نظریه به زبان ساده (۸) : مفاهیم «کار» ، «از خود بیگانگی» و «هستی اجتماعی» با نگاهی به اندیشههای کارل مارکس ـ قسمت اول
گمان نمیکنم تا به حال کسی ادعایی در خصوص جامعهشناس بودن کارل مارکس (۱۸۸۳ ـ ۱۸۱۸) کرده باشد؛ اما یقین دارم خیلیها متفقالقول بر این باورند که اندیشههای مارکس، چه به طور مستقیم و چه غیر مستقیم، زمینهی مساعدی برای ساخت بسیاری از نظریات جامعهشناسی بوده است. به همان صورت که زمینهساز بسیاری از بحثهای فلسفی مدرن، و یا پُستمدرن نیز بوده است (که امیدوارم به وقتش آنها را هم به زبان ساده دنبال کنیم)؛
در همینجا لازم است این مطلب توضیح داده شود که قصد ما در اینجا تبیین نظریات مارکس نیست بلکه استفاده از نظریات وی برای تبیین مفاهیمی است که در جامعهشناسی جایگاه مهمی دارند. بین این دو تفاوت زیادی است. هم به این علت که بحث درباره نظرات او بسیار گسترده است و در این مختصر نمیگنجد، و هم به این دلیل که مستلزم دانشی است که بنده به هیچ وجه ادعایی نسبت به آن ندارم. ضمن آنکه برای باز کردن بحث به زبان ساده ناگزیریم از اصطلاحاتی در این متن استفاده کنیم که مارکس آنها را به کار نگرفته است و از آنجا که قرار نیست تبیین کنندهی نظریات مارکس باشیم و فقط میخواهیم مفاهیمی را بگشاییم که به یاری نظریات او صورت میگیرد، استفاده از آنها را بلامانع میدانم.
نوشتههای مرتبط
اما مطلب دوم آنکه قبل از پرداختن به هر بحثی واجب است به این مسئلهی مهم اشاره کنیم که برخلاف تصور نادرست و به شدت عامیانهای که وجود دارد، مارکس به هیچ وجه آن رابین هودی نیست که از اغنیا «مال و ثروت شان» را به زور بگیرد و به «فقرا» دهد. این بدترین و خطرناکترین چهرهای است که از وی ساخته شده است. مارکس فیلسوف و اندیشمند در معنای عمیق کلمه است. او کسی است که برای نخستین بار پرده از اجتماعی بودن نحوهی زندگی انسان در جهان برگرفت و به راز اجتماعی بودن هستیِ انسانی پی برد.
حقیقت این است که اندیشههای مارکس به همان نسبت که بسیار مهماند، بسیار هم جامعاند؛ بنابراین در اینجا فقط میتوانیم به استفادهی گوشهای بسیار ناچیز از آن نظریات اکتفا کنیم. برای شروع شاید بهتر باشد اینطور بگوییم که مارکس اندیشمند بزرگی بود که برای نخستین بار در صدد تغییر جهان برآمد. یعنی به قول خودش اگر تا قبل از وی، «فلاسفه میکوشیدند تا جهان را تفسیر کنند»، بر خلاف آنان، مارکس تمام همّ و غمش را بر این گذاشت که آنرا تغییر دهد. اما اشتباه نشود، جهانی که مارکس در صدد تغییرش بود، مسلماً جهان مورد علاقهی زمینشناسان و یا ستارهشناسان و …. نبود؛ بلکه منظور او از تغییرِ جهان، «دگرگون ساختن جهان اجتماعی» بود. اگر بخواهیم به زبان ساده درباره جهانی که مارکس مایل به تغییرش بود سخن بگوییم، باید گفت: این همان جهان روزمرهای است که در آن به سر می بریم و به دلیل ناعادلانه بودن توزیع قدرت، منابع و ثروت عمومی، همواره در آن به شکوه درمی آییم.
