سگال، ترجمه بهار مختاریان
بگذارید از ابتدا روشن کنم: این کتاب، درآمدی بر اسطوره نیست، بلکه رویکردها را به اسطوره، در محدوده ی نظریه های مدرن، معرفی می کند. نظریه های اسطوره، که شاید به قدمت خود اسطوره ها باشند، بی شک به دوران پیش سقراطی برمی گردند، اما تنها در عصر مدرن به خصوص، تنها از نیمه ی دوم سده ی نوزدهم ادعای علمی بودن دارند. این از آن رواست که تنها از آن زمان به بعد رشته های تخصصی، چون علوم اجتماعی به وجود می آیند و عرضه کردن نظریه های به راستی علمی را در مورد اسطوره پی می گیرند. بعضی از نظریه های علمی شاید همتاهای قدیم تری داشته باشند، اما نظریه پردازی علمی با نظریه پردازی قدیم تر متفاوت است. در حالی که اسطوره نظریه پردازی گذشته، بیش تر متکی بر حدس و تجرید بود، نظریه پردازی علمی بر اساس اطلاعات جمع آوری شده است. تفاوت هائی که جون بیاتی ، انسان شناس، جمع بندی کرده است، شامل علوم اجتماعی دیگر نیز می شود:
نوشتههای مرتبط
پس، گزارش های میسیونرها و مسافران سده های هیجدهم و نوزدهم از آفریقا، آمریکای شمالی، اقیانوس آرام و دیگر جاها، ماده ی خام نخستین آثار انسان شناسانه را که در نیمه ی دوم سده ی پیش نوشته شد، فراهم کردند. البته، پیش از آن، حدس و گمان های بسیاری در مورد نهادهای (سازمان های) انسانی و خاستگاهشان وجود داشته است … اما هرچند حدس ها غالباً درخشانند، متفکرانشان دانشمندان تجربی نبوده اند؛ نتیجه هاشان بر اساس هیچ سند قابل سنجشی گرفته نشده، بل که، به صورتی قیاسی از اصولی که بیش از هرچیز متعلق به فرهنگ خودشان بوده، استنتاج شده اند. آنان، در واقع، نه انسان شناس، که فیلسوف ها و مورخان اروپائی بوده اند.
(بیاتی، فرهنگ های دیگر، ص ص. ۵-۶)
بعضی از نظریه های مدرن اسطوره از رشته های قدیمی فلسفه و ادبیات آمده اند، بااین همه در این نظریه ها نیز نفوذ علوم اجتماعی را می توان دید. حتا میرچا الیاده ، که در نظریه اش از مطالعات دینی، نظریه های متکی بر علوم اجتماعی را به چالش می طلبد، برای پشتی بانی نظریه اش از داده های علوم اجتماعی کمک می گیرد.
هر رشته، پناه گاه نظریه های چندجانبه ای از اسطوره است. دقیق تر بگوئیم، نظریه های اسطوره، متعلق به حوزه ی بزرگ تری هستند و اسطوره، تنها، زیرمجموعه است. برای مثال، نظریه های انسان شناسانه ی اسطوره، نظریه های فرهنگ اند که مورد اسطوره را شامل می شوند. نظریه های روانشناختی اسطوره، نظریه های ذهن اند. نظریه های جامعه شناسانه ی اسطوره، نظریه های جامعه اند. نظریه ی اسطوره به خودی خود وجود ندارد، چرا که رشته ای به نام خود اسطوره وجود ندارد. اسطوره مانند ادبیات نیست، تا، بنا به ادعای سنت، چون ادبیات مورد بررسی قرارگیرد و نه چون تاریخ، جامعه شناسی یا هر چیز غیر ادبی. پژوهشی درباره اسطوره به مثابه اسطوره وجود ندارد.
