انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نانو به شرط توجه به شعور آگاه طبیعت، می تواند راهگشا باشد وگرنه…

مقدمه امروزه فراتر از مبحث پر سر و صدای ژنوم انسانی، مدها و ایده های علم گرایانه تری نیز وارد بازار دانش ایران زمین شده اند همچون پروژه «کوگنوم انسانی» که در ذیل آن جیم اشپورر، از همسان سازی و هم جهت شدن دانش در ۵ سطح نانو، زیستی، اطلاعاتی، شناختی و اجتماعی – و به اختصار آن NBICS – سخن می گوید. ستاد ویژه توسعه فنآوری نانو – وابسته به معاونت علمی و فنآوری ریاست جمهوری – نیز بخشی از همین مقاله اشپورر را و به عنوان بخشی از کتابی که به فارسی ترجمه شده، در سایت این ستاد، upload کرده است که البته با جستجوی کلیدواژه های «کوگنوم انسانی» و «اشپورر» متوجه این موضوع شدم (این مقاله و مقاله ای قبل از آن که متاسفانه رفرنس به کتابی که آنها را شامل می شود، نیز مشخص نشده، به پیوست این یادداشت تقدیم می شود).

اما علی ای حال، یکی از اساتید محترم انسان شناس، از من درخواست نمود که در مورد این پروژه «کوگنوم انسانی» و به اصطلاح پتانسیل های این نگاه به مجموعه دانش ها درکنار یکدیگر، ایده های خودم را طرح کنم. متن زیر نتیجه همین درخواست ایشان است تا امیدها و بیشتر خطرات مواجهه گوش و چشم بسته با این چنین جهت گیری های خاص کشورهای صنعتی و توسعه یافته به همه گوشزد شود، از مسئولان این ستاد در معاونت علمی و فنآوری ریاست جمهوری تا پژوهشگران و محققان و مردم عادی. امید است که حداقل نانو و مسئولان این ستاد، گره فروبسته زندگی مردم ایران را بگشایند.

اول در مورد این بخش از مقاله صحبت میکنم:

«چه چیز سناریوی قرص یادگیری را دست نیافتنی و غیرممکن می کند؟ اول این که، ما در مورد روش کدگذاری بیت های خاص اطلاعاتی در مغز، چیز زیادی نمی دانیم. مثلاً وقتی من یاد می گیرم که نوع جدیدی از درخت بلوط به نام بلوط زنده ۱ وجود دارد که در زمستان هم برگ هایش نمی ریزد در مغز من چه تغییراتی ایجاد می شود؟ دوم این که، ما نمی دانیم چگونه بر روند کدگذاری اطلاعات در مغز نظارت کنیم. سوم این که، احتمالاً افراد مختلف در کدگذاری اطلاعات مغزی خود دارای روش های متنوع و مخصوص به خود هستند، به گونه ای که کدگذاری یک رویداد یا یک مهارت، احتمالاً با روش کدگذاری فرد دیگر تفاوت قابل توجهی دارد. بنابراین، حتی اگر بدانیم چگونه اطلاعات در مغز یک شخص کدگذاری می شود، چگونه می توانیم آن را به دیگران تعمیم بدهیم؟ چهارم این که، چگونه ما باید این همه ماشین های مولکولی مختلف را طراحی کنیم و روند دیگر این که روند کنش های متقابل یادگیری بدون صرف وقت، چیست؟ پنجم این که ماشین های مولکولی دقیقاً چگونه باید به بخش های مناسب مغز متصل شوند؟ ونیروی آن ها چگونه تأمین می شود؟ ما می توانیم باز هم این پرسش ها را مطرح کنیم و خود را متقاعد سازیم، این تخیلات نظیر همه تخیلات قابل تصورمان غیرممکن است. ولی چنین دست گرمی های خیال پرور به شناسایی مشکلات کوچک تر که دارای راه حل های نسبی و نزدیک تر هستند و به نوبه ی خود تأثیرات چشمگیری دارند، کمک می کند» (صص.۱۸۷ و ۱۸۸).