جهانی که روابط اجتماعی در آن تحت حاکمیت روابط سرمایه داری است: عده ای در رفاه کامل و عده ای در فقر و بیکاری و بدبختی دست و پا می زنند. در واقع مارکس با نگاه انتقادی اش به چنین روابطی در صدد این بود که به معاصران خویش بفهماند که این بی عدالتی، چیزی نیست که از آسمان نازل شده باشد و یا همانند قوانین طبیعی، چاره ناپذیر باشد؛ بلکه فقط ناشی از روابط اجتماعیِ غلطی است که با سوداگری، تبعیض و محرومیتهای گروهی و طبقاتی ایجاد شده است تا جایی که حتا نگرش و عملکرد ما را نسبت به جهان اجتماعیمان سوداگرانه کرده است.
با توجه به بحثهای پیشین، همانگونه که بارها گفته شد، هیچ عمل، اندیشه و یا فکری به صورت خودرو به ذهن آدمیان خطور نمیکند. به همین ترتیب اگر چنین اندیشهای به ذهن مارکس راه یافت، صرفاً به دلیل شرایط تاریخیای بود که در آن بسر میبرد. اگر به یاد آوریم، در نظریه کنش متقابل نمادین ( بحث شماره ۵)، این طور گفتیم که ما آدمها حتا زمانی که به عنوان مثال، بر اساس آگهی استخدام روزنامه، به مؤسسهای که نیاز به کارمند دارد، تلفن میزنیم یا به آنجا میرویم در حقیقت داریم به چیزی که ما را به خود فراخوانده، پاسخ میدهیم. و در همان بحث هم به این نتیجه رسیدیم که در هر نقطه ای از جهان زندگی کنیم و یا در هر موقعیتی از موقعیت های متفاوتِ جهان قرار گیریم، در حقیقت دلمشغولِ تعامل با آن محل ـ مکان و یا موقعیتی می شویم که با نمادهای ارتباطی اش با ما رابطه برقرار کرده است.
قصدمان ازیادآوری فوق، صرفاً به این دلیل است که به یاری اندیشههای مارکس و طرح مفاهیم جدید چشم انداز دیگری به نگاه سابقمان اضافه کنیم. یعنی متوجه این مسئله ی مهم شویم که « نحوه ی آدمیزاد بودن» اینطوری است که علاوه بر اینکه با یکدیگر و یا با شهر و یا هر جای دیگری که در آن قرار داریم، یا با آن مواجه میشویم زندگی میکنیم؛ به همان صورت هم با موقعیت تاریخیای که در آن زاده شدهایم زندگی میکنیم. یعنی از امکان تعامل با آن برخورداریم. واقعیت این است که امروزه این نگرش که به نوعی برگرفته از جهانبینیِِ مارکسیستی است، تا حد زیادی بخشی تفکیک ناپذیر از نگرشمان شده است . به عنوان مثال مدتهاست نسبتاً آ موخته ایم شرایط تاریخی و اجتماعی هر دوره ای را درسرنوشت آدمها دخیل بدانیم. به عنوان مثال اینکه زنان ایرانی در دورهایی از تاریخ محکوم به زندگی و مدفون شدن در «اندرونی»ها بودهاند، امروزه به عنوان شرایط ارتجاعیِ حاکم بر آن زمانهی خاص تحلیل می شود. شرایطی ارتجاعی که به استثمار و محکومیت اقشار ضعیف جامعه از جمله زنان منتهی میشده است. که با انقلاب مشروطیت و امکان تغییر شرایط، موقعیت زنان نیز تا حد زیادی متحول شد تا جایی که همچنان در حال دگرگون کردن وضعیتهای نابسامان خود است. بنابراین همانگونه که عملاً می بینیم تحت تأثیر نگرش مارکسی هم اکنون تا حد زیادی آموختهایم که هیچ نحوه ای از زندگی، امری انتزاعی و از آسمان نازل شده نیست. حداقل در بین افراد تحصیل کرده دیگر کمتر کسی شرایط زندگی خود را جدا و منفک از شرایط اجتماعی اش میداند. بر اساس همین نگرش است که در بسیاری از مباحثِ نظری، «شرایط تاریخی» را مورد توجه قرار میدهیم.
