جعبهی پاندورا – اثر رنه ماگریت
هر آنچه در خشم آغاز شود، به شرمساری خواهد انجامید./ بنجامین فرانکلین
نوشتههای مرتبط
وقتی کسی به قصد تحقیر، تصویری از ما ترسیم یا توصیفی به دست میدهد چرا روایت او از خویش را میپذیریم؟ چه میشود که تصویرِ بیارزش یا کمارزشی که از تحقیرشده ارائه میشود برجای میماند و با انکار وی محو نشده و در مواردی گاه توسط خود او درونی میشود؟ پیشتر خواندیم که تحقیرشدگی وضعیتی ماندگار و طاقتفرساست و تحقیرشده را خشمگین و انتقامجو میکند. فشار اجتماعی او را در موقعیتی مطرود قرار میدهد و راه هر نوع همگرایی پیشاپیش مسدود و ناممکن پنداشته میشود. دربارهی چیستی و چگونگیِ احساس تحقیرشدگی در شکلی فردی خواندیم و حال زمانِ پرداختن به وجه اجتماعیِ آن است. جنبهای که از خصوصیات متمایزکنندهی تحقیر است: تحقیرشدگی –حتی در درونیترین و خصوصیترین شکلاش- وضعیتی اجتماعی است.
در نظر برخی، این غلبهی روایتِ تحقیرکننده ناشی از دو چیز است: نیروی ستیزهجویِ تحقیرکننده و موقعیت اجتماعیِ او[۱]، یا به تعبیری عامیانه، دستِ بالای او. این برتری اجازه نمیدهد تجربهی روانیِ ناخوشایندِ تحقیرشده به حساب آید؛ ناظران تنها با روایتِ تحقیرکننده همدلی نشان میدهند، خواه از سرِ ترس و اجبار خواه از سر انتخاب و میل. مخاطب تحقیر در برابر این نیروی اجتماعی تاب نمیآورد و تجربهی حقارت از سر همین نابرابری در نیروی اجتماعیست. او خود را قربانیِ یک تهاجم تمامعیار احساس میکند که سزاوارش نیست. خندهی عصبی -و عموما از سرِ ناچاریِ- فرد تحقیرشده در میان جمع، در بسیاری اوقات به حسابِ رضایت یا همراهیِ او با روایتِ گوینده پنداشته میشود: آنگاه که زنی در جمعی مردانه به خاطر خصوصیاتِ ظاهریاش یا مردی به خاطر گویشاش یا دیگری به خاطر ملیتاش مورد تحقیر قرار میگیرد. بُرندگیِ حرفِ تحقیرکننده به دلیل اصالت، درستی یا استحکامِ نظریِ روایت او نیست، موقعیت و نفوذِ اجتماعیِ او زمینهساز چنان چیرگی است.
وضعیتِ اجتماعیِ برتر یا آنچه بلندپایه[۲] گی دانسته میشود، موقعیتی ویژه به وجود آورده و مانند یک عنصر تعیینکننده که واکنش شیمیایی را سبب میشود، به اتهام، تهاجم یا عیبجویی، ماهیتِ تحقیرکنندگی میدهد. محققانی که بر هر دو عامل متمرکز بودند نتیجه گرفتند اگرچه نیروی ستیزهجوییِ مستتر در اتهام، بیش از موقعیت اجتماعی سبب تحقیر میشود، اما آن بلندپایهگی یا موقعیت اجتماعیِ بالاتر و مقبولتر است که بیش از هرچیز به درونیترشدنِ احساس حقارت میانجامد. در نتیجه میتوان ادعا کرد، تاثیر ژرف تحقیرشدگی و احساس حقارت تلویحا به فرضِ تحقیرشده از موقعیتِ تحقیرکننده دلالت دارد یا دستکم تا حد قابلتوجهی از آن متاثر است. بلندپایهگی و دونپایهگی –به عنوان مفاهیمی مرتبط با سلسله مراتب اجتماعی- در تجربهی بسیاری از عواطف و احساسات نقشی تعیین کننده دارند؛ شرم یا عزت و شرافت از نمونههای دیگر این موارد دانسته میشوند[۳].