خیلی سرراست، پارادایم مقاله اشپورر، آبستن پرسش هایی درست و پاسخ هایی ناکافی است. حداقل بنیان پارادایمی که به آن تعلق دارم و آن چیزی که از شمن ها و بومیان سرخ پوست تا بابازارها و انسان های عادی تجربیات دست اولی از آن دارند، مبتنی بر فاکتوری اساسی است که شکل دهنده و تعیین کننده کیفیت هم سویی آن ۵ سطحی است که به زعم نویسنده مقاله، باید با یکدیگر «همگرا» شوند. و آن فاکتور، شعور جهان است که منطق خاص خود را دارد. منطق اش همان است که شرایطی فراهم آورد که در پی اش، اطلاعات در مغز یک شخص به گونه ای کد گذاری می شود که آنچه در مورد درخت بلوط می داند یا به او در مورد آن درخت یاد داده شده، بسیار تفاوت کند با نحوه ای که فرد دیگری در مورد درخت بلوط اطلاعات را کد گذاری می کند. البته اشپورر خود نیز صادقانه در بالا به باز بودن این پرسش اعتراف می کند که چگونه نحوه ای کلی از کد گذاری اطلاعات در یک فرد را در مورد فرد دیگری نیز می توان صادق دانست؟ و آن را تعمیم داد؟

در اینجا البته از منظری الهیاتی نمی گویم که شعور جهان قابل دسترس نیست یا به روش های علمی امکان مطالعه آن وجود ندارد بلکه شعور جهان بیشتر از همان جنس آگاهی است که به شمن و در یک مسافرت شمنی، اطلاعاتی می دهد تا به کمک آن زندگی و سلامت انسان ها را بهتر کند یا باعث می شود که من وشما در خواب آن درخت بلوط را به گونه ای دیگر فهم و ادراک کنیم یا ناگهان مسحور و جذب تک درختی در میان تپه ها شویم یا… .

و این دقیقاً همان است که در پی «وضعیت نامعمول آگاهی»[۱] که برای هر انسانی به گونه ای است – شرایطی ادراکی وبه توسط شعور کیهان، فراهم می شودکه من با درخت یا هر موضوع و واقعیت دیگری، وارد یک چالش و روبرویی مخاطره آمیز بشوم. روبرویی هایی که در نهایت به ناهماهنگی تا هماهنگ شدن با درخت ها، چیزها، انسان ها، محیط ها، فنآوری ها و اشیای جهان منتهی می شود.

اینجاست که اگر «زمینه و بستر لازم فراهم باشد»[۲]، آن چیزی که ما را نسبت به درخت حساس می کند و باعث می شود شاخک های عصبی/ شناختی امان به آن حساس شود مانند خاطره ای از کودکی امان در بازی با درخت -که کیهان آن را بر ما پدیدار می کند – می تواند در سطوح فنآورانه­ی نانو، شناختی، اطلاعاتی، اجتماعی و زیستی، بازتاب خودش را نشان دهد و آن شود که نویسنده خیالش را در ذهن دارد.

با مثالی موضوع را روشن تر می کنم و باز برای اجتناب از پیچیدگی به درخت بر می گردم: آن خاطره از درخت می تواند به صورت های زیر و در سایر سطوح بازتابانده شود:

– جمع آوری اطلاعاتی در مورد خود آن درخت که از آن خاطره ای در حافظه ما مانده (سطح اطلاعاتی)،

– شناخت و ادراک بازتاب های آن شعور کیهانی همچون صدای برگهای درخت تا دیدن رنگ برگهایش – که خاطراتی از آن داشتیم – (سطح شناختی)،

– زنده کردن، آبیاری و پرستاری از آن – که باز خاطراتی از آن توسط شعور کیهانی بر ما پدیدار می شود – (سطح زیستی)،

– نشستن زیر آن به آسودگی یا قصه تعریف کردن در زیر آن (سطح اجتماعی).[۳]

اما غالب انسان ها – و در بهترین حالت و در تجربه عموم ایرانیان از واکنش ادراکی اشان به یک درخت نوعی – و تا کید می کنم در خوش بینانه ترین حالت و نه مانند کانادایی ها یا اسکاندیناوی های طبیعت دوست – عموماً در پس این تجربه روبرویی با یک درخت و مثلاً در یک موقعیت هنری یا حادثه شهری (مانند قطع درختان شهر تهران) شاید که متاثر شوند و اطلاعاتی را از یک خاطره مبهم و نوستالژیک گذشته به یاد بیآورند و در حافظه کوتاه مدت اشان تا زمان کوتاهی آن تالم اشان را نگه دارند اما عموماً در سایر سطوح ناتوان تر از آن هستند که این همگرایی را شکل دهند یعنی از نظر زیستی معیشت خودشان بسته به قطع درخت است یاً صرفا چیدن میوه های درخت های توت باقی مانده در سطح شهر. یا در سطح زیستی نه اینکه بتوانند – و به مثابه راهنمایی های سطح کیهانی – همچون شمنی مبرز داروهایی را از قِبَل درخت بسازند. در سطح شناختی نیز بیشتر به یادگاری های روی درخت یا فساد و بوی بد درخت اهمیت می دهند و در سطح اجتماعی نیز که تکلیف درختان بیچاره در ایران روشن است!