اما واقعیت این است که برای درک واقعی جریانات اجتماعی و همچنین شناخت موجودی به نام انسان، داشتن نگاه تاریخی به تنهایی کافی نیست . به نظر میرسد آنچه که به این نگاه، عمق و درکی واقعی تر میدهد، توجه به بدیهی و نزدیک ترین وضعیت هستی شناسانهی آدمی است . که به زبان ساده یعنی دیدن آدمی در اصلی ترین موقعیت زندگی اش ؛ از قضا همین نحوهی تکمیلی ـ ادراکی هم از نگرشهای مارکس به ما رسیده است. زیرا او برای همین آدمیزادی که میشناسیم یک موقعیت بسیار مهم و اصیل قائل بود.
به نظر شما این کدام موقعیت است که وقتی در آن «هستیم» مهمترین اثربخشی را بر ما دارد؟ اصلاً شاید بهتر باشد اینطور بپرسیم که مهمترین و اصلی ترین «وضعیت»ی که به آدمها در قلمرو روزمره شکل میدهد کجاست؟ احتمالا برایتان جالب خواهد بود اگر بدانید از دریچه نگاه قدیمی هایمان، این جایگاهِ مهم، همان قلمرو روزمرهی حول و حوش «کار و روابط اجتماعیِ» مربوط به آن بوده است. خوب به خاطر دارم که وِرد کلام این نازنینانِ قدیم اندیش (به عنوان مثال، مادر بزرگ خودم) در مورد به اصطلاح «جوانان سرکشِ» آن زمان این بود که «اجتماع، آدمشان می کند». باری، آن زمانها همیشه از خودم می پرسیدم این «اجتماعی» که مادر بزرگم، این همه ما را از آن می ترساند مگر چه دارد؟ واقعیت این بود که از نظر مادربزرگ و پدربزرگهای آنز مان نسلی که در ناز و نعمت بزرگ می شد ، بالاخره وقتی بعد از این درس خواندن ها و ول گشتن ها، برای «کار» و « یک لقمه نان درآوردن» گذرشان به قول خودشان به «اجتماع» (و به زبان علوم اجتماعی« قلمرو عمومی») میافتاد، سرشان هم فرو میافتاد. بنابراین همانگونه که می بینیم قدیمی ترهای ما به درستی دریافته بودند که قلمرو روزمرهی عمومی در خودش عرصهی بسیار مهم «کار»ی را دارد که روابط اجتماعیِ برخاسته از آن قادر است به آدمها شکل دهد و به نوعی سرنوشت آنان را رقم بزند. و از قضا همان شیوه، هم میتوانست به قول آنها سرکشان را «آدم کند» و سرشان را فرو اندازد…
تا آنجا که اطلاع دارم، مارکس هم درست مانند نسل های قدیمی ترِ ما، بر این باور بود که «کار» مهمترین قلمرو، در عرصه زندگی اجتماعی آدمهاست، و به همین منظور، عرصه ی «کار» را به عنوان بنیاد هستی آدمها شناسایی میکند. و درست همانند قدیمی های ما معتقد بود که «آدمی در کار و روابط اجتماعیِ کاری و تولیدیِ خویش ساخته می شود». اما برخلاف آنها که مترصد «آدم شدن» نسل جوان و سرکش بودند، وی علاقه مند به شناسایی و افشای روابط سرکوبگرانهای بود که بر روابط اجتماعیِ کار حاکم بود. در همینجا بگویم که بحث «کارِ» مارکس یکی از جذابترین بحث های فلسفی در ادبیات علوم انسانی و اجتماعیِ مدرن است. چون در زندگی فکریاش (تا جایی که اطلاع دارم)، با دو نگاه آنرا بررسی کرده است. یکی در نگاهی زیباشناختیِ اجتماعی ـ فلسفی که مربوط به ایام جوانیاش می شود و دیگری با نگاهی جداً اجتماعی ـ اقتصادی که در دوران پیرانه سری دنبال کرده است. و هر دو هم جزو افتخارات فرهنگی اندیشهی بشری است. به عنوان مثال او میگوید:
« آدمی فقط با کار خویش بر جهان عینی است که در وهلهی نخست خود را به عنوان موجود نوعی به اثبات میرساند. این تولید، زندگیِ فعال نوعی اوست. از طریق و بعلت این تولید است که طبیعت به عنوان کار و واقعیت او جلوهگر میشود. از اینرو ابژهی کار، عینیت یافتن زندگی نوعی آدمی است. زیرا به این طریق نه تنها از لحاظ ذهنی یعنی در آگاهی خویش بلکه در واقعیت نیز فعالانه خود را بازتولید میکند و در جهانی که تولید کرده است، خود را مورد اندیشه قرار میدهد» (دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، صص ۱۳۳ـ۱۳۴).
بهر حال ، از نگاه مارکس میشود این تعبیر را داشت که آنچه باعث تحریک آگاهیِ هستی شناسانهی آدمی میشود (یعنی آن آگاهیای که به وسیلهاش، انسان میتواند از وجود خود و چیزهای دیگر در جهان با خبر شود) و آنرا به کار می اندازد، «کار» و تولید هر آن چیزی است که از « کار آدمی » به وجود بیاید؛ چرا ، چون در پسِ هر کاری که به تولید محصولی بیانجامد، روابطی اجتماعی به وجود میآید.
به عنوان مثال، مسلماً شما هم میپذیرید که آنچه اجدادِ نخستین ما را از وضعیت شبهِ میمونی اش بیرون آورد «قدرت و توانایی ساختن» ابزارها بود. و این یعنی به محض آنکه انسان تبدیل به موجودی «ابزار ساز» شد، همزمان هنرمند و فرهیخته هم شد. زیرا به امکان تغییر سرنوشت خود دست یافت. سرنوشتی که میشد همچنان دراسارت لاشعوریِ خویشاوندان میمون نمایَش باقی بماند. اما خوشبختانه «کار» و «تولید»ات ناشی از این کار، به تعلیم و تربیت قدرت ذهنیِ انسانهای اولیه شتافت و آنها را به «رستگاری از وضعیت حیوانی» شان سوق داد…
باری، به محض آنکه انسانها، «ابزار ساز» شدند، همان ابزار از آنجا که محصول «کار آدمی» است، به وسیلهی فرایند «فکر»ی که برایش کرده، به علاوهی «کار» ی که توأم با آن انجام داده ، و «موقعیت و روابط اجتماعی»ی که او در آن قرار داشته، و خیلی چیزهای دیگر … ، باعث تحول عظیمی در نحوهی زندگی انسان نخستین و درک او از جهان و موقعیتاش شد. زیرا واقعیت این است که آن « ابزار شکار »، فقط یک شیء تیز و برندهای مثل چاقو نبود، بلکه « ابزار ارتباطی ـ اجتماعی » نیز بود . چرا که با همان ابزار، اجداد میمون نمای ما آموختند که نحوهی جدیدی از زندگی کردن را بیاموزند و به جای چنگ و دندان با کمک ابزارها شکار کند و بدین ترتیب به تجربهی جدیدی دست یابند. و این یعنی فاصله گرفتن اجداد میمون نما از نحوهی زندگی حیوانیشان. یعنی نگاه کردنِ «منبعدشان» از محور هستیِ اجتماعیِ ابزارهایی که ساخته میشد به جهان، به خود و دیگرانی که با آنها زندگی میکردند. و آیا این بدین معنی نیست که استفاده از ابزارها به کسانی که آنرا به کار میگرفتند قدرت بیشتری نسبت به بقیه میبخشید و آیا بدین ترتیب آن ابزارها به صِرف رابطهی اجتماعیِ خود مبدل به «نماد قدرت» نمیشدند!؟ به زبان ساده، یعنی یک جسم برندهی تیز برای انسانِ آن روزگار ، بدون موقعیت و نیازهای زندگی او و نیز روابطش با حیوانات و انسانهای نسبتاً بدوی دیگر، اصلا کارکردهایش دیده نمیشد. فقط به دلیل درک این گونه نیازها و روابط اجتماعیِ آن است که آن جسم تبدیل به چیزی میشود که ما اصطلاحاً به آن «ابزار شکار» میگوییم.
