بحران اقتصادی امروز، در پایان سال ۲۰۰۸ میلادی، به چنان ابعادی رسیده که حتی تندروترین طرفداران نولیبرالیسم را نیز به پذیرش اصل نیاز به کنار گذاشتن اندیشه «بازار مطلقا آزاد» (laissez- faire) کشانده است. این بحران برخلاف آنچه ممکن است بسیاری فکر کنند و تمایل داشته باشند ، نمی تواند به ابعاد اقتصادی اش محدود شود و برای عقب نشاندنش تنها با سازوکارهای اقتصادی و فناورانه و گروهی از اقدامات دولتی و خصوصی چاره اندیشی شود؛ البته هر چند چنین اقداماتی شاید بتوانند لااقل در کوتاه مدت از فرو غلتیدن جهان در یک فاجعه عمومی جلوگیری کنند اما محدود کردن مسئله راه حل آن به حوزه اقتصادی و چاره اندیشی هایی همچون تزریق منابع دولتی به بازارهای خصوصی یا افزایش سهم دولت در بازار سهام و یا تدوین قوانینی برای ضابطه مند کردن بازار سهام و جلوگیری از ادغام های سوداگرانه شرکت های تجاری و فرایندهای پول شویی و غیره، همگی به باور ما حتی در حوزه اقتصادی نیز جز در کوتاه و حداکثر در میان مدت، پاسخگوی شرایط کنونی جهان نیستند. در حوزه اقتصادی نیاز به تدوین برنامه هایی اساسی برای خارج کردن جهان از موقعیت دو قطبی آن یعنی اقلیت کوچک کشورهای توسعه یافته و ثروتمند در یک سو و اکثریت بزرگ کشورهای در حال توسعه و فقیر از دیگر سو، وجود دارد و حتی در درون هر یک از این دو گروه نیز وجود اقشار بزرگ اجتماعی فقیر، محروم، در اقلیت، زیر فشارهای مختلف سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و حاشیه ای شده و غیره، و در برابر آنها شکل گرفتن اقلیت بسیار کوچکی از ثروتمندان و کاهش شتاب زده حجم طبقه متوسط، باید به صورت جدی مورد توجه قرار بگیرند.
اما بحران، به نظر ما بسیار فراتر از ابعاد اقتصادی می رود و بعد اقتصادی آن در حقیقت تنها نشانه ای از ریشه های عمیقی است که می توان در زمینه های تاریخی و اجتماعی برای آن جست: پنج قرن گسترش اروپایی و سپس غربی که با هدف تغییر کل ساختارهای جهان برای انطباق آنها با ساختارهای کشورهای استعماری انجام گرفت، امروز بیش از هر زمان دیگری شکست خود را در حالی نشان می دهد که هیچ راه بازگشتی به شرایط پیشین وجود ندارد و اگر هم وجود می داشت آن شرایط نیز بسیار نامطلوب بود. در واقع ساختارهای تغییر شکل یافته کشورهای در حال توسعه، با تخریب گسترده سنت ها و سازوکارهایی که در طول صدها و بلکه هزاران سال جوامع مختلف انسانی را اداره می کردند، ساختارهایی فاسد و در هم ریخته و بی نظم و آشفته و غیر قابل مدیریت را به جای آنها مستقر کرده اند که این امر سبب مهاجرت های گسترده و بی شماری در سطح جهان شده است. جمعیت مهاجران جهان امروز به نزدیک به ۲۰۰ میلیون نفر می رسد و دائما در حال افزایش است. ورود مهاجران به کشورهای میزبان عموما به سود این کشورها است که جمعیت جوان، پر انگیزه و توانمندی برای کار کردن می یابند و به زیان کشورهای مهاجر فرست که همین جمعیت را از دست می دهند و بیشتر ناتوان می شوند. البته در هر دو مورد، زیان ها و سودهایی نیز وجود دارد: کشورهای توسعه یافته ناچار به تحمل چند گانگی فرهنگی هر چه گسترده تری هستند که برای بسیاری از آنها به بحران های قومی و اجتماعی می کشد و کشورهای در حال توسعه می توانند تا اندازه ای بر مهاجران خود به مثابه منبعی برای تامین ارز و دانش ها و مهارت هایی که در کشورهای مقصد به دست آورده اند، حساب کنند.
