ترسناک بخونی، از همون کتابهایی که جلدهای اجق وجق با رنگهای تند دارند. در حالی که میبینم تو خودتو با کلودکاکبرن، هیوکلر، لارنس دارل و سیمون دوبووآر مشغول کردی!»… اونا میگن: «عجب! توی بعضی زمینهها تو واقعاً مثل یه آدمیزاد میمونی» من اصلا شوخی نمیکنم، این طرز حرف زدن اون قدر منو عصبانی میکنه که دلم میخواد سر به تن این آدمها نباشه” (ص۴۷).
حذف، پسزدن، عدم پذیرش، نادیده گرفتن حریم خصوصی و تقلیلدادگیِ امکانهای وجودی و…، از شیوههای رایج ساختار عادیسالار با داغخوردگان است. از اینرو میتوان گفت داغخورده، کسی است که با بحران منابع هویتساز جهت ساخت خویشتن، مواجه شده است. و با وجودیکه چنین فردی برای جامعهپذیر کردن خود، در نهایت تن به وضعیت خوارداشتِ خویشتن میدهد، اما نکته قابل توجه به لحاظ وجودشناختی اینجاست که مصیبت این تطبیق پذیری باز هم گریبان وی را میگیرد. چرا که علارغم اکراه، به موقعیتهای تقلیلدهندگیِ خویش رضا داده است. به گفته گافمن: “پیشروی در این مسیر یعنی اینکه آن بیعدالتی و درد ناشی از حمل یک داغننگ هرگز برای آدمهای عادی روشن نخواهد شد… از افراد داغخورده… انتظار میرود که آقا منشانه عمل کنند و انتظار نداشته باشند که همواره از فرصتهای عالی برخوردار باشند… از فرد داغخورده خواسته میشود طوری عمل کند که نه نشان دهد بارش سنگین است و نه نشان دهد حمل آن منجر به متمایز شدن وی از ما شده است” (صص ۲۰۴، ۲۰۵).
کلام پایانی
اول: خشونتِ حاکم بر جهان چه در سطح کلان و چه در سطح خُردش، امری سازش ناپذیر است. اصلاً نگاه انتقادی زمانی میتواند داعیه انصاف داشته باشد که خود را در تقابل خاستگاههای بیعدالتی و خشونتآمیز قرار دهد. تأکید بر این مطلب را از اینرو ضروری میدانم تا مبادا برای خواننده این سوءتفاهم رخ دهد که موضع هدایتکننده متن در جهت تأئید فساد، خشونت، جنایت و تجاوز به حقوق جان و مال انسانهاست. عمل کسی که به آزار و جنایت دست میزند، با هیچ منطق و عقلانیتی جور در نمیآید. چرا که جدا از زیرپا نهادن حقوقِ انسانیِ شخص ستمدیده، برعلیه امنیت جامعه نیز عمل کرده است. براین اساس جامعه این حق را دارد تا از طریق قوانین حقوقیاش، فرد خاطی را برای تنبیه و اصلاح روانه زندان یا تیمارستان کند. اما آیا برای انجام چنین مسئولیت خطیری، زندانها و تیمارستانهای موجود در جهان حاضر از کفایت لازم برخوردار هستند؟ به شکل عقلانی، هر عضوی از جامعه،خشونت را در هر شکلش ـ فساد، آزاررسانی، جنایت و… ـ محکوم میکند. اما تنها تفاوت در این است که نگرش انتقادی بر این باور است که بسیاری از جرم و جنایتِ جهانی که در آن زندگی میکنیم، ناشی از نگرش ابزاری، تک ساحتی و طبعاً خودمحورانهای است که در آن بالیدهایم.
دوم: شاید کاری سختتر از شکستن و گذر از نگرشی نباشد که نسبت به متفکر آن احساس دین و احترام داشته باشیم. اروینگ گافمن برای من یکی از آن متفکران است. هر چند آشنایی من با وی تا پیش از چاپ «داغ ننگ» از طریق منابع دست دوم بوده است اما همواره نسبت به تأملات و دقت نظر او در شناساییِ روابط خُرد اجتماعی و کنشِ متقابل، حسی از تحسین داشتهام. شاید مناسبتر باشد که بگویم او و گارفینکل، استادانی بودند که به من اهمیت جامعهشناسی خُرد را شناساندند و مرا به پرسشگری فرایند اجتماعی روابط در وضع موجود واداشتند. در همینجا فرصت را مغتنم میشمارم و از مترجم محترم آقای مسعود کیانپور برای ترجمه کتاب «داغ ننگ» و معرفی گافمن به مخاطبان فارسی زبان تشکر میکنم.
اینک مایلم با سخن گافمن بحث را به پایان برسانیم: “در حالی که ما از هر طرف با دادههای زندگی اجتماعی احاطه شدهایم، قادر به دیدن آنها نیستیم. انسان میتواند با زندگیِ خود مثل داده رفتار کند. اگر تئوریهای خوش آب و رنگ و جهانشمول ما حتا نتوانند برای زندگی خودمان به کار روند حتماً اشکالی در کارشان هست ” (ص۱۲).
وبلاگ زهره روحی
http://zohrerouhi.blogspot.com
گافمن در ویکیپدیا انگلیسی
http://en.wikipedia.org/wiki/Erving_Goffman
درباره گافمن
http://www.horst-helle.de/goffmand.htm