تصویر: ماکیاولی
به نظر نمیرسد، پرداختن به «رنسانس» در یک بحث کوتاه، کار چندان آسانی باشد، اما علیرغم کمبودهایی که در بر خواهد داشت به دلیل اهمیت تاریخیِ آن (در قرن پانزده میلادی)، از این بحث در مجموعه فلسفیِ خویش چشم پوشی نخواهیم کرد. بهرحال شاید بهتر باشد از اینجا آغاز کنیم که نهضت فکری رنسانس که ایتالیاییها آنرا «لارینا شیتا» یعنی نوزایی، میخواندند، تجدید حیاتی بود در جهت احیای فرهنگ کلاسیک روم باستان. اگر به یاد آوریم در بحثهای نخست دیدیم که فرهنگ روم باستان، تا حد زیادی خود نیز از فرهنگ و فلسفه یونان تغذیه میکرد، یعنی همان فلسفهای که به طرز شگفتی بعدها از طریق مسلمانان، حتا به فرهنگ مسیحیت هم نفوذ کرد و بدین ترتیب اواخر نیمه دوم قرون وسطا را تحت تأثیر خود قرار داد. بنابراین آنچه که در ایتالیا، در سراسر قرن پانزده و اوائل قرن شانزده میلادی به تجدید حیات فرهنگی رسیده بود، برخلاف معمولِ بحثهای فلسفیای که تا کنون داشتهایم، نه صرفاً گفتمانهای فلسفی افلاطون و ارسطو، بلکه فرهنگ «فردی» و «اومانیستیِ» (انسانگرا) رومیان باستان بود. بنابراین بر خلاف دوران قرون وسطا که همه چیز حولِ الهیات و بحث و جدلهای فلاسفه در امکان یا عدم امکان آشتی دادن «فلسفه» و «ایمانِ مسیحی» میگذشت، اکنون در شمالِ ایتالیا و خصوصاً در «دولت شهر»ی همچون «فلورانس» و یا «رم» با مردمانی مواجه هستیم که خود را از حصار اعتقادات دینی و هول و هراسهای کلیسا به کلی گسستهاند. کلیسای رم و کلاً دستگاه دیوانی و «تقدس» آن، (که در خود قرون وسطا چنانکه در بحث گذشته دیدیم، از سوی فلاسفه و آزاد اندیشانِ دینی به انواع مختلف مورد تردید و پرسش قرار گرفته بود)، به طور جدی در اواخر قرن چهارده (۱۳۷۸ میلادی) با بحران مشروعیت مواجه شد. این بحران، صرفاً زمینهای سیاسی و دیپلماتیک، نداشته است(فیالمثل کشمکش بین دولت فرانسه و یا دیگر دولتها با واتیکان)، بلکه علاوه بر لبریز شدن کاسه صبر و تحمل دولتها و پادشاهان از اقتدار کلیسا (که خزانهاش از سوی سرزمینهای اروپایی و مالیاتها میبایست پر میشد)، میباید متوجه تغییرات ناشی از تحولات اجتماعی و اقتصادی هم بود که باعث ظهور گروههای جدید اجتماعی (فیالمثل تجار و بازرگانان، و بانکداران: طبقه متوسط یا همان بورژواها)، شده بود. اینکه کدامیک از این دلائل، مؤثرتر از بقیه، به حکومت هزار ساله کلیسا و پاپها در جهانِ مسیحی پایان داد، به اندازه تباهی و فسادی که (هم به لحاظ اخلاقی و هم به لحاظ سیاسی)، خودِ کلیسای کاتولیک به بار آورده بود، مؤثر نبوده است. زیرا حیثیت آن با بحران مشروعیت مواجه شد. بهرحال ستمگریها و مشکلات اجتماعی، سیاسی و اخلاقیای که کلیسا خود در تولید آن دست داشت، قلعه فرمانرواییِ آنرا به لزره درآورد و به طور جدی آنرا با مسئله عدم صلاحیت روبرو ساخت.
