عکسی که در بالا مشاهده می کنید یکی از گروه های موسیقی ماریاچی درمیدان گاریبالدی درشهر مکزیکو است که من آن را در سال ۱۹۸۲ گرفته ام. ماریاچی ژانری از موسیقی مکزیکی است که بیشتر به لایه های میانی جامعه تعلق دارد و محتوای اشعار آن از موضوعات اجتماعی وعاشقانه استفاده می کند. نوازندگان این ژانر به طور گروهی با پوشش یونیفرم و سازهایی مانند گیتار، گیتارباس، ترومپت، ویلن و آواز و در بسیار موارد با رقص همراه است. آن چه مسلم است این گونه سازها با ورود اسپانیولی ها به این سرزمین آورده شده اند. مردمان این سرزمین این سازها را فرا گرفتند و اگرچه در ابتدا درمراسم دینی دسته جمعی به کار می رفتند اما رفته رفته از درون آن ژانری از موسیقی رو به پیدایش نهاد که آنرا “سون” (son) نام نهادند که به چندین گونه تقسیم می شد. مردم خلیسکو (Jalisco) گونه ای از آنرا به موسیقی ماریاچی مبدل نمودند. این ژانر در سده هجده میلادی رو به پیدایش نهاده و می گویند که ابتدا مردم ایالت خلیسکو و میچوکان (michoacan) و کولیما (colima) درغرب آنرا ابداع کرده و رفته رفته به شهرهای شرقی تر این کشور گسترش پیدا کرد و چهره موسیقی شهری به خود گرفته است. بر سر معنی و ریشه این واژه اتفاق نظر وجود ندارد، کسانی آن را از ریشه درختی به نام “پی یا” (pilla) یا “سیریمو “(cirimo) بعضی آن را از “ماریا اچ” دانسته و بعضی ریشه آن را از واژه “marriage” جستجو می کنند که چندان قرین به درستی نیست. در سال ۱۹۰۵ که تعدادی از روستائیان به شهرمکزیکو مهاجرت کردند، گروه نوازندگان آنان درنزدیکی میدان گاریبالدی (Plaza Garibaldi) سکونت نمودند که در اصل این میدان به مرکز ماریاچیست های شهرمکزیک مبدل شد.اجراهای آنان امروز در مکان و رویدادهای متفاوت مانند عروسی و کاباره و مراسم تدفتن و میدان ها است و بیشتر با رقص زاپاتا (از مبارزان مکزیک) همراه است. شیوه هایی که به کارگرفته می شود به حالت رومانتیک یا به حالت تهاجمی است. یک آواز خوان ماریاچی باید بیش از صدها نمونه آواز بداند. محتوای آوازها به عشق، مرگ، سیاست، مفاهیم اجتماعی و موضوعاتی از این دست مربوط است.
من اوایل خرداد تا پایان شهریور ۱۹۸۲ (تابستان ۱۳۶۱) در شهرمکزیکو بودم که در بدو ورودم با تاکسی به میدان سوکالو (Zocalo) رفتم. بسیار خسته که البته هواپیما از مادرید تا شهرمکزیکو را نزدیک دوازده سیزده ساعت طی کرد و من که صبح سوارهواپیما شدم ظهرهمان روز به مکزیک رسیدم. هوا گرم و آفتابی و طاقت فرسا و من گنگ و خسته وسرگردان. این میدان سوکالو، تقریباً در میانه شهر است و ساختمان های دولتی و رئیس جمهور آنجا است؛ ساختمان هایی کهنه و به سبک اسپانیول های قدیمی. سوکالو میدان اصلی شهر است که به آن میدان قانون اساسی هم می گویند و مرکز جشن ها و اعیاد مردمان ازتک در شهر “تنوچ تیتلان” (Tenochtitlan) بوده است. امروز متینگ ها و تظاهرات حزبی را آنجا برگزار می کنند؛ من خود یکروز تظاهرات کشاورزان و کارگران را در آنجا دیدم که شرحش را جداگانه از دیدنی های دیگر مانند بازار خوچه میلکو، موزه انتروپولوژی، موزه هنرهای زیبا، دانشگاه شهرمکزیکو، هرم آفتاب، زیارتگاه فاتیما، بازار قدیم، میورال های دانشگاه و موزه هنر، وضعیت شهر و چندین موضوع را در نوشته های دیگر خواهم گفت.عکس زیر میدان سوکالو در شهر مکزیکو است که من در یکی از بعد از ظهرهای تابستان ۱۹۸۲ در آنجا عکس گرفته ام. این میدان که در زمان ازتک به آن تنوچ تیتلان می گفته اند، مرکز برگزاری جشن ها بوده و امروز هم متینگ ها و تظاهرات در آنجا برگزار می شود. وسعت تقریبی آن چهاربرابر آن چیزی است که در عکس مشاهده می شود.