از همینروست که بسیاری مجادلات، مابین طرفداران حقوق اقلیتها یا گروههای اجتماعیِ آسیبپذیر در برابر مخالفان، حلنشده باقی میماند. در حالیکه مدافعان مصرانه بر احساسات صدمهخوردهی این گروهها از تحقیرشدگیِ اجتماعی توسط دیگر طبقات میگویند، مخالفان دلیل میآورند که مشابه همین اتهامات از سوی مقابل یا مابین دیگر گروههای اجتماعی عمومیت دارد بدون آنکه الزاما به آسیب ذهنی-روانی بیانجامد. در نتیجه، یا ادعای گروه نخست مردود قلمداد میشود یا آنها را به زودرنجی و بهانهگیری متهم میکنند. مسئله اینجاست: گروه اجتماعی که دست بالا دارد، تا حدود قابل توجهی تعیینکنندهی معیارهاست و در نتیجه با گفتار یا کنشهایش تاثیرگذاریِ به مراتب عمیقتری داشته و الفاظ، صفات و اشاراتی که به کار میبرد نیروی به مراتب بیشتری مییابند. از آن سو، گروههای آسیبپذیر (یا اقلیت یا دونپایه از نظر سلسله مراتب قدرت اجتماعی) در هماوردی ناتوانترند. بدینرو، نیروی تخریب اتهام، سهمگینتر شده و هر لفظ، اشاره یا حتی مزاح که بالقوه میتواند مابین دو گروه متفاوت اما همرده عادی تلقی شود، مابین گروههای نابرابر به راحتی به عامل تحقیرکنندگی مبدل خواهد شد.
تحقیرکردن گاه نه به عنوان رویداد که به عنوان رویه رخ میدهد، در این قبیل موارد تحمیلِ حقارت بسان ابزار یا شیوهای از مجازات یا کنترل است و به طور پیوسته توسط گروهی قدرتمند بر گروه یا گروههای دیگر اعمال میشود. به عنوان مثال، تحقیر جنسی شیوهای متداول از تحقیر اجتماعی است، چه با فاشکردن گرایشاتِ نامتعارف فرد یا حتی متعارف او که عرفا انتظار میرود خصوصی بمانند. بدیهی است که شکلی از هنجار و ارزش اخلاقی پیشنیازِ چنین تحقیری است، کافی است تصویر فرد در تضاد با این یا آن ارزشِ پذیرفتهشده به جامعه نمایانده شود، “عمومِ جامعه” باقی مسیر را به طور طبیعی و البته به شکلی بیرحمانه طی میکند. دی اچ لارنس در رمان درخشانِ عاشق لیدی چاترلی[۴] نوشت: شایعات تحقیرکنندهاند و به همین دلیل است بیشتر رمانها –بهخصوص عامهپسندهایشان- سرشار از تحقیرکنندگیاند چون عموم به هیچچیز بیشتر از اشاره به رذائلاش پاسخ نمیدهد.
باید در نظر داشت که قصد تحقیرکننده حفظ و تداوم برتری است و نه تغییر یا اصلاح رفتار، گفتار یا طرز فکری. از نظر روانشناختی، احساس گناه و شرم بر این پیشزمینه استوار است که فرد پیشتر پذیرفته کار انجامشده خطا بوده، در نتیجه امکانِ بالقوهای مهیاست که او دست به جبران بزند یا از تکرار آن عمل بپرهیزد. در مقابل، اگر در اثر تحقیر به فرد القا شود نه تنها عملاش خطا که خودِ او آدمی پست و نامطلوب است، احتمال بازگشت وی از شیوهی پیشین، به مراتب کمتر خواهد بود. جون تنگنی[۵] روانشناس و محقق شناختهشده با تحقیقی گسترده بر تمایز مورد بحث به این نتیجه رسید که ترمیم و بهبودِ به اصطلاح “آدم بد” بسیار دشوارتر از “رفتار بد” است. مضاف بر آن، آدمی که از رفتار خویش شرمسار باشد ممکن است خطای خویش را ببیند، بشناسد و در صدد جبران بر آید، اما اگر نادرستی و خطا جزئی از هویت و ذات شخص تلقی گردد، در صدد مقابله برمیآید، ریشهی خطا را در دیگران میداند و تلاش خواهد کرد سرزنش را متوجه افراد و مسائل دیگر کند.