بنابراین همانگونه که میبینیم، در پس عبارتِ « انسان ابزارساز» و یا ظاهر ناقابلِ شیِء تیز و بُرندهی شکار، جهان خاصی از «هستی اجتماعی و روابط برخاسته از آن » وجود دارد. که در واقع به یاری همین رابطهی اجتماعی و نیز ذهن بازاندیش است که از آدمیزاد، موجودی «خود آگاه» میسازد. چنانچه مارکس میگوید:
« آدمی با خلق جهان اشیاء از طریق فعالیت عملی خویش و در کاری که بر طبیعت غیرانداموار میکند، خود را به عنوان موجود نوعیِ آگاه به اثبات میرساند. یعنی موجودی که با نوع خویش به عنوان وجودی ذاتی و یا با خود به عنوان موجودی نوعی برخورد میکند. مسلماً حیوانات نیز تولید میکنند. مثلاً زنبور عسل، سگ آبی، مورچهها و غیره برای خود لانه و آشیانه میسازند اما حیوان چیزی را تولید میکند که نیاز فوری خود یا بچهاش است. تولید آنها یکسویه است در حالیکه آدمی همه جانبه و گسترده تولید میکند. […] نه تنها از لحاظ ذهنی یعنی در آگاهی خویش، بلکه در واقعیت نیز فعالانه خود را بازتولید میکند و در جهانی که تولید کرده است، خود را مورد اندیشه قرار میدهد» (صص ۱۳۳ ـ ۱۳۴).
باری ، همانگونه که میبینیم در روش بررسیِ پیش رو اگر قرار باشد که همزمان هم تاریخی بودن انسان را در نظر بگیریم و هم تأتیر پذیری از کار و فرایند اجتماعی بودن آن در قلمرو اجتماعی روزمره را، متوجه خواهیم شد که انسان از طریق «کار» سازندهی تاریخِ خود است. یعنی او تنها موجودی است که قادر است خود و جهانش را بیافریند. اما اگر این حرف به این معناست که «انسان با کار»ش خود را میآفریند، آیا این سخن به این معنی هم هست که «محصول کار آدمی» ، روی سرنوشت و نگاه آدمی اثر بگذارد؟
احتمالا میتوان گفت که از آنجا که آن محصول، شیئی انتزاعی نیست و با خودش کلی روابط اجتماعی دارد، حتماً در سرنوشت آدمها اثر گذار است. آن هم به این دلیل که بین انسان، کار، تاریخ و جهان اجتماعیِ برآمده از زندگی آدمی، هیچ تفکیک و فاصله ای در کار نیست . یعنی همگی به صورت فرایندی درهم تابیده و یا شبکهای ساخته و درک می شوند. و به همین دلیل هم قابل تغییرند.