نوشتههای مرتبط
یکی از خیابان هایی که از میدان سوکالو منشعب می شود خیابان “سینکو د میو” cinco de mayo – پنجم ماه می” است. در آن ظهر سوزان در میدان و خیابان قدم زدم تا هتل “ریوخا” (rioja) را پیدا کردم. همه مدت اقامتم در شهرمکزیکو در این هتل ماندم. در سفرهایم، اولین درسی را که به کار می گیرم خون سردی و آرامش است و گاه برایم اتفاق افتاده تا در ورودم به شهری چمدانم را دست می گیرم و بدون هدف برای پیدا کردن هتل، آرام به تماشای شهر می پردازم. در ورودم به شهرها هرگز احساس غربت نکرده ام؛ شاید دلیل آن این باشد که سال های زیادی بیرون از شهرم بوده و از سوی دیگر به سفر و تماشای زندگی دیگران علاقه داشته ام. هرجا که رفته ام از پیش مقداری از تاریخ و جغرافیا و زبان و رسومات آن مردمان فرا گرفته ام. با این حال، در سفرم به مکزیک،اولین توصیه ای که فراموش کردم این بود که دوستانم دراسپانیا به من گفته بودند که از آب شرب شهرمکزیکو استفاده نکنم زیرا نوشیدن آن موجب بیماری مرگزایی می شود و من دست بر قضا همان روز اول از آب آنجا نوشیدم و به واقع تا شش هفت روز تا دم مرگ بودم و تنها ظهرها جانم را به رستورانی که در آن نزدیکی بود می رساندم و سوپ سیر یا “سوپا د آخو” (sopa de ajo) می خوردم. همه روز در هتل می ماندم و روی تخت، سقف را نگاه می کردم و زمان را به جان به کندن می گذراندم. سفر و گاه ندانم کاری ها همیشه غرامت های سنگین دارد. روزها گذشت تا از مهلکه جان سالمی به در بردم.بعد از چند روزی آهسته محیط اطراف هتل و سپس خیابان ها و موزه ها و رستوران ها و دانشگاه و مترو و کلیساها و پرستشگاه و بازارهای قدیمی را پیدا کردم. بسیاری از نام محله ها به زبان بومی و قدیسین است. نام چند محله چنین است: کو اهویلا، خونگو، تلان اوپانتلا، تزوزوموک، ازکوپوتزالکو، تکوبایا، کویاکان، تنوچ تیتلان، خوچ میلکو، چپول تپک۱ و نام معابد که اکثراً مسیحی هستند و پرستشگاه فاتیما را هم دیدم که ساختمان آن کهنه بود و بازار گوادالوپ در کنار آن است که شرح آن را در جای دیگر خواهم گفت. هوای روزها گرم و غروب ها رو به خنکی و سردی می نهاد و گاه بارانی می شد. نقشه ای تهیه کردم؛ کوششم این بود تا در حد توان، شهر را پیاده ببینم که بسیار چنین کردم. گاه به نیاز، از مترو هم استفاده می کردم. واگن های مترو، نسبت به واگن های فرانسه و اسپانیا کوچکتر بودند و البته جمعیت مسافر بسیار زیاد و دستگاه های تهویه هوا هم چندان کارساز نبودند. چهره مردمان بیشتر چهره های بومیانی است که پیش از ورود اسپانیولی ها در آنجا زندگی کرده اند. اگر بخواهم تصویری از آنها را ارائه دهم، تصویر کار و عشق و محبت و مهربانی و بی آزاری را نشان خواهم داد. مردمان این شهر بسیار آرام و صلحجو بودند و من هرگز خشونتی از آنان ندیدم. وقتی جمعیت شهر مکزیکو را در مترو یا میدان ها و بازارها می دیدم که آرام و صبور و مقاوم، کار می کنند، انگار تاریخ را می دیدم. به خودم می گفتم، ببین انسان های دیگر که غیر از مردمان سرزمینت هستند و کار و زندگی را درعشق و سرمستی سپری می کنند و آزادانه درمیدان ها و پارک ها موسیقی اجرا می کنند و سرنوشت و تاریخ خود را می سازند.