آن چه که پژوهش در مورد اسطوره را در تمام رشته ها به هم می پیوندد، پرسش هائی است که پرسیده می شوند. سه پرسش اصلی درمورد خاست گاه، کارکرد و موضوع مطرح می شوند. مراد از “خاست گاه” این است که چرا و چه گونه اسطوره به وجود می آید. پرسش از “کارکرد” به این معنی است که چرا و چه گونه اسطوره برجای می ماند. پاسخ به چرائی خاست گاه و کارکرد، به طور معمول، نیازی است که اسطوره به وجود می آورد تا برآورده کند وبا ادامه دادن به برآورده کردنش برجای می ماند. چیستی این نیاز بر اساس هر نظریه متفاوت است. “موضوع”، به معنای مرجوع اسطوره است. بعضی از نظریه ها اسطوره را به صورت تحت اللفظی می خوانند، به طوری که مرجوع چیزی ساده و سرراست چون خدایان است. بعضی دیگر آن را به صورت نمادین می خوانند و مرجوع نمادین، هرچیز می تواند باشد.
نظریه ها، نه تنها در پاسخ هائی که به این پرسش ها می دهند، بل که در پرسش هائی نیز که مطرح می کنند، متفاوت اند. بعضی از نظریه ها و شاید بعضی از رشته ها، بر خاست گاه اسطوره، دیگران بر کارکرد؛ و باز دیگران بر موضوع متمرکز می شوند. تنها، نظریه های معدودی به هر سه پرسش می پردازند و بعضی از نظریه ها که خاست گاه و کارکرد را مورد خطاب قرار می دهند، تنها به یکی از دو نوع پرسش “چرا” یا “چه گونه” می پردازند.
به طور معمول گفته می شود که نظریه های سده ی نوزدهم، بر پرسش خاست گاه و نظریه های سده ی بیستم بر پرسش های کارکرد و موضوع تمرکز کرده اند. اما این نوع توصیف، خاست گاه تاریخی را با خاست گاه تکرارشونده اشتباه می کند. نظریه هائی که مدعی به دست دادن خاست گاه اسطوره اند، ادعا نمی کنند که نخستین بار اسطوره کی و کجا پیدا شد، بل که هرگاه و هرجا اسطوره مطرح شود، به چرائی و چه گونگی آن می پردازند. مسئله ی خاست گاه تکرارشونده همان قدر در نظریه های سده ی بیستم رواج داشته است که در نظریه های سده ی نوزدهم، و توجه به کارکرد و موضوع نیز در هر دو دوره معمول بوده است.
میان نظریه های سده ی نوزده و بیستم تفاوتی واقعی وجود ندارد. گرایش نظریه های سده ی نوزدهم به این بود که جهان طبیعی را موضوع اسطوره و کارکرد آن را توضیح حقیقی و یا نمادین آن جهان ببینند. اسطوره را نوعاً بدیل “بدوی” علم، که به تمامی مدرن تصور می شد، می دانستند. علم، اسطوره را نه تنها زائد، بل که قاطعانه ناسازگار نشان می داد، به طوری که متجددان (مدرن ها) که بنا به تعریف با علم مربوط بودند، ناچار اسطوره را رد می کردند. برعکس، نظریه های سده ی بیستم، اسطوره را تقریباً همه چیز می دانستند، مگر بدیل کهنه ی علم، چه در موضوع و چه در کارکرد. در نتیجه متجددان (مدرن ها) مجبور نیستند اسطوره را به خاطر علم رها کنند.
گذشته از این، پرسش های خاست گاه، موضوع، و کارکرد، که به کرّات در مورد اسطوره مطرح می شوند شامل این ها هستند: آیا اسطوره جهانی است؟ آیا اسطوره حقیقت دارد؟ پاسخ به این پرسش ها ریشه در پاسخ به سه پرسش نخست دارد. نظریه ای که ادعا می کند پیدایش اسطوره و کارکردش به منظور توضیح روندهای طبیعی است، احتمالاً آن را به جوامعی محدود می کند که علی الظاهر از علم محروم اند. برعکس، نظریه ای که مدعی است پیدایش و کارکرد اسطوره برای هماهنگ نمودن جامعه است، ممکن است اسطوره را برای تمام جوامع قابل پذیرش و حتا ناگزیر بینگارد.
