انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مونترال یا سقوط به دوزخ

کارولین مون پتی برگردان سعیده بوغیری

همه روزه به آنان برمی خوریم، آنقدر که اغلب دیگر نمی بینیم شان. رفته رفته بر شمار دوره گردهایی دستشان را با یک لیوان برای جمع کردن چند سکه دراز می کنند، افزوده می شود، دوره گردهایی که برایشان سیاستی حتمی وعده می دهند. گاه در دل روز به تمامی دراز می کشند و می خوابند، و حال آنکه تمام شهر در جنب و جوش است. این هفته لودووار به همراه کارگران خیابانی برنامه گفتگوی ایمکا مرکز شهر { Dialogue du YMCA Centre-Ville} به حکایت ماجرای آنان پرداخته، به سبک خودشان، با کلمات خودشان، با تفسیر آنان از واقعیتها، بی آنکه سانسورشان کند، تا سعی کند بفهمد انسان چطور روزی به جایی می رسد که در خیابان زندگی کند.

گئتان هنگامی که در سنت آدل به سر می برد، همیشه کار می کرد، او اهل آنجاست؛ در بخش فروش جنگلداری کار می کرد. اما یک روز والدینش از هم جدا می شوند، پدر می میرد و او کارش را از دست می دهد.

در آن هنگام گئتان تصمیم می گیرد برای یافتن کاری برای خود و نیز کمک به مادرش، به لاوال برود. امروز در حالیکه در متروی بناوانتور {Bonaventure} مجله {L’itinéraire } (مسیر) توزیع می کند، می گوید «نمی بایست این کار را انجام می دادم». چون در همان زمان بود که مواد مخدر را تجربه کرد. «وقتی مادرم مرد، خود را رها کردم.»

او ۴۰۰ تا ۵۰۰ دلار برای کراک روزانه خود هزینه می کند و سرانجام برای آنکه بتواند به مصرف ادامه دهد، به فروش آن روی می آورد و در سال ۲۰۰۹، برای خود ۴۱ ماه زندان به جان می خرد. «در لورانتید {ناحیه ای در کبک} دوروبرم حسابی پر بود.» در مونترال تنها بود. و مواد مخدر بر رنج او سرپوش می گذاشت.

پس از خروج از زندان باز خود را در خیابان می بیند. یک دوره درمان سم زدایی در ترواریویر { Trois-Rivières} دنبال می کند. برای اجتناب از گرفتارشدن دوباره در دام مواد، محله اش را عوض می کند. وقتی از او می پرسیم ترجیح می دهد در زندان زندگی کند یا خیابان، پاسخ می دهد «در زندان، آدم می داند شب سرش را کجا بر زمین خواهد گذاشت و چه خواهد خورد.»

می گوید زمانی را با تعادل سر کرده گواینکه چهار پنج ماه پیش، دوباره سقوطی به مدت پنج روز داشت. با کمک های اجتماعی و فروش مجله زندگی می کند. «من یکی از پنج فروشنده برتر هستم. دلم نمی خواهد دوباره به خیابان برگردم. آنجا جایی است که آدم جز چند نفر دشمن کسی را ندارد.» در این قلمرو پادشاهی هر کسی کار خودش بار خودش، هر لحظه خطر جیب بری وجود دارد «دنیا عوض شده».

رویای گئتان که امروز ۵۸ سال دارد، بازگشت و اقامت در لورانتید است. اما او می خواهد زمانی که وضعیت پایدارتری پیدا کرد و قادر به تامین نیازهای خود شد، به آنجا برگردد.

سباست: مراکز کودکان خیابانی

۱۵ فوریه ۲۰۱۴، کارولین مون پتی

حتی ساعت ده صبح هم ورودی مترو بناوانتور تاریک است، جایی که سباست با ماده سگش، ساپی در آنجا نشسته. این هم یکی از روشهای به فراموشی سپردن خود در خاطر دیگران و از جمله پلیس است، چون در ایستگاه های دیگر مترو بیشتر شناخته اندش. دوروبرش سایه هایی با چهره خاکستری در رفت و آمدند. وقتی انسان خوب نگاه می کند، آنها چند ده دورگردند که به این ترتیب مترو بناوانتور را با روح خود می آزارند و مثل ارواحِ در عذاب، گرد می چرخند.

سباست نخستین اپیزودهای دورگردیش را هنگامی تجربه کرد که از مرکز جوانان فرار می کرد، به خاطر چند فقره بزهکاری، او را در آنجا گذاشته بودند. به خاطر می آورد «دزدی ماشین، سرقت با زور، زیادی روی اعصاب بودم، به آزادی نیاز بیش از حد داشتم.»

سباست که امروز ۲۳ سال دارد، از مراکز جوانان مانند یک زندان حرف می زند. می گوید وقتی فهمید بعد از «اجرای حکمش» نمی تواند به خانه برگردد، چون والدینش نمی خواستند او را پس بگیرند، «زمان سفت» شد.

نخستین بار که فرار کرد، یک پتو را از روی یک بند رخت دزدید تا در یک مزرعه بخوابد. سپس در مونترال به چند پانک برخورد که به او شگردهایی برای دوام آوردن در خیابان یاد دادند: چطور دهانه های هواکش هوای گرم را پیدا کند، کیسه خوابی برای خود جور کند، کجا دستشویی یا دوش پیدا کند، در رستوران، هتل یا حتی بیمارستان… می گوید از وقتی در ۱۸ سالگی، مراکز جوانان را ترک کرده، «هیچ کاری» نکرده. البته این کاملا حقیقت ندارد.

سباست هر از گاهی رفیقی برای خود دست و پا می کند. به زعم خودش، زنانی زیبا، پر جنب و جوش. می گوید «هرگز با دخترهای خیابانی به گردش نمی روم.» می گوید حتی یک دوره آموزشی در انجمن حمل و نقل و جاده های کبک گذرانده و چندماهی جایی یک آپارتمان داشته. اما به دلایل مختلف از جمله اقامت در زندان، مرتب در کارهایش توقف داشته. مثلا به خاطر نقاشی روی دیوارها….

«خیابان، جای مراوده نیست. در آنجا الکلی ها هستند، روانیها، کراکیها، معتادها. اینها چیزهایی است که آدم در خیابان پیدا می کند.» او حقیقتا دوستی ندارد. می گوید «سعی می کنم تصور مردم از خیابان را تغییر بدهم.» کارتهایی که از انجمن حمل و نقل کبک دارد می تواند به او امکان کار در علامت سازی جاده ای را بدهد. کاری که اگر او بتواند از رویه سازی قضایی و چرخه خیابان خارج شود، به مذاقش خوش خواهد آمد.