اما بعد فرهنگی بحران را نباید صرفا در مسئله مهاجرت محدود کرد که در نهایت و به خودی خود امری منفی نیست و می تواند بسیار مثبت نیز باشد، مسئله بیشتر به تمایل و کنش واقعی کنشگران اجتماعی در موقعیت های مهاجرت و همچنین در روابط میان کنشی مجازی (شبکه اینترنت و مخابراتی) و واقعی در تداوم بخشیدن به فرهنگ مبدا بر می گردد. آنچه مطالعات نشان می دهند، گویای گرایش قدرتمندی به حفظ فرهنگ است و به همین دلیل نیز واژه جماعت گرایی(communautarisme) امروز بیش از هر واژه ای در حوزه های مطالعات بر فرهنگ های مهاجران و اقلیت ها شنیده می شود و اغلب نیز، به ویژه کسانی که از رویکردی سیاسی به مسئله می پردازند به آن به دیده شک و تردید و با نگاهی منفی می نگرند، زیرا معتقدند که می تواند ساختارهای سیاسی و تثبیت شده را دچار تخریب کند.
اصل اساسی در جماعت گرایی نیز بر حول محور زبان استوار است. در واقع اگر از این واقعیت ِ امروز تقریبا مورد اجماع، حرکت کنیم که زبان ظرف اندیشه و ابزار اصلی ما در ذخیره فرهنگمان و استفاده از آن است، حرکت کنیم، می توانیم به اهمیت هر چه بیشتر کنش های زبان شناختی در روابط میان کنشی به ویژه در عرصه روابط فرهنگی و هویتی پی ببریم. واقعیت آن است که از دست دادن زبان می تواند به معنایی از دست دادن هویت تلقی شود و انتقال اندیشه از یک سیستم اندیشیدن به سیستمی دیگر. مسئله امروز به شکلی جدی در تولید زبان مطرح است: اگر فرهنگی بخواهد زنده بماند باید به زبان خود تولید کند، سخن بگوید و بنویسد. به عبارت دیگر باید حجم انباشته شده اندیشه را در قالب زبان، واژگان و ساختارهای گفتاری و نوشتاری در آن زبان، به حداکثر ممکن برساند. از اینجا وارد منطقی خاص می شویم که همان رقابت میان زبان ها است. اگر این منطق را درک نکینم، هر گز نخواهیم توانست بفهمیم که چرا پدیده ای همچون ترجمه چنین پر اهمیت است و چرا در کشورهایی همچون فرانسه و یا سایر کشورهای غربی که دارای حجم بالایی از اندیشه در زبان خود هستند و نخبگان آنها تقریبا همگی به زبان انگلیسی مسلط هستند، باز هم اصرار بدان وجود دارد که همه متون مهم را به زبان خود بازگردانند. در این فرایند در واقع متن به بخشی از زبان مقصد تبدیل می شود.
با تعمیم این اندیشه می توانیم بحث را به روابط زبان شناختی درهمه حوزه های اندیشه نیز بکشانیم. برای نمونه در علوم اجتماعی که ابزار و وسیله اصلی شان زبان است، تولید فکر و یا ارائه نتایج پژوهش ها و کنش های علمی به هر زبانی که انجام شود آن زبان را قدرتمند تر می کند. بنابراین موضوع یک زبان میانجی(همچون امروز انگلیسی) باید به صورتی بسیار نسبی مورد توجه قرار بگیرد. زیرا وجود چنین زبانی نه فقط با خطراتی جدی برای خود آن زبان همراه است (همچون آنچه بر سر زبان های میانجی پیشین همچون لاتین و پیشتر عربی آمد) بلکه اصولا با حجم چنین بالایی از تولید اندیشه، نمی توان انتظار داشت که اندیشمندان به صورت سیستماتیک خود کار تولید به زبان خویش و به زبان میانجی را بر عهده داشته باشند. در واقع تولید به زبان میانجی در نهایت آن زبان را تقویت می کند و اندیشه را در ساختارهای آن زبان قرار می دهد به صورتی که تولید اندیشه در زبان های دیگر رو به تضعیف می گذارند. تاریخ علوم انسانی در این زمینه بسیار گویاست زیرا در طول دویست سال که از این تاریخ می گذرد، تولید اندیشه در چند زبان و عمدتا در دو زبان انگلیسی و فرانسه و کشورهایی که این زبان ها در آنها زبان مادری به حساب می آید محدود شده و سایر اندیشه ها و تاملات فکری هر اندازه هم که عمیق باشند، امکان آن را نداشته اند که در عرصه جهانی چندان مطرح و یا به تبادلی واقعی بیانجامند. شکی نیست که بسیاری از مهاجران توانسته اند با استفاده از موقعیت دو گانه خود ادبیاتی در همه زمینه ها به وجود بیاورند ولی این ادبیات بیشتر از آنکه لزوما مهم ترین اندیشه های تولید شده در یک فرهنگ باشد به موقعیت هایی فردی و تجربه هایی زیست شده و از آن نویسندگان آنها بر می گردد.