از پیش می دانستم که استادیوم ورزشی چپول تپک در این شهر است و مسابقات نوزدهمین دوره المپیک ۱۹۶۸ در آنجا برگزار شده و یکروز پیاده از میدان سوکالو تا “چپول تپک” پیاده رفتم و درهمین مسیر بود که “موزئو د انترپولوخیا” (موزه انسان شناسی) را در بلوار رفرم (Paseo de la Reforma) دیدم و بارهای دیگر چندین بار موزه تماشا کردم. بعد از دو سه هفته با سه نفر دوست شدم که یکی از آنها اهل الساوادور و دیگری اهل گواتمالا و نفر سوم هم از شهر مکزیکو بود. بیشتر غروب ها با آن دوستان السالوادری و گواتمالایی درهتل جمع می شدیم و بعد برای شام به رستوران می رفتیم. آن کس که اهل مکزیکو بود بعضی روزها می آمد و مرا به مسیحیت موعظه می کرد و از انجیل برایم می گفت و بعد کتابی برایم آورد که شاید عنوان آن “کوتزالکوت” (Quetzalcoatl) بود و توضیح داد این کسی است که به گمان سرخ پوستان بومی مکزیک در پایان زمان برای رستگاری بشر می آید۲. من با او بحث های رو در رو نمی کردم و او را آزاد می گذاشتم تا با آرامش حرف هایش را بزند. اما با آن دو دوست دیگرم که سمپاد تروتسکی بودند، بحث های زیادی داشتم. بیشتر چپی های آمریکای مرکزی سمپاد تروتسکی هستند و شاید علت آن این باشد که تروتسکی را با دستور استالین در مکزیک ترور کردند. به هرجهت، بسیار غروب ها بحثمان درمی گرفت. من به آرامی هم علیه تروتسکی و هم علیه استالین موضع می گرفتم. آنها دانستند که من کتاب “انقلاب پیگیر” تروتسکی و بسیاری از نوشته های چپ را خوانده ام؛ با این حال من با احتیاط گفتارم را جلو می بردم و نگران این بودم که سخنم موجب رنجش آنها نشود. هردو آنان انسان های صبور و فروتن و آرامی بودند. آن جوان الساوادوری می خواست اقامت کانادا را بگیرد. من از او خواستم با دوربین عکاسی اش تعدادی عکس از من در شهر بگیرد و گاه دوربین او را امانت می گرفتم و به موزه ها می رفتم و خودم از “میورال” ها (تصویرهای بزرگ دیه گو رویرا و سی کیروس و خوسه کلمنتو اوروزکو و کسان دیگر) که بر دیوارهای دانشگاه و جاهای دیگر ترسیم شده بودند عکس می گرفتم. گاهی از غروب ها که آن دوستانم پیدایشان نمی شد من برای شام به میدان گاریبالدی، که مسافت چندانی با هتل نداشت، می رفتم. این همان میدانی است که ماریاچیست ها در آنجا برنامه اجرا می کنند. میدان گاریبالدی میدان کوچکی است که شاید طول وعرض آن شصت متر در هفتاد متر باشد که یک ضلع آن تماماً در مجاورت خیابان است. این میدان به هتل من در خیابان “سینکو د مایو” نزدیک بود و در شمال پلازای هنرهای زیبا قرار دارد. نام این میدان را به اعتبار شخصیت “خوزه گاریبالدی” که درانقلاب سال های ۱۹۲۰ مکزیک نقش داشته، نام گذاری کرده اند. امروز آن را با نام میدان نوازندگان ماریاچیست شهرمکزیکو هم می شناسند. آنچه اکنون درباره این میدان خوانده ام این است که ساختمان های اطراف آن و خود میدان را هم نوسازی کرده اند و این دوعکس که من از این میدان گرفته ام متعلق به دوران پیش از نوسازی است. تاریخ این میدان با تاریخ سینمای مکزیک در سال های ۱۹۳۰ تا ۵۰ درآمیخته است چون که موسیقی فیلم های آن دوران از موسیقی ماریاچی ها استفاده می کرده. در نزدیکی این میدان هنرکده هایی برای آموزش موسیقی ماریاچی وجود دارد تا علاقه مندان مکزیکی به این هنر را ترغیب کنند تا این هنر را بیاموزند و کوشش کنند هرگز آنرا با سایر ژانرها درنیامیزند. تعداد گروه ماریاچیست ها در جاهای متفاوت و در مراسم گوناگون همسان نیست. تعداد هر گروه ممکن است پنج شش نفر تا ده دوازده نفر یا بیشتر باشد. این گروهی که در بالا ملاحظه می کنید با خواننده هفت نفر است؛ اما دو نفر دیگر برای این گروه در خیابان کار می کند. کار آنها به این صورت است که با شتاب و دویدن جلو ماشین ها را می گرفتند و با خواهش و تمنا از آنها می خواهند تا برای شنیدن موسیقی و اجرای رقص به میدان بیایند و من که بیشتر اوقات تماشاگر این صحنه ها بودم می دیدم هربار