از چنین منظری، تحقیرشدگی بیشتر به پدیده یا مسئلهای اجتماعی مبدل میشود تا مشکلی فردی، به این معنا که واکنشِ فرد تحقیرشده متوجه دیگری و دیگران است، نه وجدان، خویشتن یا آگاهیِ خویش. در یک مطالعه، بررسیِ ۱۲ پروندهی مربوط به تیراندازی در مدرسهها[۶] نشان میداد تیرانداز در تمامیِ موارد به سابقهی تحقیر توسط همشاگردیها و مقامات مدرسه اشاره میکند. تحقیر مداوم به خاطر ظاهر، رفتار اجتماعی، ناتوانیِ ورزشی، پاسخ رد شنیدن در روابطی عاطفی و در نهایت سرافکندهشدن توسط معلم یا ناظم در برابر دیگران، نمونههایی از دلایل ذکرشده بودند که تنها نقطهی اشتراکشان احساسِ تحقیرشدگی در چشم دیگران بود. از چشم دانشآموز، مدرسه، همشاگردیها و معلم و مدیر سرتاسرِ جهانِ ذهنی اویند و میتوان دریافت احساس حقارت در آن محیط برای او بسان وضعیتی ابدی است. اسلحه کشیدن به عنوانِ واکنش انتقامجویانه به بیاعتنایی یا تمسخر همشاگردیها یا ناظم و مدیر البته طبیعی نیست، اما برای تحلیل چراییِ این واکنش ناچاریم جهان را از دیدگاه تیرانداز و مجرم هم ببینیم.
همانطور که پیشتر گفتیم، واکنش به رفتار تحقیرآمیز نه در همهکس یکسان است و نه حتی در یک فرد در گذر زمان یکسان میماند. در مطالعهای دیگر برای هرچه بیشتر شکافتن مکانیزم تحقیرشدگی، متخصصانی[۷] به تحلیل تجربهی حقارت در گذشته و وحشت از تحقیرشدگی در آینده پرداختند. نه اینکه با دو پدیده مواجهیم، بل باید در نظر داشت هریک ممکن است شکل و فرم متفاوتی بگیرند و به واکنشهای گوناگونی بیانجامند. همچنین، هرچه تجربهی تحقیرشدگی بیشتر و قویتر باشد، وحشت از تکرار آن در آینده بیشتر خواهد بود. در نتیجه، زندهبودنِ خاطراتِ تلخ تحقیرشدگیِ پیشین به سادگی میتواند فرد رنجدیده را نسبت به تکرار آن حساس و چه بسا وحشتزده کند. واکنشی افراطی و شدید به شوخی، تمسخر یا بیاعتنایی آشکار که گاه موجب حیرت ناظران میشود میتواند ریشه در گذشتهی فرد داشته باشد. در واقع، انباشت روانی در بسیاری موارد رخ میدهد و آستانهی تحمل را کم و کمتر میکند. کامو در اشارهای بیشتر روانشناختی و نه چندان فلسفی گفت دربارهی دلایل خودکشی همیشه صحبت از اندوهِ درونی و بیماری درمانناپذیر است اما باید پرسید کسی در روز واقعه با شخص مایوس با لحنی بیقیدانه حرف نزده باشد چرا که همین رفتار ساده کافیست تا همهی بغضهای پیشین فرو ریزد[۸]. فروید معتقد بود خشم، انباشته و درونی میشود، راه به جایی نمیبرد، هدف خشم گم میشود و در نهایت آنچه فرد میخواهد بر سرِ دیگری بیاورد، لاجرم بر سر خویش خواهد آورد[۹].
اما هدفِ خشم در بسیاری موارد -به خصوص آنگاه که رفتار تحقیرآمیز تداوم دارد- گم نمیشود و گاه همواره در برابر چشم است. از نقطه نظر سلسله مراتب اجتماعی، خشم و پرخاشگری به مثابهی مکانیزمی دفاعی در نتیجهی احساس تحقیرشدگی دیده میشود، شیوهای که به کمک آن افراد متعلق به گروههای اجتماعیِ تحقیرشده میتوانند از موقعیت فعلی جدا شده، قدمی به سوی پلهی بعدی برداشته و قدرت لازم برای هماوردی را به دست آورند، و چهبسا بخشی از صدمهی ناشی از تجربهی تحقیرشدگی را ترمیم کنند[۱۰]. این واکنش، به ویژه در تحقیرشدگیِ جمعی نمود بیشتری دارد؛ گروههای اجتماعی که دلیل تحقیرشان همان نقطهی مشترک هویتِ جمعیِ آنان است. آنها تعریفی کمابیش مشابه از احساس تحقیرشدگی دارند، حتی اگر در شدتِ احساس و عواطف و همچنین شیوهی واکنش، یکشکل و یکسو نباشند.