به عنوان مثال اگر آنچیزی که بین شما و مادر بزرگتان ایجاد تفاوت می کند ناشی از نحوهی زندگی، روابط اجتماعی تولید و بکارگیری ابزارهای متفاوت زندگیِ روزمرهی شما دو نفر باشد، این بدین معنی است که فرضاً کامپیوتری که شما به کار میگیرید (و در ضمن یکی از اقلام بسیار مهم زندگی روزمره شما هم هست) فضایی را به روی شما میگشاید که برای مادر بزرگتان بسیار غریبه و بیگانه است . و همین امر شما را با او متفاوت می کند. پس انسان قرن بیست و یکی که شما باشید، با انسان قرن بیستی که مادر بزرگ ۸۰ سالهی شما باشد، متفاوت است زیرا جهانهایتان را متفاوت از هم ساختهاید .
با کمی دقت، متوجه میشویم که در بحث های پیشین صحبت از «درک متفاوت از جهان و روابط اجتماعی، بر اساس جهانهای متفاوت» بود، حال آنکه در بحث حاضر صحبت از «چگونگیِ ساختِ متفاوت جهان ها»ست: درکی که مایل است نحوهی ساختِ تاریخی ـ اجتماعیِ جهان را نشان دهد. ضمن آنکه فراموش هم نمیکند که به «روابط اجتماعیِ مبتنی بر کار» توجه داشته باشد. شاید این تفاوت به نظر چندان مهم نرسد اما به واقع بیانگر این مسئله است که «ساختن جهان اجتماعی» و نیز «نحوهی چگونه ساخته شدن آن» یکی از مهمترین دغدغههای فکری عصر مدرن بوده است. دغدغهای که تا جایی که میدانم با نگرش مارکس آغاز شد. اما نه به عنوان اندیشهای با سلیقهای شخصی؛ بلکه به نظر میرسد ریشه در موقعیت اجتماعی ـ تاریخیِ زمانهای دارد که از قضا او هم در آن دوره زندگی میکرد.
به عنوان مثال، اگر او بیعدالتی اجتماعی را به پرسش می گیرد، این بیعدالتی یک فکر انتزاعی و یا یک نگاه شاعرانهی شخصی نبود؛ بلکه برخاسته از شرایط تاریخیِ زمانهای بود که در آن بسر می برد و وی را همچون کسانی دیگر متوجه آن کرده بود. بهرحال مارکس بر اوضاع اجتماعیِ قرن نوزدهمی تأمل کرده است که نه فقط زندگی اجتماعیِ او به عنوان فردی آلمانی، (و یا هموطناناش به عنوان آلمانیها) بلکه میلیونها انسان اروپایی را تحت تأثیر خود قرار داده بود. و همین امر وی را تشویق به مطالعه و بررسیِ شرایط اقتصادی و اجتماعیِ جوامع جدیدی کرده بود که به تازگی عرصهی صنعت و صنعتی شدن را تجربه میکردند و در رقابتی که با یکدیگر داشتند، با شتاب روز به روز خود را بیشتر از روز پیش صنعتی میکردند. مارکس متوجه شده بود که تقسیم کاریِ این جوامعِ صنعتی بر محور «سرمایه و کار» ساخته شده است. به زبان ساده، یعنی چیزی که برای این جوامع جدید بسیار مهم بود، یکی کار بود که «کارگر» آنرا انجام میداد و دیگری سرمایه بود که در اختیار «سرمایهداران» و یا «صاحبان ماشینهای صنعتی» بود. این «تقسیم کار» خود به خود اقدام به ساخت «دو نوع موقعیت اجتماعی» و نیز «دو نوع شیوهی زندگی» کرده بود که بر اساس آن سرنوشت میلیونها آدم را رقم میزد. طبق گزارشات مارکس (و دیگر مورخان آن روزگار) ، و یا حتا مطابق با گزارشات داستانی چارلز دیکنز (۱۸۱۲ـ ۱۸۷۰) به خوبی میتوان دید که در چنین جوامعی که از آن تقسیم کاری