حالا اگر قاعده هرم را عوض کنیم، می بایست و برخلاف جهت گیری های فنآورانه و ابزاری اشپورر، مبنای همگرایی را از سطح اجتماعی آغاز کنیم، و این یعنی از سطح S به سطح N حرکت کنیم یا حداقل وزن بیشتری به سطح اجتماعی بدهیم که جایش در این مقاله خالی است. پس همچنین، در کنار عوض کردن قاعده هرم، اگر بخواهم به صورتی انضمامی در مورد مسائل کشور خودمان ایران صحبت کنیم و نه دنیای آنگلوساکسون ایده آلی اشپورر – که مسائل اش بسیار با پروبلماتیک ما ایرانی ها تفاوت دارد – اول نکته این که از آنجا که سطح اجتماعی در ایران سترون است – و اگر باز به مثال درخت برگردید و آن را به بسیاری موضوعات دیگر نیز تعمیم دهید – پس سطح «علوم زیستی یا علوم زندگی» نیز فعال نمی شود (ص.۱۷۷) و یعنی بر مبنای خواسته کیهان، مثلاً در اینجا انسان شهری معاصر ایرانی به فراخوان جهان و به واسطه پدیدار کردن خاطراتی از حس آرامش بخش زیر درخت نشستن یاآنچه به شمن در مورد کیفیت درمانی پوست درخت یاد داده می شود یا…، «توجه نمی کند»[۴].

البته به تبع آن، «کوگنوم انسانی» (ص.۱۶۹) نیز به آن حد و حدودی نمی رسد که قابلت های بی نهایت خودش را در ادراکات متنوع از آن چیزی که کیهان از لحظه ای به لحظه دیگر، به او عرضه کرده نشان دهد – از خواب دیدن و شعر گفتن در مورد درخت تا توجه به رنگ و برگ و صدا و سایه و میوه و ریشه و…، درخت) و این نیز بدین معناست که آن پروژه «کوگنوم انسانی» که برای «ترسیم عملکرد و ساختار ذهن» (ص. ۱۶۹) طراحی شده، تنها به همان «ژن های خودخواه»[۵] تئوری پردازی شده توسط ریچارد داوکینز فروکاسته می شود.

«در سطح ژنوم انسان»[۶] نیز سیم کشی های ژنوم انسانی، برای فعال شدن و سازگاری بدن زیستی اش با محیط های پردرخت فعال نمی شود یا قطع می شود که زمینه را برای انواع تهدیدها و بیماری ها مهیا می کند. اینجاست که اشپورر با صداقتی مثال زدنی، کودک و مغز او را نمونه می آورد و می نویسد:

 

«یک نکته مهم در مورد کسب مهارت های جدید نظیر صداهای موجود در زبان این است که نوزادان و کودکان کوچک، برتری های خاصی در این مورد دارند. شواهد نشان می دهد سطح عصبی مغز، برای کسب توانایی های بیش تر، آماده ی سیم کشی می شود و اگر به این ارتباطات نیازی نباشد، این سیم کشی ها از بین می روند. وقتی این ارتباطات از بین بروند، باز هم یادگیری انجام می شود، ولی برتری مغز کودک دیگر وجود ندارد. اساساً مغز نوزاد دارای سیم کشی های قبلی است، تا کاربردهای جدید حسگرها و گیرنده های قدیمی را تسهیل کند» (صص: ۱۹۰ و ۱۹۱).