نوشتههای مرتبط
و احتمالا از اینروی بود که در ایتالیا در قرن پانزده میلادی، بالاخره کلیسایی که در نهان با زندگی مادی درآمیخته بود، تصمیم به سازش با اومانیسمی گرفت که در قرون قبلتر بسیاری از هوادارانِ آنرا (به دلیل مشرک دانستن) زنده زنده سوزانده بود. اما اکنون در ایتالیا، خصوصاً ایالات شمالی آن (و نمونه بارز آن رم و فلورانس) چنان مطالبات «فردیتخواهیِ» در پسِ فرهنگ اومانیستی و اعتباری که این فرهنگ نزد شهروندان ایتالیایی یافته بود، بالا گرفت که ضعف قوای سیاسی ـ مدیریتی کلیسا نتوانست از عهده شکست آن برآید و در یک کلام پاپ نیکولاوس پنجم، راضی به رضای اومانیستهای ایتالیایی شد. ظاهراً این از جمله شوخیهای روزگار است که سر هر چیزی را که به جز «خود» نبیند و نخواهد، عاقبت (حتا اگر به دلیل جان سختی، به خفت هم کشد)، به تسلیم و رضا به «غیر» وادارد. باری، ویل دورانت از این صحنه تاریخی چنین یاد میکند:
“کلیسا ناچار بود محلی برای این تحولات در حیات مسیحی باز کند، [وگرنه احتمال داشت] پشتیبانی طبقات روشنفکر ایتالیا و شاید بعداً تمام اروپا را از دست بدهد. کلیسا به سرپرستی پاپ نیکولاوس پنجم بر اومانیسم آغوش گشود، با رشادت و سخاوت از آن جانبداری کرد، و ریاست ادبیات و هنرِ جدید را به عهده گرفت. و به مدت یک قرن (۱۴۴۷ ـ ۱۵۳۴) چنان آزادی وسیعی (یا به قول فیللو، آزادی باور ناکردنی) به [قلمرو] فکر[ی] ایتالیا داد و چنان از آن حمایت کرد و به آن انگیزه و فرصت بخشید که رم مرکز رنسانس گشت و از یکی از درخشانترین دورههای تاریخ بشر بهرهمند شد”(ویل دورانت، ۱۳۷۱: جلد ۵، ص۴۰۵).
همینجا بگوییم که این «آزادی وسیع» و یا «باورنکردنیِ» رنسانسی، چنانچه در بحث بعد («اصلاح دینی») خواهیم دید، به دلیل عواقب منفیِ دور از اعتدال، مالاندوزی و فساد اخلاقیاش که بیش از همه گریبان کلیسای کاتولیک را گرفته بود (البته به استثنای برخی از پاپهای به راستی پرهیزگار و دوستدار حقیقی دانش و هنر) ، از سوی نهضت اصلاح دینی و پاکدینان مورد موخذه قرار گرفت. اما صرف نظر از این امر، این واقعیت است که کلیسای عصر رنسانس به طرز شگفتی یکی از مروجین دانش، ادبیات و خصوصاً هنر بود. و این مسئله فقط هم مربوط به بیم از دست دادن اعتبار و جایگاهاش نیست، زیرا با توجه به قرائن و نشانهها، به وضوح میبینیم که سازمان کلیسا، در مقام یکی از سازمانیهای اجتماعیِ عصر رنسانس، همچون تمامی «سازمانهای اجتماعی»، متأثر از شرایط تاریخی و اجتماعی خود شده بود. شرایطی که در قرن پانزده میلادی برای طبقاتِ روشنفکریِ دولت ـ شهرهای ناحیه شمالیِ شبه جزیره ایتالیا این درک را به وجود آورده بود، که بالاخره پس از هزار سال، اومانیسمِ رومیِ قبل از مسیحیت، به پیروزی خود در غلبه بر مسیحیت (که در تمامی این مدت خود را در دل آن جاسازی کرده بود) دست یافته است.