تحقیر جمعی یا اجتماعی را تحلیلگرانی به اشکال مختلف دستهبندی کردهاند، مثل تحقیر جنسیتی، نژادی، ملی یا سیاسی. در تشریح تحقیر سیاسی به عنوان یک نمونه از تحقیر اجتماعی، لَموت[۱۱] -محقق و تحلیلگر معاصر- در مقالهای مفصل[۱۲] این شکل از تحقیر را وضع قواعد و قوانین اجتماعیِ رسمی یا غیررسمی دانست که درجهای از شرمساریِ اجتماعی را به گروهی مشخص و عموما به حاشیهرانده شده معطوف میکند که پیامدش، ناتوانیِ آن گروه از هر نوع کنش عمومی، اجتماعی و سیاسیست. تعریفی چنان وسیع که شامل بسیاری از نمونههای تحقیر جمعی میشود. لَموت به عنوان نمونه داستانی از ملکوم اکس[۱۳] –فعال مدنی حقوق سیاهان- وقتی در سال هشتم مدرسه بود روایت میکند. معلم میپرسد برای آینده چه شغلی در نظر دارند، ملکوم میگوید مصمم است وکیل شود و برای نخستین بار پرده از قصدش برای دفاع از گروه اجتماعی که به آن متعلق بود برمیدارد. معلم –چهبسا بدون قصد شومی- میگوید: “ملکوم، یکی از اولین نیازهای زندگی واقعگرا بودن است، منظورم را اشتباه برداشت نکن، ما همه مثل هم هستیم اما لازم است دربارهی سیاهپوست بودن و آنچه میتوانی انجام بدهی واقعنگر باشی”.
پاسخ معلم، به زعم لَموت، نمونهای از تحقیرِ اجتماعی-سیاسی است. به عنوان یک آمریکاییِ آفریقاییتبار از وی انتظار میرفت یکی از مشاغل سطحپایین را برای خود در نظر بگیرد، فارغ از آنکه چه اندازه توانایی و استعداد ذهنی دارد. لموت اضافه میکند که این نخستین تجربهی ملکوم از نژادپرستی یا تبعیض نبود، بسیار پیش و بیش از آن را دیدهبود، منتها این اتفاق به گفتهی خود او، نقطهی شروع رشته واکنشهایی بود که تدریجا به سوی اقدامات افراطی گرایش یافتند. از نظر روانشناختی و همانطور که پیشتر اشاره شد، در موقعیت شرم، فرد منزوی شده و ترجیح میدهد از جامعه پنهان شود، در تحقیر است که واکنشِ خشمآلود طغیان میکند و فرد به مخالفت با ارزشهایی که او را محبوس و تضعیفشده میپندارد، برمیخیزد. یافتنِ معادلهای امروزیِ آن طرز تلقی به هیچعنوان دشوار نیست، کافیست نگاهی به اطراف و روایتهای غالب در محدودیتهایی که برای گروههای اجتماعیِ کمنیروتر در نظر گرفته میشود بیاندازیم.
تحقیر ملی اما، به عکسِ تحقیر شخصی و جمعی یا گروهی، کنشی مشخص و متمایز نیست که بتوان به شکلی عینی بر آن انگشت نهاد. مفهومی سیاسی-اجتماعی است که بر اساس طرز فکری مشخص و به پشتوانهی آن، طرح و صورتبندی شده و غالبا برای رسیدن به اهدافی سیاسی مورد استفاده قرار میگیرد. به عنوان نمونه، قرن تحقیر[۱۴] به مفهومی مهم در چینِ قرن بیستم بدل شد تا به کمکاش بتوان غروری ملی نزد مردمان آن سرزمین به وجود آورد. بر اساس آن طرز تلقی، در طول بیش از یک قرن گذشتهاش، سرزمین چین آماج بیحرمتی و تحقیر خارجیها بوده؛ از استعمارگران غربی گرفته تا ژاپنیها. مردم، در هر نبرد کوچک و بزرگ از دشمنان شکست خورده، در برابر آنان ضعیف و سرافکنده و مغموم بوده و به هر خواستی گردن نهادهاند. شارحانِ چنان روایتی برآنند تا به مردم خویش توجه دهند برای به دست آوردنِ غرورِ لگدمال شده باید دست به تلاش مضاعف زده و روی پای خود بایستند. پیشرفت کشور در گرو باور به چنان روایتی از گذشته و در نتیجه واکنشی عاطفی و هیجانی به آن است.