پس ۱ – جامعه در معنای کلی و تربیت خانوادگی پدر و مادر در معنای خاص آن (سطح اجتماعی)،

۲- محیط های سرد و بی اکسیژن شهری که زمینه ای مستعد برای شکل گیری ژن های خودخواه در سطح اجتماعی و تطبیق بدن با محیط های جداشده، خودخواهانه، رقابتی و بریده از طبیعت است (سطح زیستی ژنوم انسانی)،

و نیز ۳- فقدان محرک های بیرونی برای حساسیت شناختی ذهن و التفات آگاهی یافتن اش از درخت (سطح شناختی کوگنوم انسانی)،

همه و همه و در سر منزل نهایی این همگراییِ ۵ گانه، به آنجا ختم می شوند که کدهای اطلاعاتی «بیت ها و محیط دیجیتالی» (ص.۱۷۸) – که شامل رانه هایی اطلاعاتی و کدهایی در مورد درخت است – کاربرد و فایده ای نداشته باشند چون بدون هیچ التفات و توجهی به درخت – آنگونه که کیهان انتظار و درخواست دارد – صرفاً شامل توده اطلاعات انباشته ای در مورد شیئی به نام درخت است. همچنین «علوم نانو/ زیستی شامل باکتری ها، ژن ها و محیط های بیولوژیکی» (ص.۱۷۹) و کاربرد آنها در «ساخت ماشین های مولکولی» (ص.۱۷۷) نیز دیگر محلی از اعراب ندارد زیرا هر چند که در سطح مهندسی ژنتیک، به تحقیق می توان «DNA سلولی و پروتئین ها» را «اصلاح» کرد (اشپورر به نقل از بونادیو، ص.۱۹۲) و از «باکتری ها» برای «دستکاری عمدی ژنتیک» بهره برد (ص.۱۹۴ )، اما هر چند که «سیم کشی ها» (صص. ۱۹۱ و ۱۹۰) و اتصالات ژنی به کمک فنآوری نانو شاید که برقرار شود ولی «کسب توانایی های بیشتر» (ص.۱۹۰) – و آن هم توسط کسی به جز کودک که به تبع آن، تواناشدن دوباره اش به نسبت دوره کودکی سخت تر است – مشروط است به آن که تمام سطوح از سطح اطلاعاتی گرفته تا سطح اجتماعی، ذیل آن شعور و نیروی کیهانی، هم سو و همگرا شوند و به عبارتی ذهن انسانی، آن پیام و مدلولی که از درخت برای او فرستاده می شود تا «خود انسانی»[۷] اش را فراموش کند و از «با درخت بودن و با درخت یکی شدن» شفا و آرامش پیدا کند را ادراک و زیست کند.

پس تمام این «مواد، عوامل، واسطه ها و مکان های جدید» یا «واسطه ها، اندام ها، مهارت ها و ژن های جدید» (صص.۱۹۳ و ۱۹۲)، البته ایده پردازی ها، طرح اندازی ها و نیز تقسیم بندی هایی دقیق هستند و می توانند که مثلاً بخشی از ناهمگرایی هایی غیرقابل جبران را برطرف کنند مثال اینکه در شهری که مدام باغ هایش بیشتر و بیشتر از بین می رود، حسگرها و گیرنده هایی جدید که بتواند انسان ها را به درخت ها حساس کند، مثلاً اطلاعاتی در مورد آنها ارائه کند وکانون های انرژی زیستی حیاتی آن درخت ها برای انسان ها را مشخص کند، بسیار ارزشمند هستند (نمونه اینکه از لحظه ای به لحظه دیگر آیا ریشه ها قوت بیشتری دارند یا برگ ها یا صدای برگ ها یا…،) و لذا این ابزارهای فنآورانه می توانند حتی دارای توجیه اقتصادی باشند. اما همه اینها به شرطی است که بسترهای لازم برای سطوح التفاتی/شناختی و اجتماعی توجه به درختان در جامعه ای همچون جامعه شهری تهران و در اجتماعات فی المثل محله ای، کاری و عمومی آن فراهم شده باشد و نه توجه به فست فودها و رستوران های بی هویت و قارچ گونه آن.