بنابراین «سازمان کلیسا» هم مانند دیگر سازمانها و نهادهای اجتماعی، خود را درگیر تحولی بیسابقه میبیند. خصوصاً به دلیل مسئولیت سیاسیاش که بر اساس آن لازم بود برای حفاظت از «اقتدار فرمانرواییِ» کلیسا بر دیگر سازمانهای اجتماعی، خود سکاندارِ این نهضت «اومانیستی ـ روشنفکری» باشد. از اینرو پولهای خزانه کلیسا در زمان پاپ نیکولاوس، بدون کمترین نگرانی روانه قلمرو هنر و ادبیات میشود تا ضمن تهیه، گردآوری، و ترجمه بسیاری از کتابهای نایابِ فلاسفه و ادیبانِ جهانِ باستانیِ روم و یونان، و نیز دعوت از موسیقیدانان و شعرا به رم، معماران و نقاشانی همچون داوینچی و میکلآنژ را برای خلق باشکوهترین کلیساهای جهان مسیحیت و نیز پردهها و تابلوهای نفیس و هنرمندانه در رم به کار میگمارد.
و از آنجا که «فردیتِ» بدیعِ اومانیسمِ قرن پانزدهِ جهان مسیحیت، پس از یک دوره طولانیِ زهد و زهدورزی پا به عرصه گذاشته بود، طبیعی است که بر خلاف اومانیستهای به اصطلاح «مشرکِِ» نخستین (یونانی ـ رومی) که «اعتدال» و «میانهروی» را بهمنزله «فضیلتی واجب و عقلانی» میفهمیدند و از اینرو مقامی والا برای «خود کنترلی فردی» قائل بودند (: نگاه شود به فضیلت از دید افلاطون و ارسطو)، به دلیل فشارهای پیشینِ قرونوسطایی، ناخودآگاه در شکلی واکنشی، به جای مواجهه با خرد و مَنِشِ عقلانی، با «شورش عقلانی» همراه شد. اما، در این شورش عقلانی (که ظاهراً سازمان کلیسای کاتولیک از هر حیث سرآمدِ آن بود)، بیتردید، جای این پرسش است که کلیسا، هزینه این بریز و بپاش را از چه راهی تأمین میکند؟ دورانت در اینباره میگوید:
“قضاوت آرام درباره آن عصر مشکل است … پیش از هر چیز باید گفت که رنسانس (با محدود ساختن این اصطلاح به ایتالیا) عمدتاً مبتنی بر استثمار اقتصادی ساده لوحانی بسیار به دست معدودی مردم زرنگ بوده است. ثروت رم زیر فرمان پاپها از پولهایی فراهم شده بود که از میلیونها خانه اروپایی میآمد؛ شکوه فلورانس از عرق جبین رنجبران دونپایه ای بود که ساعات طولانی کار میکردند، حقوق سیاسی نداشتند، و فرقشان با رعایای قرون وسطایی این بود که در جلال مغرورانه هنر مدنی و انگیزه مهیج زندگی شهری سهیم بودند. از لحاظ سیاسی، رنسانس جایگزینسازی کمونهای جمهوری با اولیگارشی بازرگانی و دیکتاتوریهای نظامی بود. از جهت اخلاقی شورشی مشرکانه بود که پشتبندهای الاهیات و قانون اخلاقی را سستبنیاد ساخته و غرایز انسانی را سخت آزاد گذاشته بود تا از ثروت جدیدِ تجارت و صنعت بهره گیرد؛ دولت، آزاد از نظارت کلیسایی که خود دنیاگرا و مادی شده بود، خود را در حکومت، دیپلماسی و جنگ، برتر از اخلاق اعلام کرد”(همانجا، صص ۷۶۱ـ ۷۶۲).