در مقابل، مورخان و منتقدانی بر این عقیدهاند که مردمان آن روزگار در طول آن سالها عمدتا کشاورزانی بودند سرگرم کار و زندگیِ محدود خویش. پراکنده در سرزمینی پهناور، بسیار بعید بود آگاهیِ چندانی از آن نبردها و شکستها میداشتند. نتیجتا درکی عمومی در معنایی وسیع یا وجدان جمعیِ یکدستی در میان نبوده که بتواند از آن شکستهای پیدرپی احساس یکپارچهای شکل دهد؛ خواه غرور خواه حقارت. نتیجه میگیرند، مفهوم “قرن تحقیر” مناسبِ برافروختن و دمیدن بر آتش ملیگرایی است، و بیشتر به کار دستگاه و حکومتِ خودکامه و یکدستِ فعلی میآید تا واکنشی واقعی به رخدادهایی در جهانِ بیرون. در هندوستان که مردمش برای سالها زیر سلطهی امپراتوریِ بریتانیا بودند و نسل پشت نسل نابرابری و رفتار سلطهگرایانهی استعمارگرایان را به چشم دیدند، بیشتر محتمل و لازم میآمد آن دوره را دورانِ تحقیر بنامند،؛ گاندی چنان کرد و روز ۶ اوریل ۱۹۱۹ به عنوان روز تحقیر ملی نام نهاد، اما چنان سنت و رویهای ماندگار نشد؛ باز هم به دلایلی سیاسی.
از نمونههای مشهور تحقیر ملی یا عمومی، سرگذشت آلمان و مردماناش از شکست در جنگ اول جهانی و پیمان ورسای تا برآمدن رایش سوم، شخص هیتلر، نازیسم و در نهایت فاجعهی جنگ جهانی دوم بود. در تحلیل آن دوران کسانی[۱۵] حسابِ تودهی مردم، اشراف و طبقهی حاکم و آدولف هیتلر و دار و دستهی حزب نازی را از یکدیگر جدا دیدند. شکست در جنگ، مفاد پیمان ورسای و وضعیت جامعه، تودهی مردم را در وضعیتی هولناک قرار داد اما فراتر از آن طبقهی اشراف آلمان بود که خود را در مقابل آنچه رخ داده بود تحقیرشده میدید. ارتش درهمشکسته، سرزمینهای ازدسترفته، اقتصاد زوالیافته و قدرتِ سیاسی و بینالمللیِ در حد صفر، از آن طبقهی پیشتر مغرور، عدهای ورشکستهی مفلوک ساخته بود.
هیتلر در چشم آنها اهریمن مطلوب و لازمی بود که میتوانست غرور ملی را احیا کند، تودهی مردم را دوباره به حرکت درآورد و کشور را دوباره بر سرِ پای خویش بازگرداند، و البته فرض بر آن بود که به وقتاش میتوان بر او افسار زده اهلیاش کرد. پیشبینیِ آخر چندان به واقعیت نپیوست. هیتلر با قدرت سیاسی و نظامی تازه، همهی نیروهای سیاسی را به حاشیه راند و یکه و تنها سوار بر ماشین کشتارش تا انتهای جهنم مطلوباش پیش رفت؛ تودهی مردم، اشراف پیشین و تمامیِ آلمان هم به دنبالاش. تحلیلگران نوشتند و همچنان مینویسند مفادِ پیمان ورسای بیش از اندازه سختگیرانه و تحقیرآمیز بود و ظهور آدمی با آن خصوصیات نتیجهی آن چنگ و دندان بیرحمانه از سوی فاتحانِ “جنگِ بزرگ” بود. از نظر روانشناسی اجتماعی میتوان پذیرفت تحقیرشدگی احساسی مشترک میان طبقهی اشراف، تودهی مردم و شخص هیتلر بود، خشم و واکنش طوفانیِ سالهای پس از آن، و یورش برای بهدست آوردن همهچیز یا نابودکردن و باقیگذاشتن هیچچیز، کمابیش از مشخصههای وضعیت تحقیرشدگی است. اینکه ریشهی تحقیرشدگی پیمانِ مذکور بود یا نه، البته جای بحث دارد؛ شاید محرک نهایی بود برای انفجار احساس خشمی انباشته.