البته تنظیم و هم گرا شدن سطوح اجتماعی و شناختی نیز باز مشروط است به اینکه چقدر ما انسان شناسان و مردم شناسان بتوانیم آن سطح کیهانی «وضعیت نامعمول آگاهی» را در جامعه ایرانی و در محدوده ای شهری مانند تهران، به تجربه همگان در بیآوریم. به زبان ساده تر ارتباط انسان ها با آن وجه و صورتی از درخت که برای ما آشناست و با انسان ها می خواهد حرف بزند و آن شعوری از جهان که در درخت متجلی می شود، آنگاه خودش را آشکار می کند که خود را بخشی از درخت بدانیم، آن را و نشانه ای از آن، ما را میخکوب خود کند و یاد بگیریم که به آنچه از آن بر ما پدیدار شده، دل ببندیم. همه این موارد نیز بسیار به این بستگی دارد که از «شکل فکرها»[۸] یا به روایت داوکینز از آن «ژن های خودخواهی» که توهمی به نام «من انسانی» را از درخت منتزع می کند و دوگانه ای به نام «بیرون بدن/درون بدن» ایجاد می کند، دور شویم (ص.۱۷۹).

البته از منظری می توان پتانسیل های این متن را به سطوح اجتماعی و شناختی آن فروکاست و این هم بیشتر به خاطر آن سنخ حساسیت های سیاسی/ مذهبی است که در مورد وجوه عرفانی و دگراندیشانه سطح کیهانی وجود دارد اما به هر حال سطح کیهانی – و به صورت چراغ خاموش و ضمنی – و در دل پروژه NBICS می تواند به پیش برده شود و به آن توجه شود.[۹]

پس بر همین مبناء و در ضمن توجه ضمنی و قطعی به سطح کیهانی، می بایست

– آن بستر اجتماعی که کیفیت زندگی بهتر را در شهری مانند تهران تضمین می کند فراهم بشود،

– و نیز التفات های شناختی به برخی پدیدارهای انسانی و طبیعی تجربه شود.

به عبارتی دقیق تر پیشنهادم این است که هم زمان توسط کار انسان شناسانه میدانی، هم التفات ها و حساسیت های شناختی که از «جنس توجه به خاطرات شهر، محیط زیست شهری، صداهای ماندگار شهر، مکان ها و زمان هایی از هم بستگی و صمیمیت و اعتماد میان شهروندان»[۱۰] و…، است می بایست در سطح شهر تقویت شود و هم به موازات آن، قدرت اجتماعات انسانی در حفظ محیط زیست شهری و از زنان همسایه و اجتماعات همسایگی گرفته تا کارگران و کارمندان شاغل در محیط های کاری، جوانان ساکن در فضاهای مسکونی/آپارتمانی، کسبه یک راسته بازار یا پاساژی در شهر و…، افزایش پیدا کند.

آنگاه است که پس از همگرایی های اجتماعی و شناختی یا پس از میل، آگاهی و نیاز به تغییر محیط اجتماعی و شناختی – و در میان بخشی از شهروندان شهر که به یکدیگر تعلقی پیدا کرده اند – دیگر می توان در سطوح زیستی، اطلاعاتی و نانو فنآوری هایی را ایجاد کرد که به کمک آنها:

– تطبیق با محیط های زیستی پرخطر و بیماری زای شهری قابل تحمل تر بشود،

– گرایش به محیط های سالم تر زیستی و دارای سطح آلودگی صوتی، بصری و…، پایین تر، سلامتی روانی و عمومی بدن و نیز ایمنی بدن را افزایش دهد،

– فضای اطلاعاتی/دیجیتالی، بهینه و مدیریت شود و اطلاعات موثر برای تقویت هم بستگی های اجتماعی و افزایش ایمنی و سلامت بدن – و در فضای واقعیت مجازی – گزینش و توزیع شود،

– ونیز دستکاری های نانو/ ژنتیک، هم از نظر اخلاق پزشکی – و در راستای تقویت همگرایی بالا – موجه شود و هم به درمانی موثر و پایدار منتهی شود.

پس خلاصه سخن آنکه اگر به اقتصاد سیاسی کشور ایران توجهی نشود و بر روی بحران های اجتماعی اش سرپوش گذاشته شود، متاسفانه احتمال دارد که این پروژه نیز به مانند بسیاری از مدهای وارداتی و علمی جدید، به سرنوشتی بی ثمر و بی فایده دچار شود که از قضا کاربست یا الهام گرفتن از مقاله اشپورر، اصولاً خود می تواند دارای باری ایدئولوژیک و پنهان کننده واقعیات جامعه ایرانی باشد زیرا گویا گفتمان ۵ سطحی به فکر شکل دادن به انسان هاییست که می خواهند «سالم تر، ثروت مند تر و داناتر» باشند (صص.۱۷۸، ۱۹۳ و ۱۹۸) یا «قدرت اراده» آنها «تقویت» شود (ص.۱۸۵)