اگر یکی از پیامدهای شورش عقلی را علنی شدن درونیات و رسمیت بخشیدن به «آنچه که هست» (در مقابل «آنچه که باید باشد») بدانیم در این صورت، زبان و بیانِ واقعی و خلف آن را تنها میتوان، در قالب اندیشههای نیکولو ماکیاولی (۱۴۶۹ ـ ۱۵۲۷) دید: اندیشههایی کاملا کاربردی و فارغ از هرگونه خیر و شر و یا تظاهر به هرگونه احساس تعالیجویانه به لحاظ رشد روحی و عقلانی؛ اما از آنجا که دلمشغولی ماکیاولی تماماً در گروی اوضاع سیاسیِ دوران خود بود (که به شدت آنرا آشفته میدید) و همچنین به دلیل آنکه این اندیشهها بر حول «قدرت سیاسی» و «اتحاد شهرـ کشورهای ایتالیا» شکل گرفته بود، تفکرات وی به صورت «فلسفه سیاسی» درآمد. اندیشههایی که ماکیاولی آنها را به صورت اندرزنامهای سیاسی، برای شاهان و فرمانروایان در کتابی به نام «شهریار»، به تألیف درآورده بود، اما به دلیل افق فکری متفاوت او، بخشهایی از کتاب وی، متفاوت از «سیاستنامه»ها و یا «اندرزنامه»هایی که تا به حال برای شهریاران و فرمانروایان نوشته شده بودند، از آب درآمد. زیرا همانگونه که گفتیم، به دلیل رویگردانیِ وی از «آنچه میبایست»های متعارف فلاسفه، آن چیزهایی مورد تأیید و بسط فلسفیِ وی قرار گرفته است که به طور معمول فرمانروایان و پادشاهان، با شیوههای به اصطلاح «غیر اخلاقیِ»خویش، پیشاپیش به طور نهان، به کار میبستند. فیالمثل او به پادشاه، رهبر و فرمانروایی که با زور، سرزمینی را به تصرف خود درآورده، و برای این عملاش با اعتراض و مقاومت مردم مواجه میشود، «مردم» و «طریق سرکوب» آنها را اینگونه تبیین میکند:
“و اینجا میباید افزود که مردم را یا باید نواخت یا فروکوفت. زیرا کینِ زخمهای کوچک را توانند ستاند، اما زخمهای گران را پاسخ نتوانند گفت. از اینرو، زخمی که میزنیم میباید چنان باشد که بیمِ کینجویی در پی نداشته باشد […] پس میباید یادآور شد که کشورسِتان، همه زخمهایی را که میباید زد در نظر آوَرَد و همه را یکباره بزند که هر روز نیاز به از سر گرفتنِ آن نباشد. بدین سان، با آسوده کردنِ خاطرِ مردم و نواختنِ ایشان دلهاشان را به دست تواند آورد. و آن که جز این کند، خواه از بیمناکی یا رهنمودِ بد، همواره میباید تیغ بر کف باشد و از رعایایِ خویش بیمناک. چرا که مردم پیوسته از وی ستم میبینند و در سایهاش آسوده نمیزیند. زخم را یکباره میباید زد تا دردِ آن اندک اندک از یاد برود، و نیکی را خُرده ـ خُرده میباید کرد تا مزه آن دیرتر از یاد برود… ” (ماکیاولی، ۱۳۸۸: صص۶۳ ، ۹۹ ـ ۱۰۰).
واقعیت این است که «مردم» برای ماکیاولی، صرفاً جماعتی هستند که «شهریار» میباید با «هنر سیاستِ» خود (و احتمالا گاهی هم امیدوار به بخت و اقبالِ خویش) از آنها بهمثابه «ابزارِ» نگهداشتِ یکپارچگی و اقتدار و شکوه «کشور و دولت» استفاده کند. به بیانی اگر خوب در نحوه اندیشه وی نظر و تأمل کنیم، متوجه خواهیم شد که برای ماکیاولی آنچه که بیش از هر چیز مهم است «اقتدار کشورها و یا دولت»هاست. اقتداری که به باور او تنها مربوط و مشروط به شیوه کشورداری (لشکری و کشوری) و سیاستمداریِ شهریاران دارد و بس، چنانچه میگوید:
“و چون در کار فرمانروایانی بنگریم که در روزگار ما در ایتالیا دولتِ خویش را از کف دادهاند، کسانی همچون پادشاه ناپل و امیر میلان و دیگران، نخست در همگان خطایی در باب سپاهآرایی میبینیم… آنگاه میبینیم که برخی از آنان مردم را دشمنِ خویش ساختهاند و یا اگر مردم را با خود داشتهاند، نتوانستهاند والاتباران را بهر خویش نگاه دارند. اگر این خطاها در میان نباشد، دولتی که چندان نیرومند باشد که بتواند سپاهی به میدان آورد، هرگز از دست نخواهد شد” (ماکیاولی، ۱۳۸۸: ص ۱۸۴).