از ابعاد جالب دیگر آن تحلیلها، وضعیت کشور و مردماناش در دوران پسا-جنگ است. اگرچه شکست مفتضحانه و سراسری بود، کشور به دو نیم، رهبر پرقدرت و اطرافیان کشته و شهرها با خاک یکسان شده بودند و ماشین کشتار به همراه برنامههای منظم و منسجم نسلکشی نظیر راهحل نهایی[۱۶] در ابعادی که بشر به خود ندیدهبود بدنامی را به سطحی تازه رسانده بود، اما این بار خبری از احساس تحقیرشدگی نبود. آنچه همه مینوشتند و میگفتند، احساس شرم بود و سرخوردگی. آلمان سردرگریبان بود و آلمانی ترجیح میداد دیده نشود، گمنام بماند و در سکوت و به دور از چشمها و قضاوتها، حتی با هویتی نو، زندگیِ تازهای از سر بگیرد. دیگر خبری از انتقام، تلافی، برخاستن و احیای مجدد شکوه و غرور در بین نبود. دستکم تا مدتها. نقدِ گذشته، فاصلهگرفتن از آن هویت ملیگرایانهی افراطی، محکومکردن و مذموم شمردنِ تمام جنبههای آن دوران و تاکید نهادن بر تمام ارزشهایی که در دوران بین دو جنگ لگدمال شده بود از جنبههای واکنش تازه بود؛ همگی از مشخصههای احساسِ شرم و شرمساری.
سقوط اتحاد جماهیر شوروی و از همپاشیدگیِ یکی از آخرین قدرتهای افسانهای شرق در برابر آنچه “غرب” نامیده میشود هم از آخرین نمونههای تحقیرشدگی ملی و مورد علاقهی ناظران و متفکران بینالمللی است. این تصور که وقایع منتهی به انتهای جنگ سرد میتوانست به شکل دیگری خاتمه یابد، و نه به آن صورتِ “تحقیرآمیز” جملهای تکراری و دیگر شاید کلیشهای است. آنچه از ابتدای دههی دوم قرن بیست و یکم آغاز شده و امروز در خوفانگیزترین شکلاش به اوج رسیده را بسیاری ادامهی احساس تحقیرشدگی میدانند. آلکساندر سالژنیتسین در بازگشت نه چندان باشکوهش به میهنی که به آن عشق میورزید با لحنی دردآلود و کمی غلوآمیز گفت “تودههای مردم ما از شرم و تحقیرِ این اندازه ناتوانی، مایوس و حیرتزدهاند”.
البته در تاریخ روسیه احساسِ حقارتِ ملی یا شرمساری از تصویر ملیِ خویش منحصر به این رویداد نبود. در نخستین سالهای قرن بیستم، جدال بر سر مناطقی در منتهاالیه شرقیِ آسیا میان امپراتوریِ روسیه و ژاپن به جنگی انجامید با نتایجی بهتآور. امپراتوری مغرور روسیه دلیل برای کنار آمدن با پیشنهاد تقسیم مناطق از سوی طرف ژاپنی نمیدید و وقتی با حملهی ژاپنیها مواجه شد، جنگ در عمل آغاز شده بود. شکستهای پیدرپی ارتش روسیه، نیکلای دوم را در وضعیت دشواری قرار داد اما او مصر بود پذیرفتن هر نتیجهای جز شکست دشمن به معنای تحقیر روسیه است، حتی صلح هم “صلحِ تحقیرآمیز” دانسته میشد. جنگ بدون اثری از پیروزیهای مورد نظرش ادامه یافت و در نهایت با پادرمیانیِ تئودور روزولت و امضای معاهدهای پایان یافت. مورخان کمابیش همنظرند که آن شکستها هیبت امپراتور و در بار نیکلای را فروریخت و به رشته وقایع سالهای بعد روسیه انجامید. در نگاه ناظران بینالمللی شکست در نبردی نالازم با رقیبی که ضعیفتر پنداشته میشد به وضعیتی عمیقا اسفناک و ننگین انجامید و چیزی از اعتبار روسها باقی نگذاشت اما مفهوم حقارت ملی به واقع مسئلهای “ملی” نبود، مخالفان در خیابانها تصور میکردند پایین کشیدن دربار و شخص تزار، آن اعتبار را بازخواهند گرداند. حقارت مسئلهای تنیده در هویت روسی انگاشته نمیشد اما ماندن زیرِ سلطنت نیکلای، چرا.