و از آن رو پنهان کننده است که طبیعتاً فنآوری های گرانی که قاعدتاً و در ضمن این پروژه قرار است که به ایران وارد شود و در خوشبینانه ترین حالت بومی سازی شود نیز به نظر می رسد مخصوص همان کسانیست که سالم تر، ثروتمند تر و داناتر هستند یا از اراده ای قوی تر برخوردارند و بالعکس این عموم طبقات میانی و پایین جامعه هستند – که علیرغم اشتیاق اشان به قدرت یابی، سلامت، ثروت و دانایی – از آنها محروم می مانند زیرا بسترهای اجتماعی و شناختی لازم برای اینکه از محصولات فنآورانه این همگرایی بهره مند شوند، برای آنها فراهم نشده است.

لذا کار ما انسان شناسان می تواند آن باشد که زمینه را در سه سطح کیهان شناختی، اجتماعی و شناختی به گونه ای فراهم کنیم تا طیف گسترده ای از عموم مردم بتوانند به ترتیب این سه سطح، امید، آگاهی و هم بستگی لازم را تجربه کنند تا در پی اش بتوانند

– از این فنآوری ها و برای جبران تلخ کامی های زندگی شهری استفاده کنند،

– به گونه ای آنها را به کار برند که توسط آنها از محیط ناایمن و بیماری زای شهری بیشتر در امان باشند،

– درمان های ژنی/نانوی آنها جواب بدهد و بازیابی سلامتی اشان مقطعی نباشد،

– و سرانجام خودشان را به کمک این فنآوری به سمت محیط های زیستی/اکولوژیک ساده تر، سالم تر و فضاهای مبتنی بر همکاری تا رقابت، نزدیک کنند.

که البته همه این امیدها و آرمانها البته و شاید که نقض غرض آن «تجارت الکترونیک»، «گردش کسب و کار» (ص.۱۹۸) و «سود سرشار سرمایه گذاری در بخش های تحقیق و توسعه» (ص.۱۷۲) باشد که کمی باید به این تجارت الکترونیک نیز شک کرد زیرا که آنچه به نام کسب و کار و تجارت الکترونیک، در جهان معاصر – و نه تیپ آرمانی آن – عملیاتی شده است البته مایه بسیاری از جنگ ها، استرس ها، ترس ها، رقابت ها و کینه جویی های برندهای بزرگ سرمایه داری و مردم اسیر شده در قفس آهنین آنهاست. تجارت و کسب و کاری که قطعاً با منافع عموم مردم و صلح طلبی جهانی در تضاد است.

منبع

Harner, Michael. Cave & Cosmos; Shamanic Encounters with another Reality. Berkeley, California: North Atlantic Books, 2013. Print.

 

منبع تصویر یادداشت

http://www.mdpi.com/1424-8220/15/4/8787

 

[۱] – وضعیتی نامعمول ناشی از تجربه واقعیتی نامعمول «Nonordinary Reality» (هارنر، ۲۰۱۳: ۴۹).

[۲] – که از قضا و بر خلاف نظر اشپورر به نظر می رسد این بستر با «مدل های تبادل ذره ای و انرژی» (ص.۱۹۷) بیشتر هماهنگ است. برای جزییات بیشتر نگاه کنید به تالبوت، مایکل. عرفان و فیزیک جدید. ۱۹۹۳. ترجمه. عبدالله نژاد، مجتبی. چاپ چهارم. تهران: نشر هرمس، ۱۳۹۱. فصل سوم: ابرفضا. صص.۸۱ – ۶۱.

[۳] – البته هر سطح از این همگرایی می تواند به انواع و اقسام شکل های متفاوت، تنوع و گوناگونی داشته باشد. مثلا در سطح اجتماعی انواع برخوردهای اجتماعی با درخت از مراقبه و قصه خوانی تا هزاران امر دیگر می تواند مطرح باشد که در پاسخ به آن فراخوان شعور کیهانی، شکل می گیرند.