هم از این رو به گمان ما، بحران جهانی باید بتواند شرایطی را فراهم کند که علاوه بر تقسیم دموکراتیک ثروت در جهان و به وجود آمدن امکان عملی خروج از بحران در کشورهای در حال توسعه و در کشورهای توسعه یافته رده دوم، نابرابری ها در زمینه اندیشه و بنابراین در زمینه زبان از میان برود. شکی نیست که بخش بزرگی از این کار می تواند و باید بر دوش خود اندیشمندان و کنشگران کشورهای در حال توسعه باشد، هیچ چیز امروز بیشتر از فراگیری زبان اهمیت ندارد. این تنها راهی است که می توان از خلال آن به سوی از میان بردن نابرابری در زمینه اندیشه رفت. البته در این کار صرفا نیت و اراده مردمانی که در موقعیت محرومیت و حاشیه ای شدن قرار گرفته اند، کافی نیست و نیاز به اصطلاحات جهانی و ساختاری وجود دارد. اما پیش از آنکه به چنین نقطه ای برسیم ابتدا لازم است که خود موضوع، مورد بحث کافی قرار گرفته و در سطح جهان و به ویژه در سطح کشورهایی که امروز قدرت را در زمینه تولید اندیشه بر عهده دارند، پذیرفته شود.
اشرافیت یک یا چند زبان در حال حاضر هیچ معنایی ندارد و تا زمانی که این اشرافیت و برتری گروه معدودی از زبان ها بر دیگر زبان ها حفظ شود، نمی توان امید داشت که تغییری اساسی در سیستم های جهانی اتفاق بیافتد. زبان فارسی خوشبختانه از این لحاظ موقعیت چندان نامطلوبی به نسبت بسیاری دیگر از زبان ها ندارد، این زبان در حال حاضر با بیش از ۱۰۰ میلیون فارسی زبان یکی از ده زبان مهم دنیا است. و همت ایرانیان در طول سال های اخیر و به ویژه حضور گسترده فارسی زبانان برای تولید اندیشه در عرصه الکترونیک نقشی بسیار مهم در این زنده بودن زبان داشته است. اما فراتر از زبان فارسی ، مسئله امروز به صورتی جدی در سطح جهان مطرح است و کنشگران علوم انسانی به طور عام وکنشگران علوم اجتماعی به طور خاص نمی توانند از مسئولیتی تاریخی که امروز در این زمینه بر دوش آنها قرار گرفته است یعنی ایجاد زمینه های مناسب برای درک اهمیت زبان و لزوم گسترش ترجمه به شکل قابل ملاحظه ای شانه خالی کنند.
همانگونه که پیر بودیو می گوید زبان عامل اصلی ورود به جامعه و امکان اساسی ارتقاء اجتماعی است بنابراین بدون دستیابی به چنین امکانی نمی توان انتظار داشت که بتوان ساختارهای کنونی جهان را چه در قالب های ملی و چه به خصوص در قالب های بین المللی تغییر داد. و اگر این تغییرات به صورتی عمیق و جدی و مستمر در طول سالهای آینده انجام نگیرند باید در انتظار بحران هایی باز هم بزرگتر بود که هر بار قابل مهارکردن نخواهند بود و ممکن است به فجایع بزرگ انسانی منجر شوند که نمونه های آنها را بارها و بارها در طول قرن بیستم و پیش از آن شاهد بوده ایم.
(یادداشت: ناصر فکوهی)
این مقاله روزدوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷ در روزنامه کارگزاران به چاپ رسیده است.