نظریه ای که معتقد است نقش اسطوره، توضیح روندهای طبیعی است، اگر ثابت شود که این توضیح با علم سازگار نیست، نادرستی اسطوره بر ذمه اش می ماند. و نظریه ای که باور دارد اسطوره، جامعه را هماهنگ می کند، ممکن است مسئله ی حقیقت را با اظهار این که جامعه هماهنگ است، نادیده گرفته باشد، به خصوص، هنگامی که اعضای آن، درست یا غلط، باور داشته باشند قوانینی که تبعیت از آن ها از ایشان انتظار می رود، مدت ها پیش به وسیله ی نیاکان مورد ستایششان بنیان نهاده شده اند. این نوع نظریه از حقیقت طفره می رود، چون پاسخ هایش به پرسش های خاست گاه و کارکرد، چنین می کنند.
تعریف اسطوره
در بسیاری از این کنفرانس ها که سخن رانانش، با حرارت، “ویژگی های اسطوره” را در فلان رمان، فلان نمایش نامه و فلان فیلم ارائه می کنند، شرکت کرده ام. بااین همه بخش بزرگی از استدلال بستگی به تعریف اسطوره دارد. بگذارید تعریف پیش نهادی خودم را مشخص کنم.
در وحله ی اول پیش نهادم این است که اسطوره چون داستان تعریف شود. این که اسطوره هرچیز دیگری که باشد، داستان است، شاید به نظر بدیهی بیاید. مگر نه این که هرگاه از ما می خواهند اسطوره ها را نام ببریم، بیش ترمان، پیش از هرچیز، به به یاد داستان های خدایان و قهرمانان یونانی و رومی می افتیم؟ درعین حال، اسطوره را می توان، در مقیاسی وسیع تر، چون باور یا آئین در نظر گرفت به عنوان مثال، “اسطوره ی از حضیض ذلت به اوج ثروت” و “اسطوره ی سرحد” آمریکائی. هوراتیو آلگر با نوشتن تعداد بسیاری رمان پرطرف دار، اسطوره ی از حضیض ذلت به اوج ثروت را تصویر کرد، اما خود ِ آئین متکی به داستان نیست. همین در مورد اسطوره ی سرحد صدق می کند.
تمام نظریه هائی که در این کتاب مورد بررسی قرارگرفته اند، اسطوره را داستان می انگارند. درست است که ای. بی. تایلور داستان را به استدلالی ضمنی تبدیل می کند، اما باز هم استدلال از طریق داستان انتقال می یابد. درست است که کلود لوی استراوس ، فراتر از داستان، به طرح “ساختار” اسطوره خطر می کند، اما باز هم ساختار از طریق داستان منتقل می شود. نظریه هائی که اسطوره را بیش تر به صورتی نمادین می خوانند تا واقعی، بازهم موضوع یا معنا را گشوده شدن داستان می دانند.
پس اگر اسطوره را باید این جا به عنوان داستان تلقی کرد، داستان درباره ی چیست؟ برای متخصصان ادبیات عامه، اسطوره، بیش از هرچیز، درباره ی آفرینش جهان است. بدین سان، در تورات، تنها دو داستان آفرینش (پیدایش ۱ و ۲)، داستان باغ عدن (پیدایش ۳) و داستان نوح (پیدایش ۶ تا ۹) واجد شرائط اسطوره اند و تمام داستان های دیگر را باید [در قالب هایی] افسانه وار و یا قصه های مردمی ارزیابی کرد. بیرون از تورات هم، “اسطوره”ی ادیپ، به عنوان مثال، درواقع افسانه ای خواهدبود. من نمی گویم این قدر سخت گیر باشیم و به جای آن، مایلم اسطوره را به سادگی، داستانی از چیزی مهم تعریف کنم. داستان می تواند در گذشته اتفاق افتاده باشد، چنان که برای الیاده و برونیسلاو مالینوفسکی چنین است و یا در زمان حال و یا آینده رخ دهد.