[۴]- البته این بی توجهی صرفاً فقدان آن التفات پدیدار شناختی/روان شناختی نیست که ما را به بحث های صرفاً روان شناختی/ فلسفی هوسرل و مرلوپونتی نزدیک می کند بلکه از زاویه نوعی نگاه انسان شناختی، این بی توجهی از اینجا نیز ناشی می شود که اجتماع در معنای «community» آن قدر در جامعه ایرانی ضعیف است که دیگر تعلقی به یار و همیاری دیگران و در بازسازی آن خاطرات جمعی وجود ندارد که در پی اش نیز بی توجهی به سلامت بدن – که می تواند توسط درخت تضمین شود – و فقدان التفات شناخت شناسانه/عصب شناختی به درخت و اطلاعاتی که در مورد آن مبادله می شود، شکل می گیرد (حجم عظیم بی تفاوتی ها به کدهای اطلاعاتی از آتش سوزی جنگل های ایران را بگیرید تا آن که سایه درخت بی اهمیت می شود و تابلوهای سهراب سپهری و به جای شعرش در مورد درخت ها، چوب حراج می خورد!)؛ بگذریم.

[۵]- در مورد «ژن خودخواه» اشپورر می نویسد: “[ژن خودخواه] به معنای یک عادت، یک تکنیک، یک تمایل خاص در احساسات و یک حس از واقعیت ها است که به آسانی از مغز یک نفر به مغز دیگری می رود. تصادفی نیست که کلمه­ی «مم» انگلیسی (ژن های فرهنگی) هم وزن کلمه «ژن» است، چون «ژن فرهنگی» به معنای تکثیر افکار (از یک مغز به مغز دیگر) است و «ژن» به معنای تکثیر مولکول ها (از یک سلول به سلول دیگر) است” (ص.۱۷۸).

[۶] – البته حقیقت امر، این ایده ای که در مورد ژنوم انسانی دارم و نتیجه و عملکردش را – در کنار کوگنوم انسانی – به نوعی سیم کشی تشبیه می کنم تنها ایده ای دانشجویی است که در صورت نقص یا خطا، اصلاح بفرمایید.

[۷]- همان خود انسانی که در کودکی اش از «برتری خاص» (ص.۱۹۰) ارتباط با سطح کیهانی درخت ها، اشیاء، انسان ها و…، برخوردار است و به خاطر معصومیت کودکانه اش دل می بندد به آن خوبی ها، شگفتی ها و زیبایی ها، خاطرات و… شعور کیهانی که بر انسان ها درخت ها و اشیاء جهان پدیدار می شود و مصداقش شاید آن عشق و علاقه عمدتاً استثنایی، کم یاب و خیرخواهانه پدر و مادری است که کودک آن را در می یابد و البته در جامعه بی عاطفه و فردگرای امروز ایران احتمالاً دیری نمی پاید. و از همین رو است که پرسش گری های کودک در باب جستجوی مصادیق تجلی آن شعور کیهانی در جهان مادی عمدتاً تحقیر می شود، سرکوب می شود یا از طرف پدر و مادر، جواب هایی عمدتاً گمراه کننده و از سر بازکن به این پرسش ها داده می شود.

[۸] – لازم به ذکر است که «مم ها» در سنت عرفانی و آخرین تلاقی های عرفان و علم تجربی، فراتر از کدهای اطلاعاتی، دقیقاً به مثابه میکروارگانیسم هایی زنده، قابلیت تکثیر و توزیع دارند. به زبانی دقیق تر از نظر داوکینز و در چاپ دوم کتاب «ژن خودخواه» آنها افکاری هستند که خارج از اراده انسانی، واقعیتی فیزیکی نیز دارند (داوکینز، ۱۹۸۹). در برخی از سنت های عرفانی مانندPranic Healing، اساتیدی همچون مسترچوآ کوک سویی، آنها را تحت عنوان «شکل فکر»(Thought Form) نامگذاری می کنند که عامل بیماری های فیزیکی و روحی/ روانی هستند (معجزه های درمان با پرانا، ۱۹۸۷).

[۹]- البته معمولاً سطح کیهانی و به زبانی ادبی شعور جهان، خیلی توسط کارفرمایان پروژه های دولتی فهم نمی شود – و اگر پروژه NBICS یا بهتر است که گفته شود SCBIN بخواهد در ایران عملیاتی شود – از نظر آنها گویا سخن از سطح کیهانی، صرفاً مضمونی زیبایی شناختی و ادبی دارد.

[۱۰]- یا شاید همان «بهره هوشی جمعی» (صص. ۱۷۵، ۱۷۸ و ۱۹۲).