و به دلیل همین عشق به یکپارچگیِ اقتدار دولت متحد ایتالیا و یا به بیانی اتحاد ایالات شهرـ کشورهای شبهجزیره ایتالیا است که وی حتا با وجود کنارهگیری ناگزیریاش از صحنه سیاست (۱۵۱۲)، باز هم از طریق نوشتن آثاری همچون «شهریار» خود را دلمشغول مسائل سیاسی میکند. و شهریار از نظر او صاحب اقتدارِ دولتیست که برای مصالح، شکوه و عظمت کشور از هیچ حیله و پیمانشکستنی فرو گذار نباشد. چنانچه میگوید:
“همه دانند که چه نیکوست شهریار را که درستپیمان باشد و در زندگی راسترَوِش و بینیرنگ. با این همه، آزمونهای دوران زندگانی ما را چنین آموخته است که شهریارانی که کارهای گران از دستشان برآمده است، آنانی بودهاند که راستکرداری را به چیزی نشمردهاند و با نیرنگ، آدمیان را به بازی گرفتهاند و، سرانجام، بر آنانی که راستی پیشه کردهاند، چیره گشتهاند. […] فرمانروای زیرک پایبند پیمان خویش نتواند بود و نمیباید بود، آن گاه که به زیانِ اوست و دیگر دلیلی برای پایبندی به آن در میان نیست. اگر مردمان همگی نیک میبودند، این حکمی شایسته نمیبود. اما از آنجا که بدخیماند …. تو نیز ناگزیر از پایبندی به پیمان خود با ایشان نیستی. و کدام شهریار است که عذری پسندیده برای پیمانشکنیِ خویش در آستین نداشته باشد؟”(ماکیاولی، ۱۳۸۸: صص ۱۴۸ ، ۱۴۹).
اما اکنون وقت آن است که به اجمال هم که باشد، به اوضاع اجتماعی «شهرـ کشور» فلورانس در زمان ماکیاولی بپردازیم و ببینیم این «مردم»ی که ماکیاولی از آنها سخن میگوید چگونه پیشینهای داشتهاند و میراثدار چگونه مطالباتی بودهاند.
تا جایی که میدانیم فلورانس در عصر رنسانس، یکی از ثروتمندترین شهرهای ایتالیا بوده و با توجه به اسناد تاریخی شکوه و عظمت فرهنگی ـ هنری آن کمتر از رم نبوده است. ضمن آنکه این دولت شهر ثروتمند به وسیله تجار، بازرگانان و صاحبان سرمایه و یا به قولی بورژواهایی اداره میشد که پیروزیشان بر طبقه اشراف قدیمی مالک اراضی، از قدمتی ۲۰۰ ساله برخوردار بود (۱۲۹۳ میلادی). و همچنین مهم و جالب است که بدانیم در سال ۱۳۴۵ میلادی این دولت شهر، از تجربه مبارزات سیاسیِ «طبقه کارگر» با کارفرمایان و صاحبان صنایع، نیز برخوردار بوده است. طبق گزارشات ویل دورانت، حتا در سال ۱۳۶۸ میلادی، تاریخ اجتماعی ـ سیاسیِ فلورانس شاهد قیام پرولتاریای آن شهرـ کشور، علیه حاکمیت شهری بوده که با قوانین بورژوایی اداره میشد؛ و البته هرچند این قیام سرکوب میشود، اما به طور کامل شکست نمیخورد و به گفته ویل دورانت، ده سال بعد توسط کارگران صنایع پشمبافی، به رهبری “کارگر پا برهنهای” به نام میکله دی لاندو از نو شکل میگیرد که با تصرف شورای شهر و به دست گرفتن قدرت، “استقرار حکومت پرولتاریا در سال ۱۳۷۸ میلادی اعلام [میشود]”(ویل دورانت، ۱۳۷۱: ج ۵ ، ص ۸۲).