در نظر منتقدان، قدرتمندترین فرد روسیهی امروز که بیش از دو دهه است رشتهی تمام امور را در دست دارد از وقایعِ پس از جنگ سرد دلخون است و سودای تلافی و بازگشت به شکوهِ پیشین، یگانه نیروی پیشبرندهی ذهن اوست. در نظر وی، سزاواریِ مردم سرزمین روسیه –و احتمالا شخص خود در راس آن- بسیار بیش از نگاه از بالا به پایین اروپای غربی و ایالات متحده است. ریشخندِ پس از سقوط شوروی، جدی نگرفتنِ قدرت و اعتبار سرزمینِ به جا مانده در معادلات جهانی و اساسا “اروپایی” ندانستن کشوری که از نظر جغرافیای جهانی در قارهی اروپاست و شخص پرنفوذش عمیقا معتقد است باید اروپایی دیده شود (مادلین آلبرایت از پوتین نقل میکند: ذهنیت ما اروپایی است و نه نزدیکی به چین، روسیه باید به شکلی مستحکم بخشی از اروپا باشد[۱۷])، پیامدهایی ذهنی و روانی دارد. آن پیامدها به طرزفکر تبدیل میشود و آن طرز فکر به نیرویی که وقایع را در جهان بیرون رقم میزند. نویسنده و تحلیلگر صاحبنام امور سیاسی، دو دهه پیش نوشت[۱۸] “اگر یک چیز دربارهی امور جهان آموخته باشم این است: مهمترین تک نیرویی که در روابط بینالمللی دستکم گرفته میشود، تحقیرشدگی است”.
اما و امایی مهم، هرچه نمونههای تحقیرشدگی از منظر روانشناسی فردی یا اجتماعی –و آنگاه که پای قومیت، زبان، رنگ پوست، تعلقِ فکری و باورها و نظایر آن در میان باشد- پیچیده و چندوجهی است و با تحلیل و موشکافیاش، لایههای زیرین رنجها و بیعدالتیهای بسیار سر برمیآورند، در شکل سیاسی غالبا ساده و سرراستاند: کسانی روایتی احتمالا شخصی را به ذهنیتی عمومی بدل میکنند و بر پایهی آن ذهنیت، دست به عمل میزنند. کنشی که گاه خود به رفتاری عمیقا تحقیرکننده و تراژیک مبدل میشود. از آن مهمتر، اقداماتِ ملی، هر اندازه یکدست، منظم و بابرنامه، همواره از هزارها و میلیونها فرد تشکیل میشوند و آن افراد نه غالبا در آن ذهنیت اولیه شریکاند و نه الزاما در همان حال و هوای نخست باقی میمانند. در یک نمونهی متاخر و تراژیک، به شهادت باقیماندگانِ برخی جنایات در اوکراین[۱۹]، سربازان مهاجم در روزهای نخستِ جنگ رفتاری نسبتا آرام داشتند اما در یورش دوم که با طولانیتر شدنِ جنگ رخ دادهبود به یکباره دست به غارت، تجاوز جنسی و کشتار بیدلیل همهکس و همهچیز زدند.