برای نظریه هائی که بیش از هرچیز از مطالعات مذهبی برمی آیند، شخصیت های اصلی اسطوره باید ایزد یا تقریباً ایزد باشند. این جا هم نمی گویم این قدر سخت گیر باشیم، وگرنه باید بیش تر عهد عتیق را کنار بگذاریم، چرا که در آن تمام داستان ها ممکن است خدا را درگیر کرده باشند، اما به جز در دو باب نخست سفر پیدایش، دست کم همان قدر درباره ی موجودات انسانی اند که درباره ی خدا. من تنها بر این پا می فشارم که نقش های اصلی باید شخصیت ها باشند خدا، انسان و حتی حیوان. آن چه کنار گذاشته می شود، نیروهای فاقد هویت انسانی مانند “نیک ِ افلاطون” است. در میان نظریه پردازان، تایلور بیش ترین دل مشغولی را با ذات شخصیت مدار اسطوره دارد، اما تمام نظریه پردازان دیگری که مورد بحث ما هستند، به استثنای لوی استراوس، به آن تظاهر می کنند. در عین حال، شخصیت ها می توانند عامل یا موضوع کنش ها باشند.
به جز رودلف بالتمان و هانس یوناس، تمام نظریه پردازان کارکرد اسطوره را مخاطب قرار می دهند، و مالینوفسکی تقریباً به صورتی انحصاری بر آن تمرکز می کند. نظریه پردازان در مورد کارکرد اسطوره نظریات متفاوتی دارند. قصد ندارم نظرم را، درمورد این که کارکرد اسطوره چیست، تحمیل کنم. تنها یادآوری می کنم که، برای تمام نظریه پردازان، کارکرد اسطوره برخلاف کارکرد سبک تر ِ افسانه و قصه ی عامیانه سنگین است. بدین سان اسطوره چیزی معنادار را برای هواخواهان تحقق می بخشد، اما بحث را درمورد این که آن تحقق بخشیدن ممکن است چه باشد باز می گذارم.
در اصطلاح امروزین، اسطوره «دروغ» است [اما در واقع]اسطوره، تنها “اسطوره” است. برای مثال، ویلیام روبنشتاین ِ تاریخ دان، در ۱۹۹۷، “اسطوره ی نجات: چرا دموکراسی ها نمی توانستند یهودیان بیش تری رااز دست نازی ها نجات دهند” را منتشر کرد. عنوان بسیار گویا است. کتاب، این باور همگانی را که “بسیاری از یهودیان قربانی نازی ها می توانستند نجات یابند، تنها اگر متفقین خود را متعهد به رهائی آنان می کردند”، به چالش می طلبد. روبنشتاین این فرضیه را به چالش می طلبد که “متفقین نسبت به سرنوشت یهودیان اروپا بی تفاوت بودند، چرا که خودشان ضدیهود بودند”. برای او، اصطلاح “اسطوره”، ضربه ی باور به شکست نجات را بیش تر درخود دارد، تا اصطلاحات آرام تری چون “باور غلط” و “برداشت نادرست جمعی”. یک “اسطوره” باوری دروغین و درعین حال قاطع است.
برعکس، در عبارت “اسطوره ی از حضیض ذلت به اوج ثروت” اصطلاح اسطوره به صورتی مثبت به کار گرفته شده است و با این همه، هنوز تسلط باور را انتقال می دهد. یک باور دروغین ِ گستاخانه شاید به ظاهر تسلط قوی تری از باوری حقیقی داشته باشد، زیرا که باور، حتی در برابر کذب آشکارش استوار می ماند. اما باوری عزیزداشته که حقیقت است می تواند به همان شدت باوری دروغین استوار بماند، به خصوص هنگامی که با شواهد قانع کننده پشتی بانی شود. جالب این که، بعضی از آمریکائی هائی که به حمایت از اعتقاد از حضیض ذلت به اوج ثروت ادامه می دهند، شاید دیگر به آن به عنوان “اسطوره” ارجاع ندهند، زیرا این اصطلاح معنای ضمنی کذب را پیدا کرده است. مایلم داستانی را واجد شرائط اسطوره بنامم که البته باوری را بیان کند و به وسیله ی هوادارانش پی گیرانه حفظ شود. بااین همه، بحث را در مورد حقیقت بودن داستان باز می گذارم.