طبیعی است که حکومتِ تازه تأسیسِ پرولتاریایی به دلایل بسیاری که ناشی از فقدان شرایط همراهی کننده این «استقرار» باشد، خیلی زود سرنگون شود اما مهم تأثیراتیست که (قبل از شکست انقلاب و برچیده شدن دولت پرولتاریاییِ فلورانسی) حداقل در همان دوره، بر شرایط سیاسی کارگران به جای گذاشته بود؛ تا آنها را به عنوان طبقهای بشناسد که از «شعورِ سیاسی»، و توانا در تشخیص مصالح خویش که از مطالبات «آزادی»، «حق رأی» و «رفاه اجتماعی» برخوردارند، رسمیت دهد. فیالمثل اگر تا پیش از آن، به دلیل سلطه بورژواها در دولت ـ شهرِ فلورانس، فقط اتحادیههای مربوط به طبقات اجتماعی بالا از حق رأی برخوردار بودند، به موجب قوانینی که «استقرار حکومت پرولتاریا» تدوین کرد، اتحادیههای متعلق به طبقات پایین جامعه فلورانسی نیز از حق رأی برخوردار شدند و همچنین نرخ بهره کمرشکنی که به وسیله بانکداران، به زحمتکشانِ جامعه تحمیل و از سوی قوانین بورژوازی حمایت میشد، پایین آورده شد. بنابراین به وضوح میبینیم، حداقل بخشِ زیادی از این «مردم»ی که از نظر بورژوازی (ای که از راه بهرهکشیِ طبقه کارگر) به دنبال افزایش سود و سرمایهی خود است و همچنین از نظر نگرشهای وطنپرستانهیِ ماکیاولیستی (که همانگونه که دیدیم، وی«مردم» را تنها به منزله ابزارهای ساخت و نگهداریِ اقتدار دولت و شهریار، درک میکند،) مشتی توده بیسواد، بیشعور، و فاقد قدرت تشخیصِ «صلاحیت» فهمیده میشوند، فراتر از آن چیزی هستند که از سوی طبقه سرمایهداری فلورانسی و نمایندگانشان به آنها تحمیل میشود: تودهای با «ذات»ی فرومایه که نمیتوان به آنها اعتماد کرد.
اما همانگونه که ماکیاولی هم اذعان داشته است، چشم و همچشمی و رقابتی که بین خانوادههای با نفوذ فلورانسی (یا دیگر دولت شهرهای شبه جزیرهی ایتالیا) برای تصاحب قدرت وجود داشت، فضایِ سیاسی هر دولت شهری را آکنده از توطئه میکرد. ناگفته نماند که همین رقابت و توطئه، بهترین و مناسبترین ابزاری بود که پابها و سازمان کلیسای کاتولیک برای حفاظت از اقتدار خود از آن استفاده میکردند و هر از گاهی فیالمثل با حمایت از یک خانواده (و به قدرت رساندن آن) و یا به عکس با گوشمالی دادن دولتی که برآمده از نفوذ و اقتدار یکی از خاندانهای ناسازگار با سیاستهای خویش بود، با ایجاد نفاق و دشمنیِ بین خاندانها، از فضای متزلزل و ناپایدار سیاسیِ ایتالیا خاطر جمع میشدند.