اگر روایتهای متعدد از روزهای نخست جنگ را بپذیریم که سربازان تصوری از نبردی طولانی یا تصرف و کشتار مردم غیرنظامی و حتی نظامی نداشتند، میتوان در دقت و استحکام روایتهایی دربارهی موضوع تحقیر در شکل و ماهیتِ ملی تردید جدی داشت و نتیجه گرفت واکنش به تحقیرشدگی تا چه اندازه احساسی ملی و تا چه اندازه سیاسی بود. در همان حال، سربازی که پیشتر بدون نشان دادن هیچ نشانی از وضعیت تحقیرشدگی –آنچنان که پیشتر توصیفش رفت- با ملایمت و خونسردی با دشمن -در خاکِ دشمن- رفتار میکند، وقتی با گذشت چندهفته به زنان تجاوز و به عابران کم سن و سال یا سالخورده بیدلیل شلیک کند، دچار چه تحولی شده؟ جنگِ اخیر البته تازهتر و نزدیکتر از آن است که بتوان به آن نگاهی تحلیلی وخونسرد داشت اما تکرارِ مفهومِ تحقیر (در ابعادی ملی و برای اهدافی سیاسی) آنرا در کنار نمونههای دیگری قرار میدهد که پیشتر ذکرشان رفت. با گذر زمان، فرصت کنکاشِ لایههای زیرین این تراژدی هم مهیا خواهد شد. و تا جاییکه به مفهوم تحقیرشدگی مربوط است، روسیه، اوکراین، اروپا و نهایتا غرب، کماکان حول همین مفهوم در کلنجارند و نبردهایشان نمونهای دیگر در تایید عبارتی است که از قول فریدمن نقل کردیم.
اگر هرآنچه خواندیم را در یک عبارت خلاصه کنیم باید گفت: فردی با ذهنیت تحقیرشدگی –چه درست و چه نادرست- به چیرگی نیروی تحقیرکننده اذعان دارد، در برابرش به ستوه میآید، اما خود را به حق میپندارد و فرودستی خویش را ناعادلانه میداند، اگر به قصد انتقام و تلافی برخیزد، هدفش احیایِ چیزی است که میپندارد از دست رفته یا لگدمال شده، و تا به آخر خواهد رفت. در جهانبینیِ چنان فردی یک ارزش وجود دارد و آن سرباززدن از پذیرفتنِ موقعیت تحقیرآمیز است. نه تحقیرشده همیشه مظلوم و قربانی است و نه تحقیرکننده الزاما و در تمام موارد اهریمن. با این وجود، دینامیسم تحقیرشدگی ثابت است: داستانی خشن و تلخ که به ندرت به “پایانِ خوش” ختم میشود؛ چه بسیار تحقیرشدهها که جز تباهی به جا نگذاشتند و تحقیرکنندگانی که تصور نمیکردند از جعبهی کوچک پاندورایِ رفتارشان چنان شوربختیها سر بر آورد.
[۱] Fernández, Saulo et al. “Understanding the Role of the Perpetrator in Triggering Humiliation: The Effects of Hostility and Status.” Journal of experimental social psychology 76 (2018): 1–۱۱
[۲] high–status
[۳] Steckler, C. M., & Tracy, J. L. (2014). The emotional underpinnings of social status. In J. T. Cheng, J. L. Tracy, & C. Anderson (Eds.). The psychology of social status (pp. 201–۲۲۴)
[۴] Lady Chatterley’s Lover By D H Lawrence
[۵] June Tangney
[۶] Tracy, J. L., Robins, R. W., & Tangney, J. P. (Eds.). (2007). The self-conscious emotions: Theory and research. Guilford Press.
[۷] Hartling, L. M., & Luchetta, T. (1999). Humiliation: Assessing the impact of derision, degradation, and debasement. The Journal of Primary Prevention, 19(4), 259–۲۷۸
[۸] آلبر کامو – افسانهی سیزیف – ترجمهی م.ع سپانلو
[۹] Freud, S (1917) Mourning and melancholia. In The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud (vol. 12)
[۱۰] Gilbert, P. (1997). The evolution of social attractiveness and its role in shame, humiliation, guilt and therapy. British Journal of Medical Psychology, 70, 113–۱۴۷
[۱۱] Ryan Williams LaMothe
[۱۲] LaMothe, Ryan Williams. “Political Humiliation and Conversion.” Pastoral psychology 60.4 (2010): 537–۵۴۹
[۱۳] https://en.wikipedia.org/wiki/Malcolm_X
[۱۴] Century of humiliation
[۱۵] Lindner, Evelin Gerda. “Hitler, Shame and Humiliation: The Intricate Web of Feelings Among the German Population Towards Hitler” (۲۰۰۰)
[۱۶] https://en.wikipedia.org/wiki/Final_Solution
[۱۷] https://www.nytimes.com/2022/02/23/opinion/putin-ukraine.html
[۱۸] https://www.nytimes.com/2003/11/09/opinion/the-humiliation-factor.html
[۱۹] https://www.nytimes.com/interactive/2022/04/11/world/europe/bucha-terror.html