خانواده ای را به میدان می کشند و آنها هم چند آهنگ و ملودی گوش می کنند و گروه هم به خوبی می دانست که چه آهنگ ها را در چه مناسبت ها بنوازد و در لحظاتی هم یکی از آنها را به رقص وادارد. نمی دانم این گروه در یک اجرا چقدر پول می گرفت، اما روشن است که با اجرا برای دیگران خوشحال بودند. بعضی ازغروب ها که من به آنجا می رفتم، هوا روشن بود و می دیدم که تا پایان شب که هوا رو به سردی می رفت و جمعیت رو به کاهش می نهاد، رفته رفته کار و بار خود را جمع می کردند و می رفتند. غروب بعضی از روزها هوا برای مدت کوتاهی بارانی می شد؛ نوازندگان سازهایشان را جمع می کردند و به سایه بان دکان های این پلازا می رفتند. من همیشه آنها را آدمیان شاد و خوشحالی می دیدم، اگر چنین باشد آیا این موضوع به نوع موسیقی آنها مربوط می شود؟ در لحظات استراحت با یکدیگرشوخی می کردند و مردمانی هم کنار آنها روی نیمکت های میدان نشسته و جدا از کار و بار آنها سرگرم خود بودند.در این میدان در فاصله کوتاهی از صحنه اجرای ماریاچیست ها، دکه ی کوچکی بود که من آنجا ساندویچ می خوردم. من با فروشنده آن دوست بودم و از دور که می رسیدم با شوخی و خنده بلند می گفتم “دوس چوروس”. “چورو” نوع ساندویچی بود که من آن را با ساندویچ زبان و دیگر گونه ها که با سبزی جعفری و پیاز و فلفل و خورده گوجه قاطی می کرد، می خوردم. برای من از آن جهت شوخی آمیز بود و با خنده می گفتم “دوس چورو” که واژه “چورو” همانند یک واژه لری خرم آبادی بود. غروب ها در آن فضا که من از یکسو ساندویچ می خوردم و گروه ماریاچیست ها موسیقی اجرا می کرد بسیار دل انگیز بود. یکی از تصنیف ها را که خیلی دوست داشتم و بعداً هم که به آمریکا رفتم نوار آن را خریداری کردم تصنیفی بود به نام “پسار د میس پسارس” (pesar de mis pesares) که معنی ضمنی آن می شود: “اندوهی از اندوه هایم” و دنباله آن می گوید: “پاره کاغذها در آسمان درحال رقصند”. با اجرای این تصانیف احساس شادی و شعف می کردم و از این بابت یاد و خاطره آنها تا سال ها در ذهنم طنین انداز بود. این تصنیف به حدی در تاریخ موسیقی ماریاچیست های مکریک جا دارد که اگر کسی امروز بعد از دهه ها سال به میدان گاریبالدی برود و یا بخواهد آنرا در گوگل جستجو کند هم متن و هم ویدئوهای آنرا به تمامی خواهد یافت. من در اینجا ترجمه تحت اللفظی پاره هایی از آن را می آورم و این نکته را هم اضافه کنم که در طی سال ها تکه هایی بر آن افزوده شده است. معنی تکه هایی از آن چنین است: “با وجود اندوه هایم دوستت دارم، ترا در زندگیم ستایش می کنم، با وجود اندوه هایم روزها به تو فکر می کنم؛ ما دل نگرانی ها و اندوه های خودمان را داریم، اما، بسیارخوشحال هستیم برای هر گام کوچکی که به سوی فرزندانمان برمی داریم؛ به رغم هر اتفاقی که آرامش ما را برهم بزند. دنیا در رویارویی برای صلح گام برمی دارد، خاطرات زیبا در اندیشه ما باقی می ماند و اندوه ها را از میان بر می دارند”۴.گروه در حد فاصل زمان هایی سازهایشان را کناری می گذاشتند و استراحت می کردند و نوشابه ای یا سیگاری همراه با تفریح روشن می کردند. عکسی از لحظات استراحت آنان دارم که دو نفر از همکاران آنها شلوار قرمز با خطی عمودی که کناره آن را پوشانده و پیراهن سفید بر تن دارند و به گمانم همان دو نفری هستند که جلو ماشین ها را می گیرند و سرنشینان را برای شنیدن موسیقی به میدان دعوت می کنند، دیده می شود. در این میدان مکان کافی با چند نیمکت سیمانی در اختیار این گروه هست و تصورم این است که چون ماریاچیست های شهرمکزیکو