باری، در آن دوران پرآشوب و منحط سیاسی در ایتالیا، گاهی، فردی که به اصطلاح به لحاظ «خانواده» هیچ پیشینهای قدمتدار نداشت و مطابق درک اجتماعیِ فرهنگ آن دوران، از شأن و منزلت «اصیل» خانوادگی بیبهره بود به قدرت میرسید. این افراد را اصطلاحاً «جبار» میگفتند. و جالب اینکه ماکیاولی در کتاب خود، («شهریار») از راهنمایی و هدایت آنان هم غافل نبوده است. چرا که ظاهراً برای نجات ایتالیا از جنگهای داخلی و نفاقهای خانوادگی و همچنین کوتاه کردن دستدرازیهای کشورهای مهاجم، این امید را داشته که شاید از بین همین جباران هم بتوان ایتالیا را به وحدت و اقتدار رساند. ویل دورانت درباره این به اصطلاح «جباران» عصر رنسانس در ایتالیا مینویسد:
“کشور ـ شهرهایی که شبه جزیره ایتالیا را به قسمتهایی چند تقسیم میکردند ـ مانند فلورانس، سینا، و ونیز ـ تحت حکومت اولیگارشیهای بازرگانی و اکثر در انقیاد «جباران» کم و بیش مقتدری بودند که بر حکومتهای جمهوری یا جامعهای فاسد فائق آمده بودند. (فساد این حکومتها ناشی از استثمار طبقاتی و خشونت سیاسی بود). از میان رقیبان نیرومند یک تن ـ که تقریباً همیشه از خانوادهای پست بود ـ برمیخاست، حریفان را منکوب یا معدوم یا اجیر میکرد، و خود فرمانروای مطلق میشد. در برخی موارد این یک تن، قدرت را به وارث خود منتقل میساخت. … طبقات پایین، این جباران را به منزله آخرین پناه از خودکامگی قویدستان میپذیرفتند. و دهقانان نیز به این جهت به سلطه جباران تن در میدادند که حکومتهای جامعهای، از آنان محافظت نمیکردند، عدالت را درباره آنان مجری نمیداشتند و آزادی را از آنان سلب میکردند. جباران ظالم بودند، زیرا تأمین نداشتند. چون حکومتشان متکی به سابقه مشروعی نبود و هر لحظه بیم کشتن آنان یا شورشی علیه آنان میرفت، خود را تحت حفاظت پاسداران قرار میدادند. همواره از مسموم بودن خوراک و نوشابه خود میترسیدند و به امید مرگ طبیعی روزگار میگذراندند. در چندین ده سال آغاز حکومت خود با حیله، رشوهخواری، کشتن بی سروصدای مخالفان و به کار بستن تمام ریزهکاریهای سیاست ماکیاولی ـ پیش از آنکه ماکیاول به دنیا آید ـ فرمانروایی کردند. …” (دورانت، ج ۵ ، ص ۱۹۷).
بنابراین همانگونه که میبینیم به همان نسبت که طبقات پایین جوامع رنسانس ایتالیایی به «جباران» از سر ناگزیری دل خوش میکردند، ماکیاولی هم میتوانست در صورتی که «جبار» از قدرت کافی برخوردار باشد و اتحاد ایتالیا را به وجود آورد، به آن دل بندد. و این میتواند بدین معنی باشد که «میهنپرستی» ماکیاولی همواره میتوانسته فراتر از علائق و تمایلات سیاسی وی قرار گیرد.
باری، انحطاط و افول رنسانس ایتالیایی، در نهایت، گریبانگیر اقتدار کلیسای رم شد. به طوریکه در قرن شانزده میلادی، در بسیاری از کشورهای اروپایی، نهضتهایی علیه آن صورت گرفت و امکان گسست کامل را فراهم آورد.
اصفهان ـ آبان ۱۳۹۰
برای نوشتن این مطلب از کتابهای زیر استفاده شده است:
۱. تاریخ تمدن ، نوشته ویل دورانت ، ترجمه صفدر تقی زاده ، ابوطالب صارمی، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۷۱، ج ۵
۲. شهریار ، نوشته نیکولو ماکیاولی ، ترجمه داریوش آشوری ، انتشارات آگاه، ۱۳۸۸