تبعیت میکردند (جوامع قرن ۱۹) ، طرفی که سرمایهدار قرار دارد همان طرفی است که ثروت، رفاه، آسودگی و راحتی زندگی مادی هم قرار دارد. اما در طرفی که کارگر قرار دارد، دریغ از ذرهای ثروت و امکانات رفاهی زندگی! آنچه در آنجا یافت میشود، فقر هولناکی است که با وجودیکه کارگر تمام عمرش را کار میکند، هرگز تمامی ندارد…. مارکس کارگری را میبیند که پا به پای ماشین آلات صنعتی کار میکند و با آنها کالاهای بیشتری را تولید میکند و در نتیجه کارفرمایش را ثروت مندتر میکند، اما با این حال خود و خانوادهاش روز به روز فقیرتر، نحیفتر و دچار نکبت و بیماری بیشتر میشوند. باری، قرن نوزده، قرنی است که به دلیل صنعتی شدن جامعه و تقسیم کارِ سرمایهدارانهی آن، شهرهای بزرگ با هجوم بیسابقهای از جمعیتِ روستاها و یا شهرهای کوچک مواجه شدند و شکل جدیدی به خود گرفتند که تا آنزمان دیده نشده بود. گمان نمیکنم به تصور درآوردن اوضاع اجتماعی شهرهای آن زمان، کار چندان سختی باشد. احتمالاً میتوان سیل جمعیتِ بیکاری را در نظر آورد که جویای کار در شهرهای بزرگ و کارخانههای آن هستند، و همین امر به گسترش بخشهای فقیر نشین در شهرها میانجامد. ( میتوان از طریق تماشای فیلمهایی که بر اساس داستانهای دیکنز ساخته شده است، به این فضای شهری نزدیک شد). اما آیا در شهرها برای همهی این آدمهای گرسنه و نیازمند به اندازهی کافی «کار» وجود دارد!؟ مسلماً نه ! بنابراین طبق همان تقسیم کارِ به شیوهی سرمایهدارانه، «شهر»های صنعتی همواره با یک «نیروی کار اضافه» مواجه بودند؛ که برای صاحبان سرمایه و کارخانهداران، نقش «ارتش ذخیره کار» را ایفا می کردند تا مثل سربازهای ذخیره در جنگ، به هنگام لزوم از آنها استفاده شود. (مثلا زمانی که کارگرانِ کارخانه ها به دلیل کمبود دستمزد دست به اعتصاب میزدند، سرمایهداران برای تنبیه و مجازات آنها از این ارتش ذخیرهی کاری استفاده میکردند). و بدین ترتیب شهرهای قرن نوزدهمی شروع کردند به بزرگ شدن و رونق گرفتن. رونقی که در گروی روابط سرمایهداری بود؛ به عنوان مثال اگر «شهر»های دوران صنعتی را (شهرهای بزرگ) را «محل کار » برای کارگران و «محل ثروت» برای سرمایهداران بدانیم، در اینصورت هر دو به یک میزان نیازمند «شهر» بودند: نیازمند و در عین حال سازندهی شهرهایی که در آن «جنگ و نزاعِ این دو طبقهی اجتماعی» هم صورت میگرفت. بهرحال شهرها رونق میگرفتند، و تفسیرهایی هم از این دست شکل میگرفت که مثلاً چون سرمایهداران، صاحب ثروت و ماشینآلات کارخانههایند، موجب رونق شهرها هستند. که البته پر واضح است که منظورشان همان کارخانههایی بود که کارگران در آنها با مایه گذاشتن از سلامتی و جوانیشان (بخوانیدش پیری و ناتوانی زود رس) به تولید و ایجاد ثروت برای به اصطلاح صاحبان سرمایه مشغول بودند! تفسیرهایی که فقط برای این بود تا مبارزات کارگران را غیر مشروع جلوه دهند و آنها را از مطالبات برابر حقوق اجتماعی و سیاسی، دور نگه دارند…
پایان قسمت اول