از اول سده بیستم تا کنون به طور سنتی در این میدان اجرا داشته اند، شهرداری عرصه فضای اجرا را برای آنان به حالتی مناسب نگاه داشته است. اگرچه در این گروه زن نوازنده یا زن خواننده دیده نمی شود، اما امروزه گروه هایی از ماریاچیست ها هستند که یا کلاً زن هستند و یا تعدادی از اعضای آن را زنان تشکیل می دهند. با این که ممکن است پاره ای از اشعار این موسیقی اندوهناک باشد، اما موسیقی آن شاد و پر تحرک است و همین پرتحرکی موجب رقص مردان یا زنان شنونده می شود. از محتوای اشعار می توان چنین گفت که به ادبیات کلاسیک نزدیک است. هر موسیقی ی که از ابیات کلاسیک استفاده کند، آن موسیقی خود یا موسیقی کلاسیک آن مردمان است یا دست کم به موسیقی کلاسیک نزدیک است. درخور توجه است موسیقی ها، چه موسیقی اقوام و چه ژانرهای دیگر، از گونه شعرهای نزدیک به ذهنیت خود بهره می گیرند.بعضی از غروب ها هوا بارانی می شد، به سرعت سازها را جمع آوری می کردند و دوباره به سایه بان های اطراف میدان می رفتند. باران غالباً بعد از نیم ساعت یا زمانی بیشتر بند می آمد و دوباره در حالی که زمین را شسته شده بود و طراوت نمناک، میدان را در خود گرفته، دوباره سازها را از جعبه هایشان بیرون می آوردند و فضای میدان را پراز شادی می ساختند. عکس زیر را که ملاحظه می کنید لحظات استراحت آنها است و من از این فرصت استفاده کردم وعکسی یادگاری در پشت سر آنها گرفتم. نفر سوم از میانه دو ماریاچیست از سمت چپ من هستم، که شاید برای روشن تر شدن عکس لازم است مقداری تصویر را بزرگتر نمود تا چهره ها و در این میان چهره من (۱۹۸۲در سن سی و پنج سالگی) نمایان شود.
یک دو نکته راجع به پایگاه اجتماعی این موسیقی هم گفته باشیم این است که این ژانر به علت این که از یکسو ریشه در موسیقی فولک دارد و از سوی دیگر با کلیسای کاتولیک مرتبط است و درجشن عروسی و مراسم تدفین و بالاتر از آن در میدان های شهر مورد استفاده قرار می گیرد، بیشترین پایگاه را در میان مردم مکزیک اشغال کرده است. باید گفته شود که موسیقی مکزیک پیش از ورود اسپانیولی ها به طور پراکنده با سازهای محدود در دست مردمان ازتک و مایا بوده اما این موسیقی که سازهایی از فرهنگ اسپانیولی عاریت گرفته و امروزه همه گیر در میان مردم جا افتاده چنان می نماید که بخشی از موسیقی کلاسیک مردمان مکزیک را نمایندگی می کند. شعر و ادیبات آن از درون موضوعات اجتماعی پرورده می شود و با بیشترین سطح جامعه ارتباط برقرار می کند و در درون و بیرون مرزها خود را نماینده موسیقی مکزیک نشان می دهد. نکته دیگر این که مردمان آمریکای لاتین یا رگه های بومیان اولیه را دارند و یا از مهاجران بعد از دوران کانکیستادورها هستند؛ موسیقی آنان ریشه تاریخی مدون ندارد و از این جهت یا موسیقی بومیان است یا گونه ای از اختلاط که از راه فولک به موسیقی های گسترده تر مردمی مبدل شده و یا موسیقی های کلاسیک اروپایی است. بیشترین حجم موسیقی به همان موسیقی فولک بومیان پرورده شده در دامن سازهای غربی تعلق دارد که جای خود را درهمه سطوح جامعه باز کرده است.
پینویس:
۱- نام چند محله به لاتین:
Coahuila, Xocongo, Tlanopantla, Tezozomoc, Azcopotzalco, Tacubaya, Coyoacan, Tenochtitlan, Chapultepec
۲- کوتزالکوت (Quetzalcoatl) نام خدایان مایا و به نام یکی از پرندگان عظیم الجثه که در دوران دیاناسورها منقرض شده نیز اطلاق می شود.
۳-
pesar de mis pesares, como te me a pesar de mis pesares, como te adore vida mia, A pesar que mis pesares levan tu number y entre dias